🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت هشتادم
🚪🛋 ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهماننوازی عمه فاطمه لذت بردیم.
🍎🍵 از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد.
📺 گاهی با خوش صحبتیاش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامهای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ١٢:٣٠ که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد.
👤 ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بیمقدمه شروع کرد:
- حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.
👤 مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم!» قدردانیاش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد:
- اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!
👤 سپس رو به من کرد و گفت:
☝انشاءالله که نتیجه میگیرید و با دل خوش بر میگردید بندرعباس... که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد.
🚪من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود.
کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد.
نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد.
حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجدهاش سر از مُهر برداشت.
نگاهش کردم و گفتم:
✋ مجید جان! برای مامانم دعا کن!
همچنانکه سجادهاش را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت:
☝اتفاقاً داشتم برای مامان دعا میکردم... و زیر لب زمزمه کرد:
- انشاءالله که دست پُر بر میگردیم!
به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم:
⁉ نگران حرف ابراهیم و بابایی؟!
👁 با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانیاش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت:
✋قبول باشه!
🛋 مادر با چهرهای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست.
🍽 ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم.
با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد:
❓شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!
🍽 دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم:
شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!
🍶 پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:
✋ انشاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!
🍲🍛 که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند.
🍽 خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهماننوازیاش عالی است، اخلاقی که خانهاش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد:
👤 مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد میاومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن.
مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد:
- چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر میاومدیم بهتر بود.
🍽 همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق میآمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت:
📻 عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن میکنه.
👤 مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت:
🌙 چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!... سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد:
☝من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!
مجید با غصهای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:
✋ انشاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه! و مادر با گفتن «انشاءالله!» خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حا
2.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید چی شده که صدای محسن هاشمی هم دراومد
🔺 بعد از٨ماه تنها کاری که لیست بچه قرتی ها درتهران کرده عوض کردن اسم دوتا خیابون بوده!
🗳 کسانی که به این جماعت رای دادند باید درپیشگاه خدا جواب بدهند
⚖حاکم عادل را تکه تکه کنید!
🌴 مردم کوفه از والی خود نزد مأمون شکایت کردند.
🏰 مأمون گفت: من در کارگزاران خودم، کسی را عادل تر از او نمی دانم!
👥👤گفتند: پس عدالت حکم می کند که بعد از سه سال که نعمت عدالت او را به ما چشاندی، بقیه شهرها را از او محروم نکنی و فوراً او را به شهری دیگر بفرستی تا آنها هم از عدالت او برخوردار شوند!!!
📗 منبع: کشکول نبوی (عهد عتیق)، سید ابراهیم نبوی، صفحه ۲۵.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
پرتو اشراق
📜 #نوید_ادیان_ابراهیمی_به_حضرت_مهدی (علیه السلام)
✝✡ #بشارت انجیل 1⃣:
⏱ …اما از آن روز و ساعت هیچ کس اطلاع ندارد حتی ملائكهء آسمان...
🌍 لهذا شما نیز حاضر باشید؛
زیرا در ساعتی که گمان نبرید «پسر انسان» می آید…
🔅خوشا به حال آن غلامی که چون آقایش آید او را در چنین کار مشغول یابد.
📗 انجیل متی / باب ۲۴ / ۴۶ - ۴۴ و ۳۶.
#مـوعـود_شـنـاسے
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🌹 سواد زندگی
🏆 «موفقیت» هیچ رازی نداره،
👂از تو شروع می شه،
✊ زمانی که تصمیم می گیری شرایطترو تغییر بدی،
شاید به خیلی چیزا فکر کنی،
💭 به راهکارها؛
🚧 به مشکلات و...
📗 اما یه قانون بیشتر وجود نداره:
موفقیت به سن، وضعیت فعلیت، وضعیت گذشته تو هیچ ارتباطی نداره،
👌دقت کن، هیچ ارتباطی...
💪 موفقیت شجاعت و شهامت میخواد خواستن و خواستن و خواستن می خواد...
☝موفقیت، در یک کلام، تو رو میخواد، اینکه وقتی هزار نفر بهت میگن نمیتونی، فقط یک جمله بهشون بگی:
👌بشین و تماشا کن...!!
⚠ آدمای رویا دزد، همیشه وجود دارن.
💭 رویای خودت رو محکم نگه دار و براش تلاش کن...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
6⃣1⃣ داستان #ضرب_المثل «هر که نقش خویش می بیند در آب!»
👴👵 پیرزن و پیرمردی بودند که فقط دو دختر داشتند. دخترها شوهر کرده و از پیش آنها رفته بودند.
👴 روزی از روزها پیرمرد برای سر زدن به دختر ها و دامادهایش از خانه خارج شد.
🏡 زن در خانه ماند تا از گاو و گوسفند ها مراقبت کند.
🐴 پیرمرد سوار خرشد و رفت و رفت تا به دهی که دختر بزرگتر در ان زندگی می کرد، رسید. به خانه دختر رفت.
👩 دختر وقتی پدر را دید شاد شد. او را بوسید و برایش چای تازه دم آورد.
👴 پیرمرد احوال داماد را پرسید. دختر گفت: الحمدلله خوب است. امسال زمینی خریدیم و با هم شخم زدیم.
🏞 الان هم شوهرم روی زمین است و دانه می پاشد. اگر خدا بخواهد و این چند روز آسمان حسابی ببارد. دانه ها جوانه می زنند و کارمان حسابی سکه می شود.
👴 پیرمرد گفت: ان شاءالله که می بارد خدا بزرگ است.
🌌 مرد شب را در خانه دختر ماند. با داماد و دخترش شام خورد و صبح زود به قصد دیدار دختر کوچکتر از آنجا رفت...
👴 پیرمرد رفت و رفت تا به روستای بعدی رسید. به خانه دختر کوچک رفت دختر توی حیاط نشسته بود و جوراب می بافت.
👱♀ از دیدار پدر خیلی خوشحال شد. او را به ایوان خانه برد و هر چه خوراکی توی خانه داشت جلوی پدر گذاشت.
👴 پیرمرد از احوال او و دامادش پرسید.
👱♀ دختر جواب داد: شکر خدا خوب خوب هستیم. امسال به کمکم بیست بیست و پنج هزار تایی خشت زده ایم.
👌اگر خدا لطف کند واین روزها باران نبارد و آفتاب همین طور گرم بتابد، خشت ها خشک می شوند و با فروش آنها برای یکی دوسال بارمان را خواهیم بست.
⛈ اگر هم ببارد خشت ها زیر باران از بین می روند و نتیجه کارمان باد هوا می شود!
👴 پیرمرد گفت: ان شاءالله که نمی بارد، خدا بزرگ است.
🌌 پیرمرد شب را در خانه دختر ماند و با داماد و دخترش شام خورد و از هر دری حرف زد و صبح زود به طرف خانه خودش به راه افتاد.
🏡 وقتی به خانه رسید پیرزن مشتاقانه جلو دوید و از وضع و حال دخترانش پرسید.
👌پیرمرد گفت: نمی دانم چه بگویم. هر کدام آرزویی داشتند و از من می خواستند که برای آنها دعا کنم، اگر دعایم مستجاب شود آن یکی آسیب می بیند.
👵 زن او پاک نگران شده بود،گفت: چه شده مرد؟ بگو ببینم...
👌پیرمرد تمام آنچه را که از دخترانش شنیده بود بود کرد.
👵 زن او کمی فکر کرد و گفت:
☝به خدا توکل کن... او خودش بهتر از ما می داند چه کند.
👌از آن به بعد وقتی بخواهند بگویند که هر کس سود خودش را در نظر می گیرد و فقط به فکر خودش است، می گویند:
☝هر که نقش خویش بیند در آب.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
💠❓📚 ✍💠 #پــرســمــان
❓سؤال: کلیپی در فضای مجازی و کانال های معاند در حال پخش است که در آن یک روحانی به نقل از کتاب #بحارالأنوار می گوید حدیث نورانیت که #سلمان و #ابوذر میرن پیش مولا علی(ع) که ای علی(ع) پرده را کمی کنار بزن و خودت را به ما نشون بده که علی(ع) میگه من کسیم که ابراهیم را از آتش و یونس را از شکم ماهی بیرون کشیدم، خضر معلم موسی منم و از توسل موسی به علی(ع) میگه، لطفاً روشنگری کنید!
✅ پاسخ:
⚜ مضمون سخنان شما را علامه مجلسی در بحارالأنوار نقل می کند.
📚بحارالأنوار، ج ٢۶، ص ۵.
👌بخش مورد اشکال در روایت چنین آمده است که حضرت علی(علیه السلام) فرمود:
🔅«من کسی هستم که نوح را به اذن خداوند بر کشتی حمل کردم، من کسی هستم که یونس را از شکم ماهی به اذن خداوند نجات دادم، من کسی هستم که موسی را از دریا به اذن خداوند عبور دادم، من کسی هستم که ابراهیم را به اذن خدا از آتش نجات دادم و آن را تبدیل به گلستان کردم من خضر معلم موسی هستم...».
🔰دو نکته:
1⃣ این روایت به صورت مرسل نقل شده و سند کاملی ندارد
2⃣ علامه مجلسی در تبیین روایت می گوید:
🔅«اگر فرض بگیریم که این خبر صحیح است باید گفت مراد آن است که انبیا با استشفاع و توسل به انوار اهل بیت از سختی ها و آزمایش ها رهایی پیدا می کردند (و علوم خداوند به آنان افاضه می شده است) چنان که روایات صحیحی بر این مطلب است (نه آنکه مثلاً حضرت علی(ع) عیناً در صحنه حضور داشته و انبیا را نجات می داده است)».
📚 بحارالأنوار، ج ٢۶، ص ٧.
👌به بیان دیگر:
🔅«به فرض صحت روایت مراد آن است که نوح با توسل به اهل بیت از طوفان نجات یافت. یونس با توسل به اهل بیت از شکم ماهی نجات یافت. موسی با توسل به آنان از دریا نجات یافت. ابراهیم با توسل به آنان از آتش نجات یافت. خضر با توسل به آنان علومش را دریافت کرد تا توانست استاد موسی شود...».
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🌹جزای خیانت!!
👳♂ شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود.
📜 جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود:
👳♂ «چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند».
🏇 بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد.
🏰 متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری.
🌴 یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود.
🐪🐫🐫 مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام.
👌چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم.
🌹 آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود:
🔅من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است!
👳♂ در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد.
🌹 امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد.
📚 منبع: اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ۳۷.
🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
❓سئوال: با سلام من ۶ ماه هست که عقد کردم.
چند وقت پیش متوجه شدم که همسرم پیام های واتس آپش رو پاک میکنه!
این قضیه منو کنجکاو کرد که پیامها رو بخونم دیدم پیامی از طرف خانمی بود که از همسرم خواسته بود با ایشان تماس بگیره.
البته این تصورات بابت حرفهای مادر شوهرمم هست که از خاطرخواهای شوهرم زیاد صحبت می کنند.
لطفا راهنمایی کنید.
✅ پاسخ:
👌اگر همسر شما قصد ازدواج با خاطرخواهانش را داشتند مطمئنا با شما ازدواج نمی کردند!
🚻 و شما از طریق همسرتان می توانید با بقیه صحبت کنید و از بقیه درخواست کنید که از گذشته صحبت نکنند.
❌ هر چند بهتر است شما آنها را نادیده بگیرید.
💔 شک آفت ارتباط است و صمیمیت زوجین را از بین می برد.
🌟 بهتر است علاوه بر برداشتهای منفی، احتمالات مثبت را نظر در نظر بگیرید.
🚻 و در مواردی به صورت اتهام نزدن به همسر، راجع به انجام آن کار با وی صحبت کنید.
💍 زیرا لازم است که نگرانی های مربوط در همین دوران عقد برطرف شود و به زندگی مشترک منتقل نشود.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq