💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
هوا داشت تاریک می شد که به مکان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیکی بود
نشون دهنده ي نزدیکی به زمان اذان بود .
اذان و نماز .... و نماز ...
بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم .
من – واي نمازم رو نخوندم !
رضوان متعجب برگشت سمتم .
رضوان – نماز کی ؟
من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت .
امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك می کرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس
کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست .
نرگس هم برگشت به سمت من .
نرگس – اشکال نداره . امشب جبرانش کن .
" باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد .
سري تکون دادم به معناي
نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمی تونی رو سرت نگه ش داري . چه جوري نماز می
خونی ؟
لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من چی می گفتم که آبروم نره !
درمونده گفتم .
من – اممم ..
صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم .
من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم .
دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم .
نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید .
از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت !
با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در .
نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟
امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم .
نرگس سري تکون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر .
داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده . فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یکی یکی باز کرد . هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم .
طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن .
رضوان رو کرد بهم .
رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی خواستن ؟
شونه اي بالا انداختم .
من – نمی دونم . فکر نکنم .
رضوان – کاش یه زنگ بهشون بزنی . پارچه هاي خوبین .
سري تکون دادم .
من – باشه . الان زنگ می زنم .
گوشیم رو بیرون آوردم و زنگ زدم .
مامان که جواب داد از مغازه بیرون اومدم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم . وقتی بهش گفتم پارچه هاي خوبی داره گفت هم براش پارچه ي چادري بگیرم و هم براي خودم پارچه ي لباس که بدم خیاطم بدوزه .
تماس رو که قطع کردم ، برگشتم برم داخل مغازه که با صداي امیرمهدي سر جام ایستادم .
امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه !
برگشتم به سمتش .کیسه ي پلاستیکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و گفت .
امیرمهدي – مال شماست .
با تردید کیسه رو گرفتم .
من - این چیه؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
هدایت شده از ❲ژنرال بدون سایه❳
ولادت حضرت معصومه.mp3
1.88M
اما مسئولیتے که بر عهده داشت...
اندکۍ اضطراب داشت...
در ده قدمے ضریح...
روز دختر مبارک..:)!
• • • ₪ • • •
*نواۍ: بانو زینـب وُ میمِ دال دار
*قلم: ویرگول
*میکس و اِدیت: ویرگول
[@Deldadeh_Sardar]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
لبخند خدا روزت مبارک ❤️☺️
...
حریم عشق
. لبخند خدا روزت مبارک ❤️☺️ ...
خٌداوَند لَبخَندے زَد وَ اَز لَبخَندَش دٌختَر را آفَࢪید🙃❤️