🏰 مناظره امام رضا (علیه السلام) و مأمون بر سر حکومت
📗 در کتاب الأمالی، صدوق (۱) ـ به نقل از اباصلت هَروی نقل شده ـ:
🔥 مأمون به #امام_رضا (ع) گفت: ای پسر پیامبر خدا! من از فضل و دانش و زهد و پارسایی و عبادت تو آگاهم و تو را به خلافت، سزاوارتر از خودم می دانم.
🌹 امام رضا (ع) فرمود: «به بندگی خدای عز و جل افتخار می کنم، و با زهد به دنیا، امید رهایی از شرّ دنیا را دارم، و با پارسایی از حرام ها، در رسیدن به سودها[ی اخروی] امید بسته ام، و با فروتنی در دنیا، به بلندی مقام در نزد خداوند عز و جل چشم دارم».
🔥 مأمون گفت: من در نظر دارم خودم را از خلافت عزل کنم و آن را به تو وا گذارم و با تو بیعت کنم!!
🔥 امام رضا (ع) به او فرمود: «اگر این خلافت، حقّ توست و خداوند، آن را برایت قرار داده است، پس جایز نیست جامه ای را که خداوند بر تو پوشانده است، در آوری و بر دیگری بپوشانی، و اگر خلافت، حقّ تو نیست، تو حق نداری چیزی را که متعلّق به تو نیست، به من وا گذاری!»
🔥 مأمون گفت: ای پسر پیامبر خدا! باید این کار را بپذیری.
🌹 فرمود: «هرگز به میل خود، این کار را نمی کنم».
🏰 مأمون چند روزی به امام (ع) اصرار ورزید، تا این که از پذیرفتن او نومید شد و گفت:
🔥 پس اگر خلافت را نمی پذیری و بیعت مرا با خود دوست نمی داری، لااقل ولی عهد من باش تا بعد از من، خلافت به تو برسد.
🌹 امام رضا (ع) فرمود: «به خدا سوگند، پدرم از پدرانش از امیرمؤمنان (ع) از پیامبر خدا (ص) برایم حدیث کرد که من پیش از تو، به زهر ستم، کشته می شوم و از دنیا می روم و فرشتگان آسمان و فرشتگان زمین بر من می گریند و در دیار غربت، کنار هارون الرشید به خاک سپرده می شوم».
🔥 مأمون گریست و سپس گفت: ای پسر پیامبر خدا! تا من زنده ام، چه کسی جرأت می کند تو را بکشد، یا می تواند به تو بدی و جسارت کند؟!
🌹 امام رضا(ع) فرمود: «اگر بخواهم بگویم چه کسی مرا می کشد، می توانم بگویم!»
🔥 مأمون گفت: «ای پسر پیامبر خدا! تو با این سخنت می خواهی از زیر بار، شانه خالی کنی و این کار را از خودت دور کنی تا مردم بگویند: تو به دنیا زاهدی!»
🌹 امام رضا (ع) فرمود: «به خدا سوگند، از زمانی که پروردگارم عز و جل مرا آفریده است، دروغی نگفته ام، و به خاطر دنیا زهد نفروخته ام، و من می دانم مقصود تو چیست».
🔥 مأمون گفت: مقصودم چیست؟
🌹 امام (ع) فرمود: «در امانم که حقیقت را بگویم؟»
🔥 گفت: در امانی!
🌹 فرمود: «مقصودت از این کار، آن است که مردم بگویند: علی بن موسی نبود که به دنیا زهد داشت؛ بلکه این دنیا بود که [تاکنون] به او پشت کرده بود. آیا نمی بینید که چگونه به طمع خلافت، ولایت عهدی را پذیرفت؟»
🔥 مأمون در خشم آمد و گفت: تو همیشه با من، ناخوشایند برخورد می کنی، و خود را از خشم من در امان می دانی. به خدا سوگند می خورم که اگر ولایت عهدی را نپذیری، تو را به آن مجبور می سازم، و چنانچه زیر بار نروی، گردنت را می زنم.
🌹 امام رضا (ع) فرمود: «خداوند عز و جل مرا نهی فرموده از این که با دست خود، خویشتن را به کشتن دهم. حال که چنین است، پس هر طور صلاح می دانی، عمل کن و من آن را می پذیرم، به شرط آن که کسی را عزل و نصب نکنم، و آیین و قانونی را نقض نکنم، و دورادور، مشورت دهم».
🔥 مأمون قبول کرد و امام (ع) را بر خلاف میل و خواستش، ولی عهد خود قرار داد.
📚 پی نوشت:
۱. الأمالی للصدوق: ص ۱۲۵ ح ۱۱۵، عیون أخبار الرضا(ع): ج ۲ ص ۱۳۹ ح ۳، علل الشرائع: ص ۲۳۷ ح ۱، المناقب لابن شهرآشوب: ج ۴ ص ۳۶۲ نحوه، روضة الواعظین: ص ۲۴۶، بحار الأنوار: ج ۴۹ ص ۱۲۸ ح ۳، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۶، ص ۴۹۰.
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#شهادت_امام_رضا
#داستان_کوتاه
#روایت
پرتو اشراق
🌷 لیلة المبیت، فضیلتی برتر از حضور اسماعیل علیه السلام در قربانگاه
⚜ سید مرتضی رضوان الله علیه در بیان عظمت فضیلت امیرالمؤمنین در لیلة المبیت چنین میگوید:
🪶 «ماجرای لیلة المبیت فضیلتی بزرگ و منقبتی عالی قدر برای امیرالمؤمنین علیه السلام است و همواره شیعه این جانفشانی را برتر از تسلیم حضرت اسماعیل علیه السلام هنگام ذبح میداند.
❤️ شیعیان میگویند: تفاوت این دو کار بزرگ در این است که اسماعیل با یک پدر مهربان و دلسوز و مورد اعتماد مواجه بود و عادت روزگار چنین نبوده و نیست که فرزندان به دست پدران کشته شوند.
🗡 ولی امیرالمؤمنین علیه السلام با دشمنان کینه توز و خشمگین و غیر قابل اعتماد مواجه بود. خصوصاً اینکه این فداکاری او باعث شد که رسول خدا صلّی الله علیه وآله دور شود و نقشهی دشمنان بر آب شود. پس این فداکاری علی علیه السلام موجب خشمگینی بیشتر آنها شده بود و روا بود که به او آسیب برسانند.
📜 شرح القصيدة المذهبة في مدح أمير المؤمنين عليه السلام للسيد الحميري، ص۲۶۴.
✍🏻 پینوشت ۱: در زیارت غدیریه امام هادی علیهالسلام میفرمایند:
🔅«وأشبَهتَ فِي البَياتِ عَلَى الفِراشِ الذَّبيحَ عليه السلام؛ إذ أجَبتَ كَما أجابَ، وأطَعتَ كَما أطاعَ إسماعيلُ صابِرا مُحتَسِبا؛ إذ قالَ لَهُ: «يَـبُنَىَّ إِنِّى أَرَى فِى الْمَنَامِ أَنِّى أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَـأَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصَّـبِرِينَ» وكَذلِكَ أنتَ لَمّا أباتَكَ النَّبِيُّ صَلَّى اللّه ُ عَلَيكُما وأمَرَكَ أن تَضطَجِعَ في مَرقَدِهِ واقِياً لَهُ بِنَفِسَك، أسرَعتَ إلى إجابَتِهِ مُطيعاً، ولِنَفسِكَ عَلَى القَتلِ مُوَطِّناً، فَشَكَرَ اللّه ُ تَعالى طاعَتَكَ، وأبانَ عَن جَميلِ فِعلِكَ بِقَولِهِ جَلَّ ذِكرُهُ: «وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ»؛
🔅[با] شب خوابيدن در بستر [ پيامبر صلى الله عليه و آله]، به [ اسماعيل] ذبيح در قربانگاه مانند بودى، هنگامى كه همچون او [به پيامبر صلى الله عليه و آله] پاسخ مثبت دادى و همانند اسماعيل، صبورانه و خالصانه اطاعت نمودى، آنگاه كه ابراهيم عليه السلام به او گفت: «پسرم! من در خواب ديدم كه تو را قربانى مىکنم، نظر تو چيست؟
گفت: اى پدرم! آنچه را فرمان يافتهاى، انجام بده، كه ـ ان شاء الله ـ مرا از صابران مى يابى».
🔅و همينگونه تو، آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله تو را ـ كه درود خدا بر شما دو تن باد ـ بر بستر خويش خواباند و به تو فرمان داد كه در خوابگاه او بيارامى تا با بذل جانت او را حفظ كنى، از سرِ اطاعت، بى درنگ اجابتش كردى و خود را براى كشته شدن، آماده ساختى. پس، خداى متعال از اين فرمانبردارىات سپاسگزارى نمود و اين كار زيبایت را در گفته خويش ـ كه يادش بزرگ باد ـ ، چنين آشكار كرد: «و از مردم، كسى است كه در طلب رضايت خدا، جان فشانى مىكند».
✍🏻 پینوشت ۲: در لیلة المبيت، آیه ۲۰۷/بقره {وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِباد} = {از مردم کسی هست که جان خویش را در راه رضایت خداوند میفروشد و خدا بر بندگان مهربان است}، در شأن امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام نازل شد.
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#فضائل_مولا_علی
#داستان_کوتاه
#لیلة_المبیت
#مــقــالـاٺ
#امام_علی
#روایت
پرتو اشراق
🐪 علت های یک هجرت تاریخ ساز
🕋 🐪 🌴 اول #ربیع_الاول سالروز هجرت پيامبر از مكه به مدينه
🗓 پيغمبر (ص) از ابتداي تولد تا ۵۳ سالگي در مكه بودند و در سن ۵۳ سالگي به مدينه هجرت كردند.
🐪 دليل هجرت يكي اين بود كه:
🕯 پيغمبر (ص) دو يار داشت كه آنها را از دست داد و تقريبا بي يار شد. يكي از يارها حضرت ابوطالب پدر #امام_علي (ع) بود و چون كه شخصيتي مهم بود و در مقابل فشار كفّار حمايت ميكرد و كفّار هم به احترام ريش سفيدي ابوطالب، يك خرده حيا ميكردند. و يك يار ديگر به نام خديجه داشت و وقتي آنها را از دست داد يك مرتبه ديد كه پشتش خالي شد.
🌴 دو: بعضي از فاميلهاي پيغمبر (ص) مدينه بودند مثلاً قبيله خزرج و بني نجاب از بستگان پيغمبر (ص) بودند مثلاً مادربزرگ پيغمبر(ص) كه مادر عبدالمطلب بود اهل مدينه و قبر پدر ايشان نيز در مدينه بود. پدر پيغمبر(ص) در سفري كه از شام بر مي گشت در مدينه مريض شد و از دنيا رفت.
🌴 جايگاه شهر مدينه:
🌍 مدينه يك جايي بود، در ايران ما شبيه قم كه چهارراه بود و به چند استان ميرفت. در مكه زميني براي كشاورزي نبود بر خلاف مدينه. در مکه يهوديها زندگي ميكردند و آنها هم در كتابشان تورات خوانده بودند كه پيغمبري ميآيد در مدينه ساكن ميشود و هجرت ميكند. يك آمادگي فرهنگي بود گرچه وقتي آمدند يهوديها نارو زدند. مردم مدينه اصالتا از يمن بودند و مردم يمن مردمي متدين بودند. آن قتل و غارتي كه در مكه بود در مردم مدينه نبود جاي ديگري هم بود كه پيغمبر(ص) هجرت كند، مثلًا حبشه. اما ميخواست كه جايي باشد نزديك مكه، طائف رفت نشد و ميخواست جايي هجرت كند كه مكه را از دست ندهد.
🐫🐪 كيفيت و چگونگي هجرت پيامبر از مكه به مدينه:
⚡️اينها زمنيههاي سياسي، اقتصادي و جغرافيايي است و اصلش فرمان خداست.
🐪 فرم برنامههاي تاكتيكياش هم اين بود كه يك مشرك را اجير كردند كه سه شتر به ما اجاره بده و خودت هم شتربان باش. اگر شتربان مسلمان بود ميگفتند ببنيد شتر كجا ميرود پيگيري ميكردند و پيغمبر(ص) لو ميرفت.
🌄 غاري كه پيغمبر(ص) در وقت هجرت انتخاب كرد بر خلاف مسير مدينه بود.
🛌 جاي خودش علي(ع) را خواباند و بستر را خالي نگذاشت چون اگر بستر خالي بود كفار ميگفتند پيغمبر (ص) توي رختخواب هايش نيست از سر شب بسيج ميشدند و ممكن بود كه طرح لو برود. يك كسي توي رختخواب خوابيد كه اينها مطمئن شدند خود پيغمبر(ص) است و تا صبح اينها سرگرم شدند.
⛰ در اين سه روز بعضيها براي پيغمبر(ص) و ابوبكر غذا ميبردند در غار منتهي فرمي بود كه با گله گوسفند غذا را حمل ميكردند و اين چوپاني كه غذا ميبرد جلوي گوسفندها راه ميرفت كه بعد وقتي راه ميرفت جاي پاي گوسفندان جاي پاي آن آقايي را كه غذا برده را محو كند. سه روز در غار بودند كه كفار مأيوس شوند و بگويند كه پيغمبر(ص) نيست.
👌🏻 به هر حال مسلمان و مؤمن بايد زرنگ و تيز باشد و نبايد در مقابل دشمن راه و خط را گم كند. چيزي لو ندهد و حركت هايش اطلاعاتي باشد.
🛌 هنگام هجرت پيامبر علي(ع) در بستر پيامبر خوابيد:
📚 در بحار ديدم كه بعضيها همين كه ديدند پيغمبر(ص) در رختخواب خوابيده نميدانستند حضرت علي(ع) است به همان رختخواب سنگ پرتاب ميكردند يعني حتي حوصلهشان نميرسيد كه صبح بشود.
🗡 توطئه اين بود كه از هر قبيلهاي يك نفر تروريست انتخاب شود دور خانه پيغمبر(ص). وقتي بگويند چه كسي او را كشته بگويند از هر قبيلهاي يك نفر بود يعني فاميل پيغمبر(ص) با همه قبيلهها كه نميتواند طرف بشود.
🛌 سني و شيعه اين را قبول دارد كه پيغمبر(ص) امام علي(ع) را در جاي خودش خواباند منتهي بعضي براي اين كه ارزش را از بين ببرند نامردي ميكنند و ميگويند حضرت علي(ع) ميدانست جاي پيغمبر(ص) بخوابد كسي با او كاري ندارد بنابراين هنري نكرد اما علامه اميني در الغدير جواب ميدهد و ميگويد حضرت علي(ع) در افتخاراتش فرموده كه جاي پيغمبر(ص) خوابيدم «وَ لَسْتُ أَدْري» نميدانستم ميكشند مرا يا نه و از جاهايي كه ندانستن ارزش است اين جاست. در اين جا بين دو اصحاب پيغمبر(ص) ميشود مقايسه كرد: ابوبكر با پيغمبر(ص) در غار بود و همسفر بودن با پيغمبر(ص) افتخارست و امام علي(ع) در جاي پيغمبر(ص) خوابيد و فضيلت براي دو تا از ياران. اما كدام يك بهتر است؟ اين را خود قرآن ميگويد كه ابوبكر در غار ترسيد: (لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا) (توبه/۴۰). نترس. ولي امام علي(ع) خوابيد و نترسيد. بالاي سر ابوبكر دشمن نبود و ترسيد ولي بالاي سر امام علي(ع) دشمن بود و نترسيد.
📚 درس هایی از قرآن، محسن قرائتی، جلد ۱، صفحه ۱۷۸۳.
#روایت
#لیلة_المبیت
#داستان_کوتاه
#فضائل_مولا_علی
پرتو اشراق
❤️🔥 خواب جانسوز
🐪 دخت ارجمند حسین علیه السّلام، «سکینه»، در میان کاروان اسیران آزادیبخشی بود که آنان را به شام وارد کرده و با شرایط غمباری در منزلگاهی فرودشان آوردند؛ جایی که نه روزها از تابش خورشید در امان بودند و نه شبها از تیرگی و ظلمت شب و سرمای سوزان!
🌌 در یکی از آن شبهای سخت و غمبار بود که دخت سرفراز حسین، خواب عجیبی دید! در عالم رؤیا دید که درهای آسمان گشوده گردید و پنج مرکب آسمانی از نور، به سوی زمین فرود آمد که بر هر یک از آنها بزرگمرد و بزرگواری پرشکوه نشسته و فرشتگانی بر گرد او حلق زده اند؛ و به همراه هر یک از آنان یک نوجوان یا خدمتگزار بهشتی است که سخن می گوید و از رویدادها پرده بر می دارد! او می افزاید: پس از پیاده شدن آن چهره های نورانی و فرشتگان، مرکبها رفتند و سخنگوی آنان به من روی آورد و گفت:
👤 هان ای سکینه! نیای گرانقدرت بر تو سلام می رساند و درودت می گوید.
❓من در پاسخ گفتم: درود بر پیامبر خدا باد! و آن گاه پرسیدم: شما که هستید؟
👤 پاسخ داد: من یکی از نوجوانان و خدمتگزاران بهشت هستم.
❓پرسیدم: این چهره های پر شکوه و ملکوتی که فرود آمدند، چه کسانی هستند؟
👤 گفت: آدم، ابراهیم خلیل، موسی و مسیح...
❓پرسیدم: آن شخصیت پر شکوهی که دست به محاسن سپید و شریفش گرفته و گاه می افتد و گاه بر می خیزد، کیست؟
👤 پاسخ داد: نیای گرانقدرت، پیامبر است.
❓پرسیدم: اینان کجا می روند؟
👤 گفت: به دیدار پدرت، حسین علیه السّلام.
✨ با شنیدن این سخن، بر آن شدم تا خودم را به نیای گرانقدرم، پیامبر، برسانم و شکایت روزگار و ظالمان را به آن حضرت بنمایم، که درست در این هنگام دیدم پنج هودج نوری از آسمان فرود آمد که در میان هر یک بانویی پرشکوه و بزرگ است.
❓از آن فرشته آسمانی پرسیدم: این بانوان گرانقدر چه کسانی هستند؟
👤 پاسخ داد: «حوّاء» مام ارجمند آدمیان، «آسیه»، دختر «مزاحم»، «مریم»، دختر «عمران»، «خدیجه»، دختر «خویلد»، و آن بانویی که دست بر سر نهاده و افتان و خیزان است مادرت، فاطمه، دخت فرزانه پیامبر خداست.
☝️🏻با شنیدن این خبر گفتم: به خدای سوگند می روم تا بیدادی را که در حقّ ما رفته است به مادرم، فاطمه گزارش کنم!
👣 به سویش دویدم و پس از سلام بر او با چشمانی گریان و دلی بریان در برابرش ایستادم و گفتم:
▪️مادر جان! به خدای سوگند که حقوق ما را انکار و پایمال ساختند! مادر جان! به خدای سوگند که گروه ما خاندان پیامبر و نسل او را بیدادگرانه پراکندند! مادر جان! به خدای سوگند که حریم حرمت ما را شکستند و بر ما ستم روا داشتند! مادر جان! به خدای سوگند، پدر گرانقدرم، حسین را با لب تشنه کشتند!
🌹 دخت فرزانه پیامبر- که سیلاب اشک از دیدگانش جاری بود- با شنیدن سخنان من فرمود:
▪️سکینه جان! نور دیده ام! بیش از این مرا مسوزان! و دیگر مگو! مگو که جگرم را سوزاندی و پاره کردی؛ و بند دلم را بریدی! دخترم! این پیراهن پدرت، حسین است که به همراه من خواهد بود تا در روز رستاخیز خدای را دیدار کنم!
🌟 اینجا بود که از خواب بیدار شدم و بر آن شدم تا آن رؤیای شگفت انگیز را نهان دارم، امّا سرانجام به دلایلی آن را به خاندان و نزدیکانم باز گفتم و جریان این خواب میان مردم راه یافت. [۱]
📚 پی نوشت:
۱. بحار، ج ۴۵، ص ۱۴۰.
📗 در سوگ امیر آزادی (ترجمه مثیر الاحزان)؛ جعفر بن محمد ابن نما
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#کرامات
#امام_حسین
#داستان_کوتاه
#حضرت_سکینه
#بانـوے_همـیـشہ
🌟 بشارت امام حسن عسکری (علیه السلام) در زندان نسبت به ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🏰 عیسی بن صبیح می گوید: ما در زندان بودیم که امام حسن عسکری (علیه السلام) را نیز به زندان آوردند.
🌹 من حضرت (علیه السلام) را می شناختم. آنگاه که ایشان مرا دید، فرمود:
☝️🏻تو شصت و پنج سال و یک ماه و دو روز سن داری.
📖 من با خود کتاب دعایی داشتم که تاریخ ولادتم را در آن نوشته شده بود، وقتی به آن نگاه کردم و حساب نمودم، دیدم همان طور است که امام (علیه السلام) می فرماید.
🌹 حضرت دوباره فرمود: آیا فرزندی داری؟
👳🏼♂ عرض کردم: نه.
🤲🏻 سپس فرمود: خداوندا! به او پسری عطا کن که پشتیبان او باشد، همانا فرزندی برای آدمی بهترین پشتیبان است.
🌹 آنگاه این بیت را خواند:
▪️کسی که پشتیبان دارد با دشمنانش رو به رو می شود،
▪️و آن که پشتیبانی ندارد خوار و ذلیل است.
✋🏻 عرض کردم: آیا شما فرزندی دارید؟
🌍 فرمود: آری! قسم به خدا! به زودی صاحب فرزندی خواهم شد که زمین را پر از عدل وداد می کند؛ اما حالا ندارم. شاید روزی مرا بینی که؛
▪️فرزندانم مانند شیرانی با یالهای انبوه گرد من باشند
▪️چنان که تمیم پیش از آن که چون ریگ بیابان زاد و ولد کند، مدتی طولانی در میان مردم تنها بود. (١)
📚 پی نوشت:
۱. خرایج، ج ۱، ص ۴۷۸، فی معجزات الامام صاحب الزمان (علیه السلام)؛ بحارالأنوار، ج ۵۱، ص ۱۶۲.
📗 داستانهایی از امام زمان (عج)، برگرفته از کتاب بحارالأنوار، نویسنده: حسن ارشاد
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#شهادت_امام_حسن_عسکری
#داستانک_مهدوی
#کرامات
#روایت
پرتو اشراق
🌊 ناتوانی مأموران خلیفه از دسترسی به آقا!
🧔🏻♂ رشیق، می گوید:
☀️ روزی معتضد، خلیفه عباسی ما را - که سه نفر بودیم - احضار نمود ودستور داد:
🏇 هر یک سوار بر اسبی شده و اسبی دیگر را به همراه خود بردارید، و جز توشه مختصری چیزی با خود حمل نکنید، و پنهانی و به سرعت خود را به سامرا برسانید، و به فلان محله و فلان خانه بروید. وقتی آن جا رسیدند، غلام سیاهی را می بینید که دم در نشسته است. فورا وارد خانه شده و هر که دیدید، سرش را برای من می آورید!
🌴 ما طبق دستور حرکت کردیم وقتی به سامرا رسیدیم همان طور که گفته بود در دهلیز خانه غلام سیاهی را دیدیم که بند شلوار را می بافد، از او پرسیدیم:
👥👤 چه کسی در خانه است؟
👳🏿♂ گفت: صاحبش!
👌🏻 قسم به خدا! هیچ توجهی به ما نکرد، و هیچ واهمه ای ننمود!
🏰 وارد خانه شدیم. خانه ای بود همانند خانه امیران لشکر (بسیار مجلل و با شکوه) پرده ای که آویزان بود آن قدر نو و پاکیزه بود که گویی تا آن موقع دست نخورده بود. کسی در خانه نبود. پرده را کنار زدیم، سرای بزرگی را دیدیم که گویی دریایی در بستر آن قرار داشت. و در انتهای سرای حصیری روی آب گسترده بود و مردی زیباروی به نماز ایستادن بود و به ما توجهی نداشت.
🌊 ما هیچ وسیله ای برای دسترسی به او نداشتیم، یکی از همراهان ما که احمد بن عبدالله نام داشت خواست وارد سرا شده و گام بردارد که در آب فرو رفت، او در آب دست و پا می زد و ما با مشکل او را بیرون کشیدیم، وقتی نجات یافت و بیرون آمد، از هوش رفت!
🌊 ساعتی گذشت و دوست دیگرم تصمیم گرفت که خود را به آب زده و به آن مرد برساند، اما او نیز مانند احمد بن عبدالله آن قدر دست و پا زد که وقتی بیرون کشیدمش بیهوش افتاد، و من نیز هاج و واج مانده بودم!
✋🏻 به صاحب خانه - آن شخص زیبا - گفتم: از خدا و از شما پوزش می طلبم. قسم به خدا! هیچ اطلاعی از موضوع نداشتم، و نمی دانستم که برای دستگیری چه کسی آمده ام. هم اکنون به درگاه خداوند از عملی که انجام داده ام توبه می کنم.
🤲🏻 اما او همچنان نه توجهی به ما کرد و نه چیزی گفت و از حالتی که داشت خارج نشد!!
🏇 (وقتی دوستانم به هوش آمدند) ناچار بازگشتم.
🌌 معتضد منتظر ما بود به محافظان دستور داده بود که ما هر زمانی که رسیدیم، فورا نزد او برویم. نیمه شب به نزد معتضد رفتیم. او جریان را پرسید، و ما همه چیز را بازگو کردیم.
👈🏻 آن گاه گفت: وای بر شما! آیا پیش از من کسی را ملاقات کرده و ماجرا را گفته اید؟
👥👤 گفتیم: نه.
🗡 گفت: من دیگر با او کاری نخواهم داشت. و سوگند سختی خورد که اگر چیزی از این مطلب به کسی بازگو کنیم، گردنمان را خواهد زد!!
⏳ ما نیز تا او زنده بود جرأت بیان آن را نداشتیم. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. غیبه طوسی، ص ۲۴۸ - ۲۵۰، اثبات ولادته (علیه السلام)؛ بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۵۱ و ۵۲.
📗 داستانهایی از امام زمان (عجل الله فرجه)، برگرفته از کتاب بحارالأنوار، نویسنده: حسن ارشاد
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#کرامات
#روایت
#داستانک_مهدوی
پرتو اشراق
🕋 گفتگوی زراره با امام صادق(ع) پیرامون حضرت مهدی (عج)
🩸پیشگویی کشته شدن نفس زکیه در آستانه ظهور
👳🏻♂ زراره یکی از شاگردان مورد اعتماد امام صادق (ع) سخن از قائم آل محمد شنیده بود و می خواست در این مورد اطلاعات بیشتری بدست آورد، به حضور امام صادق (ع) شرفیاب شد، سخن ازحضرت مهدی (عج) به میان آمد، امام صادق (ع) فرمودند:
⏳«آن جوان حضرت مهدی (عج) قبل از آن که قیام کند مدت ها از نظرها غایب می شود».
👳🏻♂ زراره سوال کرد چرا؟
🌹 امام صادق(ع) فرمودند:
🔅«ترس آن است که دشمنان او را بکشند، ای زراره! اوست که مؤمنان، چشم به راهش هستند، در اصل ولادت او، و اثر طولانی شدن غیبت او شک و تردید گردد، بعضی گویند: «پدرش بدون فرزند از دنیا رفته»، بعض دیگر گویند: «آن هنگام در رحم مادرش بود پدرش رحلت کرد» بعضی گویند: «دو سال قبل از وفات پدرش به دنیا آمد»، اوست امام مورد انتظار، خداوند دوست دارد که شیعه را امتحان کند، در چنین موردی اهل باطل به شک می افتند و ایمانشان به او، متزلزل می گردد».
👳🏻♂ زراره پرسید: اگر آن زمان را درک کنم، وظیفه ام چیست و چه کنم؟!
🌹 امام صادق(ع) فرمود:
🔅با این دعا از خدا چنین درخواست کن:
🤲🏻 «اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دينى»؛
🔅یعنی خدایا خودت را به من بشناسان، زیرا اگر تو خودت را به من نشناسایی پیامبر تو را نشناسم خدایا رسولت را به من بشناسان، زیرا اگر تو رسولت را به من نشناسائی، حجت تو «امام بعد از او» را نشناسم، خدایا امام خود را به من بشناسان، زیرا اگر او را به من نشناسانی از راه راست، گمراه می گردم»... «منظور این است که در عصر غیبت، اساسی ترین وظیفه، خداشناسی و پیامبر شناسی و امام شناسی، و حرکت در خط رهبری آن هاست».
🩸ای زراره! بناچار جوان «بزرگی» در مدینه کشته می شود
👳🏻♂ زراره: فدایت شوم، مگر لشکر سفیانی او را نمی کشد؟
🌹 امام صادق فرمودند:
🔅«نه بلکه لشکر آل ابی فلان، او را می کشند، آن لشکر وارد مدینه می شود و آن جوان را دستگیر کرده و می کشند، وقتی که جوان را از ظلم و طغیان کشتند، مهلت ظالمان به سر آید، در این وقت به امید فرج «قائم (عج)» باش که انشاء الله ظهور اتفاق بیفتد».
📗 منبع الکافی، نویسنده شیخ کلینی، ص ۳۳۷.
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#اغاز_ولایت_امام_زمان
#داستانک_مهدوی
#عید_بیعت
#پیشگویی
#روایت
💞 ازدواج سنت اهل بیت (علیهم السلام)
⚠️ وای بر تو، ای عکاف!
📚 در مسند ابن حنبل ـ به نقل از ابوذر غفاری نقل شده ـ:
🧔🏻♂ مردی به نام عَکاف بن بِشر تَمیمی، نزد پیامبر خدا(ص) آمد.
🌹 پیامبر اکرم (ﷺ) به او فرمود: «ای عکاف! آیا همسر داری؟»
🧔🏻♂ گفت: نه!
🌹 فرمود: «و نه کنیزی؟»
🧔🏻♂ گفت: و نه کنیزی!
🌹 فرمود: «آیا توان مالی داری؟»
✋🏻 گفت: توان مالی دارم!
🌹 فرمود: «پس، تو از برادران شیاطین هستی. اگر از نصارا بودی، از راهبانشان میبودی! سنّت ما ازدواج کردن است. بدترین شما، بی همسرانتان هستند. پست ترین مُردگانتان، بی همسران شمایند. آیا با شیطان، شوخی (/ دست و پنجه نرم) می کنید؟!
👹 شیطان برای [تباه کردن] نیکان، سلاحی بُرنده تر از زنان ندارد، مگر آنانکه #ازدواج کرده باشند. آنان پاک هستند و از فساد در امان اند.
❤️🔥 وای بر تو، ای عکاف! زنان، حتّی از [وسوسه کردن] ایوب و داوود و یوسف و کرسُف، دست بردار نبودند!!»
👳🏼♂✋🏻 بشر بن عطیه گفت: کرسُف کیست، ای پیامبر خدا؟!
🏝 فرمود: «مردی بود که در ساحلی از سواحل دریا، سیصد سال، خدا را عبادت می کرد. روزها روزه می گرفت و شب ها را به عبادت می گذراند؛ امّا عاشق زنی شد و به سبب آن، به خدای بزرگ، کافر گشت و عبادت خداوند عز و جل را رها کرد؛ ولی بعد، به واسطه کاری که کرد، خداوند به داد او رسید و توبه اش را پذیرفت. وای بر تو، ای عَکاف! ازدواج کن، وگرنه از نااستواران [در دین و ایمان] خواهی بود».
📗 دانشنامه قرآن و حدیث ج ۳ ص ۳۰۸
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#حضرت_محمد
#داستان_کوتاه
🌌 جوان شب زنده دار
🤲🏻 به مناسبت #شب_جمعه، شب نزول رحمت و مغفرت 📿
🕌 روزى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نماز صبح را با مردم در مسجد خواند.
🧑🏻🦱 در اين ميان چشمش به جوانى افتاد كه از بى خوابى چرت مى زد و سرش پايين مى آمد. رنگش زرد شده بود و اندامش باريك و لاغر گشته، چشمانش در كاسه سر فرو رفته بود!!
🌹 رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود:
❓حالت چطور است و چگونه صبح كرده اى؟
✋🏻 عرض كرد: با يقين و ايمان كامل به جهان پس از مرگ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنين بود.
🌹حضرت با تعجب پرسيد:
❓هر يقينى علامتى دارد. علامت يقين تو چيست؟
☝️🏻پاسخ داد: يا رسول الله! اين يقين است كه مرا افسرده ساخته و شب ها خواب را از چشمم ربوده و در روزهاى گرم تابستان (به خاطر روزه) مرا به دنيا و آنچه در اوست، بى رغبت كرده است. هم اكنون با چشم بصيرت قيامت را مى بينم كه براى رسيدگى به حساب مردم برپا شده و مردم براى حساب گرد من آمده اند و من در ميان آنان هستم. گويا بهشتيان را مى بينم كه از نعمت هاى بهشتى برخوردارند و بر تخت هاى بهشتى تكيه كرده اند و با يكديگر مشغول تعارف و صحبتند و اهل جهنم را مى بينم كه در ميان شعله هاى آتش ناله مى زنند و كمك مى خواهند. هم اكنون غرش آتش جهنم در گوشم طنين انداز است!!
🌹رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب فرمود: اين جوان بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است. سپس روى به جوان نموده، فرمود: بر همين حال كه نيك دارى، ثابت باش و آن را از دست مده!
✋🏻 عرض كرد: يا رسول الله! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم!
🩸 پيامبر صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و طولى نكشيد، همراه پيغمبر در يكى از جنگها شركت كرد و دهمين نفرى بود كه در آن جنگ شهيد شد. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. بحارالأنوار، ج ۷۰، ص ۱۵۹.
📔 داستانهاى بحارالأنوار، جلد دوم، محمود ناصرى
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#حضرت_محمد
#داستان_کوتاه
#روایت
#پندها
🌟 بشارت های رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در بقیع
⚜ امام جعفری صادق (علیه السلام) می فرماید:
🌤 روزی رسول الله (صلی الله علیه وآله) در بقیع تشریف داشتند.
👤 در این حال امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به خدمت شان شرفیاب شده و سلام نمود.
🌹 حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) فرمود: بنشین!
👥 حضرت علی (علیه السلام) اطاعت امر نموده و سمت راست پیامبر (صلی الله علیه وآله) نشست، چند لحظه بعد جعفر بن ابی طالب که به بیت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) رفته بود و فهمیده بود که حضرت در بقیع تشریف دارند، از راه رسیده سلام کرده و سمت چپ پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) نشست.
👤 مدتی نگذشت که عباس عموی پیامبر (صلی الله علیه وآله) نیز از راه رسید و سلام کرد و مقابل پیامبر نشست. او نیز مانند جعفر بن ابی طالب با راهنمایی اهل خانه پیامبر (صلی الله علیه وآله) در جستجوی پیامبر (صلی الله علیه وآله) به بقیع آمده بود!
🌹 آنگاه پیامبر رو به علی (علیه السلام) نمود فرمود: می خواهی خبری و بشارتی به تو بدهم؟
✋🏻 حضرت امیر (علیه السلام) عرض کرد: آری! یا رسول الله!
🌹پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود:
🔅«همین حالا جبرئیل نزد من بود و به من اطلاع داد که قائم ما - که در آخرالزمان خروج می کند و زمین را بعد از آن که از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد می کند - از نسل تو و از فرزندان حسین علیه السلام خواهد بود».
👤 حضرت مولا علی (علیه السلام) عرض کرد:
☝️🏻هر چیزی که از خدا به ما می رسد، به واسطه شماست.
🌹 آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) رو به جعفر بن ابی طالب نمود و فرمود: می خواهی به تو نیز خبری و بشارتی بدهم؟
✋🏻 جعفر عرش کرد: آری! یا رسول الله!
🌹پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) فرمودند:
🔅«همین حالا که جبرئیل نزد من بود به من اطلاع داد آن کسی که از قائم ما حمایت می کند از نسل تو خواهد بود. آیا او را می شناسی؟»
✋🏻 جعفر عرض کرد: نه!
🌹پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود:
🔅«او کسی است که چهره اش طلایی و داندان هایش مرتب و شمشیرش آتش بار است، به ذلت داخل کوه می شود، و به عزت از آن خارج می گردد. در حالی که جبرئیل و میکائیل او را حمایت می کنند».
🌹 آنگاه حضرت (صلی الله علیه وآله) رو به عباس نموده فرمود: می خواهی تو را نیز از خبری آگاه سازم؟
✋🏻 عباس عرض کرد: آری. ای رسول خدا!
🌹حضرت (صلی الله علیه وآله) فرمود: جبرئیل به من گفت: وای از آنچه اولاد تو، از فرزندان عباس می بینند.
✋🏻عباس عرض کرد: آیا از نزدیکی با زنان خودداری کنم؟
🌹حضرت (صلی الله علیه وآله) فرمود: خداوند آنچه را که مقدر کرده است، خواهد شد. (۱)
📚 پی نوشت:
۱. غیبت نعمانی، ۲۴۷؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۷۶ و ۷۷.
📗 داستانهایی از امام زمان (عجل الله فرجه)، برگرفته از کتاب بحارالأنوار، نویسنده: حسن ارشاد
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#جمعه
#بشارت
#امام_علی
#امام_زمان
#داستانک_مهدوی
🌹حکایت پيغمبر صلى الله عليه و آله و شبان!!
🏜 رسول خدا (ص) با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه به شترچرانى رسيدند. حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
🐪 شتر چران گفت: شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براى شام آنهاست!! با اين بهانه به حضرت شير نداد.
🌹 پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت:
🤲🏻 «خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن!»
🐐 سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند.
👤 پيامبر كسى را فرستاد از او شير بخواهد.
🐑 چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براى حضرت فرستاد و عرض كرد:
✋🏻 فعلا همين مقدار آماده است، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم؟
🌹رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده، گفت:
🤲🏻 «خدايا! به اندازه نياز او روزى عنايت فرما!»
👤 يكى از اصحاب عرض كرد: يا رسول الله! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم!
🌹رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
☝️🏻 «مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتر از ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد».
🤲🏻 سپس اين دعا را نيز كردند:
🔅«خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما!» (۱)
📚 پی نوشت:
۱. بحارالانوار، ج ۷۲، ص ۶۱.
📚 داستانهاى بحارالانوار، جلد دوم، محمود ناصرى
#روایت
#حضرت_محمد
#داستان_کوتاه
#سیـره_اهـل_بیـٺ
‼️ ماجراى تازه مسلمانی که به دین سابق خود بازگشت!!
🌹 امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
✝ يكى از مسلمانان همسايه نصرانى داشت. او همسايه خود را به اسلام دعوت كرد و از مزاياى اسلام آنقدر به نصرانى گفت كه سرانجام نصرانى اسلام را پذيرفت و مسلمان شد.
🌌 سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد.
🧔🏻♂ تازه مسلمان پشت در آمد و پرسيد: چه كارى دارى؟
👳🏻♂ مرد گفت: وقت نماز نزديك است. برخيز وضو بگير و لباسهايت را بپوش تا با هم به مسجد برويم و نماز بخوانيم.
🕌 تازه مسلمان وضو گرفت. جامه هايش را پوشيد و همراه او رفت و مشغول نماز شدند.
🌄 پيش از نماز صبح هر چه مى توانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا كاملا روشن شد و آفتاب سر زد.
🧔🏻♂ تازه مسلمانان برخاست تا به خانه اش برود.
👳🏻♂ مرد گفت:
- كجا مى روى؟ روز كوتاه است و چيزى تا ظهر نمانده است. نماز ظهر را بخوانيم.
☀️ تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسيد و نماز ظهر را نيز خواندند.
👳🏻♂ دوباره گفت:
- وقت نماز عصر نزديك است. نماز عصر را نيز بخوانيم!!
🕌 او را نگه داشت تا نماز عصر را نيز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود.
👳🏻♂ مرد گفت:
- از روز چيزى نمانده، نزديك غروب آفتاب است. نماز مغرب را هم بخوانيم.
🌄 او را نگه داشت تا آفتاب غروب كرد. نماز مغرب را با هم خواندند. باز تازه مسلمان خواست برود.
👳🏻♂ مرد گفت:
- يك نماز بيش نمانده، آن را نيز بخوانيم. او را نگه داشت. نماز عشاء را نيز خواندند. سپس از هم جدا شده، هر كدام به خانه شان رفتند.
🌌 وقتى كه هنگام سحر فرا رسيد. مسلمان قديمى باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت:
👳🏻♂ من فلانى هستم!!
🧔🏻♂ تازه مسلمان پرسيد: چه كار دارى؟
👳🏻♂ مرد از او خواست وضو بگيرد و لباسهايش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند.
🧔🏻♂ تازه مسلمان با حال ناراحتى گفت:
- برو من فقير و عيال دار هستم. بايد به كارهاى زندگى برسم. برو براى اين دين كسى را پيدا كن كه بيكارتر از من باشد.
🌹 #امام_صادق عليه السلام پس از نقل ماجرا مى فرمايد:
🔅 او را در دينى - نصرانيت - وارد كرد كه از آن بيرونش آورده بود! (يعنى پس از آنكه او را مسلمان كرد او را به خاطر سختگيرى و تحميل بى جا همسايه خود را نصرانى نمود). (۱)
📚 پی نوشت:
۱- بحارالانوار، ج ۶۹، ص ۱۶۲.
📚 داستانهاى بحارالانوار، جلد دوم، محمود ناصرى
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#پندها
#داستان_کوتاه