@Maddahionlinمداحی_آنلاین_میبینم_روزی_که_قرآن_به_سر_نیزه_رود_محمود_کریمی.mp3
زمان:
حجم:
6.87M
🔳 #شهادت_پیامبر_اکرم(ص)
🌴می بینم روزی که قرآن به سر نیزه رود
🌴در عالم نیست کسی فریاد حیدر شنود
🎤 #محمود_کریمی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت28 آقاجون سریع خودش رو رسوند دم در. آقاجون_چی شده اقدس خانوم؟ حالتون خوبه؟ اقدس خا
#طریق_عشق
#قسمت29
غرق شده بودم تو خاطرات سیدجوادی که فکر میکردم بیبی رو گذاشته رفته آنتالیا عشق و حال! ولی همه افکارم درباره ش بهم ریخت. نمیدونستم آخر این قصه رمزآلود چی قراره بشه؟! سیدجواد میره جبهه؟! برمیگرده؟! بعدش چی میشه؟! الان کجاست؟! زن و بچه داره؟!
دریایی از سوال باز شکل گرفت تو ذهنم. انگار این کامپیوتر مغز ما ول کن نیست با این اِرور هاش!!!
حدود ساعت ۴ عصر پنج شنبه بود که گوشی رو برداشتم و به طهورا زنگ زدم. هوا صاف بود و فقط یکم سوز داشت.
_سلام طهورا! خوبی؟
_...
_خونه ای؟
_...
_هیچی، میخواستم بگم بریم معراجشهدا. یه تعداد بگیریم فردا پس فردا باید واسه شیرینی ها دست به کار بشیما!!
_...
_باشه یک ربع دیگه حاضرم!
بر خلاف همیشه زود لباس پوشیدم و بعد از خداحافظی با بیبی از خونه زدم بیرون. مسافت خونه تا معراج شهدا رو پیاده طی کردیم. تو راه بیشتر مطهره درباره دستور پخت کیک هایی که میخواستیم درست کنیم حرف میزد و من ساکت بودم. توی فکر بودم.
_سها!!!!
برای لحظه ای جدا کردن افکار از ذهنم سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_بله؟!
_خوبی؟!
_راستش...نه...
_عه!!چرا؟!چیزی شده؟!
_میگم بهت!
تو مزار شهدا نشستیم. طهورا با نگرانی دستم و گرفت.
_حالا بگو! نگران شدما!
_ببخشید نگرانت کردم. راستش...به...اممم...به...پسر بیبی گلنساء مربوط میشه!!!!...
لبخند کم رنگی روی لب هاش نشست. دستم رو آوم فشرد و مثل همیشه انرژی مثبتش رو بهم انتقال داد. داشتن یه دوست همدرد چقدر خوبه!!!.
_خب! میشنوم.
_طهورا.......من......من خیلی گیج شدم.....درباره کسی که تا چند وقت پیش اصلا یه چیز دیگه دربارهش فکر میکردم....
_اوهوم! میفهمم! نمیخوای بگی چی درباره پسر بیبی گلنساء فهمیدی؟!
_هِی...........بیبی تا حدودی برام تعریف کرد. ولی هنوز تو ذهنم گُنگه! اصلا خیلی گیج شدم. سر درگمم...احساس خوبی نیست...
_خب...
_تو چیزی درباره اون میدونی؟!
_امممم...منم تا حدودی!! خب! بیبی تا کجا برات گفته؟!
_تا جایی که پسرش میخواد بره جبهه!
_به به!!!!
_خب...نمیخوای برام بقیش رو بگی؟!
_امممم...ترجیح میدم خود بیبی جان برات بگه!
_باش!..ولی....
_ولی؟!...
_بیبی نوه دیگه ای داره؟!
_خب...تاجایی که من میدونم...آره!!!
_جدی؟!
_مگه...شما...فامیل نیستین؟؟؟؟؟
_خب...ام...توضیح میدم برات!!!
_باشه! هرطور راحتی!
بعد از تموم شدن مکالمه مون از خانم رجایی یه آمار گرفتیم و به طرف خونه راه افتادیم. از کنار خیابون راه میرفتیم که دو نفر سوار موتور با سرعت از کنارمون رد شدن و کیف طهورا رو از دستش قاپیدن.
ولی خیلی موفق نشدن چون چند متر اون طرف تر پخش زمین شدن.
خدا به داد طهورا و همه مدارکش رسید البته به علاوه اون موتوری ها که یه نفر قبل از اینکه من اقدامی کنم برای ادب کردن دزد ها سر رسید.
طهورا نزدیک شد تا کیف رو از کسی که کمک کرده بود بگیره که...ای وای!!! اینکه...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ📝
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت30
ای وای اینکه....
بهع!!!! نوه عزیزگرام بیبی جون! آقاسیدسبحان!!!!
کیف رو سمت طهورا گرفت و یه نگاه به من کرد. سرمو انداختم پایین.
سیدسبحان_سلام دختر عمو!
چشمای طهورا چهارتا شد. اییییش! این باز گفت دختر عمو. خوب شد بهش گفتم دوست ندارم بهم بگه دختر عمو.
_طهورا جان بریم!
طهورا با تردید چیزی نگفت. کیفش رو از دست آقاسیدسبحان گرف و بی هیچ حرفی راهمون رو ادامه دادیم. اونم رفت طرف معراج شهدا. توی راه میدونستم طهورا داره از فضولی دق میکنه(😅) تا اینکه بالاخره طاقتش تموم شد.
_میگم سها!!!
_بله؟!
_این...آقای...نوه ی بیبی گلنساء...پسر عموته؟؟؟؟؟
_اممممم...نع...
_خب...چرا پس گفت دختر عمو؟!
جوابی ندادم. از حرف زدن درباره ش خوشم نمیومد. برای دور شدن از این بحث بی فایده شروع کردم درباره طعم شیرینی ها حرف زدن. طهورا هم فعلا بیخیال شد. خداروشکر(🙄)
شب موقع خواب فکرم فقط پیش سیدجواد بود. که آخر این داستان چی میشه؟! و بالاخره با تصمیم پیدا کردن دفتر خاطرات سیدجواد خوابم برد.
مثل هر روز صبح با صدای ساعت زنگی قدیمی از خواب بیدار شدم. دستی لای موهای بلندم کشیدم. تو دلم غر زدم.
_اه...چقدر گره میخورن. شیطونه میگه کوتاهشون کنما!
هنوز از تو رخت خواب بیرون نیومده بودم که بیبی در زد.
_بفرمایید تو بیبی!
بی بی در رو باز کرد و اومد تو.
_دخترم. سیدسبحان اومده حواست باشه اینطوری نیای بیرون.
لبخند رو لبام ماسید. ای بابا!
_عه! چشم.
یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم بیرون. اصلا نرفتم سراغ سلام و احوال پرسی باهاش. مخصوصا با اتفاق دیروز اصلا حوصلهش رو نداشتم.
تازه مشغول خوردن صبحونه شده بودم که در آشپزخونه یه دفعه باز شد. نزدیک یک متری از جام پریدم. قلبم داشت میومد تو دهنم!!! سیدسبحان بود.
خودشم وقتی دید من تو آشپزخونه نشستم معذب شد. دو قدم برگشت و شرمنده سرش رو انداخت پایین.
_وای ببخشید حواسم نبود!!!
_خیلی عذر میخوام!!! شما نباید در بزنی؟؟؟؟؟؟
_گفتم که! حواسم نبود. اومدم برای بیبی گلنساء آب ببرم!
_لازم نکرده! شما بفرمایید! خودم میارم آقای محترم!!!
نگاه مظلومی کرد و آروم رفت. همین مونده بود دیگه! مهمون ناخونده با این غافلگیری هاش ول کن نیست.
یه لیوان آب برای بیبی گذاشتم تو پیشدستی و بردم واسه بیبی. سیدسبحان شرمنده و سر به زیر سر جاش نشسته بود و با وارد شدن من حرفی که داشت میزد رو قطع کرد.
آب رو دادم به بیبی و رفتم بیرون. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که سید سبحان با هیجان گفت:_راستی بیبی!!!!!....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
@Maddahionlinمداحی آنلاین - کبوترم هوایی شدم - حامد زمانی و هلالی.mp3
زمان:
حجم:
6.04M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴کبوترم هوایی شدم
🌴ببین عجب گدایی شدم
🎤 #عبدالرضا_هلالی
🎤 #حامد_زمانی
⏯ #نوآهنگ
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت30 ای وای اینکه.... بهع!!!! نوه عزیزگرام بیبی جون! آقاسیدسبحان!!!! کیف رو سمت طهور
#طریق_عشق
#قسمت31
_راستی بیبی!!!! یه خونه نزدیک شما خریدم! از این به بعد هرروز بهتون سر میزنم!!! جبران این دوسال سربازی.
وااااااااای!!!!!!! هرروز!؟؟؟؟؟؟؟؟؟(😱)پس من واسه چی اومدم اینجا؟؟؟؟ فکر کنم باید جمع کنم برم خونه خودمون!!!
بیخیال شدم و رفتم تو اتاقم. کتاب تست فیزیک رو جلوم باز کردم و مداد رو گرفتم دستم. ولی اصلا حسش نبود. ای خدا!!!
دستمو گذاشتم زیر چونهم و خیره شدم به عکس سیدجواد!
_ببین سیدجواد! من نمیدونم الان کجایی؟! نمیدونم داری چیکار میکنی؟! نمیدونم چرا و کجا رفتی و بیبی رو تنها گذاشتی و تاحالا نیومدی؟! ولی...میدونم بهت نمیاد اینقدر بیمرام باشی! نه به قیافهت میاد،،،نه به چیزای کمی که تاحالا ازت شنیدم! ولی...تو باید برگردی!! اصلا خودم پیدات میکنم و برت میگردونم!! به هر قیمتی که شده!!...بیبی گلنساء جونم تورو خیلی دوست داره! ولی تو تنهاش گذاشتی!.....
کلی باهاش درد و دل کردم. حرف زدم باهاش. از مرصاد گفتم، از معراج شهدا، از وصال معراج، از روزایی که با بیبی گذروندم و اینکه قراره بهار سال بعد کنکور بدم!!! گفتم دلم چقدر برای مرصاد تنگ شده!!!
کتابی که با اشتیاق منتظر بود ورق بزنمش رو بستم و در کمد رو باز کردم! روز اولی اومدم و لباس هامو چیدم تو کمد، یه سری لباس پسرونه تو کمد بود که با هزار تا سوال تا کردم و گذاشتم تو صندوق قدیمی. به جعبه ای هم که تو کمد بود دست نزدم و سر جاش موند. ولی حالا کنجکاو شدم ببینم چی تو اون جعبه هست؟!؟!؟!؟!؟!؟! حتما به سیدجواد مربوطه!!
در کمد رو باز کردم و خواستم جعبه رو که حسابی خاک گرفته بود بردارم، که صدای دینگ گوشیم اومد. یه پیام بود.
با کلی حرص که الان چه وقتش بود جعبه رو ول کردم و رفتم طرف گوشی. طهورا بود.
_...کی پختن شیرینی هارو شروع کنیم؟!
وای راست میگه!!! امروز و فردا رو باید فقط شیرینی درست کنیم!!!
انگشتام دکمه های کیبورد گوشی رو لمس کردن و تایپ کردم: هروقت شما بگی خواهری!!!
و ارسال کردم. چند ثانیه بیشتر نگذشت که دینگ دیگه ای از طرف طهورا گوشیم رو لرزوند.
_یک ساعت دیگه چطوره؟؟؟؟؟
نوشتم: عااالی!! کجا؟!
_خونه مااااا.
_چشم!!!
نفسمو بیرون دادم و گوشی رو گذاشتم رو میز. در کمد رو با کلی امید و آرزو و کنجکاوی بستم و یه سر و گوشی آب دادم. سیدسبحان رفته بود. دویدم پیش بیبی که توی نشیمن نشسته بود.
_بیبی!!!! بیبی!!!!
_جانم دختر؟!
_بیبی من یک ساعت دیگه باید برم خونه طهورا اینا واسه پختن کیک و شیرینی برای فردا! اجازه هست؟! شما میاین؟!
_اجازه که هست! البته! منم میام!
_ایییییینه!!! پس من برم یواااااش یواااااش حاضر بشم.
دویدم تو اتاقم. در اتاق کمد رو باز کردم و به جعبه خیره شدم.
_زوووووود برمیگردم!!!!.....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ✏️
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت32
مشغول درست کردن شیرینی ها شدیم. من و طهورا و مریم کنار فر گرم گفت و گو بودیم و بی بی و اقدس خانم و مادر طهورا اونور تر از ما. خونه تقریبا شلوغ و پی جنب و جوش بود و لبریز از انرژی!!!
بعد از چند ساعت تلاش بالاخره تعداد شیرینی هایی که برای فردا لازم بود رو درست کردیم و شب روشون سلفون کشیدیم. کلی خوش گذشت بهمون ولی من همش تو فکر اون جعبه بودم و سیدجواد. فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودن که تو لکم...!
موقع رفتن طهورا منو کشید کنار.
_سها جان!! چیزی شده؟!
_خب....نمیدونم...
_باشه! هر طور راحتی. هر وقت خواستی بگی بهم زنگ بزن. یا بگو همدیگه و ببینیم!!!
_باشه عزیزم! ممنون!
_پس فعلا.
_خدافظ!!!...
با بیبی از خونهشون اومدیم بیرون.
_بیبی!!!
_جانم مادر؟!
_بیبی! میگم که...سیدجواد...دفترچه خاطرات داره؟!
_خب....چطور؟!
_اممم...هیچی!!!همین طوری!!!
اونقدر خسته بودم که با لباس های بیرون خوابم برد و نتونستم برم سراغ جعبه.
صبح ساعت حدودا ۹ بود که با زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. وااااییییی!!! چقدر خوابیدم!!!!(🙄😐)
طهورا بود. خواب آلود و با خمیازه جواب دادم!
_بعععععله؟!
_بععععععله و.....(😡) کجایی تو دختر؟!
_خب...تو رخت خواب...
_داری باهام شوووووووخی میکنی؟!
_نه...
_من الان تو معراج شهدا منتظر جناب عالی هستم. چند باز زنگ زدم جواب ندادی! به خونه زنگ زدم بیبی گفت خوابی! گفتم شاید نمیخوای بیای!!
_وای ببخشید! خیلی خسته بودم!
_باشه حالا! زود تند سریع که منتظرم! شیرینی هارو هم با خان داداش آوردیم.
_ببخشید و تشکر کن! الان میام!
گوشی رو قطع کردم و زود از رختخواب پریدم بیرون. موهامو دادم پشت و دویدم طرف در. با عجله و نشاط در رو باز کردم و پریدم بیرون ولی با شتاب و خیلی محکم خودم به چیزی! شایدم..........به..........کسی.......(😱😨)واااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!!
عجب فاااااااااااااجعه ای!!!(😵😱😨🤯😬😖)
...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد