eitaa logo
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
7 فایل
‌‌ |⋆🌱فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا🌱⋆| . تـأسیس : ۱۴۰۲.۹.۳ . - @seyyedona128 :ارتبـٓـاط 📞 . کـُـپـی ؟ حـلالت رفیــق 🌸✨ ^^ . |• الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج •| . _'🍃𝟏𝟐𝟖🍃'_ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
شنیدی‌میگن‌دخترا‌بابایین؟! زینب‌وقتی‌باباشو‌بی‌پناه‌میدید‌میشکست؛💔
تو‌عالم‌خودش‌بود‌؛ یهو‌دید‌دیگه‌مادرش‌نفس‌نمی‌کشه... دید‌دیگه‌از‌سینش‌خون‌نمیاد... زینب‌کوچیک‌بود‌واسه‌از‌دست‌دادن ِ‌مادر!🙂💔
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
تو‌عالم‌خودش‌بود‌؛ یهو‌دید‌دیگه‌مادرش‌نفس‌نمی‌کشه... دید‌دیگه‌از‌سینش‌خون‌نمیاد... زینب‌کوچیک‌بود‌وا
با‌گریه‌حسینو‌فرستاد‌بره‌مسجد‌دنبال‌باباش:) وقتی‌باباش‌رسید.. سر‌زانو ِ‌مولا‌پاره‌بود‌..(: لباساش‌خاکی‌بود؛ مولا‌بعد ِ‌دیدین ِ‌زهرا‌تو‌اون‌حال شکست🙂💔
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
شب‌شد‌و‌زینب‌هردقیقه‌بی‌قرارترمیشد...
مولا‌به‌کمک‌اسما‌،خانوم‌فاطمه‌زهرا‌رو‌غسل‌دادن؛ پدرش‌با‌اشک‌پاره‌چه‌ایی‌که‌برای‌ ِقنداقه‌محسنش‌خریده‌بود‌و‌کفن‌کرد‌برای ِ‌‌پاره‌تنش💔🥲
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
مولا‌به‌کمک‌اسما‌،خانوم‌فاطمه‌زهرا‌رو‌غسل‌دادن؛ پدرش‌با‌اشک‌پاره‌چه‌ایی‌که‌برای‌ ِقنداقه‌محسنش‌خریده
چوب‌هایی‌که‌برای‌گهواره‌محسنش‌خریده‌بود‌و‌با‌اشکی‌که‌خشک‌نمیشد‌تابوت‌درست‌کرد‌واسه‌خانومش؛🙂
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
چوب‌هایی‌که‌برای‌گهواره‌محسنش‌خریده‌بود‌و‌با‌اشکی‌که‌خشک‌نمیشد‌تابوت‌درست‌کرد‌واسه‌خانومش؛🙂
تابوت‌اماده‌شده‌بود.. زینب‌دست‌حسینو‌گرفت‌؛حالش‌خیلی‌بدتر‌از‌حیسن‌بود‌.. اما‌خودشو‌نگه‌داشت🙂
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
هی‌در‌گوش ِ‌حسن‌و‌حسین‌میگف‌گریه‌نکنین‌صدامونو‌میشنون🙂..
یهو‌حسن‌و‌حسین‌خودشون‌انداختن‌تو‌بغل‌ ِ‌مادرشون:) دستای‌مادر‌باز‌شد‌و‌توی ِ‌آغوش‌گرفت‌کودکانشو🙂
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
یهو‌حسن‌و‌حسین‌خودشون‌انداختن‌تو‌بغل‌ ِ‌مادرشون:) دستای‌مادر‌باز‌شد‌و‌توی ِ‌آغوش‌گرفت‌کودکانشو🙂
مادرو‌به‌خاک‌سپردن‌🙂 حالا‌زینب‌بود‌و‌اروم‌کردن ِ‌بچه‌ها؛ حسن‌خیلی‌گریه‌می‌کرد... از‌گریه‌خوابش‌برد:) حسین‌هی‌از‌خواب‌میپرید‌باگریه‌میگفت‌:اُمی ..
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
مادرو‌به‌خاک‌سپردن‌🙂 حالا‌زینب‌بود‌و‌اروم‌کردن ِ‌بچه‌ها؛ حسن‌خیلی‌گریه‌می‌کرد... از‌گریه‌خوابش‌برد:)
اما‌زینب‌خواب‌به‌چشماش‌نیومد.. دور‌و‌برش‌نگاه‌کرد،دیر‌پدرش‌نیست🙂 رفت‌جلوتر‌دید‌صدای‌هق‌هق ِ‌آرومی‌میاد..(:
عشــ¹²⁸ـاق ِالحسین🇮🇷
اما‌زینب‌خواب‌به‌چشماش‌نیومد.. دور‌و‌برش‌نگاه‌کرد،دیر‌پدرش‌نیست🙂 رفت‌جلوتر‌دید‌صدای‌هق‌هق ِ‌آرومی‌می
رفت‌پشت‌در.. دید‌مولا‌کنار‌در‌نشسته‌.. چادرو‌خانومو‌بغل‌گرفته‌داره‌‌باهاش‌حرف‌میرنه‌و‌گریه‌میکنه‌...🥲💔 اخه‌مگه‌همدم‌دیگه‌ایی‌هم‌داشت؟؛)