🌺آیینه حسن ایزدی آمده است
🌺گنجینه علم احمدی آمده است
🌺یک غنچه ز گلزار امام هادی
🌺با عطر گل محمدی آمده است
#میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)💫🌺
#برهمگان_مبارڪ_باد💫 🌺
🔴 شرکت یکپارچه دوستان در راهپیمایی فردا بسیار بسیار ضرورت دارد
لطفا از اطرافیان هم دعوت کنید
تمام دنیای کفر و نفاق با همه ظرفیت خود به میدان تقابل با نظام اسلامی مظلوم مقتدرمان آمده است
کمترین وظیفه ما حضور پرشور در خیابان و اعلام حمایت از حاکمیت اسلام است
#یوم_الله
#مرگ_بر_آمریکا
#مرگ__بر_اسرائیل
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت88 - سلام... - سلام...بفرمایید... - اومدم بطری های آب رو بگیرم. طهورا گفت باید از ش
#طریق_عشق
#قسمت89
.
+ روز آخر از بهترین راهیان نور زندگیم هم تموم شد و من موندم و خاطراتی که یک سال قراره بشن همدمم. خسته تر از همیشه ولی غرق در آرامشی که تاحالا تجربهش نکرده بودم دراز کشیدم و چفیه رو روی صورتم انداختم. چند تا نفس عمیق و آروم، جسمم رو هم به آرامش و سکون رسوند. چشمامو بستم تا یه خواب عمیق و شیرین رو بعد چند شب تجربه کنم که فکر سها خانم و شلمچه و سیدجواد خواب رو به کلی از سرم پروند؛ مثل یه دسته پرنده که پر میکشن تو آسمون!
سها ؛
آخه چرا؟ چرا اینطوری شد؟ نباید امروز اینطوری تموم میشد...یعنی قراره شرمنده برگردم پیش بیبی؟ مگه بهم قول ندادی سیدجواد؟ مگه نگفتی با امانتی مادرت بیام، کمکم میکنی؟ پس چی شد؟ کجایی؟ من بدون تو بر نمیگردم...منم باید ببری...من چجوری بدون تو برگردم؟ هان؟ چی بگم به بیبی گلنسام؟! بگم پیدات نکردم؟ بگم بر نگردوندمت؟ من این کارو نمیکنم! من بدون تو نمیرم خونه! تو باید باهام بیای!...بااااااااااید پیدات کنم...فهمیدی؟
خاطرات امروز جلو چشمام دوباره نقش بست و شد کابوسم...
بعد از نماز سمت شلمچه راه افتادیم. دل تو دلم نبود...بعد از چند روز بالاخره قرار بود سید جواد رو پیدا کنم و برگردونم خونه. برگردونم پیش بیبی! ولی نگرانی هم، به همون اندازه ای که خوشحالی تو وجودم طوفان به پا کرده بود، روح و روانم رو آزار میداد. اگر پیداش نکنم چی؟ اصلا چطوری باید پیداش کنم؟ چیکار باید بکنم؟ مدام از خودم سوال میپرسیدم و از جواب های وحشتناکش طفره میرفتم، چون هیچ جوابی نداشتم...هیچ جوابی برا کابوس هام نداشتم...
دست طهورا رو میفشردم و با نگرانی دنبال سیدجواد میگشتم. ولی چجوری باید پیداش میکردم؟ رویای چند ماهم، همه لحظه شماری هام...همهش تموم شده بود و من الان رو خاک های شلمچه داشتم قدم میزدم...پا برهنه...چفیه سید جواد دور گردنم و تو دستام...پلاک سوختهای که از تو وسایلش پیدا کرده بودم...عطر گل یخ که مدام بینیم رو نوازش میکرد ولی اثری از خود سیدجواد نبود...
به مرز دیوونگی رسیده بودم. دیگه حرفای طهورا و بچه ها هم آرومم نمیکرد. فقط اشک بود و اشک و بیتابی و بیقراری! نباید بدون سید جواد برگردم...آخه من بدقول نیستم...
راوی شروع کرد، ولی من نصف حواسم پیش سیدجواد بود. پیش اینکه من الان اینجام! با چادر مادرش! پس اون کجاست؟ یعنی قراره بازم بدقولی کنه؟
آخرین برگ برندهام، آخرین روز راهیان نور، داشت تموم میشد! رو تپه خاکی ایستادم و به غروب دلگیر شلمچه که خیلی هم ازش شنیده بودم خیره شدم. نسیم ملایمی چادرم رو نوازش میکرد و تو هوا تکونش میداد. سیاهی امانتی حضرت فاطمه س، تو سرخی غروب جلوه ی دیگه ای داشت...منو یاد غروب عاشورا و چادر های خاکی و سوخته مینداخت...و چقدر سخت، این چادر خاکی به اینجا رسیده بود! و من قدرش رو نمیدونستم و ازش غافل بودم...این همه سال....
لحظه ای به حال خودم اشک میریختم و فاصلهام با شهدا، لحظه ای برا سیدجوادِ بدقولی که منو شرمنده کرده بود، لحظه ای برای دلتنگیم واسه مرصاد...شلمچه فقط اشک بود و عشق و اشک و عشق...
فقط حال من اینطوری نبود! حال همه دیدنی بود! از پیرزن ۷۰ ساله ای که همراهمون بود تا دختر ۱۴ ساله!
بدون شک مقدر شده بود این روز آخر، تو این سرزمین عجیب و بینظیر، تو این کربلای عشق، دلها جوری به شهدا پیوند بخوره که این رشته ناگسستنی باقی بمونه!...
اشک هام بند نمیومدن و مثل چشمه بیپایانی جاری بودن. طهورا حال خودشم خوب نبود ولی مدام دلداریم میداد و سعی میکرد رو قلب زخمیم مرحم بزاره... ولی ممکن نبود! درد من چیزی نبود که با غیر از پیدا کردن سیدجواد آروم بگیره!
سرخی خورشید و غروب از آسمون محو شد و تیرگی شب و ستاره های کوچک و بزرگ آسمون رو پوشوندن و زینت دادن. نماز مغرب و عشا اقامه شد و اتوبوس آماده حرکت به طرف پادگان دوکوهه و فردا...حرکت به سمت تهران! ولی کجا؟ من هموز سیدجوادِ بیبیمو پیدا نکردم! کجا میخوایم بریم؟ همش اشک و دلواپسی!
- سها جانم! جون طهورا، جون من اینقدر بیتابی نکن. به خدا طاقت اینهمه اشکهاتو ندارما!
- طهورا نمیشه! شب شده! داریم برمیگردیم! ولی من هنوز...هنوز پیداش نکردم! چطوری میخوام جواب بیبی رو بدم؟...
کلمات، با التماس و هق هق از گلوم خارج میشد و درخواست فقط یکم بیشتر موندن میکرد. فقط یکم بیشتر موندن...
- توروخدا بزارید یکم بیشتر بمونم. خواهش میکنم. التماستون میکنم. آخه هنوز سیدجواد نیومده! من قول دادم! آخه من به بیبی گلنسام قول دادم برش گردونم. فقط یکم...شما رو به ارواح خاک شهدایی که ازشون حرف میزنید قسم بزارید بمونم پیداش کنم...
- نمیشه خواهر من باید بریم. دیر شده!...
چرا اینا درد منو نمیفهمن؟! خدایا صدامو میشنوی؟ صدام میرسه بهت؟ سیدجواد بهم قول داده بود...اون قول داده بود باهام برگرده! پس کجاست؟ اون کجااااااست؟
فقط چند دقیقه اجازه بدید باهاش حرف بزنم
_فقط سریع
#طریق_عشق
#قسمت90
عاجزانه رو زمین زانو زدم. دست کشیدم رو خاک های نرمی که زیر هر قسمتش ممکنه شهیدی مدفون باشه و مادر پیرش منتظرش.
- من منتظرت موندم آقا سید جواد! ولی تو نیومدی! حال بیبی رو، فقط یک روز حال بیبی رو میفهمم! آخه با منم همون کاری رو کردی که با بیبی گلنساء کردی! فکر میکردم نامردی تو مرام شما نیست...ولی...شایدم من لیاقت پیدا کردنت رو نداشتم و تنبیه گناهام شرمنده شدنم پیش بیبیه!...فقط میخوام بگم بیبی دیگه طاقت دوریت و نداره...خیلی دلش تنگ شده...خیلی وقته منتظرته...ولی مثل اینکه اینجا بیشتر به تو خوش میگذره...راستی! تو این مدت خیلی کمکم کردی...هوامو داشتی...دستمو ول نکن...نزار اشتباه برم...
- خواهرم دیر شده...لطفا سریع تر...
- خداحافظ آقا سید جواد...سلام منو به مادرتون حضرت زهرا (س) برسون...
اشک هامو پاک کردم و بلند شدم. بی اعتنا به طهورا که به پهنای صورت اشک میریخت ولی بیصدا، از پله های اتوبوس بالا رفتم و کنار پنجره، سر جام نشستم...
چی گفتی سها؟ این اراجیف چی بود بافتی برا خودت؟ تو لیاقت نداشتی سیدجواد رو برگردونی...چه ربطی به مرام شهدا داره؟ یادت رفته چقدر کمکت کردن...یادت رفته همه چیتو مدیون اونایی؟...
دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. عجب روزی بود...خداروشکر که رزقمو، اشکمو از شهدا گرفتم...حال خوبم فقط به برکت شهدا بود...فکر و خیال هم البته ول کنم نبود. حالا به بیبی چی بگم؟ من بهش قول دادم آخه. قول دادم برش گردونم...حالا چطوری تو روش نگاه کنم؟ چطوری تو چشماش نگاه کنم و بگم تنها برگشتم؟ بدون سیدجوادت...
طهورا کنارم نشست و دستشو رو سرم گذاشت.
- وای سها! چرا هیچی نمیگی؟ تب داری!!!
- حالم خوبه! چیزی نیست...
- چی چیو حالم خوبه؟ داغ داغی!
دست گذاشتم رو سرم. پس چرا خودم نفهمیده بودم؟ نای بلند شدن نداشتم. سرم درد میکرد و چشمام میسوخت. به چشمای نگران طهورا نگاه کردم. کاش زودتر پیدات میکردم دختر...مگه داریم مهربون تر از تو...؟!
- رنگتم که پریده! چرا نفهمیدم من؟! وای خدا!
- به خدا خوبم طهورا!
- رقیه! رقیه جان یه لحظه بیا!
- جانم طهورا جان؟!
- سها حالش خوب نیست میتونی یه پارچه خیس بیاری با یه قرص؟
- آره آره حتما! چی شده؟
- هیچی یکم تب داره...
- الان میارم.
چشمام از خستگی بسته شدن. ولی خیلی طول نکشید که با خنکی روی پیشونیم از خواب پریدم.
- سها؛ پاشو قرصتو بخور!
همونطوری که چشمام بسته بود گفتم :
- نمیخوام. خوبم باور کن!
- پاشو قرصتو بخور بعد بخواب!
- نمیخورم به خدا!
- باشه...ولی میخوردی زودتر خوب میشدی! حالا خوب استراحت کن که صبح راه میوفتیم حالت خوب باشه.
- طهورا...من باید بدون سیدجواد برگردم؟ پس قولی که دادم چی؟
- دیگه قسمت نبوده پیداش کنی...ناراحت نباش! مطمئنم بیبی میفهمه...
طهورا پارچه خیس رو روی پیشونیم جا به جا کرد. لرز تو تنم نشست.
- طهورا...سردمه...
- تب و لرز داری! الان برات پتو میارم.
پتو رو روم کشید و تا زیر چونم بالا آورد. خودمو مثل جوجه ای زیر پر و بال مادرش، لای پتو جا دادم و چشمامو بستم. بازم طولی نکشید که از خستگی و بدن درد خوابم برد و صدای بچه ها کم کم تبدیل به زمزمه های مبهم شد و بعد خاموش شدن.
...چه بوی آشنایی! بوی...گل یخ...! تا عطر گل یخ تو مغزم اهراز هویت شد مثل برق گرفته ها سرجام نشستم. ولی سردرد وحشتناکی تو سرم پیچید. پارچه از پیشونیم تو دستم افتاد. کنار گذاشتمش و چشمامو بستم. چقدر پررنگ تر از قبل شامهی تشنهم رو نوازش کرد...این بار بوی وسایل سیدجواد نبود! بوی خودش بود!
- طهورا! طهورا پاشو...
بین خواب و بیداری بلند شد نشست و با چشمای خمار جواب داد :
- چی شده؟
- باید برم شلمچه...باید برم شلمچه...
- الان؟ ساعت چنده؟
به ساعت تو دستش نگاه کرد و با چشمای گشاد شده گفت :
- ساعت دو و نیم نصفه شب میخوای بری شلمچه؟ مگه الکیه خواهر من!
قطرات اشک بیاختیار مثل بارون بهاری فرو میریختن.
- سیدجواد اینجاست...صدام کرده...باید برم شلمچه...خواهش میکنم....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رئیسی: دشمن داشتههای ما را هدف قرار داده است
♦️رئیسجمهور:امروز دشمن وحدت و انسجام ملی ما را هدف قرار داده است. امروز آمریکا امنیت، آرامش و اقتدار را هدف قرار داده است.
♦️در این عرصه باید هوشیاری و بصیرت داشته باشیم. دشمن داشتههای ما را هدف قرار داده است.
♦️امروز هرکس در اغتشاشات باشد در جهت راهبرد دشمن حرکت کرده است.
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت90 عاجزانه رو زمین زانو زدم. دست کشیدم رو خاک های نرمی که زیر هر قسمتش ممکنه شهیدی
#طریق_عشق
#قسمت91
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتنودویکم
طاها؛
- طاها! طاها! پاشو...
- ها؟ چیه؟
- منم دیوونه پاشو!
به زور چشمامو باز کردم.
- تو کی هستی؟
- منم بهت میگم. پاشو!
تو یه حرکت خیلی ناگهانی و دور از انتظار پریدم و طرف رو ضربه فنی کردم.
- تو کی هستی؟ این وقت شب با من چیکار داری؟ هان؟ نکنه جاسوسی؟
زیر دست و پام داشت خفه میشد. دست و پا میزد و تقلا میکرد. منم محکم تر از قبل میچسبیدمش.
- بابا...جاسوس...کجا بود؟...منم...محمد...باقر...
- محمد باقر؟
ولش کردم و گرد و خاکش رو تکوندم.
- این وقت شب چرا مثل ارواح میای بالا سر آدم؟ نمیگی یه بلایی سرت میارم؟
- خب کارت داشتم عه! نمیخواستم بقیه بیدار بشن! بلا رو هم که آوردی. بیشتر از این؟!
- خب...چیکارم داشتی این وقت شب؟
- خواهرتون بیرون پادگان منتظرته!
- خواهرم؟
- بله...مگه تو خواهرم داشتی؟
- حالا...الان کجاست؟
- بیرون منتظرن!
چفیه رو انداختم رو شونهم. دستی به موهای بهم ریختم کشیدم و مرتبش کردم و با محمد باقر رفتیم پایین.
طهورا و سها خانم لب حوض نشسته بودن و منتظر من بودن. نزدیک تر که شدیم دیدم چقدر نگران و مضطرب هستن. سها خانم داشت گریه میکرد و طهورا هم مدام مثل پروانه دورش میچرخید و دلداریش میداد. یعنی چی شده؟
- سلام داداش.
- سلام. چی شده؟
- داداش...سها...چیزه...
- چی شده آبجی؟
سها خانم بلند شد و با چشمای خیس و پر از التماس گفت :
- توروخدا منو ببرید شلمچه...
چند لحظه مسخ شدم. جملهشو تو مغزم هجی کردم.
- چی؟
- توروخدا منو ببرید شلمچه...من باید برم شلمچه!
- الان؟ ۲:۳۰ نصفه شب؟
- خواهش میکنم...من باید برم...سیدجواد...اون...صدام کرده! باید برم پیداش کنم!
- خانم نیکو نژاد حالتون خوبه؟ الان نمیتونیم بریم. مگه الکیه؟
- ولی من باید برم. شماهم منو نبرید خودم میرم.
یه نگاه پرسشگر به محمدباقر انداختم. اونم شونه بالا انداخت و منو پاس داد به حاج آقا!
- پس اجازه بدید با حاج آقا مهدوی صحبت کنم ببینم چی میگن. هرچند فکر نمیکنم بشه.
- خواهش میکنم منو ببرید. من باید برم...
با قدم های سریع به اتاق حاج آقا راهم رو کشیدم و رفتم. اصلا مگه حاجی الان بیداره؟ چی بگم بهش؟
به اتاقش که رسیدم دیدم با نور چراغ قوه گوشیش داره دعا میخونه. خیلی آروم کفشامو درآوردم و رفتم تو. تو حال خودش بود و اصلا متوجه حضور من نشد. آروم نشستم کنارش.
- سلام حاج آقا.
- سلام آقا طاها. خیر باشه! این وقت شب؟
- راستش حاجی! یکی از خانما خیلی اصرار داره بره شلمچه...
- خب؟
- همین الان! همین الان میخواد بره.
- خب برای چی؟
- مفصله ماجراش. باید براتون تعریف کنم.
- پس پاشو بریم ببینم چی میگن ایشون...
تا برسیم به طهورا و سها خانم همه ماجرای سیدجواد و بیبی و قول سها خانم رو برای حاجی تعریف کردم. اونم با شگفتی فقط به حرفام گوش داد.
- بله حاجی. خلاصه که اینطوریاست.
- اگر واقعا این ارتباط اون دختر خانم با شهید حقیقت داشته باشه، باید ببرینش...
- حاجی الان؟ بریمم گشت نمیزاره وارد محوطه بشیم.
- من هماهنگی هارو انجام میدم. علی آقا هم که کارت تفحصش همراهشه. شاید به کار بیاد...
- آخه حاجی!...
- حاجی ماجی نداریم برادر. الان با خود خانم نیکونژاد هم صحبت میکنیم حرفاشون رو میشنویم.
- چشم. هرچی شما بگین.
- چشمتون بی گناه...
ادامه راه در سکوت طی شد تا به دخترا رسیدیم که با محمدباقر کلنجار میرفتن. محمد باقر هم تا مارو دید ریسمان قائله رو سپرد دست ما و کلافه گفت :
- من که از پس این خانما بر نیومدم حاجی...
حاجی نگاه سرزنش آمیزی بهش کرد که معنیشو خیلی خوب فهمیدم؛ شما بیجا میکنی با دختر مردم کل کل میکنی!
تو دلم یکم به محمد باقر طفلی که اومده بود ثواب کنه کباب شده بود خندیدم و کنار حاج آقا وایسادم. سها خانم دوباره با اشک و التماس دست به دامن حاجی شد.
- حاج آقا خواهش میکنم...شماروبهخدا منو ببرید شلمچه. من باید برم شلمچه! سیدجواد صدام کرده. من به بیبی قول دادم برش گردونم. توروخدا حاج آقا!...
بیوقفه اشک میریخت و التماس میکرد. حاج آقا متفکرانه و با آرامش اول سعی کرد قانعش کنه که فردا صبح اول وقت میرسونیمش شلمچه ولی راضی نشد و به التماساش ادامه داد. آخه چه سِرّی هست تو این دختر و اون شهیدی که سی و اندی ساله مفقوده؟! آخه چطوری میشه...؟!
- آقا طاها شما بیزحمت علی آقا رو صدا کن ماشینشون رو بیاره.
- چشم حاجی!
دویدم طرف ساختمون و علی رو صدا زدم. طفلی خواب بود. ولی خب فقط با ماشین اون میشد رفت. اونم حرفی نزد و مثل همیشه مظلوم و بیسروصدا و بدون ذره ای غر زدن پاشد دنبالم اومد و ماشین رو آماده رفتن کرد.
علی و طهورا و سها خانم و حاج آقا سوار شدن. علی پشت فرمون نشست، حاجی هم کنارش جلو، سها خانم طهورا هم که باید عقب مینشستن، پس من کجا بشینم؟ یه نگاه به همه که سوار شده بودن کردم. نکنه منو جا بزارن؟
امکان نداره چنین اتفاقی رو از دست بدم.
#فاطمه_س
#طریق_عشق
#قسمت92
- حاجی! من...کجا بشینم؟
- عقب کنار خواهرتون!
- چشم!
سرمو انداختم پایین و کنار طهورا نشستم. خوبه حداقل حاجی و علی میدونن طهورا آبجیمه!!!
ماشین تو تاریکی شب، تو جاده های خاکی، پیش میرفت و جز سکوت تو ماشین حاکمی نبود. حاج آقا با کمی تردید سکوت رو شکست و گفت :
- خانم نیکونژاد، رابطه شما با شهید از کجا و چطور شروع شد که الان اینقدر مطمئن هستین؟
- خب...از شبی که تو خواب چادر رو برام به یادگار گذاشت...و من قول دادم با امانتی مادرش بیام شلمچه و بر گردونمش...
- خب از کجا اینقدر مطمئنین که این وقت شب صداتون کرده؟
- من بوی اونو میشناسم...
- از کجا...؟
- نمیدونم...ولی میدونم...هرجا که ردی ازش باشه، عطر شیرین گل یخ هم هست...تو اتاقش، وسایلاش، لباساش، چفیهش،...ولی این بار بوی وسایلاش نبود! بوی ملایم چفیهش نبود. بویی که به مشامم آشنا اومد، خیلی قوی تر و آشنا تر ـبود! بوی خودش بود که صدام کرد...
همه در سکوت به سِرّ حرفاش گوش دادیم و تو فکر فرو رفتیم. دلم نمیخواست باور کنم داره راست میگه! یعنی نمیخواستم این حرفای عجیب رو باور کنم...ولی دست خودم نبود...انگار یه نیروی درونی خیلی قوی، باعث میشد حرفاش با تمام وجود در درونم بشینه...ولی اگر هیچ خبری نباشه؟! با این ادعا ها و قول و قرار ها و حال پریشونش، اگر سیدجواد رو پیدا نکنه، میمیره....!!!
طهورا بیاعتنا به من، تو گوشش چیزایی زمزمه میکرد و پا به پای آشفته حالی رفیقش نگران بود! منم فقط به جاده ی تاریک و خطرناکی که توش قدم برداشته بودیم نگاه میکردم.
بالاخره رسیدیم به نیروهای گشت شب. ماشین رو نگه داشتن. بی اختیار قلبم شروع به تپیدن کرد. اگر اجازه ندن بریم، چی میشه؟ سها خانم چیکار میکنه؟ استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی سعی کردم اصلا بروزش ندم.
پسر جوون با لباس خادمی اومد جلو.
- سلام حاج آقا!
- سلام برادر. اجازه داریم بریم؟
- خیر حاج آقا! شما اینوقت شب اینجا چیکار میکنین؟
- والا یه مسئله فوریه! باید بریم داخل.
- حاجی نمیشه من نمیتونم اجازه بدم. الان نصفه شب، مقدور نیست برید داخل.
- برادر کار فوریه.
- نمیشه حاج آقا! من مامورم و معذور.
- آقا مسئله پیدا کردن یه شهیده!
- حاج آقا شوخی میکنی؟ این وقت شب؟ شهید؟ شما؟
- من برای شما توضیح میدم؛ شما اجازه بدید بچه ها برن.
- حاجی جان شرمنده من نمیتونم اجازه بدم مگه الکیه!
من اون پشت گـُر گرفته بودم، اونوقت حاجی میگفت توضیح میدم برات. علی کارت تفحصش رو در آورد و خیلی محترمانه گفت :
- اخوی من خودم از بچه های تفحص هستم. اینم مجوزم! بیزحمت راه رو باز کنید!...
- نمیشه آقا! من نمیتونم.
هی میگه نمیتونم. ای بابا! در ماشین رو باز کردم و پریدم بیرون. حاج آقا میخواست حرفی بزنه ولی اجازه ندادم. چند ضربه دوستانه به شونه پسره زدم و سعی کردم آروم باشم.
- ببین! یه مادر الان منتظره. اون خانم رو میبینی؟ به اون مادر قول داده پسرش رو برگردونه!...ما باید بریم...
پوزخندی زد که از هزار تا بد و بیراه برام سنگین تر بود.
- قصه تعریف میکنی آقا؟ مگه به قول دادن ایشونه؟
میخواستم حرف بزنم که حاج آقا دست گذاشت رو شونهم و منو کشید عقب و مانع حرف زدنم شد.
- برادر شما بزار ما بریم من برای شما کامل توضیح میدم.
- حاج آقا به خدا نمیشه. من از یه جا دیگه دستور میگیرم. لطفا گوش کنید و برگردید...وگرنه...
صدام بالا رفت : وگرنه چی؟
- آروم باش آقا! وگرنه...
حاج آقا جلوی ادامه حرفش رو گرفت و گفت :
- اونی که ازش دستور میگیری کیه؟
- فرماندهم؟
- بله فرماندهتون.
- فرمانده نجات...سیدرضا نجات!
- سید رضا نجات؟ شیمیاییه؟
- بله...
گل از گل حاج آقا شکفت و لبخند محوی روی لب هاش نقش بست. ولی من همچنان تو آتیش داشتم میسوختم. حاجی متفکرانه لبخندش رو حفظ کرد.
- پس کی اینطور! سیدرضا فرمانده شماست...
- میشناسینشون؟
- بله البته! امکانش هست باهاش صحبت کنم؟
- خب...مگر اینکه بهشون بیسیم بزنم...
- اشکالی نداره برادر. بیسیم بزن کارمون فوریه!
- چشم...ولی...
کلافه دستی به صورت و ریشام کشیدم : ولی چی؟
- هیچی...
پسره بیسیمش رو از جیبش درآورد و چند دقیقه دیگه حاج آقا مهدوی مشغول یه خوش و بش حسابی با رفیق فاب ده سال پیشش بود! آخه مرد مؤمن الان چه وقت حال و احوال رفیقانهست؟ دختر مردم داره تو ماشین پس میوفته!
نگاه نگران طهورا بین من و حاج آقا که حرفاش تمومی نداشت میچرخید منم با چشم و ابرو بهش میفهموندم که یکم صبر کن دختر...سها خانم هم که فقط اشک میریخت....
- خب سیدرضا جان. قضیه از این قراره. حالا هم اگر شما به نیروتون امر کنی راه رو برای ما باز کنن، جبران میکنم! اجرکم عندالله...
با صدایی که از پشت بیسیم اومد برق امید تو چشمام دوید.
- متوجه هستم محمد جان. بهشون میگم راه رو باز کنن و یکی دوتاشون باهاتون بیان راهو گم نکنین....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
🕯دیگر امید بین نفسهاش مرده اسٺ
🍂سوے نگاش گریہ ے بسیار برده اسٺ
🕯باد صبا خبر بہ خراسان ببر بگو
🍂معصومہ در فراق رضا جان سپرده اسٺ
#وفات_حضرت_معصومه(س)💔
#ڪریمہ_اهلبیٺ🍂🕯
#تسلیٺ_باد 🏴