فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت144 من موندم و فکر و خیالایی که مثل خره افتاد به جونم...من موندم و دلی که حال عملیا
#طریق_عشق
#قسمت145
نفسم گرفت، سرمو از زیر پتو بیرون آوردمو نفس گرفتم. خیره شدم به سقف... خدایا این چه بلائیه داره سرم میاد؟ کجا از یادت غافل شدم که داری اینطوری مجازاتم میکنی؟ این کفاره کدوم گناهمه؟
دلم میگرفت، کلافه میشدم،حالم بد میشد،بغض میکردم،ولی هیچ اشکی در کار نبود...هیچ اشکی نبود که مثل بارون بچکه رو شیشه صورتمو آروم کنه،و این حالمو بدتر میکرد،دلم اینطوری بیشتر میگرفت...
از تخت پریدم بیرون و پتو رو انداختم روی تخت. حس مرتب کردنش نبود، سویشرت سورمه ای رنگم رو از روی پیراهن سفیدم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون، تو این چند روزی که سید سبحان اومده بود تهران، کیمیا با من زندگی میکرد.
چرا از اول به فکرم نرسیده بود کیمیا رو از خونه مضخرف ی پر از فساد بکشم بیرون و بیارمش پیش خودم؟!
کیمیا از توی اتاقی که براش آماده کرده بودم پرید بیرون و جلوم وایساد. لبخند شرمگین و شیرینی روی لباش نشوند. با گونه های سرخ شدش سرشو انداخت پایین.
-کجا میری داداش؟
-میرم معراج شهدا،میگم کیمیا
-جونم داداش؟
-اگه میشه یه دستی به سر و روی اتاق من بکش خیلی بهم ریخته.
نگاهش رو به چشمام کشید و عمیق شد تو برق چشمای خستم
-چیزی شده علی؟
چشم ازش دزدیدم،همین مونده بود کیمیا بفهمه چه مرگم شده،دیگه بیا جمعش کن.
دست کردم تو جیبم و ازش گذشتم.
-هیچی نشده،پس زحمت اتاقم با تو.
-چشم...
با قدم های تند تری به سمت در رفتم،قلبم گرفت. دوست نداشتم با کیمیا انقدر سرد باشم...ولی عادت نداشتم!عادت نداشتم انقدر پیش هم باشیم...عادت نداشتم انقدر با هم خوب باشیم...عادت نداشتم تو زندگیم اینطوری یه خواهر داشته باشم...عادت نداشتم یه خواهر تو زندگیم اینطوری نقش داشته باشه و باهام مهربون باشه...
خیلی وقت بود نداشتمش، محبت های خواهرانش رو،لبخندهاش رو،نگاه های شیرینش رو...هر دومون معذب بودیم...
دست بردم سمت دستگیره در،ولی متوقف شدم. نفسمو بیرون دادم. همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
-ببخشید زحمت دادم بهت.
با همون صدای مهربونش گفت:
-این چه حرفیه داداش علی...وظیفهمه...
-خداحافظ...
-خداحافظ داداش
بی وقفه در رو باز کردم و کتونی هام رو پام کردم. هوا هنوز ابری بود ولی خبری از بارون نبود. دل منم گرفته بود ولی خبری از اشک هایی نبود که آب بشن بر آتیش بی قراری هام.
پله هارو دوتا یکی کردم و پایین رفتم. کنار باغچه که رسیدم وایسادم. دست کشیدم رو گل های محمدی که عطرشون پیچیده بود توی هوا.
دستم از شبنم گل برگ هاشون خیس و معطر شد. دستمو به صورت و چشمام کشیدم و صلوات فرستادم. عطرشون رو با تمام وجود به ریه هام کشیدم. دلم نمیخواست بازدم داشته باشم و عطرشون رو برگردونم. ولی دم و بازدم که دست خودم نبود.
از کنار باغچه آروم گذشتم ولی به در حیاط که رسیدم و درو باز کردم شروع کردم به دویدن. دلم میخواست راه تمومی نداشته باشه و تا وقتی که از خستگی بیهوش بشم بدوام. دلم میخواست بدوام تا وقتی که بارون بباره. بعدش که بارون اومد ببارم تا آروم شم... بدوام تا برسم به طلائیه و شلمچه... بدوام بیوفتم رو خاک های تپه های شرهانی...
و دویدم...دویدم تو کوچه پس کوچه ها...وچاله های آب...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
#طریق_عشق
#قسمت146
آخ خدا کی فراموشت کردم و از یادت غافل شدم که محبت غیر انداختی تو دلم؟
داشتم میدویدم که تابلوی اسم کوچه نگاهم رو به سمت خودش کشید...
-کوچه شهید سید جواد موسوی
لبخند بغض آلودی رو لبم جوونه زد. ایستادم.
-آقا سید جواد خودت خوب میدونی که به اراده خودم نیومدم اینجا، به اراده خودم نیومدم که هوایی تر بشم، به اراده خودم نیومدم که دلم بیشتر گیر این خونه و تک دخترش باشه! با چشمای بسته دویدم و به اینجا رسیدم، چرا منو کشوندی اینجا؟!
لبخندمو خوردم، جلوی قطره اشکی که اذیت میکرد هم گرفتم. همین مونده اهل محل اشک علی رو ببینن! اونم واسه غیر اربابش...
تا از کوچه رد شم قدم زدم، دست خودم نبود...پاهام یاری نمیکردن برای سریع تر گذشتن از این کوچه و عطر یاسش...ولی از سر کوچه که گذشتم دوباره دویدم،دوباره شروع کردم دویدن...ولی این بار اشک ها هم همراهیم میکردن. انگار دلشون برام سوخته بود...بس بود دق مرگ شدن!
صدای رعد و برق بهاری محله رو تکون داد و نوید باریدن بارون رو رسوند و چند ثانیه بعدش قطرات ریز و درشت از آسمون فرود اومدن رو سر دنیای خاکی ما.
آسمون... مارو هم مثل ابر هات بغل کن، مثل پرنده ها و قطره های بارون، مثل نگاه های مستأصل و پر از غمی که دوخته میشن به ژرفای وجودت...دل هامونم مثل نگاه هامون بغل کن...
دلم گرفته از زمین، از آدماش، حرفاش، رفاقتاش، دوست داشتناش، از همه چیش، آسمون...بغلم کن.
کلاه سویشرت رو کشیدم رو سرم و تا پایین پیشونیم کشیدم. هیچ خوش نداشتم کسی تو این حال زار منو بشناسه و دو روز دیگه حرفای مردم رو پشت سرم تو کوچه خیابون جمع کنم...
نم بارون تند شد و پرنده ها به لونه هاشون پناه بردن، دست فروش ها بساطشون رو جمع کردند و گل های باغچه با تمام وجود آب زلال بارون رو به ریشه هاشون کشیدن، هق هق های بی صدای من هم قوت بودن واسه پاهام که سریع تر حرکت کنن، سریع تر بدون، تند تند نفس میگرفتم و بیرون می دادم. قلبم تمنا میکرد از سینه بیرون بزنه...
-آروم باش رفیق..!
این بارون باید سیل میشد و خونه این حب رو ویرون میکرد و با خودش میبرد، جوری که هیچ اثری ازش نمونه...
عهد بستم،زیر همون بارون عهد بستم عشق اول خدام باشه...عهد بستم حسی که صاحب دلم دوست نداره لونه نکنه کنج قلبم، عهد بستم خونه این احساس رو بکوبم...به جاش خونه عشق صاحب دلم رو محکم تر بسازم...
***
-پتو رو کشیدم رو سرم، درد تو سرم پیچید، تقه ای به در خورد و باز شد.
-داداش خوبی؟
پتو رو تا روی دماغم پایین کشیدم و گفتم:
-نه..
-پاشو شربتت رو بخور. بعدش دوباره بخواب.
پتو رو دوباره روی سرم کشیدم و با صدایی که زار میزد و از ته چاه در میومد گفتم:
-نمیخورم..
-پاشو لوس بازی در نیار. تا حالا ندیده بودم کسی زیر بارون بهار مریض بشه!چیکار کردی با خودت؟!
-حقم بود...
-چی؟!
جواب ندادم، میگفتم هیچی سه پیچ میشد منم نمیتونستم براش توضیح بدم که چه مرگم شده.. پس ساکت موندن رو ترجیح دادم...
-پاشو علی پاشو شربتت رو بخور
بی بی تا فهمید مریض شدی کلی سفارش کرد مراقبت باشم. پس دیگه خودتو واسه مجری اوامر بی بی لوس نکن!
دوباره سرم رو از زیر پتو آوردم بیرون و پرسیدم:
-شربت چیه؟!
-آبلیمو عسل
به زور نشستم. یه لبخند بی حال هم زدم و لیوان بزرگ شربت رو از سینی که دستش بود برداشتم.
-خب چرا زودتر نگفتی؟ فکر کردم از این شربتای سرما خوردگیه!
-خیر، هم من میدونم شما داروهای طب کلاسیک رو مصرف نمیکنی، هم بی بی میدونه واست چی تجویز کنه...
-صحیح، فقط خواجه حافظ شیرازی منو نمیشناسه..
-اون که قبل من و بی بی تو رو میشناسه خان داداش!
خندیدم. لیوان گرم و سر پر رو توی یک نفس سر کشیدم و نفسم رو بیرون دادم.
کیمیا سری به نشانه تاسف همراه با لبخند برام تکون داد و گفت:
دنبالت که نکردن، یواش، نوش جونت.
خودمو انداختم رو بالشو پتو رو کشیدم روم.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت146 آخ خدا کی فراموشت کردم و از یادت غافل شدم که محبت غیر انداختی تو دلم؟ داشتم می
#طریق_عشق
#قسمت147
- کیمیا...
لیوان رو گذاشت توی سینی و همونطور که میذاشت رو میز تحریرِ مرتب شدم گفت: جونم داداشِ بیملاحظهم؟
نگاهم رو دوختم به سقف سفید.
- تو این چند سال خیلی اذییت شدی؟
جوابی ازش نشنیدم. به زور و با خجالت نگاهم رو از سقف به چشم های عسلی بغض دارش کشیدم.
- فداسرت داداش...مهم اینه که الان پیش تو خوبم...
بعد هم من و دنیای عذاب وجدانی که خراب شده بود تو سرم رو تنها گذاشت و با سینی لیوانِ خالی از اتاق بیرون رفت.
***
سها:
کتاب تست جلوم رو بستم. اونقدر خونده بودم چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. تق تق در خوابم رو پروند.
- در بازه.
کوثر آروم در رو باز کرد و اومد تو.
- آبجی هنوز بیداری؟
- نه! داری با روحم حرف میزنی.
پوکر نگاهم کرد و اومد جلو.
- جدی میگم کوثر! جسمم رو فرستادم بخوابه روحم داره درس میخونه.
- خیلی بی مزه ای.
- توهم به من رفتی.
چشم غره ای حوالهم کرد و دست به سینه نشست رو تخت. با افاده گفت: خیر آبجی خانم. من به داداش معراج رفتم. نه چشم و ابروم سیاهه نه استخون بندیم درشت.
شکلک براش در آوردم و با خنده گفتم: ولش کن حالا. بازم خواب دیدی یا صدای باد لای برگ درختا نمیذاره بخوابی؟
- هیچکدوم!
- پس چی؟
- دلم واسه داداش تنگ شده...
سکوت کردم. لبخند دلتنگی گوشه لبم رو به بالا هُل داد. از روی صندلی چوبی سیدجواد بلند شدم و روی تخت کنار کوثر نشستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرم رو به سرش تکیه دادم.
- مطمئنم زود برمیگرده.
- زنده؟
با این حرفش لرز به جونم افتاد. دوباره فکر شهادتش تو مغزم پیچید و دلم رو به آشوب کشید. آه کشیدم و سعی کردم بغضم رو پنهان کنم.
- اون قول داده برگرده...بهش شک داری؟
- نه!
محکم تر بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم.
- بیبی گلنساء خوابه؟
- آره. فقط من و تو بیداریم. کیمیا هم خوابه.
- تو نمیخوای برگردی خونه؟
- نه! تو و کیمیا درس میخونین وقت ندارین به بیبی کمک کنین. تازه مدرسه منم از اینجا دور نیست.
دستشو گرفتم و بلندش کردم. هُلش دادم سمت در و در رو براش باز کردم. خیلی شیک و مجلسی از اتاق انداختمش بیرون و گفتم: اولا اینقدرام بیعرضه و تنبل نیستیم. دوما بفرما بخواب منم خستهم.
- بیرونم میکنی؟ ظالم ستمگر اشغالگر!
- واااا! اتاق منه ها. اشغالگر تویی!
- نخیر. تو اتاق سید جواد رو اشغال کردی.
- برو برو بسه پررو بازی. شب بخیر.
در اتاق رو روش بستم و تو دلم کلی خندیدم. عقربه های ساعت، یک نیمه شب رو نشون میدادن. شب هایی که از زور دلتنگی خوابم نمیبرد، با نماز شب آروم میشدم. شبیه سیدجواد...
دست بردم سمت سجاده سبز رنگ که روی صندوق بزرگ گوشه اتاق بود. برش داشتم و به سینه فشردم. عطر گل یخ تو اتاق پیچید. چشمامو بستم و از ته دل زمزمه کردم: آقا سیدجواد! دلم برا شما و داداشم خیلی تنگ شده...یه کاری کن برام...
عطر گل یخ بیشتر شد. یه حس سبکی تو وجودم جریان پیدا کرد. چشمامو باز کردم. چیزی که جلوم بود چشمهی چشمامو جاری کرد و روحم رو به پرواز در آورد.
سیدجواد با همون لباس های خاکی و عکس امام که روی سینهش وصل بود، رو به روم وایساده بود و تسبیح سبز و دستش بود. لب گزیدم و صدای گریهم رو قورت دادم. بلند شدم. سجاده هنور تو بغلم بود. لبخند روشن رو لب هاش درست مثل عکسش بود، وقتایی که بهم میخندید...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت148
برق چشماش همون برق آسمونی و آرامش بخش بود.
-آقا سید جواد...
-هنوز از برادرت دل نکندی؟
صداش آتیش پر تب و تاب وجودم رو خاموش کرد و آرامش رو به قلبم برگردوند.
-چطوری دل بکنم؟بدون اون میمیرم!
-دلش گیر تو و دلواپسی هاته...فکر تو...نمیذاره ببره و پر بکشه!
-نمیتونم...نمیتونم...
-نمیخوای بذاری؟
-نمیتونم بذارم!
صدام بالا رفت: من میخوام برگرده...بدون اون میمیرم...اون داداشمه...
-میخوای برگرده؟
-میخوام سالم برگرده...به خاطر من، مامان، بابا، کوثر، یوسف...دیگه نمیکشیم...هیچکدوممون...
لبخند پررنگ تری زد، دلم نمیخواست قبول کنم که مرصاد ممکنه شهید بشه، میخواستم به خودم دروغ بگم...یه دروغ آشکار...که اون فقط رفته یه دوره آموزشی...رفته سربازی...همین!
اشک مثل رود خروشان به پهنای صورتم جاری شد. لب هام میلرزیدن و دست هام یخ کرده بودن...سید جواد ازم میخواست از مرصاد بگذرم...شهید بشه؟ من ازش بگذرم اونم ازم میگذره؟ تنها دلهرهاش منم؟ پس مامان چی؟ نگران اون نیست، نگران منه! ولی چرا؟! وابستگی؟ آره...من ازش نمیگذرم...نمیذارم اونم ازم بگذره...آب دهنمو قورت دادم.
سید جواد کمکم کن بهت احتیاج دارم...دارم خسته میشم از زندگی...با برق چشماش مهر پاشید به دلم.
با صدایی که یه اقیانوش آرامش توش داشت گفت:سها! امید آقا سیدعلی به شماست... باید عمارش باشین...مالک بشین براش! تنهاش نذارین...پشتش باشین!
خواستم لب باز کنم بپرسم چجوری؟! که اتاق تو تاریکی محض فرو رفت...
صدای فریادم برنگردوندش.صداش زدم ولی نورش تو تاریکی گم شد و تنها شدم. تنها شدم با امیدی که دوباره تو مغزم و روحم و خونم جرقه زده بود!
باید واسه آقام سربازی کنم...باید عمار بشم واسه آقام، ولی فقیهم، نائب امام زمانم...همه امیدش به ماست...همه امیدم اونه...باید منم مثل مرصاد سربازی کنم...
آفتاب از شیشه های قدیمی پنجره سبز به داخل اتاق تابیده بود پرده ملایم حرکت میکرد. صدای کوثر که توی حیاط پشتی با تلفن حرف می زد از خواب بیدارم کرد. چشمامو مالیدم و به اطراف نگاه کردم. سجاده هنوز روی زمین بود و چادر سرم. بعد از نماز صبح خوابم برده بود.
در یک حرکت سرم رو به طرف ساعت چرخوندم. ساعت ۱۰ صبح بود! ای وای! مثل کسی که روی میخ نشسته باشه پریدم از جام و به سرعت برق چادر و جانماز رو جمع کردم. چرا اینقدر خوابیدم. چرا بیدارم نکردن؟ واااایی...
بیخیال شونه زدن موهام شدم و با یه کلیپس به زور بالا جمعشون کردم. دستمو بردم سمت دستگیره در ولی خمیازه بلند بالایی که کشیدم چند دقیقهای معطل کرد. بلاخره در رو باز کردم و پریدم توی راهرو؛ بوی قرمهسبزی پیچیده بود و بهروز عجیبی هوش از سر پران بود. گیج و مدهوشِ بوی غذا رفتم آشپزخونه که چایی دم کنم برا خودم و بیبی سلام کنم ولی بیبی توی آشپزخونه نبود.
آشپزخانه مرتب و نقلی بیبی گلنساء رو از نظر گذروندم و رفتم سمت سماور و قوری چینی که یادگار جهیزیه بیبی جان بود.
- بیدار شدی؟
با صدای کیمیا باز دو متر پریدم هوا.
- این چه وضع اومدنه آخه خواهر من؟! یه اهمی یه اهومی. حالا خوبه همیشه درحال آهنگ خوندنیا! نمیگی سکته میکنم میوفتم رو دستت؟!
کیمیا زد زیر خنده.
- تو رزمی کاری؟ خوش به حال حریف هات بابا!
- جای عذرخواهیه مثلا؟! ترسیدن چه ربطی به کاراته داره؟!
- باشه باو! حالا لازم نیست هفت هشت تا فن روم اجرا کنی تا قانع شم.
- خوبه خودتم میدونی. بیبی کجاست؟
- معراج شهدا خواستنش.
صندلی میز ناهارخوری رو عقب تر کشیدم و لیوان چای رو گذاشتم رو میز.
- چرا؟
نشستم رو صندلی و منتظر جواب کیمیا گفتم: چیزی شده؟ به سیدجواد مربوطه؟ اتفاقی افتاده؟
کیمیا دست به سینه جلو تر اومد و گفت: بابا یواش. به رگبار بستیم! هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده.
- پس چی شده؟! بگو تا نمردم از نگرانی.
کیمیا پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: واسه نوشتن کتاب خاطرات سیدجواد خواستنش.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت149
لبخند رو لبام جوونه زد. یعنی کدوم انتشارات چاپش میکنه؟ روایت فتح یا انتشارات شهید ابراهیم هادی یا شهید کاظمی؟
یه حس هیجان عجیب پیچید تو وجودم. سها اگر کتاب سیدجواد چاپ بشه چی میشه! کل ایران میشناسنش...میشه رفیق شهید کلی آدم...دست یه عالمه آدم گرفتار و محتاج دیگه رو هم میگیره...خدایا خودت این کار رو پیش ببر...
یه لقمه گذاشتم تو دهنم و با دهن پر گفتم: وای کیمیا فکرشو بکن! چی میشه اگر بشه.
-اونوقت از تو و همه کسایی که اون شب تو سیدجواد رو پیدا کردی بودن هم مصاحبه میگیرن. اسمتون چاپ میشه. تو، آقا طاها، داداشم!
- من که دنبال اسمش نیستم. میگم کیمیا!
- ها؟
- امروز چندمه؟
- حساب تاریخ از دستم در رفته اونقدر گیر کردم تو کتابا. فکر کنم وسطای اردیبهشت.
پوکر نگاش کردم: مثلا خیر سرمون کنکور داریم دختر. حساب تاریخ دستت نیس؟
- والا اونقدر خوندم دیگه برام فرقی نداره امروز کنکور بدم یا یه ماه دیگه.
- خوش به حالت بابا.
کیمیا رو صندلی رو به روی من نشست و دستشو زد زیر چونهش و خیره شد به من. زیر سایهی نگاه خیرهش لقمه هامو به زور قورت دادم ولی حرفی نزدم. تو دلم گفتم بزار بچه فکر و خیالاش رو بکنه. لیوان چایی رو هورت کشیدم و نفسم رو بیرون دادم.
- به چی فکر میکنی؟
- هوم؟
لبخند شیطنت آمیزی زدم و سرم رو بردم جلوتر. هنوز تو بهر فکرش بود و از دنیای خیالش بیرون نیومده بود. مرموز و کارآگاهطوری گفتم:
- شایدم بهتره بپرسم...به کی، فکر میکنی؟
چند ثانیه منتظر جوابش موندم ولی انگار حواسش اصلا به من نبود. لبخند شیطنت آمیزم رو پَر دادم و خودمو عقب کشیدم. به پشتی زبر صندلی تکیه دادم و مأیوس دست به سینه، به حالت عمیق صورتش چشم دوختم.
- به داداش طھ...
هنوز کلمهش تموم نشده بود که از فکر اومد بیرون و چشماش آروم آروم گشاد شد و به بزرگی نعلبکی های چینی بیبی گلنساء رسید. دستشو گذاشت رو دهنش و هین بلندی کشید. لب گزید و رنگش پرید.
از روی شیطنت این سوال رو پرسیدم ولی انتظار چنین جوابی نداشتم! مغزم یه لحظه ارور داد...هنگ کردم!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت150
این یعنی چی؟! لبخند رو لبام محو شد و یه پرده ضخیم تعجب چهرهم رو پوشوند. کیمیا به زور آب دهنش رو قورت داد و سرش رو انداخت پایین. عرق شرم کل صورتش رو خیس کرد. چرا زودتر نفهمیدم این دختر عاشق شده؟! اونم عاشق کی؟! آقاطاها...خدا به عاقبت هردوشون رحم کنه!
- کیمیا؟!
دستپاچه و مستاصل گفت: بیخیال سها. جون من پی این قضیه رو نگیر...مهم نیس...
سریع ولی حواس پرت و لبریز از استرس بلند شد که بره ولی پاش گیر کرد به لبه میز و خورد زمین. نیم خیز شدم برم کمکش ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و دوید بیرون. سرجام وا رفتم. اگر طهورا یک درصد بفهمه چی میشه؟ سرنوشت این مهری که نشسته تو دل کیمیای صاف و سادهی من چی میشه؟ خوشحال باشم به خاطر این اتفاق یا ناراحت؟ آی خدا...
روز ها با کلی برنامه فشرده مختلف درسی و عبادی گذشت. این که علاوه بر درس به معنویاتمم برسم برام خیلی مهم بود. حال آقاسبحان بهتر شد و برگشت خونه. منم یه مدت رفتم خونه خودمون تا تکلیف سیدسبحان معلوم بشه. کیمیا هم باز رفت پیش داداشش. ولی فکر من همش پیشش بود که چطور با این احساس دست و پنجه نرم میکنه؟ کتاب های تست و فرمول ها و فیلم های آموزشی رو جویده بودم و چیزی نمونده بود که نخونده باشم. همه مطمئن بودن که رتبهم یه چیزی فراتر از عالی میشه!!! ولی...خودم نه...آخه فکرم همش درگیر بود و هیچکس خبر نداشت.
شوهر آبجی محدثه هنوز نرفته بود سوریه و نگرانی این که آبجی محدثه بعدش چیکار میکنه دیوونهم میکرد. دست آقاسیدسبحان هنوز کامل خوب نشده بود و دور از اتاقم، یعنی اتاق سیدجواد، تمرکز نداشتم. شب و روزم تو فکر مرصاد میگذشت و یک لحظه از خیالش جدا نمیشدم؛ ولی طاقت نفس کشیدن تو اتاقشم نداشتم.
بیشتر شب ها دلتنگی خفهم میکرد ولی چاره چی بود جز پناه بردن به نماز شب و مداحی گوش کردن؟
کوثر هم حسابی درس میخوند که بتونه رشته ای که میخواد قبول بشه. میخواست تجربی بخونه و بره پزشکی مغز و اعصاب!...ولی اونم مثل من، گوشه و کنار همه کتابا و جزوه هاش حکایت دلتنگیش واسه مرصاد و مداحیای مورد علاقه مرصاد رو نوشته بود. یوسف هم هر هفته باباش رو مجبور میکرد ببرتش معراج شهدا که بودن با دوستای مرصاد دلتنگیش رو کم کنه...مامان بابا چقدر شکسته شدن!...
زندگی مثل قبول نبود. خیلی با اون موقع فرق کرده بود. پرخاشگری ها و بی حوصلگی های من و کوثر بیشتر شده بود و همش بِهَم میپریدیم. مامان هم که هم حرص من و کوثر رو میخورد، همه غصهی مرصاد رو، هم خون دل نفس های سخت دلگیر بابارو...از وقتی مرصاد رفته بود، با اینکه بابا ازمون پنهون میکرد، ولی تنگی نفس هاش که یادگار جبهه بود هم بیشتر شده بود!...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت151
-سها جان مادر...
بیبی تو چهارچوب در اتاقموایساد و انگاشت های بلند و باریک دست های چروکش رو به هم گره کرد.
نگاهش به من نبود. روی صندلی بنفش چرخون اتاقم یکم جابجا شدم و مهر به چهرهم ریختم.
- جونم بیبی گلنساء؟
بیبی نگاه مستاصل و آشفتهش رو هل داد سمت چشمام. برق تو چشماش یه جور خاصی بود که تاحالا ندیده بودم.
- میگم مادر. میخواستم باهات حرف بزنم...وقت داری؟
- بله بیبی جانم معلومه که وقت دارم واسه حرفای شما!
لبخند محو بیبی پررنگ تر شد و اومد جلو. روی تخت نشست و نگاه شیرین و پر از وَجدِش رو دوخت به چشمای آرومم.
- من درخدمتم حضرت جان!
لب گزید و نفسش رو با اضطراب بیرون داد. دل تو دلم نبود بدونم تو دل بیبی گلنساء چی میگذره که اینقدر هیجانزدهست و استرس داره؟
- راستش دخترم...همیشه فکر میکردم اگر بخوام یه روز واسه سیدجواد برم خواستگاری، باید چطوری با دختری که قراره بشه عروسم و نیمه زندگی یکی یدونهم حرف بزنم؟!
کنجکاوی چنان تو رگ هام میدوید که نمیتونستم خودمو کنترل کنم. ولی ساکت موندم تا بیبی بقیهش رو بگه.
- واسه سید جوادم که قسمت نشد لبتس دومادی بدوزم و با دسته گل و شیرینی برم خواستگاری...ولی...همه امیدم به سیدسبحانمه...
- میخواین براش برین خواستگاری؟ من باید با دختری که دوست داره حرف بزنم؟ وایییی چه رومانتیک!! کار دیگه هم هست که بتونم بکنم؟! آخی یادش بخیر داداشم عروسی کردنی من بچه بودم...
دیگه کنترلم رو از دست داده بودم و شوق این فکرا حسابی حال و هوامو عوض کرد.
خب از فضولی داشتم دق میکردم. منتظر بودم بیبی چیزی بگه که خندید و با یه عشق خاصی چشمای کنجکاو و مشتاقم رو کاوید.
- چند لحظه صبر میکردی میگفتم دختر...
هنوز حرفش تموم نشده بود که پریدم وسط حرفش و گفتم: اولالا! پس یه عروسی ام افتادیم.
خندیدیم. ولی حس کردم یه چیزی تو دل بیبی مونده که نگفته. با لبخند دندون به هم سابیدم و گفتم: میشه بپرسم کیه این دختر خانم خوشاقبال که قراره حسابی باهاش رفیق بشم؟
بیبی نفس عمقیق کشید و گفت: اول بگو ببینم نظر تو راجع به سیدسبحان من چیه؟ اون چجور پسریه؟
ابروهام بالا پریدن!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے