پرتو اشراق
🌟 کراماتی از حضرت #امام_سجاد (علیه السلام) - {١}
📚📖 ابن عساکر کرامتی را امام سجاد (عليه السلام) چنين نقل می کند:
👤 ابن شهاب زهرى گويد:
⛓ من وقتى عبد الملك دستور داده بود على بن الحسين را از مدينه به شام بياورند در آنجا بودم كه ايشان را با زنجيرى آهني بسته و گروهى را براى نگهبانى ايشان گماشته بودند.
من از آنها اجازه خواستم كه با امام ملاقات نموده وداع نمايم.
⛺ اجازه دادند وقتى خدمتش رسيدم مشاهده كردم ايشان زير خيمه اي بود و پاها و دستهايش را در غل و زنجير بسته بوداند،
گريه ام گرفت گفتم:
✋ كاش من به جاى شما بودم و شما از اين رنج آسوده بودى.
🌹فرمود:
🔅زهرى خيال ميكنى اين غل و زنجير آويخته به گردنم مرا می آزارد اگر بخواهم می توانم اين غل و زنجيرها را از دست و پاى خود بگشايم گرچه تو و غير تو از ديدن اين منظره منقلب ميشويد ولى اين غل و زنجير مرا بياد عذاب خدا مياندازد.
⛓در اين هنگام دست و پاى خود را از زنجير گشود و فرمود:
🌴 زهرى من بيشتر از دو منزل ديگر تا مدينه با اينها نخواهم بود!
زهرى گفت:
🌌 چهار شب بعد نگهبانان به مدينه برگشتند و به جستجوى حضرت زين العابدين عليه السلام پرداختند از آن حضرت خبرى نبود!
من نيز از آنها پرسيدم كه آن آقا چه شد؟
👤 يكى از آنها گفت ما خيال ميكنيم جن به همراه او بود!!
⚔ هر وقت پياده ميشديم همه ما اطرافش را ميگرفتيم و كاملا مراقبش بوديم يك روز صبح از او جز مشتى غل و زنجير نديديم!!
🏰 بعد از اين جريان من پيش عبد الملك رفتم حال على بن الحسين (عليه السلام) را از من پرسيد؟
جريان را برايش نقل كردم:
👳♂ گفت: همان روزى كه نگهبانان او را از دست دادند پيش من آمد!!
🌹گفت: مرا با تو چه كار؟
👳♂ گفتم: پيش من بمان...
🌹گفت: علاقه به اين كار ندارم از پيش من رفت.
👳♂ به خدا سوگند از ديدن او وجودم را وحشت فرا گرفته بود!
زهرى گفت: به عبدالملك گفتم:
☝على بن الحسين آن طورى كه تو خيال مي كنى نيست در فكر بدست آوردن خلافت نيست او بكار خويش مشغول است.
👳♂ عبد الملك گفت: چه خوب است كارى كه او بدان مشغول است.
📚 تاريخ مدينة دمشق، ج ۴١، ص ٣٧٢.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#کرامات
#روایت
#داستان_کوتاه
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
🌸 ولادت با سعادت زینالعابدین امام سجاد (علیهالسلام) مبارک باد.
🖥 مرکز تنظیم و نشر آثار #آیت_الله_بهجت (قدسسره)
🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
🚹🚺 چرخه دعوای زناشویی
⭕ هر زوجی یک چرخه ثابت دعوا داره که دائما تکرار میشه، اگر اون چرخه رو در زندگی خود تشخیص بدید، درمانش هم خود به خود پیدا می کنید.
🔰 مثال:
⚠ روند دعوای زناشویی یک زوج می تونه این باشه:
🚺1️⃣ مرحله اول:
💔 اصرار و سماجت خانم برای اینکه همسزش رو به حرکت یا فعالیتی وادار کنه(مثل منظم بودن، خانه اقوام رفتن، با دوستانش وقت تلف نکردن و...).
🚹2️⃣ مرحله دوم:
💔 شوهر مقاومت می کنه و تحمل می کنه و تلاش می کنه با کناره گیری و سکوت و کنترل و کلام آرام و صحبت کردن منطقی... به دعوا کشیده نشه.
🚺3️⃣ مرحله سوم:
💔 خانم عصبی و خسته میشه و با عصبانیت و فشار و کلام نامناسب و بلند و خشم و قهر و زبان تند می خواهد شوهر را به کار مورد نظر خود وادار کنه.
🚹4️⃣ مرحله چهارم:
💔 شوهر هم میزنه سیم آخر... و توهین و تهدید و...
🚺5️⃣ مرحله پنجم:
💔 زن می بینه اوضاع داره خطری میشه، کوتاه می آید و تسلیم می شود و اصرار و خواهش و دوست شدن و عذرخواهی تا مجدداً رابطه بهتر بشه.
⚠ اما چند روز بعد مجدداً همین چرخه روی همون موضوع یا موضوعات مشابه دقیقاً با همین مراحل و به همین ترتیب مجددا شروع میشه.
⁉️ چرخه دعوای زناشویی شما چگونه است؟!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 iGap.net/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید
🎭 واکنش جالب مریلا زارعی - بازیگر - به میهمان خارجی که می خواست به او دست بدهد!
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت هفتادم
🚪از صدایی دستی که به در میزد، چشمانم را گشودم.
🛌 خواب بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولر گازی حسابی دلچسب بود و به سختی میشد از بستر نرمش دل کَند.
🚪ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در میزد نمیتوانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:
ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم... و تعارفش کردم تا داخل شود.
👣 همچنانکه قدم به اتاق میگذاشت، با لبخندی گرفته گفت:
ببخشید بیدارت کردم.
🛋 سنگین روی مبل نشست و من با گفتن «الان برات چایی میارم.» خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد:
✋ چیزی نمیخوام، بیا بشین کارت دارم!
🚪🛋 و لحنش آنقدر جدی بود که بیهیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم.
مثل همیشه سر حال به نظر نمیآمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم:
چیزی شده عبدالله؟
به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد:
☝الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن!
با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد:
من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم!!
تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرفهای عبدالله را در هالهای از ترس میشنیدم که میگفت:
هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر میگفت باید زودتر اقدام میکردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...
⏳ نمیدانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است.
مثل اینکه جریان خون در رگهایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفسهایم به سختی بالا میآمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند.
زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم یا حتی قطرهای آب بنوشم. به نقطهای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر میکردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمیآورد و همین تصویر مظلومانهاش بود که جگرم را آتش میزد.
🚪🛋 عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنانکه سعی میکرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداریام میداد:
الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. ان شاءالله حالش خوب میشه... خدا بزرگه...
👌و آنقدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد.
دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بیتوجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد میکرد مادر میشنود، با صدای بلند گریه میکردم. نمیتوانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد. عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم میکرد:
الهه جان! مگه تو نمیخوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمیتونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش!
با چشمانی که از شدت گریه میسوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا میآمد، ناله زدم:
- عبدالله من نمیتونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... میخوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمیتونم تو چشمای مامان نگاه کنم... و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد.
من که نمیتوانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه میتوانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام میخواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت.
👣 با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم:
عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمیتونم خودم رو کنترل کنم...
🚪و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت.
با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت هفتاد و یکم
⏳ حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظهاش برای دل تنگ و غمزدهام، یک عمر میگذشت.
🗓 حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد به سراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا نتیجه این همه سهلانگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش میترسیدم.
📖 وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند.
هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و اشک میریختم.
🌅 نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم.
حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشهای خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند.
👌ای کاش میدانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاریاش بروم.
🚪خسته از این همه فکر بینتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت.
نگاه مصیبتزدهام را از زمین برداشتم و بیآنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد!
رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید:
⁉ چی شده الهه؟!
نفسی که در سینهام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.
💼 کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد.
مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید:
⁉ الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟!
به چشمان وحشتزدهاش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریهام فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار فشار میدادم و بیپروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانههای لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید:
⁉ الهه! بهت میگم بگو چی شده؟!
هر چه بیشتر تلاش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتابتر. شانههایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد:
⁉ الهه! جون مامان قَسَمِت میدم... بگو چی شده؟!
👣 تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانههای خمیدهام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم.
🛏 روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجههایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست:
الهه... تو رو خدا... داری دیوونهام میکنی...
بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد:
👁 الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس...
✋ با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا میآمد، پاسخ اینهمه نگرانیاش را به یک کلمه دادم:
👌مامانم... و او بلافاصله پرسید:
مامانت چی؟
👁 با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم:
مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره... و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد.
مثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمیگفت و حالا دریای دردِ دل من به تلاطم افتاده بود:
مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش...
👌هر آنچه در این مدت از دردها و غصههای مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و مجید با چشمانی که از غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم.
goo.gl/wKug6H
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕖 💠📚💠 حڪمٺ مطہر
👌نظر شهید مطهری درباره پختگی شخصیت سعدی و یک برتری او نسبت به حافظ
🌷 استاد مطهری(ره):
🔅در میان شعرا سعدی شاعری است همهجانبه که در قسمتهای مختلف شعر گفته است، یعنی دایره فهم سعدی دایره وسیعی است. شعر او به حماسه و غزل عرفانی و اندرز و نوع دیگر اختصاص ندارد؛ در همه قسمتها هم در سطح عالی است.
🔅سعدی مردی است که مدت سی سال در عمرش مسافرت کرده است. این مرد یک عمر نود ساله کرده که سی سال آن به تحصیل گذشته، بعد از آن در حدود سی سال در دنیا مسافرت کرده است و سی سال دیگر دوره کمال و پختگی او بوده که به تألیف کتابهایش پرداخته است. گلستان و بوستان همه بعد از دوران پختگی اوست. به همین دلیل سعدی یک مرد نسبتاً کامل و پختهای است.
🔅در داستانهای گلستان و بوستان جملاتی از این قبیل میگوید که در جامع بعلبک بودم چنین شد، در کاشغر بودم چنان شد (بعلبک کجا و کاشغر کجا!). یا گاهی میگوید در هندوستان در سومنات بودم، چنین شد، چه دیدم و چنان شد؛ در سفر حجاز که میرفتم کسی همراه ما بود که چنان کرد. همه اینها را منعکس کرده است. شک نیست که روح شاعر با اینها کمال مییابد.
🔅این است که شما در شعر سعدی یک نوع همهجانبگی میبینید، ولی در شعر حافظ چنین چیزی نیست. حافظ (با همه ارادتی که ما به او داریم و واقعاً مرد عارف فوقالعادهای بوده است و در غزلهای عرفانی، سعدی به گرد او هم نمیرسد و در این زمینه بسیار عمیق است) یک بُعدی است، یک بعد بیشتر ندارد. او از شیراز نمیتوانسته دل بکند.
📗استاد مطهری، آزادی معنوی، ص۱۸۴ - ۱۸۳ (با تلخیص)
goo.gl/BXRiyK
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
▶🆔 iGap.net/partoweshraq
2.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ببینید
مقام ارشد CIA: ما توان حضور نظامی در خاورمیانه را نداریم؛ ما داعش را تا زمانی می خواستیم که شیعیان را می کشتند!
🌐 @partoweshraq
1.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #ببینید
📡🗳 بیبیسی فارسی در ایام انتخابات:
😳 اگر دولت میانهرویی بر سر کار نباشد، غرب فشارها را بر ایران افزایش خواهد داد!!
بیبیسی دلسوز مردم ما بود؟!
🌐 @partoweshraq