🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت صد و هفتم
نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست:
الهه جان!
و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید:
چیزی میخوری برات بیارم؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد:
از صبح هیچی نخوردی!
با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمردهاش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم:
☝عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...
که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم:
عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...
دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:
🚪مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.
از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم:
- من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!
عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد:
- هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!
از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم:
- عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!
عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد:
- الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!
که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم:
☝عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (علیهالسلام) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...
دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم:
- عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیهالسلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...
گریههای پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجههایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداریام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت:
👤 آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🌹 وقتی شب ها و روزهای جمعه ماه مبارک رمضان فرا میرسد...
⚜ قالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله:
✨إذَا كَانَتْ لَيْلَةُ الْجُمُعَةِ وَ يَوْمُ الْجُمُعَةِ أَعْتَقَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ مِنْهَا أَلْفَ أَلْفِ عَتِيقٍ مِنَ النَّارِ وَ كُلُّهُمْ قَدِ اسْتَوْجَبَ الْعَذَابَ.
📚 بحارالأنوار، ج ٩۶، ص ٣٣٩ - ٣٣٨ به نقل از امالی مفید.
⚜ رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) فرمود:
✨هنگامیکه شب جمعه و روز جمعه ماه رمضان می رسد، خداوند در هر ساعت از این ایّام، یک میلیون بنده را از آتش جهنم آزاد می کند، که همه آنها مستوجب عذاب می باشند.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🎧 #بشنوید | ترک #بحر_طویل عصر جمعه
🎼 عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت...
🎤 #سید_حمید_رضا_برقعی
💚 در فراق امام زمان (عج)
🌐 @partoweshraq
#شعر_انتظار
پرتو اشراق
🌙 #بانـوے_همـیـشہ {فضائل و مناقب}
🌸 آخرین وصیت
🌄 چون بیماری #حضرت_خدیجه (سلام الله علیها) شدت یافت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را طلبید و عرض کرد می خواهم وصیت کنم.
🌸 یا رسول الله، اگر در یاری شما کوتاهی کردم مرا ببخشید.
🌹پیامبر فرمود: چنین نیست، تو هیچگاه کوتاهی نکردی؛ پیوسته مشکلات را تحمل کردی و اموالت را در راه خدا صرف کردی.
🌸 سپس حضرت خدیجه (سلام الله علیها) عرض کرد:
🔅درباره این دختر کوچکم به شما وصیت می کنم کسی او را آزار ندهد، به صورتش سیلی نزند و بر او بانگ نزند.
🌸 وصیت دیگرم را به دخترم فاطمه می گویم، زیرا از اظهار به شما شرم می کنم.
🌹آنگاه پیامبر از حجره حضرت خدیجه (سلام الله علیها) بیرون رفت و آن بانوی مکرم، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را طلبید و گفت:
🔅ای نور دیده ام، از قول من به پدرت بگو من از قبر می ترسم.
🔅از شما می خواهم لباسی را که هنگام نزول وحی در بدن داشتی، کفن من قرار دهی.
🌺 وقتی حضرت فاطمه این پیام را به پیامبر رسانید، حضرت همان لباس را به حضرت فاطمه داد و فرمود آن را نزد مادرت ببر و حضرت خدیجه بسیار خشنود شد.
📗 منبع: مشعل هدایت، سید محمد حسینی قمی، صفحه ۳۶.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🔊 #بشنوید | #موعظه
🌹دلیل نگرانی ام المومنین حضرت خدیجه کبری(س)، در لحظات آخر عمر شریفشان چه بود؟
🎙حجت الاسلام #استاد_انصاریان
🌐 @partoweshraq
⚜ امام على (عليه السلام):
🔅ملايمت و مهربانى كليد كاميابى است.
🔅«الرِّفقُ مِفتاحُ النَّجاحِ».
📗 غررالحكم، حدیث ٢٩۴.
🌐 @partoweshraq
#حدیث