من شاگرد ِ تنبل ِ مکتب ِ امام حسینم ؛
غیبت های ِ غیر موجه ؛
و تکلیف های ِ انجام نداده ؛
کربلاهم میخواهم ..
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_پنچ
عذاب وجدان داشتم . مادر و پدرم به من اعتماد داشتن ولی اگر می فهمیدن چه کاري می خواستم انجام بدم
بازم بهم اعتماد می کردن ؟
یا پویایی که می خواستم بهش جواب بله بدم ! چه فکري پیش خودش می کرد ؟
امیرمهدي راست می گفت . ما تو شرایط بد و براي کمک به هم محرم شدیم . امیرمهدي راست می گفت .
راست .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•
چشمام رو باز کردم .
نگاهم نشست رو سقف اتاق .
دومین بیدار شدنم تو خونه ي خودمون بعد از اون اتفاق .
خونه ي خودمون . خونه ي امنی که تا قبل از سقوط هواپیما و گرفتار شدن بین اون حجم ها سنگی بزرگ و غول پیکر قدرش رو نمی دونستم .
همون خونه اي که دیوارهاش بهترین پناهگاه آدمه . سقفش مأمن آرامش و آسایشه .
جایی که با مادر و پدرم بهترین ساعات رو سپري می کنم بدون ترس و واهمه از چیزي . حتی اگر تو اون ساعت ها حوصله م سر بره . حتی اگر از بی کاري بارها غر بزنم .
جایی که عطر خوش چاي همیشه دم مادر فضاش رو عطرآگین می کنه .
جایی که وقتی پدر خسته از سر کار بر می گرده ممکنه دستش پر نباشه ، خسته باشه ؛ ولی در عوض با عشق و مهر توش پا می ذاره و لبریزمون می کنه از حس اطمینان . اطمینان به اینکه هیچ کس اجازه نداره به این کلبه
ي عشق و مهر دست درازي کنه .
جایی که برادر با تموم اذیتاش مهر برادریش رو به چیزي نمی فروشه . برادري که با شنیدن خبر سقوط هواپیما ماه عسلش رو نیمه گذاشت و با همسر سرشار از مهرش برگشت .
بلند شدم و روي تخت نشستم .
دو روز قبلش مثل یه فیلم از جلوي چشمام رد شد :
اومدن چند تا دیگه از محلیا و آوردن نون و پنیر محلی که بدجور به من و امیرمهدي مزه کرد .
بعد هم اومدن هلی کوپتر امداد ، که به خاطر وخیم بودن حال مرد مجروح اول اون رو اعزام کردن براي بستري شدن تو بیمارستان
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_شِش
ما هم صبر کردیم تا هلی کوپتر بعدي بیاد و ما رو ببره . با ماشین ما رو رسوندن بندرعباس . اونجا به خونه زنگ زدم .
مامان و رضوان خونه بودن به اضافه ي کل زناي فامیل . بابا و مهرداد رفته بودن براي خبر گرفتن از هواپیما و مسافراش . وقتی رضوان گوشی رو برداشت فقط تونستم بگم " من زنده م رضوان " و صداي هق هق گریه
ش بلند شد . با مامان هم حرف زدم .
امیرمهدي هم زنگ زد خونه شون . هیچ وقت از یادم نمی ره ، وقتی امیر مهدي پشت تلفن گفت " نرگس "صداي جیغ و گریه با هم قاطی شد . بعد هم صداي صلوات شنیدم .
لبخند امیرمهدي یه لحظه هم جمع نشد .
امیرمهدي . بازم امیرمهدي .
از دقیقه اي که وارد خونه شدم همه چیز عالی بود . تازه قدر عافیت دونستم . قدر خونه و مادر و پدر . قدر خونواده .
ولی دل من با تموم آرامش و عشقی که دریافت می کرد یه چیزي کم داشت . یه لبخند قشنگ ، یه نگاه خاص به رنگ سبز تیره ، یه قلب پر ضربان ، یه آغوش گرم که رعایت می کرد حتی محرم بودن اجباري رو .
من اون روز می خواستم امیرمهدي رو اذیت کنم غافل از اینکه خودم رو گرفتار کردم . و امیرمهدي رو ثبت تموم لحظه هام .
از ذهنم نمی رفت . به هیچ طریقی . شایدم منِ وجودیم نمی خواست رهاش کنه . انگار روحم رو باهاش پیوند زده بودم .
صداي زنگ آیفون تو خونه پیچید . صداي جواب دادن مامان رو شنیدم . تصور کردم رضوان اومده . اما صداي مامان تصوراتم رو به هم زد .
مامان – مارال بیداري ؟ . پویا اومده .
پویا!
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
سحر سیزدهم....
✍ دوازدهمین، بزم عاشقی مان رسید...؛ دلبرم
دوازده... عدد عاشقی من است....
من از چشمان دوازدهمین تجلی تو در زمین، روي ماهت را شناخته ام... و راه نور را یافته ام.
❄️دلبر دردانه من...؛
همه اعداد، در زمین تو، یک طرف...
#منتظر_ترین عدد زمین و آسمانت، یک طرف...
❄️چه رازی در آن ریخته ای، که هر بار به زبانم سرازیر میشود.. ؛ غم همه عالم را به یکباره در جانم می ریزد!!!
سیزده سحر است...که آغوش گشوده ای به روی من... تا کمی درد تنهایی ام را التیام ببخشی...
اما اله بی همتای من...؛
درد من...با یکی دو سحر، دوا نمی شود...
من، گمشده ای دارم که آیینه تمام قد تو، در زمین است.
من بدون او... راه آغوش تو را هزار بار گم کرده ام....
❄️چاره ای نمی کنی...محبوب من؟؟
یک اذن بيگاه تو، تمام آوارگی هزار ساله او را، و تمام درد غریب سینه مرا، به یکباره درمان می کند.
❄️سیزدهمین سحر ضیافتت..... پر است از بوی نرگسین پیراهن یوسفم...که سالهاست همه اهل زمین را، به حیرت وا داشته است....
مرا.....به لمس نگاهش، اجابت کن
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_هفت
چرا از شنیدن اسمش خیلی خوشحال نشدم؟ مگه نمی خواستم بهش بله بگم ؟ مگه نمی خواستم شریک زندگیش بشم ؟
سریع بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم . بعد هم قبل از ورودش سریع برگشتم اتاق تا لباس عوض کنم .
رو به روي کمد لباسام ایستادم .
بو.سه ش تو ذهنم جون گرفت . یه بو.سه ي معمولی و سرشار از شادي . با مامان اینا اومد فرودگاه پیشوازم .
تو بندرعباس مسئولین گفتن یا خونواده باید بیان دنبالمون یا اینکه خودمون با هواپیما بریم . از شنیدن اسم هواپیما بدنم یخ کرد . حاضر نبودم دوباره خودم رو بسپارم به غول آهنی بزرگی که به نظرم دیگه امن نبود .
ولی وقتی امیرمهدي نزدیکم زمزمه کرد " به خدا اعتماد کن ، زود می رسیم به خونواده مون " من باز هم اعتماد کردم و باز هم جواب اعتمادم رو گرفتم .
صحیح و سالم یک ساعت و نیم بعد تو آغوش مامان بودم که از زور گریه چشماش باز نمی شد .
پویا هم اومده بود . شاد بود . خوشحال بود . می دونستم نگرانم بوده .
از دیدن همه شون خوشحال بودم و ذوق زده ، که می تونستم یه بار دیگه ببینمشون . گرچه که چشمام گاهی سر می خورد به سمت امیرمهدي اي که تو آغوش دو تا زن بود . یکیشون جوون تر که حس کردم باید نرگس
خواهرش باشه و اون یکی هم زنی که از فرم صورتش حدس زدم مادرشه .
وقتی با خونواده ي شادم برگشتم خونه ، تو یه فرصت ؛ هرچند کوچیک ، تا کسی دورمون نبود پویا ل.ب هاش رو روي ل.ب هام قرار داد و یه بو.سه ي آروم روش نواخت .
اون لحظه مغزم هنگ کرد . فقط یه چیز می دیدم . صورت امیرمهدي که بین صورت من و صورت پویا فاصله انداخته بود .
و نگاه خاصش که کنترلش می کرد . انگار ملکوت رو به بند می کشید .
و لبخند هایی که در عین زیبایی از ابهت مردونه ش کم نمی کرد . چقدر دل حریصم از اون لبخند ها سیراب می شد !
و حرف هاي عاشقانه ش درباره ي خدا . که انگار سمت و سو می داد به سرگردانی هاي عقلم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_هشت
سریع خودم رو عقب کشیدم . نه ، اجازه نداشت انقدر پیش روي کنه . انگار پر شده بودم از تردید .
با صداي تقه اي که به در اتاق خورد ، برگشتم به اتاقم و کمد پر از لباس رو به روم .
مامان – مارال جان ! پویا منتظرته .
بلوز دامنی بیرون کشیدم و تنم کردم .
موهام رو جلوي آینه شونه کردم و راه افتادم سمت در اتاقم .
تردید به دلم چنگ زد . برگشتم و خودم رو دوباره تو آینه نگاه کردم .
بلوز یاسی رنگی که آستین سر خود بود و فقط دو سانت پایین سرشونه م رو می پوشوند . همراه دامن مشکی که تا روي زانوم بود .
امیرمهدي تو آینه جون گرفت و گفت " بهش اعتماد کن "
من به خدا اعتماد کرده بودم ، نکرده بودم ؟ همون زمانی که گرگا جلومون بودن و بهش اعتماد کردم و گفتم کمکمون کنه و کرد .
همون لحظه اي که قرار بود دوباره سوار هواپیما بشیم و من باز هم به حرف امیرمهدي بهش اعتماد کردم و سالم رسیدیم تهران .
و باز اعتماد کردم بهش تا حواسش به پدر و مادرم باشه و بود . بابا براي جلوگیري از هر اتفاقی خیلی سریع دکتر خبر کرده بود تا فشار مامان بالاتر نره . و به لطف داروهاي دکتر مامانم چیزیش نشده بود .
من سه بار به خدا اعتماد کردم . و حالا چرا داشتم بی توجه به همون خدایی که شنیده بودم گفته خودت رو از نامحرم بپوشون با اون سر و وضع می رفتم پیشواز پویا ؟
با اطمینان برگشتم سمت کمد . یه بلوز آستین دار و شلوار بلند برداشتم .
کاش امیرمهدي بود و می دید .
بازم امیرمهدي !
نمی دونی که لبخندت خلاصه اي از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده براي استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده ....
باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم ....
حرف هاي تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاري سبز و شکوفایی مهمان کرد ....
نمی دونی امیرمهدي . نمی دونی چه حالیم . نمی دونی!!
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک دقیقه گلچینِ خوشگلترین لحظههایِ یهوییِ خلوتِ زائران با امام رضاشون🥺❤️
نظری کن به دلم، حالِ دلم خوب شود..
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_نه
لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم ....
پویا با ورودم به هال بلند شد و ایستاد .
براي اینکه به آشفتگیم پی نبره لبخند زدم .
پویا – سلام پرنسس من .
من – سلام .
و با دست اشاره اي کردم که بشینه .
وقتی هر دو نشستیم مامان با سینی چاي وارد شد . به صورت مامان هم لبخندي زدم و بابت چاي تشکر کردم
می دونستم به خاطر اینکه گفته بودم جوابم به پویا مثبته تو خونه راهش دادن . وگرنه که هیچ پسر غریبه اي به این راحتی اجازه ي ورود به خونه رو نداشت .
مامان ظرفی پر از شیرینی هم آورد و روي میز گذاشت و به بهونه ي غذاي روي گازش رفت آشپزخونه و تنهامون گذاشت .
با رفتن مامان ، پویا شرم رو کنار گذاشت و با خم شدن به سمتم دستم رو گرفت .
گرماي دستش روي دستم که نشست یادآور گرماي دست دیگه اي شد . بدون اینکه توجه کنم چقدر تفاوت هست بین هر دو پسر .
دست پویا بود ولی من گرماي دستی که چند روز پیش رو کمرم نشسته بود رو حس می کردم . دست من کجا و کمرم کجا ؟
براي لحظه اي فضاي خونه تبدیل شد به صحنه ي مارال تو کوه و آغوش امیرمهدي و گرماي دستش .
ناخودآگاه چشمام رو بستم و از حس گرماي دست امیرمهدي حال خوشی بهم دست داد .
با باز کردن چشمام و دیدن پویایی که قصد نزدیک شدن داشت ضربان قلبم بالا رفت . داشت چیکار می کرد ؟
اخمی کردم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم .
اخمم رو که دید جا خورد . شاید فکر کرده بود از گرماي دستش اون حال خوب بهم دست داده که به خودش اجازه داد فاصله مون رو کم کنه .
دلم می خواست با بدترین لحن ممکن بهش بگم که حق نداره زیادي نزدیک بشه . اما به جاي هر حرفی خم شدم و فنجون چاي رو از روي میز برداشتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه
پویا که انگار بادش خالی شده بود مشکوك نگاهم کرد . و در همون حال دست برد و فنجونش رو برداشت
کاش می رفت . حضورش رو نمی تونستم تحمل کنم . به جاي چاي انگار داشتم زهر می خوردم . یاد امیرمهدي باعث می شد براي هر چیزي تردید کنم .
دلم می خواست یه گوشه بشینم و به امیرمهدي و حرفاش فکر کنم . لحظه به لحظه اي که تو اون کوه ها گیر افتاده بودیم رو مرور کنم . یه مرگم شده بود . می دونستم یه چیزي شده . حالا تأثیر خود امیرمهدي بود یا
حرفاش ؛ نمی دونستم .
بی اختیار برگشتم سمت پویایی که به خاطر سکوت من سکوت کرده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد گفتم .
من – تو چرا اینجایی ؟
ابروهاش به آنی پرید بالا .
پویا – نباید باشم ؟
من – نمی دونم . تا اونجایی که می دونم هنوز نسبتی با هم نداریم .
فنجونش رو روي میز گذاشت .
پویا – اول اینکه نگرانت بودم . حس می کنم یه جوري شدي . اومدم ببینم اشتباه کردم یا نه !
من – خوب ؟ نتیجه ؟
تو دلم لعنتی به خودم فرستادم . این نتیجه گیري امیرمهدي بدجور روم تأثیر گذاشته بود . انگار از هر چیزي می خواستم نتیجه گیري کنم . خوب بود یا بد ؟
پویا – واقعاً عوض شدي !
از فکر چند باره ي امیرمهدي بیرون اومدم . سري تکون دادم .
من – حالم خوب نیست . می شه بري پویا .
ناباور نگاهم کرد . تو تموم مدت دوستی هیچ وقت کنارش نزده بودم . هیچوقت از با هم بودنمون ناراحت نبودم . من هیچوقت براي خداحافظی به میل خودم پیشقدم نشده بودم !
واقعاً هم جاي تعجب داشت . ولی انگار دست خودم نبود . حوصله ي هیچ چیزي رو نداشتم . به خصوص پویا که با حضورش امیرمهدي رو تو ذهنم کم رنگ می کرد . شایدم من اینطور حس می کردم .
سري تکون داد و بلند شد ایستاد .
پویا – خوب . فردا کی بیام دنبالت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام کریم اهل بیت
به نام حسن💚
به به ماشالله
🔹سه گام با امام علی علیه السلام
☘گــام اول:
دنیا دو روز است...یک روز با تو و روز دیگر
علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو و روزی که
علیه توست ناامید مشو...
زیرا هر دو پایان پذیرند ...
☘گــام دوم:
بگذارید و بگذرید ..... ببینید و دل نبندید .
چشم بیاندازید و دل نبازید.... که دیر یا
زود ...... باید گذاشت و گذشت...
☘گــام سـوم:
اشکهاخشک نمیشوندمگر بر اثر قساوت قلبها
و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب
زیادی گناهان...
اللهم عجل لولیــــک الفرجـ🌱
#استورۍ📱
ولادتامامحسن(ع)کریمِاهلبیت
برتمامشیعیانمبارک😍♥️.
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_یک
من – فردا ؟
پویا – مهمونی سمیرا دیگه !
واي ....
مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم . یه مهمونی قاطی . هر جور ادمی توش پیدا می شد . که مطمئناً به لطف نوشیدنی هاي الکلیش شب پر ماجرایی می تونست باشه . خونه ي سمیرا و مهمونیاش با بقیه فرق
داشت .
قرار بود تو اون مهمونی جواب بله رو به پویا بدم و حالا پر از حس تردید کجا می خواستم برم ؟
باز هم اشفتگی و ترس . ترس از اون همه تردید . ترس از مقایسه ي حرفاي امیرمهدي و پویا
مقایسه ي رفتارشون .
نه هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد .
مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی رو به راحتی از صحنه بیرون کنه . و من مونده بودم با اون مرد ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم !
نمی تونستم برم به اون مهمونی .
مطمئن گفتم .
من – من نمیام .
پویا – چی ؟
عصبی و متعجب حرفش رو کشید . حق داشت من خیلی عوض شده بودم . مارال با این همه تردید کجا و مارال مطمئن قبل کجا ؟
ابروهاش تو هم گره خورد و عصبی گفت .
پویا – این کارا یعنی چی مارال ؟ میام جلو عقب می کشی ! دستت رو می گیرم دستم رو پس می زنی .
مهمونی که قبلاً درباره ش حرف زدیم و قرار بر رفتنمون بود رو می گی نمیاي ! چته تو ؟
باز امیرمهدي جلوم جون گرفت . چرا هر چی می گفتم عصبی نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟ ولی پویا چقدر سریع عصبی شد ! مگه چی گفته بودم . فقط نمی خواستم بیشتر از اون حد نزدیک بشیم ، وقتی من انقدر
به رابطه مون و انتخابم شک کرده بودم !
نه . مقایسه اشتباه بود . ذهنم رو خط خطی کردم . چرا این ذهن خسته ي من دست بر نمی داشت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_دو
سعی کردم براي جلوگیري از هر مجادله اي که راه برگشتی نداشته باشه ، لبخندي بزنم .
من – طوري نشده که پویا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلاً آمادگی مهمونی رو ندارم . هنوزم یه جورایی سر در گمم . می شه فردا رو بی خیال شی ؟
گره ابروهاش باز شد . لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی .
پویا – یعنی من بدون تو برم ؟
سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر .
من – ممنون می شم !
ناراضی سري تکون داد .
پویا – باشه . یه کاریش می کنم .
یه کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ! چه جوري نبود من رو یه کاري می کرد ؟"
و اینو گفت و رفت .
پویا که رفت نفس راحتی کشیدم . در همون حین مامان از آشپزخونه بیرون اومد .
مامان – رفت ؟ به این زودي ؟
سري به علامت مثبت تکون دادم . و راه اتاق رو در پیش گرفتم .
مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه !
برگشتم و فقط نگاهش کردم . اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر رو نمی کرد !
بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي ذهنم غرق کردم .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
در حالی که براي ناهار سالاد درست می کردم نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتم . از پشت میز ناهارخوري آشپزخونه تلویزیون دید خوبی داشت .
آروم آروم خیارها رو خرد می کردم . تو فکر بودم . تو فکر پویا و اینکه بدون من می ره مهمونی ؟ دلم می خواست نره . به خاطر نبود من ، پا تو مهمونی نذاره . شاید زیادي ازش توقع داشتم . من که هنوز بهش جواب
درستی نداده بودم !
با صداي بلند " االله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم بهش
وقت اذان بود . وقت نماز .
محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم . مسجد . آدم هایی که در حال وضو بودن .
یکی لباسش سفید بود و دیگري شلوار طوسی به پا داشت .
یکی ریش داشت و اون یکی موهاي کوتاه .
یکی هم قد امیرمهدي بود و یکی دیگه تقریباً هم هیکلش .
اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد یه امیرمهدي ازشون ساخت .
نشون دادن نماز خوندن یه عده ادم پشت سر امام جماعت تو مشهد اوج محو شدن من بود . البته نه محو شدن
تو تلویزیون . بلکه محو شدن تو خاطرات روزهاي گذشته . و نماز خوندن امیرمهدي . نمازي که آروم خونده می
شد . با آرامش خم و راست می شد .
- کجایی ؟
با صداي مامان تصویر امیرمهدي مات شد و از بین رفت .
من – همینجام .
مامان – معلومه . یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی معلوم نیست کی حاضر بشه .
نگاهی به ظرف سالاد انداختم . دو تا خیار رو خرد کرده بودم و دو تا دیگه مونده بود . به اضافه ي اونی که تو
دستم بود و گوجه فرنگی ها و کاهو .
مامان صتدلی کناري رو کشید و نشست روش .
مامان – چی شده مارال ؟ چند روزه خودت نیستی !
نفس عمیقی کشیدم . سري تکون دادم .
من – چیزي نیست . فقط یه کم فکرم مشغوله .
مامان – چرا ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – خودم هم نمی دونم مامان .
دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم . باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی ذهنیم رو .
و چه کسی بهتر از مامان
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر و جانم بہ فداے پسر ارشد زهرا...(((:💚🌿