eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیروزی شیرین تیم ملی گوارای وجودتون😊🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت128 نگاهمو از چشم‌های نگران شون به دست مجروحم کشیدم. کل باند خونی بود! لعنتی...پس
ای وای کوثر! زبونت رو باید داغ بذارم من یه بار... از رو صندلی جهیدم کنار پنجره. بابا در رو پشت سرش بست و کوثر لی لی کنان اومد تو خونه. دویدم تو پذیرایی. - بابا چی گفت؟ کوثر با تعجب نگاهم کرد و بعد یه نگاه به مامان که مشکوک من رو زیر نظر گرفته بود انداخت. - هیچی دیگه. رفت خبر بگیره ببینه چی شده... آب دهنمو قورت دادم. عجب گل کاشتی سها! تو که نمیخواستی مامان پی ببره به دلِ آشوبت...زبون به لب کشیدم و با نگاه سر به زیر دوباره چپیدم تو اتاقم. از بچگی حرف بیمارستان می شد دلم آشوب می شد فرقی نداشت کی باشه؟! نگرانی روحم رو می خورد!! سبحان: چشمام رو با درد باز کردم. مرتضی و علی و طاها و سجاد و معراج(؟!) و عمو صالح(؟!) بالا سرم بودن وپرستار داشت سرم تو دستم رو در میاورد. - سبحان خوبی؟ صدای طاها بود. سرمو به زحمت برگردوندم طرفش. نگرانی تو چشماشون موج میزد. نه بابا؟! مگه چم شده؟! به دستم نگاه کردم. باند های به قول خودم حرفه ای تری دور دستم پیچیده شده بودن وحتی نمیتونستم دستم رو تکون بدم. با آخی که گفتم سرهاشونو نزدیک تر آوردن و با قیافه های مچاله شده پرسیدن: - خوبی؟ درد داره؟ زدم زیر خنده. سرهاشونو دور کردن و یه نگاه به هم انداختن. فقط عمو صالح بود که با من میخندید. - عمو صالح! شما چرا میخندین؟ - آخه خوب میدونم منظره ای که داری میبینی چه جوریه و چه حسی داری!! - جدی؟ چطور؟ - آخه منم مثل تو مجروح شدم... من وعمو صالح دوباره خندیدیم ولی بچه ها هنوز داشتن لحظات اخیر رو ریکاوری میکردن. ولی بعد چند ثانیه اونام شروع کردن همراه ما خندیدن. پرستار چشم غره ای به بچه ها رفت و رو به من گفت: - آقا من نمیدونم کدوم بیمارستان شما رو مرخص کرده ولی وضع دستتون وخیمه یه چند روزی مهمون ما هستین... خنده رو لبم ماسید. - یعنی از یه روز بیشتر؟! - بدون شک از یه روز بیشتر! لب جویدم و با مظلوم نمایی به عمو صالح خیره شدم. سر تکون داد و خندید. - از دست تو پسر! آخر خودتو به کشتن میدی... خندیدم. به چشمای علی نگاه کردم. غم عجیبی تو چشماش موج میزد و من سر در نمیاوردم چیه؟! ولی روی پرسیدن ازش رو هم نداشتم. شاید لازم بود تو خلوت خودش حلش کنه! صدای شوخی ها ی بچه ها حال و هوای دلم رو برد تو سنگر. همونجا ها که وضعیت گه گداری آروم بود و یک شب میتونستیم راحت بخوابیم! بساط شوخی و خنده های آخر شب بچه ها جمع بشو نبود. آخرش فرمانده نقشه ها ی پهن شده رو میز اتاقش رو ول میکرد و میومد ساکتمون کنه! ولی بچه ها دست از سر فرمانده هم بر نمیداشتن!!... چند وقت پیش یکی از رفیقا رو تخت بیمارستان بود و من جای طاها وایساده بودم و باهاش حرف میزدم. پای چپش پر ترکش شده بود. سرش هم شکسته بود. ولی نرفته بود شهرشون! گفت منطقه میمونم تا خوب شم! نه فرمانده نه پرستار ها و دکتر ها هیچکدوم حریف پافشاری هاش نشدن!... با خودم گفتم: نکنه دیگه اجازه ندن برم منطقه؟! این فکر حالم رو بد کرد. تو این شرایط، به خاطر یه زخم و گلوله زپرتی، بچه هارو تنها بزارم و رو تخت بیمارستان آب پرتقال نوش جان کنم؟! محاله... سها: رو تخت دراز کشیدم. پتوی بنفشمو پیچیدم دورم و سرم رو تو بالش فرو کردم. چشمامو محکم بستم و زمزمه کردم: - خدایا من از وقتی یه دختر بچه 13 - 14 بودم به تو قول دادم که هیچ آدم نامحرمی رو تو دلم راه ندم. قول دادم دلم فقط جای تو باشه و بس...اجازه نده یه پسر غریبه اینظوری فکرم رو درگیر کنه...من جز تو و امام زمانم هیچکس رو نمیخوام! حداثل الان وقتش نیست...چیزای مهم تری هست که من باید بهشون فکر کنم... با صدای در اتاق کله مو از رو بالش بلند کردم و گفتم: - بفرمایید... کوثر در رو نیمه باز کرد و سرش رو کرد توی اتاق. - آبجی! خوابی؟ - آره...اینجا هم دنیای خواب و خیاله...تو چطوری تو خواب من اومدی؟ پوکر گفت: مسخره! جدی میگم. - میبینی که! خواب نیستم. فرمایش؟ - طهورا دوستت زنگ زده! خون دوباره تو رگ هام جوشید. سرجام نشستم و با نیش باز پرسیدم: - کوش؟... ❌بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- هیس عه! پشت تلفن آبروتو بردی... خندیدم. - خب بیار گوشی رو. کامل اومد داخل. تلفن بیسیم رو داد دستم و رفت. - سلام طهورا! چنان با شوق گفتم که جواب داد: به به خانم حال شما؟ معلومه دیگه! رفتی ور دل پدر گرام بایدم اینقدر خوب باشی دیگه. - ای بابا...ور دل پدر که بله حال دل همیشه عالیه! ولی این شوق شنیدن صدای رفیق جانه... _ نه بابا؟ چاخلص شومام هستیم آبجی. - نچ! چاخلص و چاکلت و چی توز دوست ندارم. فقط پفک نمکی! - ای...استغفرالله... از پشت تلفن خندیدیم. مثل قبلنا! چقدر دلم برای صدای خنده هاش تنگ شده بود... - خب بگو ببینم چی شد یاد رفیقت کردی؟ - اشکالی داره یاد خواهرم کنم؟ من که یه آبجی بیشتر ندارم. - من که از خدامه. من آبجی زیاد دارم ولی طهورا نه! حالا میخوام بدونم چی شد یادم افتادی؟ - عه گیر دادیا! دلم برات تنگ شده خب...کلی اتفاق هست بابا! آها بذار از اینجا شروع کنم. واسه نوه اقدس خانم، مریم، خواستگار اومده! خیلی آقاست الله اکبر... - عه واقعا؟! چه عالی! کی هست؟ میشناسیش؟ چطوریه؟ جواب مریم چیه؟ - یواش یواش قربونت برم. بزا با هم بریم منو بستی به رگبار. - خب چشم ببخشید یواش یواش. یکی یکی... - بچه تهران نیست. پلیسه تو نیروی انتظامی کار میکنه. البته این بین خودمون باشه ها؛ سریه! از خود مریم به صورت نامحسوس و محرمانه شنیدم. فکر کنم اهل شهریاره. دیگه جونم برات بگه که، سرجمع خیلی تعریفش رو شنیدم. میگن خانواده دار و مودبه. کاری و زرنگه. - ماشاءالله لا حول ولا قوت الا بالله به این همه اطلاعات! شما یه مرکز آمار محل تاسیس کن به نظرم پول خوبی به جیب میزنیا! - دیگه دیگه. - چجوری آشنا شدن؟ از وری تخت بلند شدم وهمون طوری که طهورا حرف میزد رفتم سمت در اتاق. ژاکت نازک گلبهی رنگم رو تنم کردم و رفتم بیرون. تو راهرو قدم زنان سمت ایوون رفتم. - پسره دنبال دختر خوب میگشته، از طریق مامان دوستش با مریم آشنا شده. یعنی مامان دوست پسره مریم رو بهش معرفی کرده! حالا مامان دوست پسره کیه؟ دختر عموی مامان مریم... - پس کی اینطور...خود مریم نظرش چیه؟ - میگه پول و قیافه و خوشگلی براش مهم نیست! معیارش انسانیت و ایمان و عشق به اهل بیته...در نتیجه شازده همه معیار های مریم رو داره. ولی میگه اگر بخواد بره شهریار نمیتونه مادر بزرگش رو تنها بزباره. - راست میگه خب طفلی! اقدس خانم که جز مریم کسی رو نداره. - اوم...ولی خب بالاخره میشه یه کاری کرد مشکلی نیست که حل نشه. - ان شاء الله خوشبخت بشن. - ان شاء الله. مریم جون هم بره سر خونه و زندگیش راحت بشه. خوشحالی عمیقی تو دلم نشسته بود. چقدر حالم خوب بود وقتی شنیدم مریم هم بالاخره ازدواج میکنه؛ با یه پسر خوب! و بیشتر حالم خوب شد وقتی دیدم این دختر اینقدر عاقله... از هر دری حرف زدیم. از خوبی ها و شادی ها گرفته تا مشکلات سیاسی و اجتماعی جامعه. ولی حتی یک کلمه هم از آقاسیدسبحان حرف نزدیم. یعنی طهورا صلاح دونست که چیزی نگه. و من بیشتر نخواستم... برگشتم تو خونه. در یخچال رو باز کردم و یه لیوان آب ریختم. از خصلت های خانماست که میتونن چند تا کار رو باهم انجام بدن. تلفن رو بین کتف و سرم جا به جا کردم که نیوفته. - خب؟ - خب به جمالت دیگه! خلاصه که دخترا میگن تابستون قراره یه اردوی جهادی داشته باشیم به مناطق محروم. یه اردوی چهل روزه البته اگر ما رو هم ببرن! البته رو کش دار گفت و چشم غره ش رو حتی از پشت تلفن هم دیدم. تو این چند سالی که تعوی بسیج معراج شهدا فعال بود دل پری داشت از برادرا و اردوهای جهادی ای که جهای دخترا نبود. - ان شاء الله که میبرن. نگران نباش. - سها به خدا نبرن خودم دونه دونه شونو...ای خدا... - خب آرام باش گلم. آرام! لیوان آب رو سر کشیدم و یه نگاه زیر چشمی به مامان که نشسته بود رو مبل راحتی سه نفره و بافتن ژاکت برای محیا رو از حالا شروع کرده بود انداختم. به پیشونیش چین داده بود و با دقت تمام با میل های ریزیش کاموای صورتی رو می بافت. صدای مامان طهورا از پشت تلفن اومد. - اوه طهورا مامانت صدات کرد برو که پول تلفنتون سر به فلک کشید. - ای وای چند دقیقع حرف زدیم؟ به صفحه تلفن نگاه کردم. یا امام زمان عج! یک ساعت و هفده دقیقه حرف زده بودیم؟! - طهورا برو که کل حقوق این ماهت رو باید بدی واسه پول تلفن امروز! بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️ 🍁خدایا دراین دریای ⭐️پرتلاطم روزگار 🍁با نگاه مهربانت ⭐️دلگرم مان کن 🍁به فردایی بهتر ⭐️شبتون پراز آرامش 🍁و نگاه خداوند ⭐️هرکجا که هستین 🍁همراهتان باشد ⭐️شب پائیزیتون بخیر✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت130 - هیس عه! پشت تلفن آبروتو بردی... خندیدم. - خب بیار گوشی رو. کامل اومد داخل. تل
با خنده خداحافظی کردیم و تلفن رو گذاشتم روی میز غذاخوری. - مامان جونم! - جانم؟ - میگم که... - باز چی میخوای؟ - اِ مامان! دستتون درد نکنه دیگه! مامان خندید. - بگو ببینم چی میخوای؟! - حالا که اینقدر اصرار دارین میگم. - ای ناقلا! - دست پرورده ایم استاد. - بسه زبون درازی دختر! اینو با خنده گفت. از وقتی مرصاد رفته بود خیلی شکسته تر شده بود. اون نور چشم مامان نوری بود! ولی من همه سعیم رو می کردم که بخندونمش و حالش رو خوب کنم؛ دلتنگی مرصاد رو کمتر کنم براش! اما نمیشد...من مرصاد نبودم...هیچوقت هم نمیتونستم باشم...اون مرصاد بود و من سها...زمین تا آسمون باهم فرق داشتیم. - نمیگی چی میخوای؟ - چرا چرا! میگم مامان نوری جان؟! - جان مامان نوری دختر؟ شال گردن جدید میخوای یا ژاکت سِت بوت زمستونیت؟ - مامان! ژاکت خاکستری دارم. ولی چه خوب خوندی ذهنمو!! دست مریزاد نوری بانو! و همچنین دست مریزاد به سلیقه حاج صالح که جای خانم خونه فرشته آورده تو خونه ش... - یه نمه هم از شیرین زبونیای بچگیات کم نشده دختر.هنوزم همون وروجک فسقلی و ریزه میزه ای که مغزمون رو میخوردی! وا مامان؟! من به این گلی خانومی ماهی آرومی! - شالگردن چه رنگی میخوای؟ دو کلاف کاموا بگیر برا توروهم شروع کنم. برق خوشحالی تو چشمام دوید. قربونت برم من ملکه قلبم. صدای زنگ آیفون هردومون رو از دنیای شیرینی که توش فرو رفته بودیم بیرون کشید. به سمت آیفون دویدم. کاش بابا باشه کاش بابا باشهبابا باشه خدایا! - بله؟ - منم باباجان باز کن در رو. نفس راحتی تو دلم کشیدم و خدا خدا کردم که خودش خبر بده و مجبور نشم از شدت نگرانی بپرسم. در رو باز کردم و دویدم تو حیاط ولی اجازه ندادم بابا بفهمه نگرانم. کوثر هم کنارم وایساد. - سلام بابا! کوثر - سلام بابایی! بابا - سلام فرشته های بابا. کوثرل - بابا چی شد؟ حالشون خوبه؟ چرا رفتن بیمارستان؟ بابا - الحمدلله بهتره. به خاطر زخمش رفته بود بیمارستان بخیش باز شده بود. - الان خوبن؟ بابا - بله. نمیخواین بزارین بیام تو؟ کوثر - بفرمایین بفرمایین ببخشید! بابا کفش های چرم ساده و قهوه ای رنگش رو در آورد و اومد تو. دوباره دویدم تو آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم. لیوان سفالی فیروزه ای رنگ رو میون انگشتای لرزون از استرسم گرفتم و با قدم های آهسته رفتم توی پذیرایی. لبخند به صورتم پاشیدم و با تمام وجود انرزی مثبت به باباجونم هدیه کردم. بابا یه نگاه به سر تا پام انداخت و لبخند به لب هاش آورد. دسته از موهامو پشت گوشم دادم. - خسته نباشی بابا جان! - سلامت باشی دخترم... - فضای بیمارستان خسته تون کرد؟ - خیلی نه...خاطرات پاک نمیشن...ولی تلخ هاش بعد مدت های طولانی فقط دلتنگی به جا میذارن...نه خستگی... سکوت کردم. دلتنگی شورترین نمک روی زخم های بابا بود. ولی اون وانمود میکرد که عادت کرده... به زخم عمیق جا موندنه و دوری از رفقا...خاطره ها... - بابا... - جانم ریحانه بابا؟! - داستان اسمم رو داشتین میگفتین. نصفه موند. خندید و دلم قنج رفت برای لبخندش و نگاه خسته ای که پشت خنده هاش پنهان می شد. از خدا خواسته کنارش نشستم و خیره شدم به صورتش که از تماشاش هیچوقت سیر نمیشدم. دخترایی که با باباهاشون صمیمی نبودن رو درک نمیکردم. آدم تا وقتی چنین تکیه گاه محکمی تو زندگیش داره چه نیازی داره به یه پسر غریبه دم دمی مزاج که هر روز دلش با یکیه؟! وقتی رابطه ت با بابت خوب باشه، برا خودت جا میندازی که جای هر کس و ناکسی تو قلبت نیست و ناز و عشوه هات صاحاب داره...هرچقدرم که خریدار داشته باشه! دختر حرمت باباشو نگه میداره... دست بابارو با بوسه ای نوازش کردم و با گوش دل منتظر ادامه حرفاش موندم. - میخواستین اسممو بزارین وروجک! - آره...میخواستیم اسمتو بزاریم وروجک. ولی هنوز نمیدونستیم دختری یا پسر؟! دوازده تا اسم برات انتخاب کرده بودیم؛ نفری دوتا! - اوه چه خبره؟! - ته تغاری بودی و عزیز دردونه! از همون وقتی که هنوز مارو ندیده بودی رو سرمون جا داشتی ریحانه بابا! - پس کوثر هووی بدجنسیه... خندیدیم. - هیچکدوم از بچه ها هووی بچه بزرگ تر نیستن! همه شون مثل تک تک اعضا و جوارح بدن عزیزن... - میدونم بابا شوخی کردم! - تو در و همسایه پخش شده بود که بچه پنجم حاج صالح نیکونژاد هم تو راهه و همه حدس میزدن که تو دختری یا پسر؟ بعد دوتا دختر و دوتا پسر حدس زدن جنسیت تو سخت بود! هرکی یه چیز میگفت. ولی بی بی گل نساء میگفت دختره...یه دختر خوشگل که مثل ستاره تو آسمون شب می درخشه! بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خب چرا بی بی گل نساء اون حرف رو میزد؟ - بزار بگم دختر چقدر عجولی تو! خندیدم. بابا هم خندید و دستی به محاسن جوگندمی رنگش کشید. قبل رفتن مرصاد تعداد تار مو های خاکستری از سفید بیشتر بود. - چشم بفرمایین. - من می دونستم پشت اون حرف یه چیزی هست. مطمئن بودم...ولی نمیدونستم از کجا؟ اسم دختر ها رو جدا کردم. فاطمه ، زهرا، زینب، رقیه، مطهره، حورا، رضوانه، حدیث، حانیه، حنانه و... کلی اسم برات پیدا کرده بودیم! همه جوره... ولی هنوز نمیدونستیم کدوم خوبه؟ اونقدر که همه شون خوب بودن... - اگر اسمم چیز دیگه ای می شد چی میذاشتین؟ - شاید زینب...یا فاطمه... - اگر پسر بودم چی؟ - حسین... - واقعا؟ چرا حسین؟ من و مادرت عاشق امام حسین بودیم! نذر کرده بودیم اگر پسر شدی اسمتو بزاریم حسین! - چه قشنگ! چرا اسم مرصاد و معراج رو حسین نذاشتین؟ - اسم اونا رو ننه سوریه انتخاب کرد! هر دوتای ابروم بالا پریدن و با چشمایی که اندازه نعلبکی های بی بی شه بودن پرسیدم: - هاع؟ اون دیگه کیه؟ بابا از ته دلش به قیافه م که پر از ابهام بود خندید و قلب من هم از اعماق وجود خشنود شد. لبخند ملیح ولی عمیقی به لب هام زینت بخشید. - مادر بزرگ مادرت. تو ایشون رو ندیدی! بعد از به دنیا اومدن مرصاد دیگه نتونستیم بریم تبریز دیدنشون... - آهاع! پس مامان نوری مادر بزرگ هم داره؟ خدا این اجداد صالح رو زیاد کنه!!! دوباره خندیدیم. چقدر امروز مامان و بابا خندیدن. خدایا نگیری این خنده هارو ازشون که من میمیرم بدون اونا... خب داشتین میگفتین! - بله. جونم برات بگه که... شبیه یه بچه تشنه که میخواد از دست پدرش آب بگیره منتظر بودم تا بابا ادامه حرفش رو بزنه ولی صدای زنگ آیفون عطشم رو بی جوا گذاشت. زیر لب غر غر کردم و به کسی که پشت در بود یه مزاحمی هم حواله کردم. الان چه وقتش بود آخه! اگر بذارین من ماجرای اسمم رو بدونم... "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد"‌ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا