eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت130 - هیس عه! پشت تلفن آبروتو بردی... خندیدم. - خب بیار گوشی رو. کامل اومد داخل. تل
با خنده خداحافظی کردیم و تلفن رو گذاشتم روی میز غذاخوری. - مامان جونم! - جانم؟ - میگم که... - باز چی میخوای؟ - اِ مامان! دستتون درد نکنه دیگه! مامان خندید. - بگو ببینم چی میخوای؟! - حالا که اینقدر اصرار دارین میگم. - ای ناقلا! - دست پرورده ایم استاد. - بسه زبون درازی دختر! اینو با خنده گفت. از وقتی مرصاد رفته بود خیلی شکسته تر شده بود. اون نور چشم مامان نوری بود! ولی من همه سعیم رو می کردم که بخندونمش و حالش رو خوب کنم؛ دلتنگی مرصاد رو کمتر کنم براش! اما نمیشد...من مرصاد نبودم...هیچوقت هم نمیتونستم باشم...اون مرصاد بود و من سها...زمین تا آسمون باهم فرق داشتیم. - نمیگی چی میخوای؟ - چرا چرا! میگم مامان نوری جان؟! - جان مامان نوری دختر؟ شال گردن جدید میخوای یا ژاکت سِت بوت زمستونیت؟ - مامان! ژاکت خاکستری دارم. ولی چه خوب خوندی ذهنمو!! دست مریزاد نوری بانو! و همچنین دست مریزاد به سلیقه حاج صالح که جای خانم خونه فرشته آورده تو خونه ش... - یه نمه هم از شیرین زبونیای بچگیات کم نشده دختر.هنوزم همون وروجک فسقلی و ریزه میزه ای که مغزمون رو میخوردی! وا مامان؟! من به این گلی خانومی ماهی آرومی! - شالگردن چه رنگی میخوای؟ دو کلاف کاموا بگیر برا توروهم شروع کنم. برق خوشحالی تو چشمام دوید. قربونت برم من ملکه قلبم. صدای زنگ آیفون هردومون رو از دنیای شیرینی که توش فرو رفته بودیم بیرون کشید. به سمت آیفون دویدم. کاش بابا باشه کاش بابا باشهبابا باشه خدایا! - بله؟ - منم باباجان باز کن در رو. نفس راحتی تو دلم کشیدم و خدا خدا کردم که خودش خبر بده و مجبور نشم از شدت نگرانی بپرسم. در رو باز کردم و دویدم تو حیاط ولی اجازه ندادم بابا بفهمه نگرانم. کوثر هم کنارم وایساد. - سلام بابا! کوثر - سلام بابایی! بابا - سلام فرشته های بابا. کوثرل - بابا چی شد؟ حالشون خوبه؟ چرا رفتن بیمارستان؟ بابا - الحمدلله بهتره. به خاطر زخمش رفته بود بیمارستان بخیش باز شده بود. - الان خوبن؟ بابا - بله. نمیخواین بزارین بیام تو؟ کوثر - بفرمایین بفرمایین ببخشید! بابا کفش های چرم ساده و قهوه ای رنگش رو در آورد و اومد تو. دوباره دویدم تو آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم. لیوان سفالی فیروزه ای رنگ رو میون انگشتای لرزون از استرسم گرفتم و با قدم های آهسته رفتم توی پذیرایی. لبخند به صورتم پاشیدم و با تمام وجود انرزی مثبت به باباجونم هدیه کردم. بابا یه نگاه به سر تا پام انداخت و لبخند به لب هاش آورد. دسته از موهامو پشت گوشم دادم. - خسته نباشی بابا جان! - سلامت باشی دخترم... - فضای بیمارستان خسته تون کرد؟ - خیلی نه...خاطرات پاک نمیشن...ولی تلخ هاش بعد مدت های طولانی فقط دلتنگی به جا میذارن...نه خستگی... سکوت کردم. دلتنگی شورترین نمک روی زخم های بابا بود. ولی اون وانمود میکرد که عادت کرده... به زخم عمیق جا موندنه و دوری از رفقا...خاطره ها... - بابا... - جانم ریحانه بابا؟! - داستان اسمم رو داشتین میگفتین. نصفه موند. خندید و دلم قنج رفت برای لبخندش و نگاه خسته ای که پشت خنده هاش پنهان می شد. از خدا خواسته کنارش نشستم و خیره شدم به صورتش که از تماشاش هیچوقت سیر نمیشدم. دخترایی که با باباهاشون صمیمی نبودن رو درک نمیکردم. آدم تا وقتی چنین تکیه گاه محکمی تو زندگیش داره چه نیازی داره به یه پسر غریبه دم دمی مزاج که هر روز دلش با یکیه؟! وقتی رابطه ت با بابت خوب باشه، برا خودت جا میندازی که جای هر کس و ناکسی تو قلبت نیست و ناز و عشوه هات صاحاب داره...هرچقدرم که خریدار داشته باشه! دختر حرمت باباشو نگه میداره... دست بابارو با بوسه ای نوازش کردم و با گوش دل منتظر ادامه حرفاش موندم. - میخواستین اسممو بزارین وروجک! - آره...میخواستیم اسمتو بزاریم وروجک. ولی هنوز نمیدونستیم دختری یا پسر؟! دوازده تا اسم برات انتخاب کرده بودیم؛ نفری دوتا! - اوه چه خبره؟! - ته تغاری بودی و عزیز دردونه! از همون وقتی که هنوز مارو ندیده بودی رو سرمون جا داشتی ریحانه بابا! - پس کوثر هووی بدجنسیه... خندیدیم. - هیچکدوم از بچه ها هووی بچه بزرگ تر نیستن! همه شون مثل تک تک اعضا و جوارح بدن عزیزن... - میدونم بابا شوخی کردم! - تو در و همسایه پخش شده بود که بچه پنجم حاج صالح نیکونژاد هم تو راهه و همه حدس میزدن که تو دختری یا پسر؟ بعد دوتا دختر و دوتا پسر حدس زدن جنسیت تو سخت بود! هرکی یه چیز میگفت. ولی بی بی گل نساء میگفت دختره...یه دختر خوشگل که مثل ستاره تو آسمون شب می درخشه! بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خب چرا بی بی گل نساء اون حرف رو میزد؟ - بزار بگم دختر چقدر عجولی تو! خندیدم. بابا هم خندید و دستی به محاسن جوگندمی رنگش کشید. قبل رفتن مرصاد تعداد تار مو های خاکستری از سفید بیشتر بود. - چشم بفرمایین. - من می دونستم پشت اون حرف یه چیزی هست. مطمئن بودم...ولی نمیدونستم از کجا؟ اسم دختر ها رو جدا کردم. فاطمه ، زهرا، زینب، رقیه، مطهره، حورا، رضوانه، حدیث، حانیه، حنانه و... کلی اسم برات پیدا کرده بودیم! همه جوره... ولی هنوز نمیدونستیم کدوم خوبه؟ اونقدر که همه شون خوب بودن... - اگر اسمم چیز دیگه ای می شد چی میذاشتین؟ - شاید زینب...یا فاطمه... - اگر پسر بودم چی؟ - حسین... - واقعا؟ چرا حسین؟ من و مادرت عاشق امام حسین بودیم! نذر کرده بودیم اگر پسر شدی اسمتو بزاریم حسین! - چه قشنگ! چرا اسم مرصاد و معراج رو حسین نذاشتین؟ - اسم اونا رو ننه سوریه انتخاب کرد! هر دوتای ابروم بالا پریدن و با چشمایی که اندازه نعلبکی های بی بی شه بودن پرسیدم: - هاع؟ اون دیگه کیه؟ بابا از ته دلش به قیافه م که پر از ابهام بود خندید و قلب من هم از اعماق وجود خشنود شد. لبخند ملیح ولی عمیقی به لب هام زینت بخشید. - مادر بزرگ مادرت. تو ایشون رو ندیدی! بعد از به دنیا اومدن مرصاد دیگه نتونستیم بریم تبریز دیدنشون... - آهاع! پس مامان نوری مادر بزرگ هم داره؟ خدا این اجداد صالح رو زیاد کنه!!! دوباره خندیدیم. چقدر امروز مامان و بابا خندیدن. خدایا نگیری این خنده هارو ازشون که من میمیرم بدون اونا... خب داشتین میگفتین! - بله. جونم برات بگه که... شبیه یه بچه تشنه که میخواد از دست پدرش آب بگیره منتظر بودم تا بابا ادامه حرفش رو بزنه ولی صدای زنگ آیفون عطشم رو بی جوا گذاشت. زیر لب غر غر کردم و به کسی که پشت در بود یه مزاحمی هم حواله کردم. الان چه وقتش بود آخه! اگر بذارین من ماجرای اسمم رو بدونم... "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد"‌ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- خب چرا بی بی گل نساء اون حرف رو میزد؟ - بزار بگم دختر چقدر عجولی تو! خندیدم. بابا هم خندید و دستی به محاسن جوگندمی رنگش کشید. قبل رفتن مرصاد تعداد تار مو های خاکستری از سفید بیشتر بود. - چشم بفرمایین. - من می دونستم پشت اون حرف یه چیزی هست. مطمئن بودم...ولی نمیدونستم از کجا؟ اسم دختر ها رو جدا کردم. فاطمه ، زهرا، زینب، رقیه، مطهره، حورا، رضوانه، حدیث، حانیه، حنانه و... کلی اسم برات پیدا کرده بودیم! همه جوره... ولی هنوز نمیدونستیم کدوم خوبه؟ اونقدر که همه شون خوب بودن... - اگر اسمم چیز دیگه ای می شد چی میذاشتین؟ - شاید زینب...یا فاطمه... - اگر پسر بودم چی؟ - حسین... - واقعا؟ چرا حسین؟ من و مادرت عاشق امام حسین بودیم! نذر کرده بودیم اگر پسر شدی اسمتو بزاریم حسین! - چه قشنگ! چرا اسم مرصاد و معراج رو حسین نذاشتین؟ - اسم اونا رو ننه سوریه انتخاب کرد! هر دوتای ابروم بالا پریدن و با چشمایی که اندازه نعلبکی های بی بی شه بودن پرسیدم: - هاع؟ اون دیگه کیه؟ بابا از ته دلش به قیافه م که پر از ابهام بود خندید و قلب من هم از اعماق وجود خشنود شد. لبخند ملیح ولی عمیقی به لب هام زینت بخشید. - مادر بزرگ مادرت. تو ایشون رو ندیدی! بعد از به دنیا اومدن مرصاد دیگه نتونستیم بریم تبریز دیدنشون... - آهاع! پس مامان نوری مادر بزرگ هم داره؟ خدا این اجداد صالح رو زیاد کنه!!! دوباره خندیدیم. چقدر امروز مامان و بابا خندیدن. خدایا نگیری این خنده هارو ازشون که من میمیرم بدون اونا... خب داشتین میگفتین! - بله. جونم برات بگه که... شبیه یه بچه تشنه که میخواد از دست پدرش آب بگیره منتظر بودم تا بابا ادامه حرفش رو بزنه ولی صدای زنگ آیفون عطشم رو بی جوا گذاشت. زیر لب غر غر کردم و به کسی که پشت در بود یه مزاحمی هم حواله کردم. الان چه وقتش بود آخه! اگر بذارین من ماجرای اسمم رو بدونم... آیفون رو برداشتم. - بله؟ - خاله باز کن در رو... با شنیدن صدای عرفان غرغر هامو پس گرفتم و خندیدم. البته تو دلم! - خاله فدای صدات بشه عشقم بیاین تو. - خدا نکنه خاله! دکمه رو زدم و دویدم تو اتاق که یه لباس خوب بپوشم. سارافون کبریتی یشمی و زیر سارافون حریر زرشکیمو پوشیدم و یه روسری یشمی با خال خال های ریز سفید سر کردم. کش چادر رنگیم رو هم روی سرم تنظیم کردم و دویدم تو پذیرایی. البته تا وقتی دویدم که به پذیرایی برسم. نه جلوی چشم آقا حامد! سبک بازی ممنوعه... لبخند پر شوق و ذوقی روی لب هام آوردم و با نگاهم حسابی قربون صدقه قد و بالای پسرا رفتم. چقدر آقا شدن! مگه چند وقت ندیده بودمشون؟! کل عید رو یعنی ندیده بودمشون؟! از قبل راهیان نور...چقدر زیاد! عرفان و عدنان از بغل کوثر بیرون پریدن و دویدن سمت من. روی زانو نشستم ودستامو براشون باز کردم. شیرجه زدن تو بغلم. - خاله سها دلمون برات تنگ شده بود. - خاله قربونتون بره عشقولیای من! از قبل عید ندیدمتون فسقلیا... - آره! وقتی بی بی گل نساء مریض شده بود و مامان و خاله ماهده و زن دایی اومدن پیشت نذاشتن ما بیایم ببینیمت. لپ های نرمشون رو بوسیدم و پرسیدم: مگه شما... حرفم رو قطع کردن و گفتن: آره معلومه که میشناسیمش. با بابا خیلی بهش سر میزدیم. دایی مرصادم میومد. هردوتامونو میشناسه. تازه! بهمون انگشتر هم داده. یه عقیق و یه فیروزه. اندازه خودمون. عدنان انگشت دست راستش رو نشونم داد و با شوق گفت: ببین. گفت انگشتر عقیق مال منه... عرفان هم که دید داره از معرکه جا میمونه دستشو آورد جلو. - انگشتر فیروزه رو هم داد به من. گفت اینا مال پسرش بوده وقتی هم سن ما بوده! - مال سیدجواد؟
لبخند محو و دلتنگی روی لبم نشست. دوباره عشق ریختم تو چشمام و سر تا پاشون رو برانداز کردم. هنوز تریپ داداش مرصاد استایل مورد علاقه شون بود. لبخند عمیق تری زدم. محو تماشاشون بودم که محدثه کفری ولی با شوخی صدامون کرد: - آهای آهای! خاله خانم و پسرا چی میگن دل میدن و قلوه میگیرن؟ بیاین ببینم. من و پسرا خندیدیم و چشمکی زدیم. بلند شدیم و به سمت محدثه رفتیم. محدثه رو بغل کردم و تو گوشش زمزمه کردم: دلم برات تنگ شده بود آبجی... محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت: - من بیشتر خانم دکتر... ازش جداش دم و گفتم: من که تجربی نمیخونم! باید کنکور انسانی بدم. - به دلم افتاده دکتر میشی. لبخند پاشیدم به صورتش و رو به آقا حامد با نگاهی که مراقب به چشماش نرسه سلام کردم. - سلام سها خانم. حالتون خوبه؟ - الحدلله...میگذره با درس ها... دستی به دامن بلند سارافونم کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه که چایی دم کنم. نزدیک پله آشپزخونه که شدم چشمم به ساک عرفان و عدنان که کنار مبل بود افتاد. تو دلم جشنی به پا شد که شب میمونن. خیلی وقت بود که تو دورهمی های شب های جمعه نبودم! هر هفته از عصر پنج شنبه تا عصر جمعه صدای خنده های بچه تو خونه پیچیده بود. پس باید منتظر آبجی ماهده و آقا حمید و داداش معراج اینا هم می بودیم. دل توی دلم نبود برای دوباره یک جا دیدن همه بچه ها. حسنا و عرفان و عدنان و یوسف و ترنم و تبسم ومحیا...که تو حیاط بازی کنن...دزد و پلیس و گرگم به هوا و استپ هوا... تک تک میوه هارو با لحظه شماری توی ظرف میذاشتم که صدای آقا حامد حواسمو کشید سمت خودش. دستمال رو آروم تر روی موز روی دستم کشیدم و گوش تیز کردم تا ببینم چه مسئله ایه که اینقدر محرمانه و یواشکیه؟! - بابا میخواستمن یه مسئله ای رو باهاتون در میون بذارم... - بفرما پسرم!... - راستش...منم میخوام برم...یعنی...باید برم.... قلبم با واژه رفتن ریخت! ولی دندون به لب و جگر گرفتم تا مطمئن بشم اشتباه شنیدم... آروم موندم تا ببینم واقعا آقا حامد هم...قراره بره؟ یعنی محدثه از این ماجرا خبر داره؟ یعنی میذاره بره؟ مغزم دوباره متلاتم شد... مثل روزی که خبر رفتن مرصاد قلبم رو ویرون کرد... آقا حامد هم مثل برادرم بود... به چشم برادری این همه سال توی خانواده ما پسری می‌کرد... برای بابا و مامان و ما فقط داماد نبود... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خوش ترین خیال من روزی را در خیالم آوردم که به من می‌گویند نه می‌توانم به تو فکر کنم و نه می‌توانم از تو سخن بگویم و نه می‌توانم با تو حرف بزنم و نه حتی می‌توانم تو را دوست داشته باشم این خیال بیشتر از ضربۀ شمشیر زهرآلود دل را می‌درد. مرا از این خیال نجات بده آقا شبت بخیر خوش‌ترین خیال من! @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ -کجا میخوای بری پسرم؟ -کمی تعلل کرد و با صدای آهسته تری گفت: -منم میخوام برم سوریه... چرا من باید اول از همه بفهمم؟... چرا اول هر کی میخواد بره من باید بفهمم؟ چرا من باید بیشتر از همه عذاب بکشم تو این رفتن ها؟! دندون ساییدم و جلوی صدای نفس نفس هامو گرفتم. برای بار دوم چشم های اشک بارم زمزمه کردن: -منم باید برم...آره برم سرم بره...نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره... بار اول موقع رفتن مرصاد بود... همونجایی که پشت در بودم و حکایت دل کندن نجوا میکرد با بی بی گل نسای شهید پرورم خاطرات تداعی شدن برام: «خودم رو تو آینه برانداز کردم و رفتم پیش بی بی و مرصاد که توی نشیمن بودن. ولی هنوز نرسیده بودم بهشون که حرفای مرصاد میخکوبم کرد. -راستش بی بی...نمیخواستم الان بگم ولی...هفته دیگه منم عازمم! این سه روز رو اومدم اجازه آخر رو از مامان بگیرم. بابا قبلا رضایت داده. رفتنی سربازی رضایتش رو گرفتم. فقط...دعا کنید مامان اجازه بده برم. بدنم یخ کرد. زانوهام سست شدن و چشام سیاهی رفتن نفسم بالا نمیومد و قلبم با تقلا خودش رو میکوبید به دیوار دلم... تکیه دادم به دیوار و نشستم روی زمین. دستم رو محکم گذاشتم رو سینه ام تا مبادا این قلب بی قرار خودش رو بندازد بیرون. اشکام فوران کردن و مثل مواد مذابی که کل جزیره رو فتح میکنن صورتم و خیس کردن... دهنم قفل شده بود برای صدا کردن مرصاد و التماس برای نرفتنش. گوشامو تیز کردمو به امید اشتباه شنیدن این حرف به ادامه صحبتاشون گوش کردم. -آخه کجا میخوای بری مادر؟! -بی بی داعشیا وحشیانه مردم رو قتل عام میکنن و میخوان حرم عمه سادات رو دوباره تخریب کنن. نمیتونم بشینم دست رو دست بذارم. غیرتم اجازه نمیده به دختر مولا، ناموس ارباب اهانت بشه... منم باید برم» چقدر اون روز برام سخت بود...و غیر قابل باور که بتونم دو ماه تحمل کنم بودن مرصاد تو دل خطر رو... اونم تو این شرایط حساس جنگی و بحبوحه ی شهدای مدافع حرم که هر روز کوچه ها و خیابون هارو از عطر دل انگیز زینبیه و شهادت پر میکنن! ولی عادت کردم... از اون عادت های تلخ که شب موقع خواب میگی -خدایا داداشمو سپردم به خودت مراقبش باش...منم قول میدم بی قراری نکنم... ولی محدثه چطوری با وجود عدنان وعرفان میتونه نبودن آقا حامدو تحمل کنه؟! نبودن مرد خونه بالاسرشون... "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا