فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #عاشورا_در_منابع_اهل_سنت {٢٠}
🔳 در رثای سیدالشهداء (ع) ستارگان با یکدیگر برخورد می کردند...
⚜ راوی میگوید:
▪ «…بَعدَ قَتلِهِ سَبعَةَ أيّامٍ تُري عَلَي الحيطانِ كأنبا ملاحف معصفرة مِن شِدَّةِ حمرتها و ضُربَتِ الكَواكِبُ بَعضُها بَعضاً».
▪…تا ۷ روز بعد از شهادت او (سیدالشهداء علیه السلام)، آفتابی که بر خانه ها میتابید به قدری قرمز بود که گویا چادرهای سرخ است که بر خانه ها کشیده اند و می دیدیم که برخی ستارگان با یکدیگر برخورد می کنند.
📙 صواعق المحرقة، ص ١١٦.
📚 مجمع الزوائد، ١٩٧/٩.
🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚜ حضرت #آیت_الله_بهجت (قدس سره):
🎙اهم آداب زیارت این است که بدانیم بین حیات و ممات معصومین هیچ فرقی نیست.
📔 رحمت واسعه، ص ٢٢٣.
🌐 @partoweshraq
#اربعین
#الحسین_یجمعنا
#حب_الحسین_یجمعنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
🎧 #بشنوید
💞 فوائد تشکر از همسر حتی در امور جزئی!
🎙 #استاد_عباسی
🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
🎧 #بشنوید
💞 فوائد تشکر از همسر حتی در امور جزئی!
🎙 #استاد_عباسی
🌐 @partoweshraq
🔺😍 اگر مکه درسیطره آلسعود نبود قطعا درایام حج اونجاهم ازین صحنه های قشنگ رقم میخورد!
🌐 @partoweshraq
#اربعین
#الحسین_یجمعنا
#حب_الحسین_یجمعنا
🔺 تجمع ٢۵ میلیونی ارزش خبری ندارد؟
📡 رسانههای بینالمللی که ادعای بیطرفی دارند، اکنون که ٢۵ میلیون نفر در کربلای معلی جمع میشوند بدون توجه به ارزش خبری این رویداد از کنار آن میگذرند.
‼این رسانهها برای جشن گوجهفرنگی و کارناوالهای شادی پوشش خبری مستقیم دارند اما #اربعین حسینی را بایکوت میکنند!!
🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
😷 حب الایران یجمعنا 😐😁 فی تورنتو زایماننا ______________________ #حب_الحسین_یجمعنا 🌐 @partoweshraq
⁉ خانم مهناز افشار شما که عاشق ایران هستید و به قولی ایران پرستید فرزندتون متولد کجا هست؟!
⁉ از شیرخشک های همسر محترمتون چه خبر؟!
🌐 @partoweshraq
#حب_الحسین_یجمعنا
پرتو اشراق
🔺محل دریافت دینار در نجف!!! 🖥 فارس 😐 توزیع عجیب ارز دولتی از سوراخ های دیوار در نجف به زائران ایرا
😐 یک فعال سیاسی نوسته، اگر رئیسی رئیس جمهور بود و افتضاح توزیع دینار از سوراخ به زائرین ایرانی رخ میداد، تصویر تک تک این سوراخها عکس یک روزنامههای اصلاحاتی بود!
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و چهارم
🕌 چند روزی هم میشد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگیمان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانهاش نبود و حسابی احساس رضایت میکرد.
💴 حقوق کار در دفتر مسجد چندان زیاد نبود، ولی میتوانست کفاف یک زندگی ساده را بدهد، به خصوص که آسید احمد همچنان حواسش به ما بود و هر از گاهی چه خودش چه مامان خدیجه، برای ما میوه نوبرانه یا وسیله مورد نیازی میآوردند و خیلی اوقات ما را میهمان سفره با برکتشان میکردند تا کمتر تحت فشار خرج زندگی با این حقوق اندک قرار بگیریم.
🏭 مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر میپسندید و حقوق بهتری هم میگرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر میکرد.
👨🏻⚕ با دست راستش هنوز نمیتوانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد.
🌅 خورشید مثل اینکه از یک روز آتش باری بر سرِ بندر خسته شده باشد، به روی بستر آبی دریا دراز کشیده و کم کم میخواست بخوابد که نیمی از چشمانش به زیر دریا رفته و با نیم دیگری از نگاه داغ و پُر حرارتش همچنان برای کودکانی که در ساحل میدویدند و بازی میکردند، دست تکان میداد که من و مجید هم از روی نیمکت بلند شدیم تا با این غروب زیبا خداحافظی کرده و راهی خانه شویم، ولی دلمان نمیآمد از این صحنه رؤیایی دل بکنیم که به جای مسیر منتهی به خیابان، به سمت دریا رفتیم و درست جایی که امواج بر روی ساحل میخزیدند و باز عقب میکشیدند، برای لحظاتی به تماشای غروب پُر ناز و کرشمه خورشید ایستادیم.
🏝 شانه به شانه هم، رو به دریا ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدمهایمان را حس نمیکردیم تا لحظهای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجانزده، مجید را صدا زدم:
🏻وای مجید! خیس شدم!
🌊 موج آخری حسابی شیطنت کرده و قدمهایمان را تا مچ پا در آب فرو برده بود، ولی مجید که جوراب به پایش نبود، خیسی آب را از زیر دمپاییهای لاانگشتیاش به خوبی حس کرده و به روی خودش نیاورده بود که به آرامی خندید و گفت:
👌🏻حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب میترسی!
🏻 ابرو در هم کشیدم و همانطور که پاهایم را تکان میدادم تا آب دمپاییهایم خارج شود، با لحنی کودکانه گلایه کردم:
- نمیترسم! میخواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد!
🏻🏻 و دیگر خیسی جوراب از یادم رفت و هر دو به همدیگر خیره شدیم که با آمدن نام مسجد، هر دو به یاد یک موضوع افتاده و من زودتر به زبان آمدم:
⁉ حالا چی کار کنیم؟!
🏻و مجید دقیقاً میدانست چه میگویم که با خونسردی پاسخ داد:
- خُب میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!
🏻 ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم!
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد 🔗
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و پنجم
🕌 حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینبسادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم:
🏻آخه آسید احمد ناراحت میشه! میفهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!
💭 فکری کرد و با آرامشی که از مهربانی آسید احمد آب میخورد، پاسخ دل نگرانیام را داد:
🏻خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز میخونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!
🌅 و برای اینکه خیالم را راحت کند، اشاره کرد تا حرکت کنیم.
🏝 دمپاییهایمان حسابی خیس شده و ماسههای ساحل را به خودش میگرفت و تا وقتی به مسجد رسیدیم، نه فقط دمپایی که جورابم غرق ماسه شده و خجالت میکشیدم با این وضعیت داخل مسجد شوم که از مجید جدا شده و یکسر به سالن وضوخانه رفتم.
🏻در تمام زمانی که وضو میگرفتم، فکرم پیِ مجید بود که میتوانست امشب هم مثل شبهای دیگر به مسجد آسید احمد برود و نمازش را به جماعت شیعیان بخواند، ولی خودش پیشنهاد داد تا به مسجد اهل سنت بیاییم و با اینکه حالا عضوی از اعضای مسجد شیعیان شده بود، بی هیچ اکراهی به مسجد اهل تسنن آمده و ابایی نداشت که کسی او را در این محل ببیند و همین برایم بس بود تا باز هم هوای تبلیغ مذهب تسنن برای همسرم به سرم بزند، هر چند در این مدت آتش تند و تیز علاقهام به سُنی شدن مجید تا حدودی سرد شده و تیغ مناظرههایم هر روز کُندتر میشد که دیگر چون گذشته تب و تابی برای هدایت مجید به مذهب اهل سنت در دلم نبود و احساس میکردم او در همین مذهب تشیع هم مثل یک مسلمان سُنی به خدا نزدیک است.
🌳🏣🌴حالا بیش از یک ماه بود که در خانه عده ای شیعه مقید زندگی کرده و شب و روزم را با ذکر توسل و مناجاتهای شیعیان میگذراندم و هیچ کم و کاستی در اعتقاداتشان نمیدیدم که بخواهم به ضرب مناظره و مباحثه، زندگی را بر خودم سخت و تلخ کنم تا از همسرم یک مسلمان سُنی بسازم.
👌🏻هر چند شاید هنوز هم اگر روزی میرسید که مجید مذهب اهل سنت را میپذیرفت، خوشحال میشدم، اما دیگر از شیعه بودنش هم ناراحت نبودم که به چشم خود میدیدم شیعه در مسلمانی، کمتر از اهل سنت نیست، مگر عشقی که در چشمه جانشان برای خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میجوشید و من هنوز فلسفهاش را نمیفهمیدم و گاهی به حقیقت چنین ارتباط پُر رمز و رازی شک میکردم.
🏴🏳 وقتی میدیدم شبی به مناسبت میلاد یکی از ائمه (علیهمالسلام)، جشن مفصلی به پا میکنند و چند روز بعد به هوای شهادت کسی دیگر، لباس عزا به تن کرده و از اعماق جانشان ضجه میزنند، ناراحت میشدم که هنوز یکسال از گریههای شب قدر و توسلهای عاجزانهام به دامان ائمه (علیهمالسلام) نگذشته و فراموش نکرده بودم که مادرم بعد از اینهمه ضجه و ناله، چه ساده از دستم رفت.
⁉ هنوز هم نمیدانستم چرا وقتی به خاطر امام جواد (علیهالسلام) دلم برای حبیبه خانم و دخترش به رحم آمد و به تخلیه خانه رضایت دادم، آواری از مصیبت بر سر زندگیام خراب شد که دخترم از دستم رفت، مجید تا پای مرگ کشیده شد و همه سرمایه زندگیمان به یغما رفت، ولی اینهمه نشانه هم نمیتوانست حقیقت توسل به اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) را لکهدار کند که در شب شهادت امام کاظم (علیهالسلام) و به خاطر گریههای من و دست نیازی که مجید به دامن این امام بلند کرد بود، معجزهای در زندگیمان رخ داد که غرق چنین نعمت و کرامتی شدیم و وقتی جاده افکارم به اینجا میرسید، درمانده میشدم که باز هم حقیقت این شیداییهای شیعیان را نمیفهمیدم.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
📿 به نماز اول اهمیت بسیار زیادی میداد و همه تلاش خودش رو می کرد تا اینکه در هر موقعیتی هست خودشو به نماز اول وقت برسونه!
🕌و علی الخصوص براے مغرب و عشاء حتما به مسجد محل می رفت.
🌷شهید مدافع حرم علیـرضـا بُریری
🌐 @partoweshraq
4_5942516252529394579.mp3
9.82M
🎧 #بشنوید | #زمینه دلنشین
🎼 از اینکه راهم دادی ممنونم...
🎤 حاج #میثم_مطیعی
🏴 ویژه پیاده روی #اربعین
🌷 تقديم به ارواح پرفتوح شهیدان انقلاب اسلامی و مدافع حرم
🌐 @partoweshraq
⚜ #نکات_ناب_استاد_انصاریان
🌹 وقتی چشم #حر به ابی عبدالله(ع) افتاد، خود را روی خاک انداخت و توبه کرد، حضرت فرمودند:
▪ بلند شو! اینجا جای ذلیلشدن نیست. تو با این حرکتت از ما شدی.
🌐 @partoweshraq
🌹 #اَلــسَّـلامُ_عَـلَـیـکَ_یَـا_قَـتـیـلَ_الـعَـبَـراتِ
💚 یڪ سلامم را اگر پاسخ بگویے میروم
💚 لذتش را با تمام شهـر قسمت میڪنم...
🌐 @partoweshraq
#شعر
#اربعین
#الحسین_یجمعنا
#حب_الحسین_یجمعنا
پرتو اشراق
🌹 #اَلــسَّـلامُ_عَـلَـیـکَ_یَـا_قَـتـیـلَ_الـعَـبَـراتِ 💚 یڪ سلامم را اگر پاسخ بگویے میروم 💚 لذتش
🐜 تجسم اعمال!
🕌 #امام_حسین (علیه السلام) در مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود که صدای مردی از #امویان را شنید که با یارانش صحبت می کرد و صدایش را به امام حسین (علیه السلام) می شنواند و می گفت:
👳🏾 ما با #آل_ابوطالب در نبوت شریکیم و هر چه آنان از خویشاوندی سببی و نسبی دارند ما هم داریم، ولی ما به #خلافت دست یافته ایم که آنان نیافته اند!! پس به چه چیز بر ما فخر می فروشند و این را سه بار گفت!!
🌹 پس امام حسین (علیه السلام) به جانب او رو کرد و فرمود:
🔅اما اولین بار که گفتی، من از سر بردباری چیزی نگفتم؛
🔅بار دوم، از سر گذشت چیزی نگفتم؛
🔅بار سوم، پاسخت را می دهم!
⚜ من از پدرم شنیدم که فرمود:
🔅در وحی نازل شده بر #حضرت_محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است که چون قیامت کبری بر پا می شود، خداوند، #بنی_امیه را به شکل #موران_خُرد محشور می کند و مردم، آنان را لگدمال می کنند تا از حساب فارغ شود!!
🐜🐜🔥 سپس آنان را می آورند و حسابرسی می کنند و به سوی #آتش_دوزخ می برند.
📗 منبع: المناقب و المثالب، قاضی نعمان مغربی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#تکیه
#روایت
#پندها
#داستان_کوتاه
👣 #منم_اربعین_کربلام
▪ نزدیکِ #اربعین، دلِ جا مانده ها گرفت
▪ یک بینوا برای خودش ربنا گرفت
▪ هر کس رسید؛ سوال کرد: زائری؟
▪ از این سوال، دلِ پُر خونِ ما گرفت
▪ آقا مگر «بَدان» به حریمت نمی رسند؟
▪ پس «حُر» که بود که جام بلا گرفت؟
▪ باشد؛ محل نده... نبرم اربعین حرم
▪ اما بدان؛ که قلبم از این ماجرا گرفت
▪ آنقدر گریه می کنم که بگویند عاقبت
▪ نوکر ز اشکِ خود سفرِ کربلا گرفت
▪ اما ز راهِ دور؛ سلام حضرت حسین
▪ بارانِ اشک، از این روضه ها گرفت
🌐 @partoweshraq
#شعر
#الحسین_یجمعنا
#حب_الحسین_یجمعنا