|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
#ترجمانی هر چه مارا
در #دلست
☔️
#دستگیری هر که پایش
در #گِلست...
👤 #مولوی🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#سلامتی 💊💉
استرست رو کمتر کن!
👆🏼با خوردن این ۶ ماده غذایی فوقالعاده استرستون کم میشه.
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
تو میگذری...
من میگذرم!
تو مهربانانه از گناهم
من غافلانه از نگاهت...
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•|#والپیپر{🌱}
تا #بنده نباشی
تابنده #نباشی...
👤 #شمس_تبریزی 🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
چه #شد که
قدر #وفا
#هیچکس نمی داند...
👤 صائب تبریزی 🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
•|#پيشواز {🎼}
✅نحوه فعالسازی:
🔹همراه اول: پیامک کد به 8989
🔸ایرانسل: پیامک کد به 7575
🔹رایتل:پیامک کد به 2030
💠1-کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم
📲همراه اول: 69611 |ایرانسل: 6911925 | رایتل: ON 200602
💠2-همه آرام و قراراين دل زیات در ابعین است
📲همراه اول: 70333|ایرانسل: 6911992
💠3- قرار ما هیئتیها این اربعین کرب و بلا
📲همراه اول: 80048 |ایرانسل: 6912836
💠4-پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا
📲همراه اول:80695
💠5-می آیم آخر سوی حسین
📲همراه اول: 69606|ایرانسل: 6911920| رایتل: ON 200597
💠6-أربعینک تسوه یا بو سکنة کل ما بالعمر
📲همراه اول: 80688
💠7-اومدیم پای پیاده روز و شب، تو و دل جاده
📲همراه اول:80689
💠8-میعاد ما اربعین است
📲همراه اول: 69607|ایرانسل: 6911921 | رایتل:ON 200598
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#بہوقٺشعر 🕰
تا ٺو نگاه مےڪنے ڪار مݩ آه ڪردݩ اسٺ
اے بہ فداے چشم ٺو ایݩ چہ نگاه کردݩ اسٺ؟!..
[😍❣️]
#استادشہریار
#یڪجرعہشعࢪッ
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیست_و_یکم
خلاصه که اون شب خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی به پایان رسید.
و اما امروز!
روزِ عقدِ امیرحسین و راحیل😍
قرار بریم محضر و منم از اونجایی که گل مجلسم باید حسابی بخودم برسم☺️
کل مانتوها و روسریامو انداختم رو تخت بالاخره خواهر دوماد و این داستانا دیگه!😁
یه پیرهن گلبهی با یه روسری کرم رنگ که با گل های گلبهی تزیین شده بود
(جا داره عرض کنم که این روسری همونه که عروس خانوم و آقا دوماد برام خریدن)
لباسمو پوشیدم و روسریمو گره زدم دلم میخواد یه تغییر اساسی کنم امشب!
گره روسریمو باز کردم و مدل عربی بستم و اما...چادر مشکیمو از تو کمد برداشتم و سرم کردم
و این چنین بود که عاشق چادرم شدم...
مثل ماه شدی دختر😍
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون:
+ماماااااااننن؟
_ای کوفت باز تو داد ...
با دیدنِ من چشماش چارتا شد!
همونجوری که گیره روسریشو میزد گفت:
_الهی قربون قشنگیات بشم مادر...چه یهو!؟
+دیگه خواستم غافلگیر بشین!😁
_ماشالا مادر،قرص قمر شدی😍
بابا از اتاق خواب اومد بیرون و سرش پایین بود به مامان گفت:
_سادات جان اون پیرهنِ سفیدِ من...
یه دفعه نگاهش افتاد به من:
_ماشالا دخترم!چه دلبری میکنی برا خدا😍دل خدارو بردی امشب با این حجابت..آفرین بابا جان،ان شاءالله همیشه همینجوری باشی دخترم
لبخندی زدم و گفتم:
+ان شاءالله بابا جون😍
مامان اومد سمتم بوسه ای روی گونه ام زد:
_الهی که همیشه تو این راه قدم برداری مادر
بعد رو به بابا کرد و گفت:
_ابراهیم جان،پیرهن سفیدت روی جالباسی اتو کرده تمیز و مرتب😊
+آخ قربون دستت سادات خانم
خدایا شکرت،حالم خیلی خوبه!خیلی خوشحالم که هم تورو خوشحال کردم هم خانوادم😍
رسیدیم محضر،همه با دیدن من تعجب کرده بودن
خاله فاطمه همش نیش و کنایه میزد ولی اصلا برام مهم نبود!
امیرو نگم که چقدر ذوق کرده بود😍
راحیل هم کلی ازم تعریف کرد
الحمدالله امروزم بخیر گذشت
قرار شد امشب امیرحسین همرو شام مهمون کنه
مامان و خاله نرگس گفتن که توی خونه راحت تریم
قرار شد امیر شام رو از بیرون سفارش بده بیارن خونه
دلتون نخواد یه چلو نگینی مشتی با مخلفات😋
راحیل و امیر پیش هم نشسته بودن
منم کنار راحیل
داشتن مثل دوتا مرغ عشق عاشق جیک جیک میکردن😐
شیطنتم گل کرد قیافمو مظلوم کردم و رو به امیر گفتم:
+داداش؟کاش بستنی میخریدی😢
_امیر؟منم میخوام😢
+حسود خانوم خوبه من گفتم😒
یهو امیر خندید و گفت:
_الان میرم بگیرم،چشم!شماها فقط نزنید همو😄
من و راحیل زدیم زیر خنده!
یه دفعه هادی رو به امیر کرد و گفت:
_داداش من میرم میگیرم
+نه داداش زحمتت میشه میرم خودم
_نه بابا زحمتی نیست کارم دارم سر راه
یهو راحیل گفت:
_آخ قربون داداشم برم بستنی قیفیِ شکلاتی بگیر،مغزدار باشه لدفن!😋
هادی لبخندی زد و دستشو گذاشت رو چشمش رو به من کرد و گفت:
_شما چی؟
تا اومدم جواب بدم یهو راحیل گفت:
_زینب توت فرنگی دوست داره☺️
هادی چشمی و گفت و رفت
راحیل: خب زینب خانم که واسه من خواهرشوهر بازی درمیاری!
+من؟؟؟من به این مظلومی😢
_آره خووو
+خوب دل داداشمو بردیااا😒
_خوب کردم شوهرمه☺️
+اوهوع!چه کارا!اگه من اونروز اصرار نمیکردم بیای با ماشین ما بریم الان اینجا نبودی گلم🤣
زدیم زیر خنده
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیست_و_دوم
بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت آشپزخونه
خاله فاطمه همینجوری که داشت بشقابارو آماده میکرد
_ماشالا خاله قشنگ شدی امشب!
+ممنون خاله جون☺️
مامان متوجه حضورم شد یه چش غره رفت که یعنی تا الان کجا بودی خبرت دست تنها منو ول کردی رفتی الان میگن این دخترش اصن یه استکان جابه جا نمیکنه کمک حالش نیست😶
شاید باورتون نشه اما پشت این چش غره همه اینارو بهم گفت🤣
خاله فاطمه ادامه داد:
_ولی خاله تو جوونی!سعی کن رو مد بگردی الان جوونی نکنی بعدا که سنت بره بالاتر دیر میشه!
یهو مامان گفت:
+هرکس یه جور راحته خواهر،زینبم فهمیده که اینجوری راحت تره😊
خداروهزار مرتبه شکر که این راهو انتخاب کرده من که راضی ام!
خاله نرگس:_اتفاقا حجاب خیلی بهت میاد عزیزدلم☺️
خاله فاطمه یه چی بگم والایی گفت و از آشپز خونه رفت بیرون
منم اصلا اهمیتی به رفتنش ندادم رو به خاله نرگس گفتم:
+ممنون خاله جون،خودمم اینجوری بیشتر دوست دارم،البته کمکای راحیلم بی تاثیر نبوده☺️
خاله لبخندی زد بهم
مامان سینی چایی رو گذاشت رو میز و گفت:
_زینب جان مادر،اینو ببر
چادرمو جمع کردم و سینی رو برداشتم و اومدم بیرون
خاله فاطمه با اخم غلیظی کنار آقا مهران نشسته بودن سامانم کنارش سرش تو اون گوشیه واموندش بود😒
رفتم سمتشون و چایی رو تعارف کردم
خاله فاطمه چش غره ای رفت و با بی میلی یه استکان برداشت و گذاشت رو میز!
یهو سامان همونجوری که سرش تو گوشیش بود گفت:
_برا منم بردار!
چقدر بی ادبِ این پسر😒انگار داره با نوکرش حرف میزنه!
با زنگ زدن در امیر بلند شد که درو باز کنه بعد از چند دقیقه هادی با یه عاااالمه بستنی اومد تو😍
بابا رو به هادی گفت:
_زحمت کشیدی آقا هادی
+زحمتی نیست حاجی،نوش جان
جاتون خالی عجب بستنی خوشمزه ای بود!
بعد از خوردن بستنی و شام
خاله فاطمه اینا زود رفتن،چه بهتر!
قرار شد امشب راحیل بمونه خونه ما
موقع خداحافظی همه تو حیاط وایساده بودیم با شنیدن صدای هادی ناخودآگاه گوشم تیز شد
داشت با تلفنش حرف میزد و معلوم بود که داره با یکی دعوا میکنه مابین صحبتاش میگفت آوردینش عقب کی خبر داده و این حرفا!چیزی نفهمیدم فقط اینکه خیلی عصبی شده بود
تلفنش که تموم شد اومد که بره سریع گفتم:
+ممنون بابت بستنی
_نوش جان
اینو گفت و به سرعت رفت
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیست_و_سوم
اینجا دیگه کجاست...
کسی نیست؟؟؟
_سلام دخترم،زینب خانم..
+شما کی هستین؟؟😰اسمِ منو از کجا میدونین؟؟
_به حاج ابراهیمِ ما سلام برسون،بگو دمتگرم رفیقِ خوش قول
...
از خواب پریدم
راحیل با صدای من از خواب بیدار شد و خواب آلود گفت:
_چیشده زینب؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+هیچی...خواب دیدم
راحیل یه نگاه به ساعت انداخت و گفت:
_ان شاءالله که خیره،پاشو بریم وضو بگیریم الان اذان میگن
...
صبح خروسخون با صدای راحیل خانم از خواب ناز پریدم:
_پاشووو دیگه چقد میخوابی دختر؟
یه خمیازه بلندی کشیدم و گفتم:
+بذار بخوابم اذیت نکن راحیل
_پاشو تنبل میخوایم بعدازظهر بریم گلزار
یه کش و قوسی به خودم دادم و به زور پا شدم نشستم
یاد خواب دیشب افتادم،سعی میکردم از فکرش بیام بیرون ولی نمیشد!نمیتونستم
بلند شدم و همراه راحیل رفتیم بیرون
باید خواب دیشب رو برای بابا تعریف کنم..
سر میز صبحانه،امیر انگار زیاد میزون نبود نگاهش کردم که متوجه نگاهم بشه سرشو آورد بالا و یه لبخندی مصنوعی بهم زد
فهمیدم که خوب نیست حالش
یه دفعه مامان سکوت رو شکست و گفت:
_کی قرار برید گلزار؟
راحیل:بعد از ناهار مامان جان،هادی کار داشت گفت بعدازظهر بریم بهتره
_خب پس،میخواستم لوبیاپلو بذارم گفتم اگه ناهار نیستین شب بذارم براتون
یهو پریدم وسط مثل این نخورده ها گفتم:
+نههه مامان نکنی اینکارو! برا ناهار بذار لوبیاپلو رووو با ترشی! به به😋
بابا زد زیر خنده و گفت:
_با دوغِ محلی؟
+آخ گفتی حاجی😍
همه خندیدیم بجز امیر
چش شده امروز خدا میدونه...
...
بعد از خوردن لوبیاپلوی خوشمزه ی سادات جان و شستن ظرفا به کمک زن داداش جان رفتیم که حاضرشیم
قرار شد با ماشین امیر بریم سر راه هادی رو هم سوار کنیم
...
توی راه هیچکس حرف نمیزد
انگار روزه سکوت گرفته بودن،مطمئن بودم که یه اتفاقی افتاده که انقد بهم ریختن..
راحیل آروم در گوشم گفت:
_توأم حس میکنی چیزی شده؟
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه تا نگران نشه گفتم:
+نه چطور؟
با نگرانی گفت:
_آخه امیر از صبح یه جوری شده خیلی بهم ریخته اس
+بد به دلت راه نده،ان شاءالله که چیزی نیست
دستشو محکم گرفتم،نفس عمیقی کشید و نگاهشو به پنجره دوخت
بارون نم نم میبارید،هوا خنک بود
بالاخره رسیدیم گلزار
من زودتر از ماشین پیاده شدم نفسِ عمیقی کشیدم و سعی کردم بوی بارون رو با تموم وجودم حس کنم
یه دفعه متوجه حضور هادی کنار خودم شدم
راحیل و امیر توی ماشین نشسته بودن و مشغول صحبت بودن
فکر کنم امیر داره بهش میگه دلیل حال خرابشو
کنجکاویم گل کرد و تصمیم گرفتم از هادی بپرسم!هرچی نباشه با امیر همکارن و صبح تا شب پیش هم
صدامو صاف کردم و گفتم:
+ببخشید آقا هادی..چیزی شده؟
_چی بگم..
+حقیقتو بگید!چرا انقد امیر بهم ریخته اس از صبح؟
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت
تا اومدم دوباره بپرسم امیر و راحیل اومدن پیشمون
راحیل چشماش خیس بود،معلوم بود که گریه کرده
راه افتادیم سمت گلزار هرچی از راحیل پرسیدم چیشده چیزی نمیگفت
داشتم کلافه میشدم وایسادم گفتم:
+ای بابا!این چه رفتاریه آخه
همشون وایسادن و نگاهشوت چرخید سمت من
امیر گفت:_چه رفتاری؟چیشده مگه؟
+از صبح کلافه ای!فکر نکن نمیفهمم الانم که چیزی نمیگین به آدم!
لبخند آرومی زد و به راه رفتنش ادامه داد
راحیل دستمو گرفت و گفت:
_بیا بریم،میگم برات!
سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم
...
سر مزارِ یک شهید گمنام نشسته بودیم
راحیل مشغول خوندنِ زیارت عاشورا بود و آروم اشک میریخت
امیرم سرشو گرفته بود بین دوتا دوستاش
هادی ام کنار امیر تو حال خودش بود
از سر جام بلند شدم و رفتم دو سه تا مزار اونور تر نشستم!
همینجوری که تو حال خودم بودم متوجه حضور هادی شدم،اهمیتی بهش ندادم چون جواب درست حسابی نداد بهم!
یهو گفت:
_دیشب بهمون خبر دادن که یکی از بهترین رفیقامون شهید شده..
تا اینو گفت سریع از جام بلند شدم با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
+کدوم رفیق؟؟؟کی؟؟؟
_محمد..محمد احمدی
با شنیدن اسم محمد،حالم بدتر شد
یکی از رفقای قدیمی امیر بود چندباری دیده بودمش
سرم داشت گیج میرفت نشستم روی زمین
هادی نشست کنارم و نگران گفت:
_حالتون خوبه؟؟
دیگه نفهمیدم چی به چیه زدم زیر گریه
راحیل و امیر متوجه شدن و اومدن پیشمون
راحیل کنارم نشست و اونم شروع کرد به اشک ریختن!
امیر بغضشو قورت داد و گفت:
_پاشید بریم...دیر میشه!
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
افسردگی ناشی از گناه
یکی از دستاویزهای خدای مهربون برای برگردوندن بنده ها به سمت خودشه!
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya