پرتو اشراق
🌹 شهیده عاشورا
🌷 به مناسبت #شب_جمعه، شب زیارتی ارباب بی کفن
⚔️ #وهب پسر عبدالله، روز عاشورا همراه مادر و همسرش در لشکر امام حسین (علیه السلام) بود.
⛺ روز #عاشورا مادرش به او گفت:
▪️فرزند عزیزم! به یاری فرزند رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله) قیام کن.
✋🏻 وهب در پاسخ گفت: اطاعت می کنم و کوتاهی نخواهم کرد، سپس به سوی میدان حرکت کرد.
🗡️ در میدان جنگ پس از رجز خواندن و معرفی خود، به دشمن حمله کرد و سخت جنگید. عده ای را کشت، سپس به جانب مادر و همسرش برگشت و به مادرش گفت:
✋🏻 ای مادر! اکنون از من راضی شدی؟
☝🏻مادرش گفت: من از تو راضی نمی شوم، مگر این که پیش روی #امام_حسین (علیه السلام) کشته شوی.
🌹 همسر وهب گفت: تو را به خدا سوگند مرا در مصیبت خود داغدار مکن.
☝🏻مادر وهب گفت: فرزندم! گوش مده، به سوی میدان برو و پیش چشم فرزند پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله) بجنگ تا شهید شوی و فردای قیامت تو را شفاعت کند.
🗡️ وهب به میدان کارزار برگشت و رجز می خواند که مطلع آن چنین است:
▪️ای مادر وهب! من گاهی با نیزه و گاهی با شمشیر میان این ها تو را نگهداری می کنم.
▪️ضربت جوانی که به پروردگارش ایمان آورده است تا تلخی جنگ را به این گروه ستمگر بچشاند.
⚔️ او با تمام قدرت می جنگید تا این که نوزده نفر سوار و بیست نفر پیاده از لشکر دشمن را به قتل رساند. سپس دستهایش قطع شد.
⛺ در این وقت همسرش عمود خیمه را گرفت و به سوی وهب شتافت، در حالی که می گفت: ای وهب! پدر و مادرم به فدای تو باد! تا می توانی در راه پاکان و خاندان پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله) بجنگ.
⛺ وهب خواست که همسرش را به سراپرده زنان بازگرداند، همسرش دامن وهب را گرفت و گفت:
🌹 من هرگز باز نمی گردم تا با تو کشته شوم!
⚜️ وقتی امام حسین (علیه السلام) این منظره را مشاهده کرد، به آن زن فرمود:
▪️خداوند جزای خیر به شما دهد و تو را رحمت کند، به سوی زنان بر گرد. زن برگشت، سپس وهب به جنگ ادامه داد تا شهید شد.
👣 همسر وهب پس از شهادت او بی تابانه به میدان دوید و خون صورت وهب را پاک کرد.
🗡️ وقتی چشم شمر به آن بانوی باوفا افتاد به غلام خود دستور داد با عمودی که در دست داشت بر او زد و شهیدش نمود.
📚 داستان های بحارالانوار، ج ۲، ص ۸۳ - ۸۵.
📓 قصه های دلنشین، ۴٠ موضوع، ٢۴۴ داستان، کاظم سعید پور.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#روایت
#داستان_کوتاه