eitaa logo
「پـاتـوقـمـون🎙」
5.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
289 ویدیو
11 فایل
هٰذا‌مِن‌فَضل‌ربی که‌هرچه‌دارم‌از‌فضل‌پروردگارم‌است کپی؟ هرچه بیشتر بهتر، حلال حلالت✌️ کانال‌گرافیکیمون: ➺ @meghdad_graphic تبلیغ و تبادل نداریم! خادم‌کانال(فقط‌کار‌ضروری‌و‌نظرات): ➺ @mim_komeyl
مشاهده در ایتا
دانلود
من ماسک می‌زنم که بگویم حسین من نوکر بهانه دست رقیبان نمی‌دهد! 🖤 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
|• 🌱 ‌ وقف کن بر ناکسان 🌂🌸 این عالم را 👤🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 خداوندا اگر جایے دݪے بےتاب دݪدار اسٺ... ☔️ نمےدانم چطور امـا خودٺ پا در میانے ڪن!.. ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم ربِّ الشهدا ایمان پیشنهاد کرد که بریم بستنی بخوریم از همه پرسید که چه مدلی طعمی میخوان تا نوبت بمن رسید نمی‌خواستم جوابشو بدم ولی خیلی ضایع بود! اخمامو کردم تو هم و گفتم: +میل ندارم! بدون اینکه اصرار کنه یا حرفی بزنه رفت چند دقیقه بعد با چندتا بستنی اومد توی سینی رو نگاه کردم دیدم 5تا بستنی بود! من که گفتم میل ندارم باز بجا من فکر کرده تعارف کرد به همه و نوبت بمن رسید: +گفتم که میل ندارم! امیر نگاهی کرد بهم که یعنی زشته این رفتار بچگونتو ادامه نده: _زینب جان!آقا ایمان لطف کردن،بردار یه اخم ریزی کرد بهم که نتونستم حرفشو زمین بندازم با بی میلی برداشتم و زیرلب تشکر کردم! آیه بعد از خوردن بستنی دستاشو دور دهنش رو کثیف کرده بود اومد پیش من: _خاله؟بریم دوباره دستامونو بشوریم؟ با یه لبخند بچگونه نگاهم میکرد،قند تو دلم آب شد! تا اومدم جوابش رو بدم یهو ایمان گفت: +بیا خودم میبرمت آبجی _نه نه!خاله زینب باید ببره😢 لبخندی بهش زدم و دستش رو گرفتم و رفتیم! پسره پررو!یه جوری میگه آبجی من خودم میبرمت انگار با من بیاد گمش میکنم یا مراقبش نیستم! دستامونو شستیم،داشتیم راه میوفتادیم سمت بچه ها که متوجه حضور ایمان شدم خیلی بی تفاوت رفتار کردم جوری که انگار ندیدمش! آیه بهش نگاه کرد و با یه ذوقی گفت: _داداش دستامو ببین چه تمیز شدن😍 ایمان لبخندی زد بهش و زیر لب ازم تشکر کرد راحیل به جمعمون اضافه شد و گفت: +زینب جان میای چندلحظه..کارت دارم ببخشیدی گفتم و آیه رو سپردم به ایمان یه کم که ازشون دور شدیم وایسادم رو به راحیل گفتم: +چیشده؟ _زینب این حرفی که میخوام بهت بگم جاش الان نیس و منم نباید بگم مامانم باید بهت بگه اونم نه بتو به مامانت باید بگه ولی قبل همه اینا خودم میخوام ازت سوال کنم و نظرتو بدونم چون خیلی مهمه... یه استرس عجیبی همه وجودمو گرفت نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +بگو... _بیا بشینیم اینجا نشستیم روی نیمکت دستمو گرفت و گفت: _ببین زینب...من و تو نه تنها دوستیم بلکه واقعا خواهریم،هم تو منو میشناسی هم من تورو،دل تو مثل آیینه پاکه برای همینم راه درست رو خدا گذاشت جلوی پات و باعث شد که... _که چی؟؟ +که هادی...از تو خوشش بیاد از جام پریدم انگار که برق سه فاز بهم وصل کردن +چیییی داری میگی راحیل😳 آقا هادی از من خوشش میاد؟؟؟؟ _آره...راستش نمیدونم از کی فقط اونشب که پریشون بود من از زیر زبونش کشیدم حرف نمیزد که...تازه کلی قول گرفت که بهت نگم الان گفت بذار برگشتیم تهران به مامان میگم که به مامان تو بگه..منم که دلم طاقت نیاورد از طرفی هم زندگی هادی برام خیلی مهمه نمیدونستم چی بگم قفل شده بود زبونم.. +فقط زینب...یه سوال،تو چی؟ _من چی؟ +از هادی..خوشت میاد؟ _راحیل...نمیدونم چی بگم الان واقعا هنگ کردم.. +ای قربون هنگیت بشم حق داری میدونم ولی جوووون من به رو خودت نیاریا هادی کلمو میکنه با حضور امیر بحثمون خاتمه پیدا کرد . 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا مشغول شستن میوه ها بودم که زنگ در رو زدن خواستم برم باز کنم که دیدم مامان توی حیاطِ خودش در رو باز کرد خاله نرگس و راحیل بودن یه جعبه شیرینی هم دستشون بود سریع رفتم توی آشپزخونه و مشغول شدم با صدای مامان شیر آب رو بستم و رفتم بیرون _سلام خوش اومدین خاله جون +سلام زینب جان ممنونم مامان با اشاره بهم گفت که برو دوتا چایی بریز دختر😊 ۴تا لیوان چایی ریختم و به جمعشون اضافه شدم نگاهم افتاد به راحیل زل زده بود بمن لبخندی زدم و گفتم: _چیه راحیل؟دلت تنگ شده برام انقد نگاه میکنی😁🙈 یهو خندید و گفت: +خیلییی اصن دارم دق میکنم برات😒😂 خاله نرگس یه کم از چاییش خورد و اشاره به جعبه ی شیرینی کرد و گفت: _راستش خواهر..یادته چندماه پیش اومدین با زینب جان خونه ی ما راحیل رو برای امیر آقا خواستگاری کردی؟ مامان که انگار یه بوهایی برده بود گفت: +آره خواهر یادمه... _راستش من و راحیل هم امروز اومدیم اینجا زینب جان رو برای آقاهادیمون خواستگاری کنیم...البته با اجازه حاج ابراهیم و شما مامان شوکه شده بود بیشتر از اون من😶🙊 خاله نرگس نگاهی به مامان کرد و گفت: _نظرت چیه خواهر..موافقی؟ مامان نفس عمیقی کشید و گفت: +آبجی حرف زینب شرطه..من و حاجی هم مث شما و حاج آقا هادی رو قبول داریم کی بهتر از هادی برای زینب من حرفی ندارم فقط نظر زینب و حاج ابراهیم شرطه راحیل لبخندی زد و گفت: _امیرم که موافقه من دیشب باهاش صحبت کردم😍 خاله نرگس لبخند عمیقی زد که معلوم بود خیلی خوشحاله یه نگاهی بمن کرد و گفت: +هرچی زینب بخواد😍😊 مامان بهم نگاه کرد و با لبخند پرسید: _خب زینب جان؟ نظر تو چیه مادر؟ نمیدونستم چی بگم شوکه شده بودم آخه..یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: _راستش من باید فکر کنم...اصلا انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم خاله خندید و گفت: _حق داری دخترم ..تا هروقت که دلت میخواد فکر کن راحیل شیطنتش گل کرد و گفت: _البته تا قبل اعزام وقت داری فکراتو کنی🤣 خندیدم و اخمی بهش کردم ... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا از وقتی خاله نرگس و راحیل رفتن ذهنم درگیر شده آروم و قرار ندارم قرار شد بابا که اومد مامان باهاش صحبت کنه توی اتاق نشسته بودم و تو حال خودم بودم که در اتاق رو زدن امیر بود برخلاف روزایی که در نمیزد امشب اینکارو کرد شاید میدونست من حالم امشب با شبای دیگه فرق داره لبخندی زد و کنار میز تحریرم وایساد انگار میخواست چیزی بگه پیش قدم شدم و گفتم: +میخوای راجبه آقا هادی حرف بزنی؟ _اگه اجازه بدی سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم گلویی صاف کرد و گفت: _بنظرم حرف گفتنی نیست..چندساله آشناییم باهاشون من از وقتی یادم میاد با هادی رفیقم..فقط یه چیزی بهت میگم بقیه اش دست خداست و تصمیم تو باهاش صحبت کن بعد تصمیم بگیر نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +چشم... دستمو گرفت و گفت: _من بدتو نمیخوام دلم میخواد همیشه خوب باشی و خوشبخت شی بنظر من هادی میتونه تورو خوشبخت کنه هادی خیلی مردِ زینب..فکراتو بکن داداش همه چی به تصمیم تو بستگی داره هرچی تو بخوای اجباری در کار نیست به اینم فکر نکن که اگه جوابت منفی باشه رابطه ی خانوادگیمون بهم میخوره اصلا اینطوری نیست بحث یه عمر زندگیه باید با عقلت تصمیم بگیری بعد احساست نمایان میشه عزیز داداش.. حرفاش آرومم کرد مثل همیشه،لبخندی بهش زدم و سکوت کردم ... پس فردا قرارِ اعزامِ امیر و آقا هادیِ امشب قرار بیان خونه برای خواستگاری البته من به بابا گفتم اگه میشه اسم خواستگاری نباشه نمیخوام اگه یه درصد نشد حرفی پیش بیاد.. بابا هم به حاج رضا و خاله نرگس گفته بود که برای شب نشینی بیاین نه به اسم خواستگاری.. روسری کرم رنگی پوشیدم با پیرهن صورتی کمرنگ جلوی آیینه نگاهی به خودم انداختم: +خدایا...هرچی تو بخوای! اگه خیر و صلاحی تو این وصلت هست خودت جورش کن سپردم دست خودت چادرمو پوشیدم و رفتم کمک مامان 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
💫✨ 🌷یاد آوری اعمال قبل از خواب🌷 حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید) 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات) 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر) 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ) ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
❦••⒥⒪⒤⒩••❦ 🐣 مـقدادگرافیـڪ @meghdad_graphic
|• 🌱 ماییم و شب تار و غم و دگر هیچ ☔️ کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ...!! 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| آمریکایی‌هااونقدرم‌ چیزنیستندکه...😶🤞🏻 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه قدر همه برای او دلتنگیم 😞😭 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
محرم امسالم چه فرقی با محرم سال قبل داشت؟ اینو از خودم بپرسم و اگه جواب خوبی براش نداشتم امشب سوای امام حسین(ع) یه کم بیشتر به حال خودم گریه کنم ... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 تا نخواد هيچي نميشه 🔮 بهش توکل کن 〰️🌸 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
هدایت شده از بهشت گراف🍃
کل پاییز و زمستون یه طرف هاکردن روی شیشه و اون قلبی که به یاد یکی میکشـی یه طرف ❦••⒥⒪⒤⒩••❦ 🐣 مـقدادگرافیـڪ @meghdad_graphic
|• 🌱 زِ تو‌نیست هر چه در هست 🌂🌸 در خود هر آنچه خواهی ... 👤 🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
💌به آینه نگاه کن! ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا بعد از یک ساعت خاله نرگس و حاج رضا و راحیل و آقا هادی اومدن یه سبد گل خیلی قشنگ آورده بودن گل های سبد گل ترکیبی از بنفش و زرد و سفید و صورتی بود خیلی به دلم نشست بعد از یه رب که از اومدنشون میگذشت با اشاره ی مامان رفتم برای آوردن چای حالم یه جوری بود نه هیجان داشتم نه ناراحت بودم میشه گفت یه حالت خنثی مانندی داشتم که نمیدونستم چجوری توصیفش کنم چاییارو ریختم و وارد اتاق شدم وقتی نوبت به آقا هادی رسید اصلا سرشو بالا نگرفت که منو ببینه مثل همیشه سرش پایین بود آخه دیده بودم خیلی از مراسمای خواستگاری وقتی عروس به داماد چای تعارف میکنه یه نگاهی بهم میندازن اما هادی اصلا بمن نگاه نکرد البته منم نگاه نکردم قلبم خیلی آروم بود اصلا یه حالت آرامش عجیبی داشتم که اصلا تصورش نمیکردم فکر میکردم خیلی استرس بگیرم تو این شرایط اما برعکس شد کاملا آروم بودم بعد از صحبت های اولیه حاج رضا گلویی صاف کرد و با لبخند رو به بابا گفت: _ابراهیم جان اگر اجازه بدی زینب خانم و آقا هادی حرفای اولیه رو باهم بزنن بابا هم لبخند گرمی زد و گفت: _اجازه مام دست شماس حاجی بعد رو به من کرد و با همون لبخند گفت: _دخترم،آقا هادی رو راهنمایی کن چشمی گفتم و بلند شدم رفتم سمت اتاق هادی هم با اجازه ای گفت و دنبالم اومد ... توی اتاق سکوت سنگینی برقرار بود سرش فقط پایین بود نمیتونستم شروع کنم به حرف زدن یعنی بهتره بگم نمیدونستم چی بگم... تا اومدم سر صحبت رو باز کنم یهو گفت: _میتونم یه سؤال بپرسم؟ +بفرمائید؟ _این علاقه دو طرفه اس؟ چی باید میگفتم!؟ نمیدونستم...زینب بنظرت دو طرفه اس؟ یعنی توأم به هادی علاقه داری که اجازه دادی بیاد؟؟؟ سؤالشو با سؤال جواب دادم: +اول میشه من یه سؤالی بپرسم بعد جواب سؤالتونو بدم؟ _خواهش میکنم،بله حتما +شما از کی بمن علاقه مند شدید و اینکه چرا؟ _راستش...من از سفر مشهد فهمیدم که به شما علاقه مندم،اولش خیلی با خودم کلنجار رفتم گفتم شاید یه احساس زودگذر باشه ولی از اونشبی که رفتم حرم و با آقا امام رضا(ع) مطرح کردم فهمیدم که واقعی ترین احساس زندگیم رو دارم تجربه میکنم... نفس عمیقی کشیدم،از حرفش خوشم اومد اینکه گفت با امام رضا(ع) مطرح کرده خیلی آرومم کرد سرم پایین بود و داشتم به حرفاش فکر میکردم یهو پرسید: _ببخشید که این سؤالو میپرسم زینب خانم،آقا ایمان به شما علاقه دارن؟ جا خوردم! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: +نه اصلا!!!کی همچین حرفی زده؟ _کسی چیزی نگفته،از رفتارای ایشون من چنین برداشتی کردم +نه هیچ احساس یا علاقه ای از جانب ایشون نیست مهم تر از این من به ایشون علاقه ای ندارم به هیچ عنوان نفس راحتی کشید و گفت: _خب خداروشکر...شما سؤالی ندارید؟ یه کم فکر کردم و پرسیدم: +نه راستش..نمیدونم چی بگم _خب پس من میگم شما سؤالاتون یادتون بیاد لبخندی زد و سرشو انداخت پایین منم خنده ام گرفته بود🙈😁 ادامه داد: _کار من جوریه که مأموریت های متعددی داره ممکنه خیلی وقتا نباشم یه روز یه هفته یه ماه گاهی هم چندماه،و الان هم که شکر خدا به لطف بی بی زینب(س) عازم سوریه هستیم برای دفاع از حرم بی بی(س) دلشوره گرفتم...نمیدونستم بپرسم یا نه یهو گفت: _چیزی میخواین بگین بفرمائید؟ +خب...نمیدونم چجوری بگم...من با شغلتون مشکل ندارم ولی سوریه رفتن رو...راستش مشکلی ندارم چیییی زینب؟😶تو داره قلبت از جا کنده میشه بعد مشکلی نداری!؟؟؟ هادی نفس راحتی کشید و گفت: _پس یعنی جواب شما مثبته؟ نفس عمیقی کشیدم..برای اولین بار به صورت هم نگاه کردیم،چشمای عسلیش ضربان قلبم رو تند کرد سریع نگاهمونو برداشتیم گفتم: _بله ولی باید فکر کنم و باید بیشتر صحبت کنیم +بله صد در صد _ممنون ... بعد از زدن حرفای اولیه تصمیم گرفتم بیشتر فکر کنم تا قرارای بعدی حرفی برای گفتن داشته باشم..انگار مهرش افتاده بود به دلم..حس میکردم ازش خوشم اومده اونم برای اولین بار توی عمرم داشتم احساس عشق رو تجربه میکردم... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا چشمای هادی همش جلوی چشمم بود امروز قرارِ ۴تایی بریم گلزار بیرون زیاد رفتیم اما این سری فرق داشت لباسامو که پوشیدم راحیل زنگ زد: +جونم زنداداش _بههه سلام زنداداش آینده ی خودممم حاضری؟ +آره😅 _پس بیا بیرون که ما جلو دریم +آخه امیر نیومده که _اومد خونه ما همه اومدیم دنبال تو بیا دیگههه +اومدم☺️ ... وقتی رسیدیم گلزار امیر و راحیل باهم قدم میزدن من و هادی هم باهم وقتی کنارش بودم قلبم آروم بود نشستیم کنار مزار یه شهید گمنام هادی نفس عمیقی کشید و گفت: _شما خوبید؟ +بله،شما خوبید؟ _الحمدالله، فکراتونو کردید؟ +بله... _خب..جوابتون چیه؟ +منفی نیست☺️ _یعنی چی؟🙄 +وقتی منفی نیست یعنی مثبته دیگه _خداروشکررر😍😁واقعا خوشحالم از جوابتون و از اینکه منو قابل دونستین +خواهش میکنم😊 _بریم پیش بچه ها؟شما حرفی نداری سؤالی چیزی؟ +نه فعلا چیزی به ذهنم نمیرسه😅بریم پیش بچه ها _یه کار کنین برسه توروخدا😁 +باشه حتما😁🙈 ... اومدیم کنار راحیل و امیر حرف زدن با هادی رو دوست داشتم دلم میخواست صداشو بشنوم دلم میخواست بیشتر حرف بزنه و من فقط گوش بدم یه حسی داشتم که تا حالا احساسش نکرده‌ بودم حس آرامش پر از شور و عشق یه حسی که اینجوریه اگه هادی نباشه دیگه قلبم سر جاش نیست... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا بالاخره رسید اون شبی که ازش میترسیدم شبِ اعزام به سوریه.. قرار شد بعد از برگشتن بچه ها مراسم عقدِ من و هادی برگزار بشه از گلزار که برگشتیم سردرد شدیدی داشتم سرم سنگین بود قلبم کُند میزد دلشوره داشتم..تاحالا انقد نگران نبودم وضو گرفتم و رفتم توی اتاق دو رکعت نماز هدیه کردم به حضرت زهرا(س) بعد از اینکه تسبیحات رو گفتم مامان وارد اتاق شد .. +زینب جان خاله نرگس اینا اومدن که از اینجا بچه ها برن بیا بیرون زودتر مامان چشمی گفتم و جا نمازمو جمع کردم و از اتاق اومدم بیرون هادی سرش پایین بود ولی گهگاهی یه نگاه عمیقی بهم مینداخت که کل وجودم آروم میگرفت لبخند مهربونش حال دلمو خوب میکرد دلم نمیخواست بره...یعنی...نمیخواستم شرمنده اهل بیت بشم ولی آخه چرا مهرش افتاده به دلم که الان بره اگه بلایی سرش بیاد چی؟😔😔😔 همش ذکر میگفتم افوضُ امری الی الله ان الله بصیر بالعباد... خدایا توکل بخودت... ... دم رفتن همه توی حیاط وایساده بودیم پر بغض بودم ولی نمیخواستم گریه کنم نگاهم به هادی بود موهای پریشونشو از روی پیشونیش زد کنار و اومد رو به روم وایساد نگاهامون گره خورد تو هم چشماش دنیای عجیبی داشت یه عمق خاصی که نمیتونستم به تهش برسم... سرمو انداختم پایین..با صدای آرومش گفت: +برام دعا کن زینب خانم.. چشم آرومی گفتم که ناخودآگاه اشکام سرازیر شد ... بعد از رفتن بچه ها انگار همه جا سوت و کور شد انگار خاک مرده پاشیده بودن توی اتاقم قلبم خیلی کند میزد یه جورایی انگار نفس کشیدن برام سخت بود... سعی کردم بخوابم فردا صبح برم پیش راحیل که احساس تنهایی نکنیم جفتمون..هرچند که این تنهایی قلبمو از جا کنده اونم برای اولین بار....💔 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 داغ جانسوز من از خنده ی خونین پیداست ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است...!😊💔 ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕊💌 مهرهرکسی به‌دل‌بیفتد دل‌مال‌اوست ... مواظب‌امام‌حسیــن‌تـودلت‌باش...!(: ✨💛- ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•|{🌹} دل گیر نبآش! دلت که گیر باشد، رها نمی شوی. یادت باشد؛ خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته اند می آزماید... شهید همت... ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
•| مراقـب‌باش‌تو‌مـجـازی...🖐🏻 زندگیتـو فڪرتو آینـدتـو دینـتـو دلـتو دلـتو دلــــــتو نبـآزے... ):🚶🏻‍♂💔 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
🕰 گفتم ز ڪار برد مرا خنده ڪردنت🙃 خندید و گفت: من به تو ڪاری نداشتم!😣 ッ ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا روزا خیلی سخت میگذره هیچوقت فکر نمیکردم یه نفر بتونه تمام قلبم رو از آنِ خودش کنه و هر لحظه به یادش باشم و روزا رو برای دیدن دوباره اش سپری کنم هیچوقت فکر نمیکردم بتونم یه نفر رو با همه وجودم دوست داشته باشم...با اینکه هنوز رسمی برای هم نشدیم ولی انگار مهرش تمام قلبم رو پر کرده...وقتی برای اولین بار تو چشمای هادی نگاه کردم قلبم آروم گرفت برای اولین بار بود که یه همچین احساسی داشتم چشماش خیلی عمیقِ..آدم نمیتونه تهشو ببینه ولی من یه روز به عمق این چشما میرسم...میدونم اینو ... راحیل کنار تلفن منتظر نشسته بود و قرآن میخوند منم مشغول ذکر گفتن بودم که یه دفعه صدای تلفن سکوت بینمون رو شکست راحیل بدون معطلی سریع جواب داد: _الو بفرمائید؟؟؟ با لبخندی که زد فهمیدم یا امیر پشت خطِ یا هادی _سلاااااام عزیزدلم😍خوبی؟؟ هادی خوبه؟؟ همه خوبیم ما..زینبم اینجاس پیش من😍چقد صدات خستس امیر جانم..مراقب خودت باش..باشه عزیزم دوباره زنگ بزن تونستی امیر...از من خداحافظ عزیزم... گریه اش گرفت و گوشی رو داد دست من منم بغض گلوم رو گرفته بود نمیتونستم حرف بزنم ولی هرجوری بود خودمو کنترل کردم... +سلام داداش قشنگم😍 _سلام آبجی خانم حال شما چطوره؟ +قربونت برم تو خوبی؟ آقا هادی خوبن؟ _مام خوبیم الحمدالله،راحیل گریه اش گرفت آره؟ +آره...میخوای باهاش حرف بزنی؟ _بیا یه کم اول تو با هادی حرف بزن بعد گوشیو بده به راحیل.. +باشه داداش مراقب خودت باش بازم زنگ بزن _بتونم چشم،فعلا خداحافظ +بسلامت... نگاهی به راحیل انداختم و گفتم: +هادی میخواد باهام حرف بزنه بیا توأم باهاش صحبت کن اشکاشو پاک کرد و گفت: _تو یه کم حرف بزن بعد گوشیو بده من... با شنیدن صدای هادی ضربان قلبم تندتر و تندتر شد _سلام زینب خانم +سلام آقا هادی..حالتون خوبه؟؟؟ _الحمدالله شما خوبین؟ +خوبم خداروشکر..کی برمیگردین؟؟؟ _هروقت خدا بخواد..دعا کنین برامون +چشم..مراقب خودتون باشین _شما بیشتر... +من گوشیو میدم به راحیل..سفارش نکنم آقا هادی خیلی مراقب باشین هم مراقب امیر هم خودتون..خیلی _رو چشمم خانم،امری ندارین؟ +سلامت باشین عرضی نیست،از من خداحافظ _خداحافظتون خانم گوشیو دادم به راحیل صداشو صاف کرد و شروع کرد به حرف زدن بغض گلومو گرفته بود..فکرشو نمیکردم یه روز هادی انقد برام مهم بشه رفتم کنار پنجره دم دمای غروبِ دلم خیلی گرفته دلم تنگ شده برای امیر برای...تازه میفهمم همسرِ شهدا چقدر انتظار میکشیدن و معنی این انتظار رو الان با تموم وجودم حس میکنم... انتظار برای کسی که دوستش داری و سهم تو از این دنیا قرارِ بشه خیلی شیرینه...خیلی 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا تصمیم گرفتم به جای اینکه دلتنگیامو بریزم تو خودم که غصه بخورم بشینم بنویسم که وقتی هادی اومد باهم بخونیم تا بفهمه چقد دلم براش تنگ میشه وقتایی که نیست یه سررسیدِ زرشکی از قبل داشتم برداشتم و شروع کردم به نوشتن با اومدن راحیل هول شدم و سررسید رو بستم +یعنی تو و امیر تا بیاین یاد بگیرین که اول در بزنین بعد بیاین تو اتاق من پیر میشم😐 _اوووون چی بود؟؟؟😝😏زود باش بگو +خواهر من امون بده😐بدرد تو نمیخوووره _عههه؟یادت نره من خواهرشوهرتم گلم😊 +خوب شد گفتی نمیدونستم😒 _بگو دیگه😢 هر وقت اینجوری مظلوم نمایی میکنه شبیه بچه طغسا میشه آدم دوس داره بزنه لهش کنه اما حیف دستم بستس🤣 +باشه میگم ولی به شرطی که بین خودمون بمونه _واااا معلومه که میمونه🙃 +دارم برا هادی مینویسم..از دلتنگیام🙃 تا اینو گفتم چشماش پر اشک شد دستمو گرفت،اشک از چشماش سرازیر شد لبخند نسبتا گرمی بهم زد و گفت: _چقدر خوب زینب...خوشحالم که تو سهم هادی شدی تو خیلی مهربونی خیلی خوبی مرسی که هواشو داری حتی وقتی که نیست... بغض گلومو چنگ میزد ولی نمیخواستم گریه کنم که دل راحیل بیشتر بگیره دستشو محکم گرفتم و گفتم: +توام برای امیر بنویس..باور کن اینجوری دلتنگیات کمتر میشه بهونه هاتم همینطور حس میکنی کنارته حس میکنی هست..من با اینکه با آقا هادی محرم نیستم ولی واقعا...دلم براش تنگ شده انگار سالهاست که منتظرش بودم انگار سالهاست که میشناسم هادی رو راحیل با شنیدن حرفای من بغضش سنگین تر میشد و دلش آشوب تر اشکاشو پاک کردم و گفتم: +پاشو بریم دو رکعت نماز بخونیم هدیه کنیم به حضرت زینب تا خود بی بی هواشونو سفارشی داشته باشه 😇 لبخندی زد و از اتاق زدیم بیرون ... یه هفته ای میشه خبری از بچه ها نیست دلم آشوب شده دست خودمم نیست پریشونم نمیتونم انکار کنم همه بی تابن..مامان بابا خاله نرگس حاج رضا..من و راحیل هم که داریم دق میکنیم ولی به روی خودمون نمیاریم دلم نمیخواد دلتنگیاشون بیشتر شه نمیخوام غصه ی منم بخورن تو این گیر و دار هیچ خبری از امیر و هادی نداریم.. میترسیم ولی توکلمون به خداست بابا میگه وقت کنن حتما بهتون زنگ میزنن نگران نباشین ساعت حدود ۷ شب بود بی حوصله نشسته بودم جلوی تلویزیون و کانالا رو بالا پایین میکردم مامان داشت شام درست میکرد که یه دفعه صدای زنگ تلفن سکوت رو شکست نفهمیدم چجوری از جا پریدم و رفتم سمت تلفن +الو بفرمایید؟؟؟؟ با شنیدن صدای امیر دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم +سلااااااام امیر جاااانم داداش خوشگلم خوبیییی؟؟؟ _سلام به روی ماهت الحمدالله خوبم تو خوبی؟مامان خوبه؟ راحیل من خوبه؟ +همه خوبیم الهی شکر،آقا هادی...خوبن؟ _آره هادی هم خوبه.. از صدای امیر فهمیدم که یه اتفاقی افتاده صداش خیلی گرفته بود انگار که خیلی گریه کرده باشه یا اینکه سرماخورده باشه خلاصه که یه گرفتگی ته صداش بود.. +امیر چیزی شده؟ _نه آبجی..گوشیو بده مامان باهاش صحبت کنم زیاد وقت ندارم مامان هراسون از آشپزخونه اومد گوشیو ازم گرفت تا شروع کرد به صحبت کردن دلم آشوب شد..وقتی امیر زنگ میزد یه کم با من صحبت میکرد بعد گوشیو میداد به هادی ولی این سری...خیلی آشوبم خیلی نگاهم به صورت مامان بود مامان فقط داشت به صحبتای امیر گوش میداد آخرشم یه خداحافظی گرم باهاش کرد و تلفن رو قطع کرد منتظر بودم حرفی بزنه چیزی بگه... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا رفتم کنار مامان نشستم دستشو گرفتم نگاهش سنگین بود بغض داشت آروم بهش گفتم: +چیزی شده مامان؟ _نه دخترم...آخر هفته قرار بودِ بچه ها بیان ولی ظاهرا کنسل شده امیرم برای همین زنگ زد بگه نگران نباشین حالا قرار شد هفته دیگه بیان پیشمون نمیدونستم چرا حس میکردم مامان داره یه چیزیو مخفی میکنه بلند شد رفت سمت آشپزخونه..دلم طاقت نیاورد رفتم تو اتاق آماده شدم که برم پیش راحیل ببینم امیر به اون زنگ زده یا نه مامان متوجه رفتنم شد: _کجا میری زینب؟ + پیش راحیل.. _مراقب خودت باش دخترم ... وقتی رسیدم خونه ی راحیل اینا فضای خونه خیلی سنگین بود..بغض گلومو چنگ میزد سرم سنگین بود و دلم آشوب راحیل انقد گریه کرده بود چشماش باز نمی شد با دیدن راحیل قلبم گواه خوبی نمیداد.. کنارش نشستم نگاهشو ازم میگرفت..بهش گفتم: +راحیل؟ امروز با امیر حرف زدی؟؟؟ سعی داشت بغضشو قورت بده بدون اینکه حرفی بزنه با سر بهم جواب داد که یعنی آره صحبت کردم.. _راحیل...من دارم دیوونه میشم! با هادی هم حرف زدی؟؟ تا این سؤال رو پرسیدم زد زیر گریه... _چیشده راحیل؟؟؟؟؟؟؟ یه حرفی بزن دارم دق میکنم...مامان که هیچی نگفت تو یه چیزی بگو حداقل یه کم آرومم کن😔😭 اشکاشو پاک کرد و دستمو گرفت: +هادی مجروح شده... تا اینو گفت تمام بدنم یخ زد ضربان قلبم کُند شد نفسم سخت بالا میومد دستمو گرفت و گفت: _خوبی زینب؟؟؟ حالش خوبه بیمارستان بقیة الله بردنش قرار شده پس فردا با امیر بیان پیشمون هیچی نمیگفتم نمیتونستم حرفی بزنم دنیا دور سرم میچرخید..یعنی من انقدر هادی رو دوست دارم؟؟؟😔 راحیل دستمو ول نمیکرد همونجوری که گریه میکرد گفت: +زینب آروم باش خواهری حالشون خوبه میان پیشمون مراسم عقدتونم تو این هفته میگیریم که حال و هوامون عوض شه غصه نخووور سعی داشت منو بخندونه..با بغض پرسیدم: _پس چرا مامان گفت نمیان پیشمون؟گفت قرار بوده آخر هفته بیان اما نمیان.. +مامان نخواسته تو نگران بشی اینجوری گفته عزیزم..الانم پاشو بریم خونتون بگیم به مامان،مامان منم گفت بعد خرید میره اونجا بریم بهشون بگیم خوشحال شن پاشو عزیزم.. ... هیچوقت فکرشو نمیکردم زندگیم اینی بشه که الان هست..خدایا شکرت که مردی رو سر راه من قرار دادی که تمام فکر و ذکرش اهل بیت و شهدا هستن خدایا شکرت که مهر مردی رو توی قلبم جا دادی که مدافع حرم بی بی زینبِ(س) خدایا خودت حافظ همه ی مدافعان حرم باش حافظ آقا هادی منم باش... وللهُ خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین ❤️ 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا قرار شد امروز بعدازظهر بریم بیمارستان دیدن هادی دل تو دلم نیست پریشونم آشوبم تاحالا همچین حالی نبودم حوصله نداشتم به خودم برسم ولی به اصرار مامان یه روسری رنگ روشن پوشیدم گفت هادی قرار شوهرت بشه نذار دلش بگیره حال بدت مال خودت باشه بذار با دیدنت روحیه بگیره چقدر سخته وانمود کنی حالت خوبه برای اینکه حال کسی که دوستش داری خوب باشه..😔 ... ساعت حدود ۵ بعدازظهر بود که راه افتادیم تو راه با صدای مداحی بی صدا اشک میریختم جوری که کسی متوجه نشه ضربان قلبم هنوز کُند میزد نگران بودم..ولی من باید قوی باشم باید بتونم خودمو واسه هر اتفاقی...نه نه زینب به اون اتفاق فکر نکن فکر نکن زینب نذار تصویرش توی ذهنت نقش ببنده هادی پیشته همیشه اصلا به چیز بدی فکر نکن... همینطوری که با خودم کلنجار میرفتم با صدای راحیل بخودم اومدم: +زینب،رسیدیم عزیزم پیاده شو از ماشین که پیاده شدم سرم گیج میرفت توان راه رفتن نداشتم..با هر قدمی که میرفتم انگار یکی در گوشم میگفت تو خیلی باید قوی باشی خیلی قوی تر خیلی قوی تر... ... با دیدن چهره ی بیحال و رنگ و رو پریده ی هادی انگار یه سطل آب یخ ریختن روم دست راحیل رو محکم گرفتم و رفتیم کنار تختش..با دیدن ما سعی کرد بشینه اما نمیتونست،امیرم اونجا بود خسته تر از همیشه با موهای پریشون و لباس خاکی،از چشمای سرخش معلوم بود چند شبی هست که نخوابیده بغض گلومو چنگ میزد نمیتونستم با هادی حرف بزنم به جای اینکه من اونو آروم کنم به جای اینکه من به اون روحیه بدم احتیاج داشتم یکی خود منو آروم کنه و بهم روحیه بده... بازم همون صدا رو شنیدم.. تو باید خیلی قوی باشی خیلی قوی تر... 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و @atre_khodaaa •[🦋]• 🍃🍃🍃 ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya
حسینیه یک حقیقت است، یک مکان نیست!.mp3
740.1K
💫 🆔 @mahdavi_arfae 🔈حسینیه یک حقیقت است، یک مکان نیست! 🔹 حجت الاسلام ⏱مدت زمان: ۱ دقیقه ❣️اینجا صحبت درمیان است. •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @p_bache_mazhabiya