eitaa logo
پرتو اشراق
808 دنبال‌کننده
28هزار عکس
17هزار ویدیو
73 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🌙 خیلی عجیبه که ماه رمضان ما، امام زمانی نیست! 🎙 حجت الاسلام 🌹اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیَّکَ الفَرَج 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت صد و ششم 👴 پدر پیراهن مشکی‌اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمی‌گردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن می‌کردم. 🛌 باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو می‌کردم که از باران اشک‌های خونینم خیس شده و از لحظه‌ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه‌هایم شده بود. 🚪از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، می‌شنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. 🛌 همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تخت‌خواب اتاق زمان دختری‌ام خزیده و از اینهمه بی‌کسی‌ام ناله می‌زدم. پدر که هیچ‌گاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرف‌های دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمی‌رسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمی‌توانستند مرهم زخم‌های دلم باشند، هر چند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم می‌آمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه‌های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش می‌سوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد! 🌅 نمی‌دانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوه‌هایم شکست. 🛌 ملحفه تشک را با ناخن‌هایم چنگ می‌زدم و در فراق مادر جیغ می‌کشیدم که صدای ضجه‌هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. 👥👥 هر کس می‌خواست به چاره‌ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمی‌فهمیدم. هیچکس نمی‌توانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسل‌های کتاب مفاتیح‌الجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمی‌کشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک می‌دیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو می‌کردم، تخت خواب مادر را مرتب می‌چیدم، آشپزخانه را می‌شستم و حالا چطور می‌توانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! 🚪همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش می‌داد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا می‌داد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی‌هیچ پرده‌ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت صد و هفتم نمازم که تمام شد، بی‌آنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: الهه جان! و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: چیزی می‌خوری برات بیارم؟ سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: از صبح هیچی نخوردی! با چشمانی که از زخم اشک‌هایم به جراحت افتاده و به شدت می‌سوخت، نگاهی به صورت پژمرده‌اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: ☝عبدالله! من دیگه نمی‌خوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که می‌گفت بخونم، دل بستم! می‌گفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم... که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت... دست سردم را میان دستان برادرانه‌اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: 🚪مجید الان اومده بود دمِ در، می‌خواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت. از شنیدن نام مجید، خون در رگ‌هایم به جوش آمد و خروشیدم: - من نمی‌خوام ببینمش... من دیگه نمی‌خوام ببینمش! عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: - هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش! از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران می‌کرد، اعتراض کردم: - عبدالله! من نمی‌خوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره! عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: - الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره! که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: ☝عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! می‌گفت امام حسن (علیه‌السلام) مامانو شفا میده، می‌گفت تو فقط صداش بزن... دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشم‌هایم زیر طوفان اشک جایی را نمی‌دید و همچنان می‌گفتم: - عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیه‌السلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت... گریه‌های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه‌هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش‌های خواهرانه‌اش دلداری‌ام می‌داد و می‌شنیدم که مخفیانه به عبدالله می‌گفت: 👤 آقا مجید باز اومده دمِ در. می‌خواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🌹 وقتی شب ها و روزهای جمعه ماه مبارک رمضان فرا می‌رسد... ⚜ قالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله: ✨إذَا كَانَتْ لَيْلَةُ الْجُمُعَةِ وَ يَوْمُ الْجُمُعَةِ أَعْتَقَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ مِنْهَا أَلْفَ أَلْفِ عَتِيقٍ مِنَ النَّارِ وَ كُلُّهُمْ قَدِ اسْتَوْجَبَ الْعَذَابَ. 📚 بحارالأنوار، ج ٩۶، ص ٣٣٩ - ٣٣٨ به نقل از امالی مفید. ⚜ رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) فرمود: ✨هنگامیکه شب جمعه و روز جمعه ماه رمضان می رسد، خداوند در هر ساعت از این ایّام، یک میلیون بنده را از آتش جهنم آزاد می کند، که همه آنها مستوجب عذاب می باشند. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎧 | ترک عصر جمعه 🎼 عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت... 🎤 💚 در فراق امام زمان (عج) 🌐 @partoweshraq
🍶 دعای افطار ✨اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا ✨وَ عَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا ✨فَتَقَبَّلْ مِنّا ✨اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ 🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان 🌹عظمت شخصیت حضرت خدیجه (سلام‌ الله‌ علیها) 🏴 فرا رسیدن ایام وفات حضرت خدیجه (سلام‌ الله‌ علیها) تسلیت باد. 🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🌙 {فضائل و مناقب} 🌸 آخرین وصیت 🌄 چون بیماری (سلام الله علیها) شدت یافت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را طلبید و عرض کرد می خواهم وصیت کنم. 🌸 یا رسول الله، اگر در یاری شما کوتاهی کردم مرا ببخشید. 🌹پیامبر فرمود: چنین نیست، تو هیچگاه کوتاهی نکردی؛ پیوسته مشکلات را تحمل کردی و اموالت را در راه خدا صرف کردی. 🌸 سپس حضرت خدیجه (سلام الله علیها) عرض کرد: 🔅درباره این دختر کوچکم به شما وصیت می کنم کسی او را آزار ندهد، به صورتش سیلی نزند و بر او بانگ نزند. 🌸 وصیت دیگرم را به دخترم فاطمه می گویم، زیرا از اظهار به شما شرم می کنم. 🌹آنگاه پیامبر از حجره حضرت خدیجه (سلام الله علیها) بیرون رفت و آن بانوی مکرم، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را طلبید و گفت: 🔅ای نور دیده ام، از قول من به پدرت بگو من از قبر می ترسم. 🔅از شما می خواهم لباسی را که هنگام نزول وحی در بدن داشتی، کفن من قرار دهی. 🌺 وقتی حضرت فاطمه این پیام را به پیامبر رسانید، حضرت همان لباس را به حضرت فاطمه داد و فرمود آن را نزد مادرت ببر و حضرت خدیجه بسیار خشنود شد. 📗 منبع: مشعل هدایت، سید محمد حسینی قمی، صفحه ۳۶. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🔊 | 🌹دلیل نگرانی ام المومنین حضرت خدیجه کبری(س)، در لحظات آخر عمر شریفشان چه بود؟ 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq