16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت آقای عبدالعلی زاده گلزار شهدای کرمان سالروز شهادت #شهدای_شکست_حصر_آبادان
۵ مهر ماه ۱۴۰۲...
🌹برادران شهید علی و حمید ضیاء
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌼چه خنده هاے قشنگی به لب نشانده اے
اے یار
چه خاطرات ڪه مانده
ماندگار افق هاے ناڪجا آباد ..
و من انگار بیدارم
و شعر شھـ🌷ــادت میخوانم!!
مرا به خود برسان
دلم برای تبسم هایت تنگ است..💔
#سردار_شهید_محمود_ڪاوه
🌹عاقبتتون بخیر و #شهادت
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
159-araf-ar-parhizgar.mp3
994.1K
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 159
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک کنیم.
🌹به نیابت از " شهدا "
⊰بسم الله الرحمن الرحیم ⊱
🌷| السلامعلیڪیارسولالله
🌷| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌷| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌷| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌷| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌷| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌷| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌷| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
♥️''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
#میلاد_پیامبر_اکرم(ﷺ)
#میلاد_امام_جعفر_صادق(علیهالسلام)
#هفته_وحدت
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌹زیارتنامه شهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
🌹 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
🌹 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
مدافع حرم
«#شهید_مهدی_عسگری»،
🌷الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
🤲🏻اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّک_الفَرَج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت بیست و سوم عضله پايت است كه درد ميكند. مادر ديد دو نفر از شه
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت بیست و چهارم
سال 1387
حالا بيست سال از آن زمان ميگذرد. شال سبز با همان عطر و بوي بهشتياش هست؛ همان شالي كه آيتالله العظمي گلپايگاني نيم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالي كه هنوز خيليها را به بركت امام حسين(علیهالسلام) شفا ميدهد؛ همان شالي كه اثبات حقانيت خانوادههاي شهدا شد و ماية عزت مادران صبور شهدا.
قصة زيباي شال را سالها پيش شنيدم، اما هيچوقت پيگير نشده بودم تا لذت بوييدن آن را ببرم. وقتي كه روزيمان شد رفتيم دستبوس مادر شهيد محمد معماريان، كنار تمام زيباييهاي وجودش از بركت عطر بهشتي شال هم بهرهمند شديم. تا يادم نرفته بنويسم كه مادر نذرهايش را ادا كرد و به جاي چهار ماشين، هشت تا اتوبوس گرفت و همه را برد زيارت امام خميني. آوازه اين شال تا خيلي شهرها رفته است و به بركت شهدا ما هم نصيب برديم و البته اين نوشته را هم تقديم به شما ميكنيم كه بينصيب نمانيد.. . . .
#پایان
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
#قسمت360
بعد از نماز صبح، همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشــان ســوژۀ خوبی بود. نزدیکشــان شــدم. یکی شان، حسین را شناخت و با تعجب گفت: «اِ نیگا کن، سردار همدانی هستن.» حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود، کنار زد و گفت: «چه سرداری، سردارِ کارتن خواب!» عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفــت وضــو گرفــت و راه افتادیــم. در حــال راه رفتن مصاحبه می کرد. صدایش را نمی شــنیدم امّا می توانســتم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می گوید و از رنج هایی که کشید. روز دوم مثل روز قبل، یک ســره راه رفتیم، هرچه به کربلا نزدیکتر می شــدیم، جمعیــت متراکم تــر می شــدند. ناچار شــدیم مرحله به مرحله زیــر عمود ها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شمارۀ 056 بود. همه رسیدند الاّ برادر حســین. منتظر شــدیم. خانمش خیلی نگران شــد. حســین مثل شــب گذشــته همه را برای استراحت، توی یک موکب، سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت. امّا پیدایش نکرد. شــب کنار آتشــی که کنار جاده درســت کرده بودند، نشســت. جوراب هایش را کنــد. پاهایــش تــاول زده بــود. حــس خوبــی داشــت. تاول هــا را بهانــه کــرد و ســر تعریف را باز : «وقتی با محمود شــهبازی، قبل از فتح خرمشــهر، جادۀ اهواز خرمشهر را شناسایی می کردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاول ها رو می ترکاندیم. پوستش رو قیچی می کردیم. جاش حنا می گذاشتیم و با باند می بستیم. حالا هم همون احساس رو دارم. لذّت می برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می ذاریم.» طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کف پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟ روز سوم، روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا می آمد. به خانمِ اصغرآقا دلداری می داد که شــوهرش همین دوروبر اســت و پیدا می شــود. ســر قرار زیر هر عمود تا جمع شــویم، می گشــت تا اصغرآقا را پیدا کند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت361
عمود هایآخر، همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. امّا حسین از جنب وجوش نمی افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای اســتراحت گشــتیم. موکب ها کمتر شــده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشــتر. حسین هرچه گشت، جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تاگوش خانم ها نشســته بودنــد، رفــت و زن موکــب دار را راضــی کــرد کــه ازش چنــد پتــو بگیرد و گوشی اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند. پتــو کــم بــود. پســرش بــا عصبانیــت آمــد و پتوهــا را گرفــت. به حســین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت: «یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم.» دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. می آمد و روسری دخترها را مرتب می کرد و حصیر ها را رویشان می کشید. و مثل نگهبان ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست. فــردا صبــح، بعــد از نمــاز بــه طــرف کربــلا حرکــت کردیــم و نزدیک ســاعت 11 چشــمانمان از دور بــه بین الحرمیــن افتــاد. اول بــه زیــارت قمربنی هاشــم رفتیم و بعد غرق در جذبۀ روحانی حرم سیدالشــهدا شــدیم. در این مدت حســین فقط یک بار داخل حرم آمد. با زن برادرش می گشــت تا اصغرآقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد. وقتی به ایران برمی گشــتیم زهرا ازش پرســید: «بابا، امســال بهت خوش گذشــت یا اربعین سال گذشته؟» گفت: «این راه رو باید مثل حضرت زینب؟سها؟ با خونواده اومد. خوشــی اون در زیبا دیدن سختی هاس.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313