eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
313 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
دوماه کافی بود برای حجمی از خواب و خیال مبهم... دل به دریا زدم. دیروز که مهمون ناخونده مجال پرسیدن سوال همیشه تو قلبم رو ندادن. امروز باید می‌پرسیدم؛ قبل از سر رسیدن سیدسبحان، نوه مورد علاقه بی‌بی گل‌نساء.! آسته آسته به طرف آشپزخونه رفتم. بی‌بی مثل همیشه مشغول رسیدن به آشپزخونه نقلی و مرتبش بود و نشاط ناشی از برگشتن سیدسبحان هم به وضوح تو چشماش و رفتارش و حتی حرفاش دیده می‌شد. یه نفس عمیق کشیدم. با اینکه فقط یه سوال ساده بود ولی خیلی میترسیدم. از اینکه بی‌بی ناراحت بشه...عاشق یه نفر که باشی، طاقت ناراحتیشو نداری! پا به کنج دل نشین بی‌بی گذاشتم. هنوز داشت قوری گلدار قدیمی رو دستمال می‌کشید و متوجه حضور من نشده بود. روی صندلی میز ناهارخوری کوچیک و قدیمی که از فانتزی های عکاسیم بود نشستم. _ام...بی‌بی! بی‌بی که متوجه شد اومدم دست از کار کشید و رو به من جواب داد. _عه! دخترم تویی؟! _بله! خسته نباشین! _زنده باشی دخترکم... _میگم بی‌بی! میتونم باهاتون صحبت کنم؟! بی‌بی گل‌نساء با نگاهی که احساس میکردم داره تا اعماق وجودم رو میخونه دستمال رو گذاشت کنار و روبه روم روی صندلی نشست. _بگو دخترم... با ظاهری آروم و درونی آشفته و پر از سوالات نامحدود سوالی که میخواستم بپرسم رو توی ذهنم مرور کردم. از کجا باید شروع میکردم؟! از اتاق؟! از سیدسبحان؟! از سیدجواد؟! _بی‌بی... آرنجم رو روی میز و دستم رو زیر چونه‌م‌ گذاشتم. میدونستم با پرسیدن این سوال شاید دل بی‌بی بشکنه ولی دیگه نمیتونستم. بی‌بی با لبخند منتظرم بود. کلافه نفسمو بیرون دادم. _ام...بی‌بی...یه سوالی هست که...خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده...ولی...میترسم...میترسم ازتون بپرسم... بی‌بی تک خنده دلبرانه ای کرد. _از چی‌ میترسی مادر؟! بپرس دخترم!!! بپرس سهام... _ولی بی‌بی! من نمیخوام شما رو ناراحت کنم. نمیخوام یاد خاطرات تلخ گذشته بی‌افتین...نمیخوام اشک تو چشماتون جمع بشه و بغض کنین...من...خیلی دوستون دارم... بی‌بی دست دیگم رو که روی میز بود نوازش کرد و دریایی از آرامش رو به تک تک سلول های بدنم تزریق کرد. _بپرس سهام...بپرس مادر...بپرس دخترکم...خودتو خالی کن...نزار اینقدر فکرت مشغول چیزی که باید بدونی بشه... با چشمایی که دریایی از حرف داشتن به بی‌بی گل‌نساء جان عزیزتر از جونم خیره شدم. بازم تو دلم آشوبی بود. سرمو انداختم پایین. پلک هامو محکم رو هم فشار دادم و بی‌مقدمه گفتم: _بی‌بی...اتاقی که الان واسه منه،،،قبلا واسه کی بوده؟! سید جواد کیه؟! پسرتون کجاست؟! سیدسبحان...سیدسبحان کیه؟!... دستی که تسبیح سبز رو دورش پیچیده بودم بالا آوردم. تسبیح رو لمس کردم. _این تسبیح که مثلش رو هم مرصاد داره هم سیدسبحان...ماجراش چیه؟!... بی‌بی هنوز لبخند به لب داشت. چه بی‌مقدمه و جسورانه... بی‌بی همونطور که لبخند رو لب هاش بود سرشو انداخت پایین‌ و دیدم اشکی رو از چشمای آبیش قل خورد و رو گونه های پر چین و چروکش سرخورد. _از کجای زندگی پر فراز و نشیب سیدجوادم بگم برات... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
_از کجای زندگی پر فراز و نشیب سید جوادم بگم برات؟!... از شدت هیجان و ناباوری قلبم داشت از جاش کنده می‌شد. بی‌بی قبول کرد از سیدجواد برام تعریف کنه!! با هیجانی که تو چشمام‌ موج‌ میزد به چشمای بی‌بی خیره شدم. _از بچگیاش تا حدودی یه چیزایی دستگیرم شده. از عکسا و آلبوم ها و چیزایی که تو اتاق پیدا کردم. از نوجوونیش بگین برام. بی‌بی لبخند نمایان تری زد و شروع کرد به باز کردن داستانی‌ که جواب خیلی از سوالام توش بود. _"همسر من سیدمیرزا، و پدرش سید بهاءالدین، هردو روحانی و طلبه بودن. پدربزرگ سید جواد حافظ قرآن بود و بزرگ محل؛ پدرشم هم آخوند بود و هم گاهی مداحی میکرد. سید جواد هم درس های حوزه علمیه و قرآن رو از پدر بزرگش کامل و خوب یاد گرفت و مداحی رو هم از پدرش. تا جایی که تو سن ۹ سالگی، تو روضه های خونگی و مراسم های ماه محرم، هم مداحی میکرد و هم قرآن رو باصوت میخوند. ۱۵ سالگی هم درس های حوزه و طلبگی رو ازبر شد. شده بود نمونه محل! توی درس های مکتب هم زرنگ بود. تا اینکه سن ۱۵ سالگی، تو مبارزات روحانیون بر علیه نظام شاهنشاهی، آقاسیدبهاءالدین، پدربزرگ سیدجواد که خیلی هم همدیگه رو دوست داشتن، به شهادت رسید...این ضربه روحی بدی برای سیدجواد بود. میتونست خودش رو ببازه و از انقلاب زده بشه!  ولی...پسرم مثل مرد پای آرمان پدربزرگش موند.!! بعد از اون اتفاق، زندگیش بیشتر از قبل به امام و شهدای انقلاب گره خورد. اعلامیه های امام رو پخش میکرد. عکس امام، تو تظاهرات شرکت میکرد و کلی کار دیگه. دو سال بعد انقلاب پیروز شد و سیدجواد عضو بسیج شد و فعالیت هاش گسترده تر شد. علیه منافقان و... ۱۷ سالش‌که شد پدرش مجبور شد برای سرپرستی یه پسر هم سن و سال سیدجواد که به راه های بدی کشیده شده بود و مادرش، با مادر اون پسر ازدواج‌ کنه. ازدواجشون هم فقط برای این بود که آقاسید بتونه بهشون برسه و من راضی بودم‌. اون برای ما کم‌ نمیزاشت. وضع مالیمون هم خوب‌ بود. برای زندگی‌کردن هم قرار نبود پیش اونا بمونه!  سید جواد خیلی سعی کرد روی اون‌ پسر که حالا یه جورایی برادر ناتنیش شده بود کار‌کنه، ولی بعد از کلی تلاش متوجه شد که اون پسر درست شدنی نیست و تلاشش نتیجه نمیده! درست کردن پسر جوون و خامی که چاقو کش شده و تو نوجوونی سیگار میکشه و رفیق ناباب داره خیلی هم راحت نیست!... ✏ : هیچ کدوم از تلاش هام نتیجه نداد برای سر به راه کردن مسعود! کسی که حالا شده بود برادرم! اولاش از اینکه با هم‌ مثل برادر باشیم خیلی سخت بود! ولی کم کم عادت کردم باهاش خوب باشم! حتی یه روز کتکم زد برای اینکه گفتم نباید تو اتاق سیگار بکشی!!! نه!....تلاش هام فایده نمیده! حتما توی کارم مشکلی هست!!!! پدربزرگ!!! صدامو میشنوی؟! کمک کن نخاله هامو برطرف کنم تا بتونم به مسعود هم کمک کنم... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸داستانهای پند آموز🌸 💭 دختری🧕 یک تبلت📱 خریده بود. پدرش 🧔وقتی تبلت 📱را دید پرسید: وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ 🤔 دختر 🧕گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.😌 💭 پدر🧔: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ 🤔 دختر🧕🏻: نه!🙁 پدر🧔: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ 🤔 دختر🧕🏻: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.👌🏻 💭 پدر🧔: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟🙁🤔 دختر🧕🏻: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. 🙁 پدر🧔: کاور که کشیدی زشت شد؟ 😖 دختر🧕🏻: به نظرم زشت نشد؛ 🙁ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم📲 میکنه می ارزه.☺️ 💭 پدر🧔 نگاه با محبتی به چهره دخترش🧕🏻 انداخت، و فقط گفت: "حجاب " که میگن یعنی همین😌 🌺* 🍃🌹🎋🍃🌹🎋🍃🌹🍃 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت26 _از کجای زندگی پر فراز و نشیب سید جوادم بگم برات؟!... از شدت هیجان و ناباوری قلب
...تو پایگاه بسیج داشتیم با بچه ها درباره منافقا حرف میزدیم و بحث میکردیم که یکی از بچه ها با عجله اومد تو. نفس نفس میزد و زبونش بند اومده بود! سرشو که بلند کرد دیدیم احمده! احمد_بچه ها!...بچه ها!... فرمانده یه لیوان داد دستش و دستشو گذاشت رو شونه‌ش. فرمانده_احمد! آروم باش بگو چی شده!؟ احمد_فرمانده! فرمانده! منافقا! بغض کرده بود. با نگرانی منتظر بودیم ببینیم چی میخواد بگه. حدس زدم باز درگیری شده. احمد_فرمانده...منافقا...درگیری شده...درگیری شده! چند نفر رو کشتن!... فرمانده سریع آماده باش داد و رفتیم کمک بچه های امدادگر و سپاه. دیدن دختر بچه ی ۴-۵ ساله ای که تیر توی پیشونیش خورده بود تنفرم از منافق هارو خیلی بیشتر کرد. برای مبارزه باهاشون انگیزه ی خیلی بیشتری پیدا کردم. نزدیک غروب رفتم سر مزار پدربزرگ. دلم خیلی براش تنگ شده بود. کاش بود و میدید پیروزی انقلاب رو. میدید چقدر بزرگ شدم. میدید مرد شدم. شام مامان مثل همیشه عالی بود. آقاجون هم بعد از شام رفت به مسعود و مادرش سر بزنه. منم باهاش رفتم تا با سیدمسعود یکم حرف بزنم. وقتی رسیدیم مادرش داشت ناله و نفرین میکرد که چرا اینقدر دعوا میکنه. ای بابا! اینکه باز خرابکاری کرده!!! به زور بردمش‌تو اتاق. _سید مسعود! بسه! مادرتو اینقدر اذیت نکن! گناه داره طفلک! کی میخوای تمومش کنی؟! سیدمسعود_ول کن بابا سیدجواد! اه! تو ام تا میرسی گیر میدی!!!!...اصلا تو با من چیکار داری؟! من نون شب تورو میخورم؟! هان؟! یادت رفته چه کتکی خوردی؟! _سید مسعود! به حرمت برادریمون! به حرمت اینکه ساداتی! حرمت نشکن پسر! سنگین تموم‌ میشه براتا! سیدمسعود_بابا توام! اول اینکه ما داداش نییییییستیم!!!! بعدشم من نخوام سادات بودنمو بکوبی تو سرم باس کیو ببینم؟! اصلا نمیخوام سید باشم...اه... از خونه زد بیرون. ای بابا! تو راه برگشت با آقاجون درباره سیدمسعود حرف زدم‌. گفتم بهش که سید مسعود اگر به کاراش ادامه بده عذاب سختی روز قیامت داره! عذاب ما سادات چون از نسل حضرت زهرا هستیم سخت تره! بالاخره باید حواسمون باشه دیگه! آقاجون گفت الان کلش باد داره! پدربزرگ! تو که حواست به من هست؛ هوای سیدمسعودم داشته باش! فردا داشتم تو حیاط قدم میزدم و قرآن میخوندم که همسایه مون اقدس خانوم با عجله در زد. در رو باز کردم. داشت گریه میکرد. _خاله اقدس! چی شده؟! اقدس خانوم_سید جواد...گل‌نساء خانوم...آقاسید...توروخدا به دادم برسید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاجون سریع خودش رو رسوند دم در. آقاجون_چی شده اقدس خانوم؟ حالتون خوبه؟ اقدس خانوم_نه آقاسید...پسرم...پسرم مریضه...حالش بد شده...توروخدا به دادم برسید... مامان_اقدس خانم گریه نکن درست بگو چی شده!!! اقدس خانوم_گل‌نساء خانوم پسرم... _پسرتون کجاست الان؟ خونه‌ش رو با دستش نشون داد. سریع دویدم طرف خونه‌شون. پسرشون امید چند وقتی بود مریض شده بود و تب کرده بود. در خونه باز بود. یالله گفتم و دویدم. امید تو اتاق بود. دمای بدنش خیلی بالا بود و حسابی تب داشت. سریع بغلش کردم‌ و دویدم بیرون. _بابااااااا!!! کلید موتور رو بنداز.... آقاجون سریع کلید موتور رو انداخت و تو هوا گرفتم. پسر بیچاره جونی تو بدنش نبود. موتور رو روشن‌ کردم و سمت درمونگاه گاز دادم. دکتر ها بستریش کردن. وضعش وخیم بود و رو به موت. حتی شک هم بهش زدن و هرکاری که لازم بود کردن. ولی...دووم نیاورد...(😔) بیچاره خاله اقدس.!  مامان و آقاجون کلی دلداریش دادن و تسلیت دادن. همین یه پسر رو داشت و یه دختر. شوهرش هم دوسال پیش تصادف کرده بود و فوت کرده بود. همونجا برای امید کوچولو یه سوره یاسین خوندم... تو کتابخونه‌ای که پنجره‌ش رو به حیاط بود نشسته بودم و کتاب میخوندم که صالح در زد و اومد تو. صالح_به! داش سیدجواد!! _سلام علیکم داداش صالح صالح_میگم سیدجواد...!! _بله؟! صالح_من الان نمیتونم برم جبهه؟! _امممم...جبهه؟! صالح_آره!!! جبهه...! _نمیدونم! سرپرستیت با آقاجون و مامانه دیگه! اونا باید اجازه بدن! صالح_ای بابا! پس صالح میخواد بره جبهه! این بهترین فرصته که مامان و آقاجون رو راضی کنم!(😃) چند روزی بود تو فکرش بودم. ولی نمیدونستم چطوری پا پیش بزارم. مامان همیشه میگه "سید جوادم! پسرم! میوه دلم! پاره تنم! میخوام عصام باشی تو پیری! دستمو بگیری! من که یه پسر بیشتر ندارم!..." با این حرفا، فکر نکنم اجازه بده! باید از راه خودش وارد بشم!!! آقاجون هم که...نمیدونم! ولی آقاجون رو راضی میکنم. آقاجون راضی بشه، مامان هم راضی میکنم! _صالح! میگم که! صالح_جونم داداش؟! _صالح! تو بزرگتر از منی! اگر منم باخودت ببری... نزاشت بقیه حرفم رو بزنم! صالح_نخیر! تورو نمیبرم!!! مگه الکیه؟! تو هنوز بچه ای!!! _ای بابا! یه جوری میگی انگار خودت خیلی از من بزرگتری!!! همش یک سال بزرگتری دیگه!!! صالح_نه! نمیشه! من نمیبرمت!!! مسئولیت داره. _اصلا خودم میرم!!!... دویدم بیرون. یعنی چی که منو نمیبره!!! منم میخوام برم جبهه! اصلا مگه جبهه به سن و ساله؟! منم میخوام از خاک کشورم دفاع کنم!!! پدربزرگ! میخوام مثل تو شهید بشم! توروخدا راضیشون کن... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_میبینم_روزی_که_قرآن_به_سر_نیزه_رود_محمود_کریمی.mp3
زمان: حجم: 6.87M
🔳 (ص) 🌴می بینم روزی که قرآن به سر نیزه رود 🌴در عالم نیست کسی فریاد حیدر شنود 🎤 👌بسیار دلنشین
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت28 آقاجون سریع خودش رو رسوند دم در. آقاجون_چی شده اقدس خانوم؟ حالتون خوبه؟ اقدس خا
غرق شده بودم تو خاطرات سیدجوادی که فکر میکردم بی‌بی رو گذاشته رفته آنتالیا عشق و حال! ولی همه افکارم درباره ش بهم‌ ریخت. نمیدونستم آخر این قصه رمزآلود چی قراره بشه؟! سیدجواد میره جبهه؟! برمیگرده؟! بعدش چی میشه؟! الان کجاست؟! زن و بچه داره؟! دریایی از سوال باز شکل‌ گرفت تو ذهنم. انگار این کامپیوتر مغز ما ول کن نیست با این اِرور هاش!!! حدود ساعت ۴ عصر پنج شنبه بود که گوشی رو برداشتم و به طهورا زنگ زدم. هوا صاف بود و فقط یکم سوز داشت. _سلام طهورا! خوبی؟ _... _خونه ای؟ _... _هیچی، میخواستم بگم بریم معراج‌شهدا. یه تعداد بگیریم فردا پس فردا باید واسه شیرینی ها دست به کار بشیما!! _... _باشه یک ربع دیگه حاضرم! بر خلاف همیشه زود لباس پوشیدم‌ و بعد از خداحافظی با بی‌بی از خونه زدم بیرون. مسافت خونه تا معراج شهدا رو پیاده طی کردیم. تو راه بیشتر مطهره درباره دستور پخت کیک هایی که میخواستیم درست کنیم حرف میزد و من ساکت بودم. توی فکر بودم. _سها!!!! برای لحظه ای جدا کردن افکار از ذهنم سرم رو به چپ و راست تکون دادم. _بله؟! _خوبی؟! _راستش...نه... _عه!!چرا؟!چیزی شده؟! _میگم بهت! تو مزار شهدا نشستیم. طهورا با نگرانی دستم و گرفت. _حالا بگو! نگران شدما! _ببخشید نگرانت کردم. راستش...به...اممم...به...پسر بی‌بی گل‌نساء مربوط میشه!!!!... لبخند کم رنگی روی لب هاش نشست. دستم رو آوم فشرد و مثل همیشه انرژی مثبتش رو بهم انتقال داد. داشتن یه دوست همدرد چقدر خوبه!!!. _خب! میشنوم. _طهورا.......من......من خیلی گیج شدم.....درباره کسی که تا چند وقت پیش اصلا یه چیز دیگه درباره‌ش فکر میکردم.... _اوهوم! میفهمم! نمیخوای بگی چی درباره پسر بی‌بی گل‌نساء فهمیدی؟! _هِی...........بی‌بی تا حدودی برام تعریف کرد. ولی هنوز تو ذهنم گُنگه! اصلا خیلی گیج شدم‌. سر درگمم...احساس خوبی نیست... _خب... _تو چیزی درباره اون میدونی؟! _امممم...منم تا حدودی!! خب! بی‌بی تا کجا برات گفته؟! _تا جایی که پسرش میخواد بره جبهه! _به به!!!! ‌_خب...نمیخوای برام بقیش رو بگی؟! _امممم...ترجیح میدم خود بی‌بی جان برات بگه! _باش!..‌ولی‌.... _ولی؟!... _بی‌بی نوه دیگه ای داره؟! _خب...تاجایی که من میدونم...آره!!! _جدی؟! _مگه...شما...فامیل نیستین؟؟؟؟؟ _خب...ام...توضیح میدم برات!!! _باشه! هرطور راحتی! بعد از تموم شدن مکالمه مون از خانم رجایی یه آمار گرفتیم و به طرف خونه راه افتادیم. از کنار خیابون راه می‌رفتیم که دو نفر سوار موتور با سرعت از کنارمون رد شدن و کیف طهورا رو از دستش قاپیدن. ولی خیلی موفق نشدن چون چند متر اون طرف تر پخش زمین شدن. خدا به داد طهورا و همه مدارکش رسید البته به علاوه اون موتوری ها که یه نفر قبل از اینکه من اقدامی کنم برای ادب کردن دزد ها سر رسید. طهورا نزدیک شد تا کیف رو از کسی که کمک‌ کرده بود بگیره که...ای وای!!! اینکه... 📝 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا