eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ کم کم داشتم فراموش می کردم … خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت … اون صبورانه با من برخورد می کرد … با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت … و با همه متواضع بود … حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم … مفاهیمی چون بزرگواری و برام جدید و غریب بود … برای همین ، بارها اونها رو با اشتباه گرفته بودم … سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبه درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت … با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد … این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها … این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم … این حس غریب دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد … اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد … خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد … داستان های کوتاه اسلامی … و بعد از اون، سرگذشت شهدا … من، کاملا با مفهوم بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز بین مسلمان ها زنده است … و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم … کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود … و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم … تغییر رفتار من شروع شد … تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن … اول از همه بچه های ، من رو پذیرفتن … هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم … تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست … . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود … اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید … غذا هم قرمه سبزی … وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم … هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود … یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت … و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیه اش رو نمی خوری؟ … سری تکان دادم و گفتم … نه … برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟ … بدجور تعجب کردم … مثل برق گرفته ها سری تکان دادم … اشکالی نداره ولی … . با ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد … من مبهوت بهش نگاه می کردم … در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده … حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم … حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد … . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون … گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم … روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد … تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود … احساس سرگشتگی عجیبی داشتم … تمام عمر از درون حس حقارت می کردم … هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم … اما به یک باره این حس در من شکست… برای اولین بار … قلبم به روی خدا باز شد … برای اولین بار … حس می کردم منم یک انسانم …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم … وجودم رنگ خدا گرفته بود … یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … . 🌷شب … بلند شدم و گرفتم … در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم … بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود … برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود … من با قلبم خدا رو پذیرفتم … قلبی که عمری حس می کرد … خدا به اون بخشیده بود … اون رو بزرگ کرده بود … اون رو بود … و در قرار داده بود … حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم … بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود … من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ توي اون لحظات بيشتر از اينكه، وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ... از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه ... و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... كار اشتباهي كرده؟ يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ .. . يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ ... مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ... چند لحظه سكوت كردم ... با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ... - قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟ ... چشم هاش شروع به پريدن كرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا ... داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ... چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ... - من مي تونم ازت حمايت كنم ... مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه نگاه طعنه آميزي بهم كرد ... - لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي گردونيد توي خيابون ... تو نمي توني ازم حمايت كني ... نه تو ... نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم ... و كارم تمومه ... ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن ... بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ... اين كار رو كه مي توني بكني؟ ... اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ... اون روز چه اتفاقی افتاد ... به سختي بغض گلوش رو فرو داد ... - من و كريس از زماني كه وارد گنگ شد؛ با هم دوست شده بوديم ... خيلي بهم نزديک بوديم ... تا اينكه كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد ... شماره تلفنش رو هم عوض كرد ... ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ... اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم مي خواست كمكش كنم پخش كننده اصلي دبيرستان رو پيدا كنه ... - چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش ؟ ... سكوت سختي بود ... هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ... - اعتقاد داشت اون طرف، فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي كنه ... اونها نمرات شون در حدي نبود كه بتونن براي كالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالي شون هم عالي نبود كه از پس خرج كالج بر بيان ... هیچ دانشگاه خوبي هم مجاني نیست ... كريس گفت اگه يكي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي كنه ... اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه كنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگي و آينده شون ... كه ممكنه جون شون رو از دست بدن ... با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمي تونستن مثل كريس شرايط رو درک كنن و واقعيت رو ببينن چون پول نسبتا خوبي بود؛ حاضر نبودن دست بردارن ... فكر مي كردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن، به اين كار ادامه ميدن؛ بعدم ولش مي كنن ... نمي دونستن اين راهي نيست كه هيچ وقت پاياني داشته باشه ... - قتل كريس كار اونها بود؟ ... - نه ... اشک توي چشم هاش حلقه زد ... - من خيلي سعي كردم جلوش رو بگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بكشه ... مي گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بيشتر ميشه ... و اگه اين طمع و فكر، كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي زندگي خيلي ها به آتش كشيده ميشه ... آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي كرد سكوت كنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ... اما اون مي گفت اينطوري هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه هاي بدي نیستن و همه شون فريب خوردن ... نمي تونن حقيقت رو درست ببينن ... اما احتمالش كم نيست كه حتي از زندان بزرگسالان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ... از هم كه جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ... داشتم مي رفتم سراغش كه توي يكي از خيابون هاي نزديک خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد. کنارش ایستادم. مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولی پیدا کردنش کار سختی بود. فاطمه آه عمیقی کشید.یا صدایی خشدار آهسته گفت: منو ببخش ناراحتت کردم.گفته بودم ضعیفم. بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند. گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه. فاطمه خنده ای کرد و گفت:کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!! و بعد جوری خندید که از چشماش اشک جاری شد.فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت: _چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟ من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!! به تهران رسیدیم.دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود.در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند.بازهم احساس خلا کردم.وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم می‌شکست.کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود.کاش آقام اینجا بود.ساکم رو میگرفت.چفیه ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!! اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته!نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه. اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند! چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل کردن با او رو پیدا نمیکردم.او کمترین توجهی به من نداشت.جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند.تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست. نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد.با خوشحالی گفت:ببخشید معطلت کردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند. بغصم رو فروخوردم. او پرسید:تو چطوری میخوای بری؟؟کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟ من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم.گفتم:_ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطوری راحت ترم هستم. فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟ با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شکل زندگی. نگاهی گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.نمیتوانستم بدون خدا خداحافظی از او دل بکنم.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟! فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم. فاطمه برای متواری کردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد: _حاج اقا با اجازه تون.. حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟؟ خیلی زحمت کشیدید خانوم.ان شالله سفر کربلا ومکه.خسته نباشید واقعا فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد: هرکاری کردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم. حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟ خوش بحال فاطمه!! او حتی نگران وسیله ی او هم بود! فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند. -بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم . حاج مهدوی تا چشمش به پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر کرد و گونه های سفیدش گل انداخت. انگار یک دستی محکم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشتر پی به رابطه ی عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرکات یعنی چی!! قلبم!!! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم.