🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
⚠ صبحانه خطری!!
👥 با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم.
🍽 بعد از مدتی دوستی ما گل کرد و برای صبحانه ای با کلاس مرا به سنگر خود در پدافند فاو دعوت کرد.
👣 لباسم را مرتب کرده و با یااللهی وارد سنگر شدم.
👀 چشمم که به سنگر درهم و برهم او افتاد، حسابی جا خوردم؛ گونی های سنگر سوراخ سوراخ بودند و خاکی از آن ها به داخل ریخته شده بود و تراورزهای سقف پر از «مرمی» تیرهای کلاش!!
👤به روی خود نیاوردم و جایی برای نشستنم پیدا کردم. در گوشه ای دیگر، همسنگر او که تازه از پست شبانه آمده بود هم به خوابی خوش فرو رفته بود.
⁉ بین ماندن و در رفتن مردد شده بودم. خدایا این چه سنگر ویرانی است که اینها برای خود درست کرده اند؟!
👤حسین در حالی که با سروصدا به دنبال چیزی در صندوق ظروف می گشت، خوش آمدی به من گفت و عصبانی به سراغ همسنگر خود که ظاهراً آنروز نوبت شهرداریش بود رفت تا برای آماده کردن صبحانه او را بیدار کند.
👤 بعد از چند بار تکان دادن، صدای خواب آلودی بلند شد و گفت:
- من تا صبح بیدار بودم و اصلاً نخوابیدم. بعداً صبحانه می خورم!!
👀حسین هم که نمی خواست تنهایی از مهمانش پذیرایی کند به سراغ کلاش خود رفت و در جلو چشمان متعجب و نگران من چند تیر به گونی های بالای سر او زد و با صدای بلندتری گفت:
🗣 می گم بلند شو کتری رو برا صبونه آب کن، مگه تو امروز شهردار نیستی؟
😳 از ترس در حال سکته بودم که دیدم همسنگریش هم کم نیاورد و در همان حال دراز کش، با چشمان نیمه باز کلاش خود را رو به سقف گرفت و خشاب را خالی کرد!!
👃 بوی باروت فضای سنگر را پر کرد و...!!
👤در حالی که در گوشه ای پناه گرفته بودم، با صدای لرزان و نگران رو به هر دو آنها کردم و گفتم:
✋بخدا من صبحانه نمی خوام، عجب جنگ تن به تنی راه انداخته اید!!
👣 با عجله خود را به بیرون سنگر انداختم و در حال فرار بودم که حسین بسیار آرام و خونسرد صدایم کرد و گفت:
🗣 ببین، این جریان بین خودمان بماند!!
✋و برای اطمینان دستش را به سمت من دراز کرد تا قولش را محکم کرده باشد.
😐😂 در حال فرار بودم که گفت، باز هم تشریف بیاورید، خوشحال میشم!!
🎙راوی: رضا بهزادی، گردان کربلا.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🚀 موشک جواب موشک!!
👤 مثل اینکه اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت.
👌از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.
📢 شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند!!
👤 از رو هم نمی رفت.
📢 تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
📺 مسؤول تبلیغات برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.
📢 لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که:
🎤 «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»
😂 تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.
📗 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
📔 ورد عربی!
👳🏾 مردی عرب به دوستی که نگهبان کشتزارها و مراتع بود گفت: وردی به زبان عربی به تو یاد می دهم که سگ نتواند به تو حمله کند!
👨🏻 دوست او گفت: البته حرف تو درست است، ولی بهتر است چوبی یا چماقی هم با خود داشته باشم!!
👳🏾 دوستش گفت: مگر به حرف من و قدرت آن ورد اعتقاد نداری؟!!
👨🏻 مرد در جواب گفت: چرا، ولی همه سگ ها که عربی بلد نیستند!!
📗 منبع: قند و نمک، مجید شفیعی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎧 #بشنوید | #شادمانه نهم ربیع الاول
🎵 #قطعه_صوتی
💐 یه سلامِ شادِ شاد را در پنج دقیقه و پانزده ثانیه نوشجان کنید!
🌐 @partoweshraq
4_202973183677040404.mp3
5.13M
🎧 #بشنوید | #شادمانه نهم ربیع الاول
🎵 #قطعه_صوتی
💐 یه سلامِ شادِ شاد را در پنج دقیقه و پانزده ثانیه نوشجان کنید!
🌐 @partoweshraq
4_6024104765544203609.mp3
4.75M
🕥 💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #شادمانه
🌹مراسم جشن
👌حواشی متفاوت و زیبای سخنرانیها
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🍜 مـیرم حــلیـم بـخـرم!!
👱🏻 آن قدر كوچك بودم كه حتى كسى به حرفم نمى خندید.
هر چى به بابا، نه نه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند.
🏳 حتى توی بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند.
👱🏻 مثل سریش چسبیدم به پدرم كه الا و بالله باید بروم جبهه.
👨🏻 آخر سر كفرى شد و فریاد زد: «به بچه كه رو بدهى سوارت می شود!»
👈🏻 آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى!!
👱🏻 دست آخر كه دید من مثل كنه به اوچسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد:
👨🏻 «آهاى نورعلى، ییا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتكش بزن و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش در بیاید!»
✋🏻 قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان مى داد براى کتك زدن.
🐴 یك بار الاغ مانرا چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش گرفت!
🐴👱🏻 نورعلى حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
🐌 آن قدر محكم زد كه مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حركت كنم!!
👱🏻👦🏻 به خاطر این كه تو ده، مدرسه راهنمایی نبود، بابام من و برادر كوچكم را كه كلاس اول راهنمایى بود، آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت.
📚📖 چند مدتى درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم.
✍ رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازى كردم و سِر تق بازى در آوردم تا این كه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
👱🏻 روزى كه قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر كوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودى بر می گردم».
👱🏻 قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلى مدد. رفتم كه رفتم.
🚌 درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم.
✉ درحالى كه این مدت از ترس حتى یك نامه براى خانواده نفرستاده بودم.
🍜 سر راه از حلیم فروشى یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه!!
👦🏻 در زدم، برادر كوچكم در را باز كرد و وقتى حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدى و برگشتى!»
👱🏻 خنده ام گرفت.
👦🏻 داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلى بیا كه احمد آمده!»
👟 با شنیدن اسم نورعلى چنان فراركردم كه كفشم دم درخانه جا ماند!
📗 منبع: کتاب #رفاقت_به_سبک_تانک
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🚌 حاجی بزن دنده دو!!
🚚 🚛 رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن!
☀ ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت.
👳🏼 امام جماعت اونجا یک حاج آقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند... رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند.
⏳ آنقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط ١٠ دقیقه ای طول کشید.
👥👥 وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
🗣 حاجی... جون مادرت بزن دنده دو...
😂😂 صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
🛠برای کار میروم!!
👌یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یکروز مرا کنار کشید و گفت:
☎ اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات.
⁉ پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی؟!
✋گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی روم، می روم برای کار!!
⁉ پرسیدم: حالا می خواهی چه کنی؟
☎ گفت: می رویم مخابرات شماره می دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می گیرم.
👥 آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت:
📞 الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید!
😂😂 گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎊 #شادمانه 😁
🙍🏻♂ ﯾﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﺩﮐﺘﺮﺍﯼ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﻣﺤﺾ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﭘﯿﺪﺍ نمی کنه!
🗞 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﮔﻬﯽ میبینه ﮐﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ می کند!
🙍🏻♂ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯿﺸﻪ!
👨🏻🏫 ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﺍﺩﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ؛
👨🏻🏫 ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﮑﻠﯽ ﺭﺳﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:
📐 ﻣﺴﺎﺣﺖ ﺍﯾﻨﺮﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻦ!!
🙍🏻♂ ﯾﺎﺭﻭ میبینه ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﻪ ﻟﻮ ﺑﺮﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩه ﻋﻘﺐ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ای ﺑﻠﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ...
👥 ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮﻫﺎ ﯾﮏ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮕﻦ:
👈🏻 ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻟﺸﻮ ﺑﮕﯿﺮ!
🌹امیرالمومنین به یکی از کارگزاران خویش فرمود:
🔅در به کارگیری کارمندانت که باید زیر نظر تو کار کنند واسطه و شفاعتی رانپذیر مگر شفاعت «کفایت» و امانت را».
☝🏻و کفایت یعنی شایسته سالاری.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#پندها
#حدیث
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
🌨 برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...
👑 دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آنگاه در حالی که دو سوگلیاش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذلهگویی به سرش زد و برای آنکه سوگلیهایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکهچی که از شدت سرما میلرزید، گفت:
👑 درشکه چی! به سرما بگو ناصرالدین شاه «تره هم واست خرد نمیکنه!»
👴🏻 درشکهچی بیچاره سکوت کرد...
👑 اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
درشکهچی! به سرما گفتی؟!!
🌨 درشکهچی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان گفتم!!!
👑 خب چی گفت؟
👴🏻 گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو در مییارم...!!
😂 مسولان عزیز! گرانی پدر ملت را در آورده، به جای اینکه مشکلات جسمی ناشی از تن آسایی و تنبلی و ورزش نکردن را گردن چادر بیندازید... یه کاری کنید...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
✍ #شعر | شوخی با حافظ در آستانهی شب یلدا
🔅پسته ی گم گشته باز آید به دندان غم مخور
🔅می شود مهمان ما شادان و خندان غم مخور
🔅«ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن»
🔅می شود وارد ز چین آجیل ارزان غم مخور
🔅می کنی آنگه پذیرایی تو با آجیل خوب
🔅پسته و آجیل همچون قند و قندان غم مخور
🔅چون که قیمت ها بود وابسته بر ارز و دلار
🔅می شود ناگه گران محصول کرمان غم مخور
🔅گر دلار ارزان شود، بازار داخل را چه سود؟
🔅بشکند غول تورم پشت مردان غم مخور
🔅گر تورم بگذرد از شصت و هشتاد و ز صد
🔅می شود درد تو با یارانه درمان غم مخور
🔅گر دهی یارانه ی یک ماه بر آجیل فروش
🔅می کند تقدیم و ده پسته خندان غم مخور
🔅در خبرها گفته اند بازار امن است و امان
🔅جنس نامرغوب و قیمت بس فروان غم مخور
🔅فرض کن امسال هم پسته نخوردی جان من!!!
🔅هیچ سالی نیست کان را نیست پایان غم مخور
🔅در خیابان گر به شوق پسته خواهی زد قدم
🔅سرزنش ها گر کند آن سنگ و سیمان غم مخور
🔅«گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن»
🔅خواب خواهی دید بس اجناس ارزان، غم مخور
🔅«هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب»
🔅هست این بازار در دستان پنهان غم مخور
🔅«ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند»
🔅حفظ خواهد کرد چین، بازار ایران غم مخور
🔅«حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار»
🔅بگذر از آجیل خوب و پسته خندان غم مخور
🔅«دور گردون گر دوروزی بر مراد ما نرفت»
🔅در خیابان گیج می گردیم و حیران غم مخور
🔅از فشار اقتصاد و لطف اجناس گران
🔅گشته شاعر یک معلم از لرستان غم مخور
🔅درد دل بسیار دارم، لیک خود دانی عزیز
🔅«جمله می داند خدای حال گردان غم مخور»
🔅گرچه پایانی ندارد حرف ها و غصه ها
🔅لیک بهتر تا برم شعرم به پایان غم مخور
🌹دلتون شاد و لبتون چون پسته خندون
✍ ح. ر. اداوی - معلم محترمی از الیگودرز
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#شادمانه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
👌 از روی اجبار
🐎 ابوحارث، اسبی لاغر داشت که همیشه از همه عقب می ماند.
👥 گفتند تا به حال شده که جلوتر از همه باشی؟
👌گفت بلی، یک بار از پلی رد می شدیم و فقط یک حیوان روی پل جا می گرفت. من آخر از همه بودم.
🌁 روی پل که رسیدیم، قرار شد برگردیم.
😂 وقتی برگشتیم، من که آخر از همه بودم اجبارا اول شدم.
📚 منبع: زهر الربیع، سید نعمت الله موسوی جزایری.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
🔨 پیامبر نه آهنگر!
👳 مـردی ادعـای پیامبری کرد.
☝🏻خلیفـه گفـت: «معجـزه ات چیـست؟»
👳 گفـت: «هـر چـه بخواهی می کـنم!»
🔒 خلیفـه قفـل بـسته ای داد و گفـت آن را بـاز کـن!
👳 پیـامبر دروغـین گفـت: «مـن پیامبرم، نه آهنگر!»
🌐 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
🌃 ﺯﻥ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿﺴﺖ!
👣 ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﮔﺸﺖ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻓﮑﺮﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ...
🙎🏻 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﯽ؟!
👨🏻 ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﯿﭽﯽ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻡ،
۲۰ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﯾﺎﺩﺗﻪ؟!!
🙍🏻 ﺯﻥ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﯾﺎﺩﻣﻪ!
🌳🌴ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﯾﺎﺩﺗﻪ ﭘﺪﺭﺕ، ﻣﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺤﻠﻤﻮﻥ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩ؟!
🙎🏻 ﺯﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﯾﺎﺩﻣﻪ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ!
👨🏻 ﻣﺮﺩ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﯾﺎﺩﺗﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﺗﻔﻨﮓ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
👴 ﯾﺎ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﯾﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺏ ﺧﻨﮏ ﺑﺨﻮﺭﯼ؟
🙍🏻 ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻣﺤﻀﺮ ﻭ...!!
👨🏻 ﻣﺮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽ
ﺷﺪﻡ؟!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
🍮 غذای بی خاصیت!!
👑 کریم خان زند بر سفره، ظرفی غذا موسوم به لرزانک (ژله) دید.
🍮 دست به ظرف برد. غذا در ظرف شروع به لرزیدن کرد!!
👌کریم خان دست بکشید و گفت: این که خودش را نمی تواند نگاه دارد، مرا چگونه نگاه تواند داشت؟!!
📗 منبع: امثال و حکم، علی اکبر دهخدا
🌐 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
📚 دختری کتاب میفروخت و معشوقهاش را دید که به سویش میآید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود!!
👱🏼♀ به معشوقهاش گفت: آیا بهخاطر گرفتنِ کتابی که نامش «آیا پدر در خانه هست» از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
👱🏻 پسر گفت: خیر! من به خاطر گرفتنِ کتابی به اسم «کجا باید ببینمت» از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام!
👱🏼♀ دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی به نام «زیرِ درختِان سيب» از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم!
👱🏻 پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتابِ «بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم» از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟!
👱🏼♀ دختر در پاسخش گفت: بلی! با کمال ميل ضمناً توصيه میكنم کتاب «هرگز تنها نمیگذارمت» از نویسندهی فرانسوی میشل دنیل را بخوانى!
⏳بعد از آن... پدر گفت:
👴🏻 این كتابها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
👱🏼♀ دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است!
👴🏻 پدر گفت؛ خوب است دخترِ دوستداشتنیام، در اين صورت بهتر است کتابِ «من کودن نیستم» از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند!!
👌و تو هم بد نيست کتاب «براى عروسی با پسر عموت آماده شو» از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتماً بخوانی...!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🌹 شب میلاد دختر زهراست
🌹 هر کجا بنگری شعف برپاست
💝 خانه مصطفی شده گلشن
💝 دیده مرتضی شده روشن
🌹 مونس و یار مجتبی آمد
🌹 حامی شاه کربلا آمد
🎊 فرا رسیدن میلاد بانوی بزرگ اسلام، #پرستار تمام نیکی ها، پرستار ارزش های مقدس عاشورا، #حضرت_زینب کبری (علیها السلام) بر همه پرستاران و پیروان راستینش مبارک باد.
🌐 @partoweshraq
#شعر
#شادمانه
🎊 #شادمانه 😁
🏥 این خاطره مربوط به دوران کارآموزی در بیمارستان بوعلی سال ۱۳۶۰ در اردبیل می باشد.
🌃 شب کار بودم و تازه به بیمارستان رفته بودم.
🛌 نیمه شب، سر پرستار بخش صدایم کرد و مرا به بالین بیماری فرستاد که نبض او را بگیرم.
🚪اتاق، با روشناییِ یک شب خواب روشن بود.
🛌 من آرام آرام بالای سر بیمار مورد نظر رفتم. به آرامی پتو را از روی دست بیمار کنار زده و انگشتانم را روی نبض بیمار گذاشتم و آماده شدم که نبض بیمار را بشمارم.
⚡حس کردم نبضی در کار نیست و دست بیمار کاملا سرد است!!
💭 هول کردم و پیش خودم گقتم بیمار فوت شده است.
🛌 خواستم سریعا از اتاق بیمار خارج شده و به سر پرستار اطلاع بدهم که دیدم بیمار مرا صدا زد و گفت خانم #پرستار، نترسید، دست من مصنوعی است!!
✍ زهرا بادره
🌐 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
📉 آمارگیری شاه عباس!
👑 شاه عباس تصمیم گرفت از مردم آمارگیری کند تا مالیات بستاند.
👥 چون خانههای مردم مأموران مراجعه میکردند، مردم آمار دروغ میدادند تا از مالیات فرار کنند.
‼ مثال خانهای که ۶ نفر بود میگفتند ۳ نفریم!!
👑 شاه عباس نقشهای کشید، به ماموران گفت: به در هر خانه رسیدید بپرسید چند نفرند به تعداد نفرات سکه نقره بدهید!
👥 ماموران چنین کردند و این بار هر کس ۳ نفر بود میگفت شش نفریم. و ماموران آمار منزل را در چوبی نوشته و بر بالای خانه میزدند.
🗓 یک ماه بعد شاه عباس دستور داد هر کس باید یک سکه طلا به خزانه مالیات بدهد. این بار هر کس سه نفر بود، شش سکه طلا به خزانه برگشت داد!
👌نتیجه اخلاقی این که: گاهی ما فکر میکنیم در چیزی برندهایم، برنده واقعی و بازنده بعدها مشخص میشود. و روزگار از بازیهای شاه عباسی زیاد دارد!
🌐 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
✊ تکبیر!!
🚙 سال ۶١ پادگان ٢١ حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
📢 طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند:
🎙«من بند کفش شما بسیجیان هستم!»
🗣 یکی از برادران نفهمیدم... خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد...
✊ از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت!!
😂 جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
💣 #طنز_جبهه
👌محاسن بغل دستی
🌙 ایام #رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم.
🎙حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت «یا ذوالجلال و الاکرام» رسیدید که در ادامه آن جمله «حرّم شیبتی علی النار» می آید.
✋ با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
👨🏻 هنوز حرف حاجی تمام نشده، یک بچه های تُخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت:
❓اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کند؟
👌برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت:
🎙محاسن بغل دستی اش را بگیرد... چاره ای نیست، فعلا دو تایی استفاده کنند تا بعد!
🆔 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
🚖 راننده
🚕 مسافر تاکسی آهسته روی شونه ی راننده زد چون میخواست ازش یه سئوال بپرسه!
👴راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…
⏳برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد، سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
👴 هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!
👨🏻 مسافر عذرخواهی کرد و گفت: من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه!
👴 راننده جواب داد: واقعاً تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من ۲۵ سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
🚶یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
🚚 گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد!!
👨🏻 من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛ «این از برکت نماز صبح است.»
🌳 وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»
🐄 گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم!!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🎊 #شادمانه 😁
🛫 روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است.
📧 تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند.
🖥 نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون این که متوجه شود نامه را می فرستد.
🌏 در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند؛ اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد!!
🚪پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
📎گیرنده: همسر عزیزم
🖥 موضوع: من رسیدم
📧 می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
🔅راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به این جا می آد می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الآن رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه. وای چه قدر این جا گرمه!
🆔 @partoweshraq