🌹 #سواد_زندگی
⚖ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ می کنم ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ می شوم...
👨🏻ﭼﺎﻗﻢ، ﻻﻏﺮﻡ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪﻡ، ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻗﺪﻡ، ﺳﻔﯿﺪﻡ، ﺳﺒﺰﻩ ﺍﻡ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺍﺳﺖ...
🗞 ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ، ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﯼ ﺭﻭﺯ ﺷﻨﺒﻪ ﺯﺑﺎﻟﻪﯼ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﺍﺳﺖ...
💓 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺷﻴﻮﻩ ﺧﻮﺩﺕ
ﺑﺎ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎ ﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺧﻮﺩﺕ...
👤🗣 ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺩﺍﺭﻧﺪ...
🎊 ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭﯼ؟
❌ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯنند....
✍ #احمد_شاملو
🆔 @partoweshraq
🚢 ناخدا
👮🏻 فرياد زدم: بالاخره من ناخدا هستم يا نه؟
👴🏻 مردِ نکرهی عبوس در جواب من گفت: (تو؟) و با اين حرف دستی به چشمهايش کشيد انگار با اين حرکت میخواست رويايی را از خود براند.
🚢 در ظلماتِ شب کشتی را زيرِ نورِ ضعيفِ فانوسی که بالای سرم بود هدايت کرده بودم. آن وقت اين مرد که میخواست مرا کنار بزند پيدايش شده بود.
👌چون مقاومت کردم پايش را به سينهی من گذاشت و با اندک فشاری به زمينم انداخت.
☸ من همان طور به پرههای سکان چسبيده بودم و با سقوطِ خود باعث شدم یک دورِ کامل بچرخد. مرد همچنان که مرا به عقب میراند سکان را به جای خود بگرداند.
🚢 هوش و حواسم را جمع کردم به طرف بلندگوی فرماندهیِ اتاق جاشوها دويدم و فرياد زدم:
👮🏻 زود! دوستان، جاشوها، زود بياييد! ناشناسی سکان را از چنگ من درآورده است!
🚢 آنها به کاهلی از نردبانِ زيرِ عرشه بالا آمدند. هياکل پُر قدرتی که از خستهگی تلو تلو میخوردند.
👮🏻 فرياد زدم: بالاخره من ناخدا هستم يا نه؟
👥 آنها سرشان را تکان دادند اما چشمهاشان فقط به بيگانه که دايره وار گِردش حلقه زده بودند دوخته بود و هنگامی که با خشونت به آنها توپيد که (مزاحم نشويد!) صفشان را به هم زدند با سر به من اشارهيی کردند و از پلهکان پايين رفتند.
❓اينها چه مردمی هستند؟ تعقلی هم در کارشان هست يا همين طور از سرِ بیشعوری دنبال هر که شد راه میافتند؟
✍ نویسنده: #فرانتس_کافکا
📙 مترجم: #احمد_شاملو | از دفتر سوم
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه