#یک_داستان_کوتاه 🌿📃
- سوار تاکسی میشم . .
هدفون رو میذارم رو گوشم و به آهنگهای همیشگیم گوش میدم .
هوا خیلی سرد شده و تا تونستم لباس پوشیدم که یه وقت سرما نخورم . .
آخه بهم میگفتی تو از اونایی که وقتی مریض میشی ؛
زمین و زمان رو بهم میدوزی و کولی بازی درمیاری .
طبق عادت میرم تو گالری گوشیم . .
یکی از عکسامون رو باز میکنم و روت زوم میکنم .
عکس مال روزیه که ساندویچ فلافل دستمونه و گفتی اینو بخوریم .
انگار باروت خوردیم و با صدای بلند خندیدیم .
چقدر همه چی قشنگ بود .
مگه نه؟!
- دوسش داشتی؟!
به طرف صدا برمیگردم و موزیک رو خاموش میکنم .
مردِ میانسالی که پیشم نشسته ، بهم زل زده .
از این نگاه خیره اش کلافه میشم .
- نمیخواد جواب بدی .
جوابمو فهمیدم .
امان از آدمهایی که تو گوشی ملت سرک میکشن ، تازه سوالم میپرسن .
با حرص گوشیم رو میذارم تو کیفم که دیگه این مرد پررو فضولی نکنه .
- خوبه آدم به کسی ك دوسش داره فکر کنه ؛
اما وقتی نباشه خیلی بد میشه . .
خیلی .
کاش بهش گفته باشی .
به سمتش برمیگردم دیگه نمیتونم ساکت بمونم .
± آقا اصلا کار خوبی نمیکنی ك تو گوشی بقیه سرک میکشین .
میخنده . .
- من اصلا ندیدم چیکار میکنی و چی میبینی فقط ازت یه سوال پرسیدم .
میدونی میخواستم با یکی حرف بزنم یه خورده آروم شم دخترم . .
آخه من بهش نگفتم .
± چیو به کی نگفتین؟!
- چهل سالِ پیش به اجبار با ملیحه ازدواج کردم .
جفتی نمیخواستیم همو اما مجبور بودیم با هم بریم زیر یه سقف . .
اون موقعها جدایی و طلاق رسم نبود .
با هم زندگی کردیم و شدیم رفیق هم .
به همدیگه بدجوری عادت کرده بودیم .
ملیحه میگفت این رابطه عاشقانه شروع نشد که بخوایم بچه دار شیم و یکی دیگه رو بندازیم تو این زندگی .
دوتایی باید از پسش بربیایم .
جفتمون همیشه یه حسرتی تو نگاهمون بود .
چند روز پیش یهو حالش بد شد بردمش بیمارستان . .
دکتر گفت تومور کل مغزش رو گرفته و احتمال بهوش اومدنش خیلی کمه .
گفت خانمتون تا الان علائمی نداشته؟!
چجوری تا الان نفهمیدین؟!
به خودم گفتم اگه از اول عاشق ملیحه بودم میفهمیدم . .
بلدش میشدم .
اما نشدم . .
اشک از چشماش روون میشه .
- امروز ملیحه رفت تو حالت مرگ مغزی .
دیگه برنمیگرده دکتر اینجوری میگفت .
دارم از بیمارستان برمیگردم .
± متاسفم .
- الان میدونم که چه قدر ملیحه رو دوستش داشتم اما هیچوقت بهش نگفتم .
اولش اجبار بود ولی بعدش . .
چه حسرتی دارم من . .
آخ .
زیر چشماش رو پاک میکنه .
تاکسی رسیده و باید پیاده بشیم .
مرد پیاده میشه و بلند داد میزنه :
- بهش بگووو دخترم . .
میره و تو تاریکی گم میشه .
کنار خیابون روی جدول میشینم .
دوباره عکست رو باز میکنم . .
± با خودم زمزمه میکنم :
‹ بهش گفتم اما نموند :) ›
- نگار طاهری
. پنـاھ .
امیدوارم بہ "عزیزِ دلِ کسی بودن" مبتلا بشید .
- یك بار هم به من گفت : عزیزترینم . .
تا آن زمان هیچ واژهای نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند . .
و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود ؛ ولی عزیزترینم . .
فکرش را بکنید ك در میان تمام عزیزانی ك دارد ، تو ، ترینِ آنهایی ، این یعنی مرا کاملا آزاد و شرافتمندانه دوست میداشت آنهم در کمالِ دارایی نه از روی ترس و تنهاییاش : )❤️🩹