#استورۍ📱
ولادتامامحسن(ع)کریمِاهلبیت
برتمامشیعیانمبارک😍♥️.
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_یک
من – فردا ؟
پویا – مهمونی سمیرا دیگه !
واي ....
مهمونی سمیرا رو به کل فراموش کرده بودم . یه مهمونی قاطی . هر جور ادمی توش پیدا می شد . که مطمئناً به لطف نوشیدنی هاي الکلیش شب پر ماجرایی می تونست باشه . خونه ي سمیرا و مهمونیاش با بقیه فرق
داشت .
قرار بود تو اون مهمونی جواب بله رو به پویا بدم و حالا پر از حس تردید کجا می خواستم برم ؟
باز هم اشفتگی و ترس . ترس از اون همه تردید . ترس از مقایسه ي حرفاي امیرمهدي و پویا
مقایسه ي رفتارشون .
نه هیچ چیز قابل توجهی نبود که بشه مقایسه کرد .
مرد حرفاي امیرمهدي زیادي ایده آل بود و می تونست هر رقیبی رو به راحتی از صحنه بیرون کنه . و من مونده بودم با اون مرد ایده الی که دلم به راحتی خواستنش رو فریاد می زد چه جوري با پویا ادامه بدم !
نمی تونستم برم به اون مهمونی .
مطمئن گفتم .
من – من نمیام .
پویا – چی ؟
عصبی و متعجب حرفش رو کشید . حق داشت من خیلی عوض شده بودم . مارال با این همه تردید کجا و مارال مطمئن قبل کجا ؟
ابروهاش تو هم گره خورد و عصبی گفت .
پویا – این کارا یعنی چی مارال ؟ میام جلو عقب می کشی ! دستت رو می گیرم دستم رو پس می زنی .
مهمونی که قبلاً درباره ش حرف زدیم و قرار بر رفتنمون بود رو می گی نمیاي ! چته تو ؟
باز امیرمهدي جلوم جون گرفت . چرا هر چی می گفتم عصبی نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟ ولی پویا چقدر سریع عصبی شد ! مگه چی گفته بودم . فقط نمی خواستم بیشتر از اون حد نزدیک بشیم ، وقتی من انقدر
به رابطه مون و انتخابم شک کرده بودم !
نه . مقایسه اشتباه بود . ذهنم رو خط خطی کردم . چرا این ذهن خسته ي من دست بر نمی داشت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_دو
سعی کردم براي جلوگیري از هر مجادله اي که راه برگشتی نداشته باشه ، لبخندي بزنم .
من – طوري نشده که پویا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلاً آمادگی مهمونی رو ندارم . هنوزم یه جورایی سر در گمم . می شه فردا رو بی خیال شی ؟
گره ابروهاش باز شد . لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی .
پویا – یعنی من بدون تو برم ؟
سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر .
من – ممنون می شم !
ناراضی سري تکون داد .
پویا – باشه . یه کاریش می کنم .
یه کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ! چه جوري نبود من رو یه کاري می کرد ؟"
و اینو گفت و رفت .
پویا که رفت نفس راحتی کشیدم . در همون حین مامان از آشپزخونه بیرون اومد .
مامان – رفت ؟ به این زودي ؟
سري به علامت مثبت تکون دادم . و راه اتاق رو در پیش گرفتم .
مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه !
برگشتم و فقط نگاهش کردم . اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر رو نمی کرد !
بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي ذهنم غرق کردم .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
در حالی که براي ناهار سالاد درست می کردم نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتم . از پشت میز ناهارخوري آشپزخونه تلویزیون دید خوبی داشت .
آروم آروم خیارها رو خرد می کردم . تو فکر بودم . تو فکر پویا و اینکه بدون من می ره مهمونی ؟ دلم می خواست نره . به خاطر نبود من ، پا تو مهمونی نذاره . شاید زیادي ازش توقع داشتم . من که هنوز بهش جواب
درستی نداده بودم !
با صداي بلند " االله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم بهش
وقت اذان بود . وقت نماز .
محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم . مسجد . آدم هایی که در حال وضو بودن .
یکی لباسش سفید بود و دیگري شلوار طوسی به پا داشت .
یکی ریش داشت و اون یکی موهاي کوتاه .
یکی هم قد امیرمهدي بود و یکی دیگه تقریباً هم هیکلش .
اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد یه امیرمهدي ازشون ساخت .
نشون دادن نماز خوندن یه عده ادم پشت سر امام جماعت تو مشهد اوج محو شدن من بود . البته نه محو شدن
تو تلویزیون . بلکه محو شدن تو خاطرات روزهاي گذشته . و نماز خوندن امیرمهدي . نمازي که آروم خونده می
شد . با آرامش خم و راست می شد .
- کجایی ؟
با صداي مامان تصویر امیرمهدي مات شد و از بین رفت .
من – همینجام .
مامان – معلومه . یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی معلوم نیست کی حاضر بشه .
نگاهی به ظرف سالاد انداختم . دو تا خیار رو خرد کرده بودم و دو تا دیگه مونده بود . به اضافه ي اونی که تو
دستم بود و گوجه فرنگی ها و کاهو .
مامان صتدلی کناري رو کشید و نشست روش .
مامان – چی شده مارال ؟ چند روزه خودت نیستی !
نفس عمیقی کشیدم . سري تکون دادم .
من – چیزي نیست . فقط یه کم فکرم مشغوله .
مامان – چرا ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – خودم هم نمی دونم مامان .
دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم . باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی ذهنیم رو .
و چه کسی بهتر از مامان
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر و جانم بہ فداے پسر ارشد زهرا...(((:💚🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز
میشه اون روز برسه؟😢
#عزیزم_حسن
💌 #دعای_روز شانزده رمضان
اللهم وَفّقنی فیه لِموافَقَةِ الأبرار، و
جَنّبنی فیه مُرافَقَةِ الأشرار، و أوِنی
فیه بِرَحمَتِکَ الى دارِ القَرار بالهِیّتَکِ
یا إلهَ العالَمین 🌸
خدایا، توفیقم ده در آن به سازش
کردن با خوبان و دورم دار در این
روز از رفاقت با بدان، و جایم ده
با مهرت به سوى خانه آرامش، به
خدایى خودت اى معبود جهانیان 💜
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_سه
من – مامان نمی دونم چم شده ! همش تردید دارم . همش دارم با هم مقایسه شون می کنم . اما هیچ چیزي براي مقایسه نیست .
نذاشت ادامه بدم .
مامان – کی مارال ؟ کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟
یعنی اگر همه چی رو براش می گفتم اعتمادش بهم کم نمی شد ؟ .......
اگر می فهمید چه جوري امیرمهدي رو اذیت کردم درموردم چی فکر می کرد . نه می تونستم حرفی نزنم و نه می تونستم بگم .
موقعیت بدي بود .
با شرم سرم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم . باید می فهمید چیکار کردم ! باید می گفتم و گفتم .
و آخرش هم اضافه کردم چقدر بعدش پشیمون شدم از کارام .
بالاخره سکوت رو شکست .
مامان – باید چی بگم ؟
ملتمس نگاهش کردم .
مامان – خوبه خودت می دونی کارات درست نبوده !
من – به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم . اگر منظورت اون صیغه ست ...
مامان – در اون مورد حرف نمی زنم . از کاراي بعدش حرف می زنم .
من – من که گفتم پشیمونم !
اخمی کرد .
مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافیه ؟
بغض کردم .
من – ببخشید .
مامان – دوست ندارم دیگه تکرار بشه .
سر تکون دادم .
من – چشم .
نفس عمیقی کشید
مامان – حالا بگو می خواي چیکار کنی ! عاشقش شدي ؟
من – نه . یعنی نمی دونم چمه . اگر همونی باشه که خودش گفته خیلی مرد ایده آلی می شه .
و با حسرت آه کشیدم .
مامان – اگه نبود ؟
با تردید نگاهش کردم .
من – اگه بود ؟
مامان – اونوقت حتماً بابات باید بره خواستگاري !
با تصور این کار زدم زیر خنده .
مامان هم خندید .
مامان – یه نگاه به خودت بنداز . می تونی ایده آل اون پسر باشی ؟
فکر کردم . می تونستم ؟
من – نمی دونم . اصلاً الان نمی دونم چی می خوام .
و بعد با لحن ناله مانندي گفتم .
من – من نمی تونم چادر سرم کنم !
مامان سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان – پس چرا بهش فکر می کنی ؟
من – چون نمی تونم از اون همه ایده آل بگذرم !
مامان – اون همه ؟ چند تاش رو اسم ببر !
با دست شروع کردم به شمردن .
من – یک . احترام گذاره . دو . هیز نیست . سه . بچه ننه نیست . چهار . می گفت دوست نداره زنش از آرزوهاش دست بکشه . پنج . مهربونه . شیش . زود عصبانی نمی شه . هفت ..
مامان – بسه . همچین می گی که آدم دلش می خواد این فرشته رو ببینه .
لحنش کمی طعنه داشت .
من – باور کن اگر همون باشه که گفتم فرشته ست
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_چهار
مامان متفکر گفت .
مامان – پویا چی ؟
من – نمی دونم . فعلاً نمی تونم به هیچ عنوان بهش فکر کنم .
بعد هم ملتمسانه گفتم .
من – مامان امیرمهدي رو پیداش کن . شاید تکلیفم رو با خودم بدونم .
متفکر گفت .
مامان - قول نمی دم بهت . ولی با بابات حرف می زنم . اگه موافق بود بعد ببینم چیکار می تونم برات بکنم .
از روي صندلی بلند شد و زیر لب گفت .
مامان – گرچه که مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه .
خوشحال از روي صندلی بلند شدم و بغلش کردم . ماه بود مامانم . ماه .
با خوشحالی بقیه ي سالاد رو زود درست کردم و ظرف رو دادم به مامان تا توش سس بریزه .
اگر پیداش می کردم !... واي ... دلم می خواست تو خونه بدوم و از خوشی بزنم زیر آواز .
ساعت از نه گذشته بود و من تو فکر پویا بودم . مهمونی سمیرا شروع شده بود و می دونستم چشم پوشی از اون مهمونی براي پویا غیر ممکنه .
نگاهی به ساعت انداختم . چرا نمی گذشت ؟ چرا تموم نمی شد این شبی که براي من فقط و فقط اعصاب خردي داشت ؟
یه کاریش می کنم
"کاش زودتر این شب تموم می شد . روز بعد میومد تا من با زنگ زدن به سمیرا بفهمم "
پویا چی بود ؟
مامان نشست کنارم .
مامان – اگه دلت اونجاست چرا نرفتی ؟
نگاهش کردم .
من – ذهنم آرامش نداره . ترسیدم برم و بعدش پشیمون بشم از رفتنم .
مامان – این تردید ربطی به اون پسره داره
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
یہچیزۍبگمدرِگوشۍ ..
یعنۍانقدرازمابدۍدیدۍکهنمیطلبۍ بیایمحَرمت؟:)
#آقای_اباعبدالله
💌 #دعای_روز هفدهم رمضان
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ و
اقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ و الآمالِ یا
من لایَحْتاجُ الى التّفْسیر و السؤال
یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ
على محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین 🌸
خدایا راهنمائیام کن در این روز به
کارهاى خوب و برآورده کن حاجتها
و آرزوهایم را، اى که نیازى به تفسیر
و سؤال نداری، اى دانـاى به آنچه در
قلبهای جهانیان است درود فرست بر
محمد و آل پاکیزه او 💜
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_پنچ
سري تکون دادم .
من – هم آره هم نه .
زیر لب گفت .
مامان – چه جوري به بابات بگم ؟
و من ترسیدم از چیزي که باید به بابا گفته می شد .
ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا . این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد !
صبح که وارد آشپزخونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادي بود . انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادي بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود .
مامان با دیدنم لبخندي زد .
مامان – تازگیا سلامتم که می خوري !
بابا متوجهم شد .
سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما حواس بابا به برنامه ي رادیو بود که با صداي بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ي ایرانی .
به مامان اشاره کردم . لب زدم .
من – گفتی ؟
اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " .
دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام .
بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست می کرد .
من – مامان جونم ؟
داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت .
مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟
من – همونجوري که می دونی قبول می کنه .
برگشت و نگاهم کرد .
مامان – واقعاً فکر می کنی می تونم ؟
با التماس گفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_شش
بابا – تو چیکار کردي ؟
تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه یا باهام اونجور تندي کنه . تقریباً دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم و این رفتارش برام گرون تموم شده بود .
بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم .
من – ببخشید .
بابا قدمی جلو اومد .
بابا – تو واقعاً این کارا رو کردي ؟
از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود . چرا اون موقع که به فکر اذیت امیرمهدي بودم فکر نکردم آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟
بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟
بازم سکوت تنها جواب من بود .
بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد . بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري .
ناراحت نشدم .
اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور تنبیهم نمی کرد . مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود .
آروم گفتم .
من – چشم .
دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه
با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت .
بابا – بیا از این پسره برام بگو .
بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم و باز با صداي بلند گفت .
بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار داري ببینیش !
سرم رو کج کردم .
من – هر چی شما بگین
با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد .
بابا - چی بگم به تو دختر ؟
سري تکون داد .
بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي !
معترض گفتم .
من- بابا !
بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش .
تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم .
از حرفاش ، حالتاش و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود .
بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت .
بابا – هر کاري می خواي با صلاحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین .
مامان سري تکون داد .
مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟
بابا لبخند محوي زد .
بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي .
مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد .
واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري می شه امیرمهدي رو پیدا کرد .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد .
رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد .
از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود .
عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
jane shia, ahle sunnat.pdf
3.87M
پیدیافکامل👀
#رمانجاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ🌱
تقدیمنگاهمهربانشما✅