eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 و تبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم … همه با بهمون نگاه می کردن … و بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم … کنارش ایستادم و مشغول کار شدم … سنگینی نگاه ها رو حس می کردم … یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد … چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن … بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن … دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم … هنوز دلهره داشتم ؛که اون پسرها وارد غذاخوری شدن … – هی … کی به تو داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ … – من بهش گفتم … اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون … ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه .. زیر چشمی یه نگاه به انداختم … یه نگاه به اونها … خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود … یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید … مثل اینکه دوباره می خوای سیاه؟ … هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه … و مشتش رو آورد بالا … که یهو هلش داد … . – کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی … اینجا غذاخوریه … – همه اش تقصیر توئه … تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی … حالا هم خودت رو قاطی نکن … و هلش داد …  از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد … و محکم خورد به میز فلزی غذا … ساعدش پاره شد … چشمم که به دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد … به خودم که اومدم … و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن … سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان … ماها رو دفتر … از در که رفتیم تو، محکم زد توی گوشم … می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی … . تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد … دهن کثیفت رو ببند … و اونها شروع کردن به دروغ گفتن … هر چی دلشون می خواست گفتن … و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد … حرف شون که تموم شد … مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد … زود باش … سریع زنگ بزن بیاد… . با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد … و نفس من بند اومد … همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت … مغزم دیگه کار نمی کرد … گریه ام گرفته بود … – غلط کردم آقای مدیر … خواهش می کنم من رو ببخشید… قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم … هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم … . التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت… یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن … با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد … هم تا اون موقع خودش رو رسوند … اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت … علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من … پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها … من رو کرد و به دست هام دستبند زد … . با تمام وجود گریه می کردم … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … ۹ سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم … چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود … درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم … دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن … و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن … من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم … دیگه نمی گفتم بی گناهم … فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن … . بچه ها توی راهرو جمع شده بودن … با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت … یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن … و دست هاشون رو توی هم گره کردن … یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن … همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن … . همه تعجب کرده بودن … چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام شد … اول، تعدادشون زیاد نبود … اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان … یه عده دیگه هم اومدن جلو … حالا دیگه حدود ۵۰ نفر می شدن … صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود … هر چند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد … اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود … احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود … .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود؛ اما با خودم گفتم … اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی … حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای … حالا، امروز خیلی ها این رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه … اگر اینجا عقب بکشی … امید توی قلب های همه شون میمیره … به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده … باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی … امروز تو تا دبیرستان رفتی… نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن … و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار … اما اگر این امید بمیره چی؟ …   وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه … تصمیمم رو گرفته بودم … به هر طریقی شده و هر چقدر هم …باید درسم رو تموم می کردم … . وارد که شدم ؛از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن … کدوم بی طرف بودن … بعضی ها با بهم نگاه می کردن … بعضی ها با تایید سری تکان می دادن … بعضی ها برام دست بلند می کردن … یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن … یه گروه هم برای به برگشتم؛ می انداختن به همین منوال، زمان می گذشت … و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم … همزمان ، دنبال می گشتم … من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم … دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم … حالا که تا اونجا پیش رفته بودم؛ باید به بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم … تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم … . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود … یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود … شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، بود … . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم … اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه … . نزدیک سال نو بود … هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت … اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد … خونه رو تمییز می کردیم … و سعی می کردیم هر چند یه خیلی ساده … اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم… خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن … اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن … اما ما حتی در بدترین شرایط … سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم … . ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم … نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن … نه اعتقادی به هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود … و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن … مادرم و برای از خونه خارج شدن … ساعت به نیمه شب نزدیک می شد؛ اما خبری از اونها نبود … کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید … پدرم دیگه طاقت نیاورد … منم همین طور … زدیم بیرون … در رو که باز کردیم، پشت در بود … ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد … پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید … . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود … زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن … ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم … از خاک به خاک … از خاکستر به خاکستر … . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد … خیلی ها اون شب، جوان که رو زیر کرده بود؛ دیده بودن … می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت … اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن … و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره بیرون کردن … . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه … به دست یه سفید پوست کشته شد … هیچ کسی صدای ما رو نشنید … هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد … اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد … چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل … اون هیچ توجهی بهم نداشت … مهم نبود … دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم … . – آقای رئیس … من برای ثبت نام و شرکت در درخواست دادم … اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد … برای همین حضوری اومدم … – بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی … سرش رو آورد بالا … هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه … . – اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه …. یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه … . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد … اینجا جایی برای تو نیست … اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده … بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی… – طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن … قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته … جالبه … برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه … اما برای یه انسان جا نیست … این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم … چند لحظه مکث کردم … نگران نباشید … من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم … می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه … . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد … از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن … توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست … این آخرین شانسیه که بهت میدم … قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه … از اینجا برو بیرون … . بلند شدم و رفتم سمت در … مطمئن باشید آقای رئیس … من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه … حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم … به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم … . این رو گفتم و از در خارج شدم … این تصمیم من بود … تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم …و یه پلاکارد پایه دار درست کردم … مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم … در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است… شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است … رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه… تک و تنها …بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم …حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم… روز اول کسی بهم کاری نداشت …. فکر می کردن خسته میشم خودم میرم … اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم… گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن …بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم …دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه… این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود … کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن … داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که …سر و کله چند تا ماشین ظاهر شد …چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن … در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم … تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید … دومی از کنار به سمتم حمله کرد … یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد … نمی تونستم به راحتی نفس بکشم … اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت … و خلاف جهت تابوند … و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن … همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد … از شدت درد، نفسم بند اومده بود … هم گلوم به شدت تحت فشار بود … هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود … دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم … درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه … . یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم … و تمام وزنش رو انداخت روی اون … هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد … اونها … به اون دست نابود شده من … توی همون حالت … از پشت دستبند زدن … و بلندم کردن … . از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود … دیگه هیچی نمی فهمیدم … تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد … صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت … . من رو پرت کردن توی ماشین … و این آخرین تصویر من بود… از شدت درد، از حال رفتم .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ توي اون لحظات بيشتر از اينكه، وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ... از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه ... و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... كار اشتباهي كرده؟ يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ .. . يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ ... مي دوني بين اين سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ... چند لحظه سكوت كردم ... با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ... - قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟ ... چشم هاش شروع به پريدن كرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل نباشه ولي حالا ... داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ... چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم الان دست هاش خوني ميشه ... - من مي تونم ازت حمايت كنم ... مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه نگاه طعنه آميزي بهم كرد ... - لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي گردونيد توي خيابون ... تو نمي توني ازم حمايت كني ... نه تو ... نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم ... و كارم تمومه ... ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن ... بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ... اين كار رو كه مي توني بكني؟ ... اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ... اون روز چه اتفاقی افتاد ... به سختي بغض گلوش رو فرو داد ... - من و كريس از زماني كه وارد گنگ شد؛ با هم دوست شده بوديم ... خيلي بهم نزديک بوديم ... تا اينكه كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد ... شماره تلفنش رو هم عوض كرد ... ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ... اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم مي خواست كمكش كنم پخش كننده اصلي دبيرستان رو پيدا كنه ... - چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش ؟ ... سكوت سختي بود ... هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ... - اعتقاد داشت اون طرف، فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي كنه ... اونها نمرات شون در حدي نبود كه بتونن براي كالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالي شون هم عالي نبود كه از پس خرج كالج بر بيان ... هیچ دانشگاه خوبي هم مجاني نیست ... كريس گفت اگه يكي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي كنه ... اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه كنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط زندگي و آينده شون ... كه ممكنه جون شون رو از دست بدن ... با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمي تونستن مثل كريس شرايط رو درک كنن و واقعيت رو ببينن چون پول نسبتا خوبي بود؛ حاضر نبودن دست بردارن ... فكر مي كردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل بشن، به اين كار ادامه ميدن؛ بعدم ولش مي كنن ... نمي دونستن اين راهي نيست كه هيچ وقت پاياني داشته باشه ... - قتل كريس كار اونها بود؟ ... - نه ... اشک توي چشم هاش حلقه زد ... - من خيلي سعي كردم جلوش رو بگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بكشه ... مي گفت امروز دو نفرن ... فردا تعدادشون بيشتر ميشه ... و اگه اين طمع و فكر، كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي زندگي خيلي ها به آتش كشيده ميشه ... آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي كرد سكوت كنه و چشمش رو روي همه چيز ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ... اما اون مي گفت اينطوري هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه هاي بدي نیستن و همه شون فريب خوردن ... نمي تونن حقيقت رو درست ببينن ... اما احتمالش كم نيست كه حتي از زندان بزرگسالان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ... از هم كه جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ... داشتم مي رفتم سراغش كه توي يكي از خيابون هاي نزديک خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313