eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
11.8هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
4 فایل
بالطفِ حـسن بوده حسینـی شده عالم این را به همه گفته و مبهـم نگذارید #روزی‌آبـاد‌مـیشود‌بقیـع🕊 .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ کم کم داشتم فراموش می کردم … خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت … اون صبورانه با من برخورد می کرد … با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت … و با همه متواضع بود … حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم … مفاهیمی چون بزرگواری و برام جدید و غریب بود … برای همین ، بارها اونها رو با اشتباه گرفته بودم … سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبه درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت … با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد … این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها … این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم … این حس غریب دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد … اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد … خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد … داستان های کوتاه اسلامی … و بعد از اون، سرگذشت شهدا … من، کاملا با مفهوم بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز بین مسلمان ها زنده است … و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم … کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود … و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم … تغییر رفتار من شروع شد … تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن … اول از همه بچه های ، من رو پذیرفتن … هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم … تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست … . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود … اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید … غذا هم قرمه سبزی … وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم … هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود … یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت … و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیه اش رو نمی خوری؟ … سری تکان دادم و گفتم … نه … برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟ … بدجور تعجب کردم … مثل برق گرفته ها سری تکان دادم … اشکالی نداره ولی … . با ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد … من مبهوت بهش نگاه می کردم … در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده … حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم … حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد … . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون … گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم … روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد … تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود … احساس سرگشتگی عجیبی داشتم … تمام عمر از درون حس حقارت می کردم … هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم … اما به یک باره این حس در من شکست… برای اولین بار … قلبم به روی خدا باز شد … برای اولین بار … حس می کردم منم یک انسانم …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم … وجودم رنگ خدا گرفته بود … یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … . 🌷شب … بلند شدم و گرفتم … در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم … بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود … برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود … من با قلبم خدا رو پذیرفتم … قلبی که عمری حس می کرد … خدا به اون بخشیده بود … اون رو بزرگ کرده بود … اون رو بود … و در قرار داده بود … حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم … بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود … من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313