✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستوهفتم
کم کم داشتم فراموش می کردم …
خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … .
هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت …
اون صبورانه با من برخورد می کرد …
با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت … و با همه متواضع بود …
حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم …
مفاهیمی چون بزرگواری و #تواضع برام جدید و غریب بود …
برای همین ، بارها اونها رو با #ترحم اشتباه گرفته بودم …
سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبه درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت …
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد …
این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها …
این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم …
این حس غریب #صمیمیت
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد …
اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد …
خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد …
داستان های کوتاه اسلامی …
و بعد از اون، سرگذشت شهدا …
من، کاملا با مفهوم #شهادت بیگانه بودم
اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز #عاشورا بین مسلمان ها زنده است …
و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم …
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود …
و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم …
تغییر رفتار من شروع شد …
تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن …
اول از همه بچه های #افغانستان، من رو پذیرفتن …
هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم …
تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست … .
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود …
اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید …
غذا هم قرمه سبزی …
وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم …
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود …
یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت …
و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیه اش رو نمی خوری؟ …
سری تکان دادم و گفتم … نه …
برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟
… بدجور تعجب کردم …
مثل برق گرفته ها سری تکان دادم …
اشکالی نداره ولی … .
با #خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد …
من مبهوت بهش نگاه می کردم …
در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده …
حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم …
حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد … .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون …
گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم
حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم …
روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … .
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد …
تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود …
احساس سرگشتگی عجیبی داشتم …
تمام عمر از درون حس حقارت می کردم …
هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … .
هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم …
اما به یک باره این حس در من شکست…
برای اولین بار …
قلبم به روی خدا باز شد …
برای اولین بار … حس می کردم منم یک انسانم …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم …
وجودم رنگ خدا گرفته بود …
یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … .
🌷شب … بلند شدم و #وضو گرفتم …
در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم …
بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود …
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود …
من با قلبم خدا رو پذیرفتم …
قلبی که عمری حس #حقارت می کرد …
خدا به اون #ارزش بخشیده بود …
اون رو بزرگ کرده بود … اون رو #برابرکرده بود … و در #یک_صف قرار داده بود …
حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم …
بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود …
من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313