eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
22.5هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡 توصیه های اخلاقی ذکر شده در سوره مبارکه حجرات... ۱. فَتَبَيَّنُوا      تحقیق کنید ۲. فَأَصْلِحُوا    صلح برقرار سازید ۳. وَأَقْسِطُوا     عدالت بکار برید ۴. لَا يَسْخَرْ       استهزاء نکنید ۵. وَلَا تَلْمِزُوا     طعنه نزنید ۶. وَلَا تَنَابَزُوا                             عیبجوئی نکنید ۷. اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّن           از بسیاری از گمانها بپرهیزید ۸. وَلَا تَجَسَّسُوا    و جاسوسی و پرده‌دری نکنید ۹. وَلَا يَغْتَبْ      غیبت ننماید. 🧡 قرآن کریم کتاب اخلاق
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅همه ی بدی هایت را به خدا بگو... ✅وقتی بدی‌هات رو بگی خدا برای تک‌تکش کمکت خواهد کرد. 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 276 ✅ گاهی با خودت دعوا کن! رسما دعوا کن! خیییلی زشته که یه نفر مذهبی باشه بعدش در طول
277 گفتیم که کنترل زبان یکی از ثمرات کنترل ذهن هست. کسی که هر چیزی به ذهنش بیاد سریع بگه معلومه که کنترل ذهن نداره. اگه انسان بتونه کنترل ذهنش رو به دست بگیره به همه جا میرسه... 💥🌺 به بالاترین قدرت ها و لذت های دنیا میرسه. 🔷 خدا اگه میخواست آدم رو به اونجاها نرسونه پس میخواست به کجا برسونه؟ همین که چهارتا گناه با دست و پاش انجام نده کافی بود؟ نه دیگه! اصل کارای خوب و بدی که انجام میشه توسط ذهنه. ✅ آدم با ذهن خودش میتونه بی نهایت کار خوب انجام بده 🔴 و همینطور برعکسش 🔹
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 277 گفتیم که کنترل زبان یکی از ثمرات کنترل ذهن هست. کسی که هر چیزی به ذهنش بیاد سریع بگ
278 ✅ خدا اصلی ترین برنامه خودش رو برای گذاشته. بقیه دستوراتش هم برای کنترل ذهن هست. ✔️ باید مهار ذهن خودت رو به دست بگیری. اون وقت اینجور آدما خیییلی خوش فهم میشن! زود میگیره مطلب رو! چقدر خوبن آدمایی که کنترل دارن روی ذهنشون...😊✔️ واقعا ضروریه که مسئولان کشور آدم هایی باشن که نمازهای با توجه و تمرکز بخونن 💢 وگرنه با مخ میرن توی دیوار! اصلا نمیتونه مدیریت کنه! 👈 آخه مدیریت از مغز شروع میشه. اول باید ذهن آدم کنترل شده باشه بعد بخواد جامعه رو مدیریت کنه. 🔴 اگه هر جایی میبینید که مدیریت مناسبی وجود نداره معلومه که اون مدیر، ذهن شلوغی داره! و قطعا نمازاش با توجه نیست! البته اگه اصلا نماز بخونه! 🔹
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۵ 🌩 مشخص بود ناریه اردوگاه راکامل میشناسد ,مح
ای دردام عنکبوت خانم ط_حسینی 🎬 ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسربزرگتر پرسیدم چرا شما بیرون چادرید؟چرا اون دوستتان گریه میکند؟ پسرک:ما شیطانی کردیم ودرس گوش ندادیم,معلممان تنبیه مان کردتا درافتاب بایستیم واشاره به پشت سرش کرد وگفت:گرگی هم مثل همیشه خودش راخیس کرد وتنبیه شد ,تازه یک کتک مفصل هم خورده,اخه گرگی نه میتواند مثل مجاهد داعشی سرببرد ونه میتواند نقش قربانی رابازی کند,امروز هم قراربود نقش قربانی رابازی کند وتا بقیه ی مجاهدان خواستندبا خنجرچوبی سرش راجداکنند اول شروع به زوزه کشیدن کرد وبعدهم خودش راخیس کرد.. پیش خودم فکر کردم,پسرک بیچاره دراین سن باید مشق چه چیزهای وحشتناکی رابکند. پسرک:اصلا گرگی ازهمان روز اول میترسید ومدام گریه میکرد ,چون اسمش رانمیدانستیم ,معلممان اورا گرگی صدامیزند وماهم میخندیم ,اخر حرف که نمیزند فقط مثل گرگ صدامیدهد... اخی خدای من,ناخوداگاه به طرفش رفتم,هنوز سرش روی دستانش بود وصدای گریه اش بلند,دستانم رابه طرفش گرفتم وگفتم:عزیزکم,پسرکم گریه نکن ..... تا سرش رابالا گرفت ونگاهش درنگاهم قفل شد.....باورم نمیشد.....لبخندی زد وخودرادراغوشم انداخت... عماددددم....عزیزززززم.... انگار زمان متوقف شده بود ومن بودم وعماد وعماد بود ومن. دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۶ 🎬 ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسر
🦋ای در دام🕷 خانم ط_حسینی 🎬 عماد رابغل کردم وزار زدم... عماد هم که انگار به تنها ارزوی عمرش رسیده بود وپناهگاه امنی برای عقده گشایی یافته بود محکم به بغلم چسپیده بود وگریه میکرد,اشکهای من وعماد در هم امیخته بود ,صحنه ای بود که هر سنگدلی را به گریه وامیداشت.با صدای ناریه به خود امدم ومتوجه شدم کلی بچه کوچک وبزرگ دورم راگرفته ومردی داعشی وبااصطلاح اموزگار بچه ها هم انطرف تر مارا نگاه میکرد وبه بچه ها فحش وناسزا میگفت ومیترساندشان تا به سرکلاس بروند. ناریه:خدا راشکر خواهر...بالاخره گمشده ات رایافتی...بهت گفتم اگر به برادران مجاهد دولت اسلامی,برخورد کرده باشد,جایش امن است. ناریه نزدیک اموزگار بچه ها شد وکمی باهم صحبت کردند وبعد به سمتم امد وگفت:بیا برویم پیش من که خیلی کار داریم,فیصل هم داخل سوئيت خواب است. داخل كانكس شديم،عجب بزرگ وجاداربود،از بیرون اصلا اینجور به چشم نمیامد. یک قالی سه درچهار بعدش حالتی دراورده بودند مثل اوپن اشپزخانه وانطرفش هم یخچالی کوچک واجاق گاز وظرفشویی ودری داخل اشپزخانه بود که احتمالا به حمام ودسشویی باز میشد،در کل جم وجور ومناسب,زندگی یک زوج جوان بود. باخود فکرکردم عجب دولتهای خبیثی پیدا میشوند که اینچنین امکاناتی فراهم میکنند وازاین حیوانات خون اشام حمایت میکنند,هدفشان ازاینهمه کشت وکشتار چیست؟بی شک اهداف خبیثانه وسیاستمدارانه ای پشت این اعمالشان پنهان شده.... ناریه:بیا بشین سلما جان،راستش تا دوروز قبل این سوئيت را با خواهری دیگر شریک بودم ,اما چون ایشان زوج جهادی یک مجاهد شدند,الان من وفیصل تنها اینجا زندگی میکنیم,اگر قبول کنی به دولت اسلامی خدمت کنی،با مجاهدارشد صحبت میکنم که تووپسرت همینجا پیش خودم مهمان باشید. البته شاید من وفیصل مهمان توباشیم...یه اقداماتی کردم که..... درهمین حین فیصل که گوشه ای روی تشک خوابیده بود بیدارشد وناریه نگاهی محبت امیز به او کرد وگفت...ولش کن ،بعدا سرفرصت برایت تعریف میکنم...الان خسته ایم بیا چیزی بخوریم وتووعمادوفیصل اینجا استراحت کنید,من باید بروم که کارهایم عقب ماند... بلندشدو پاکت شیری ازیخچال دراورد,لیوانی شیرریخت وسرکشید،چادروروبنده اش رامرتب کرد وگونه فیصل رابوسید وازماخداحافظی کرد.وگفت:سلما جان مراقب بچه ها باش...خوش بگذردودرراپشت سرش بست. عجب زن خونگرمی بود,درتعجبم چطورجذب ادامخواران داعش شده بود. دارد... 💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای در دام🕷 #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۷ 🎬 عماد رابغل کردم وزار زدم... عماد هم که انگار به تنها ا
🦋ای در دام 🕷 خانم ط_حسینی 🎬 در که بسته شد,عمادراکه محکم به بغلم چسپیده بود,غرق بوسه کردم،بمیرم برای برادرزجرکشیده ام,بچه باورش نمیشد که منم,ازخوشحالی کلمات نامفهومی ازدهانش درمیامد،چشمم افتادبه فیصل که غرق تماشای ما بود،لبخندی به اوردم وگفتم,فیصل جان دوست داری با عماد رفیق بشی وبازی کنی؟پسرک لبخندی زد وسرش رابه نشانه بله تکان داد،خواستم عماد را زمین بگذارم,اما ازبغل من تکان نخورد,بچه احساس ناامنی میکرد ومن به اوحق میدادم,بعدازمدتها اغوش امنی برای خودش یافته بود همینجور که عمادبغلم بود,رفتم کوله ام راکه ناریه باخودش,داخل اورده بود,برداشتم وکنار فیصل نشستم وارام ارام عمادرا از بغلم جداکردم وروی زانوهایم نشاندم,یک دست ازلباسهای عماد راکه باخود اورده بودم از داخل کوله دراوردم وبا ناز ونوازش شروع به تعویض لباسها کردم,فیصل چشمش افتاد به دوتا ماشین اسباب بازی داخل کیف ,تا امد بردارد گفتم:نه نه عزیزم,اینها مال عماد است ,از عماد اجازه بگیر اگر اجازه داد بردار,فیصل امد نزدیک عماد وگفت:عماد ,اجازه میدهی یکی رابردارم. عماد که انگار احساس امنیت میکرد وفهمیده بود اینجا از گزند داعشیها درامان است,لبخندی زد وخودش از روی زانوام بلند شد ویکی از ماشینها را برای خودش ویکی دیگر را به فیصل داد ومشغول بازی باهم شدند. خداراشکر کردم واز جایم بلندشدم ,چادر رادراوردم ورفتم سمت اشپزخانه تا چیزی بیارم برای خوردن وبه بچه ها بدهم. چقدر این کانکس جم وجور ودرعین حال زیبا وراحت بود,باخودم فکرمیکردم،دولت داعش را بنا میکنند وبا انواع واقسام امکانات تجهیز مینمایند که اب توی دل مجاهدانش تکان نخورد وباخیال راحت سرببرند وغارت کنند واسیرکنند وبا وحشیگریشان ,اسلام را دین عقب مانده ووحشی به دنیا معرفی کنند,بی شک هدف تمام بانیان وحامیان داعش این است که اسلام هراسی را دردنیا به وجود اورند ,تا دین خدا ازبین برود وشیطان پرستی رواج گیرد.... لیوان شیر باچند خرما به هرکدام ازبچه ها دادم تابخورند،بمیرم برای برادر بینوایم ,نمیدانم این نازدردانه ی بابا که غذایش رافقط برزانوی پدرم میخورد دراین روزهای اسارت چگونه خورده وخوابیده,دوباره اشکهایم روان شد,زود پاکشان کردم,عمادنباید میدید,باید این احساس امنیتی را که تازه بدست اورده,بااشکهای گاه وبیگاهم,از اونگیرم.ذهنم درگیربود,نمیدانستم عاقبتم چه میشود,نمیدانستم چه تصمیم بگیرم,الان که عمادرا دارم,فرارکنم یابمانم؟کجا فرارکنم؟به چه امیدبمانم؟؟؟ امیدوتوکل کردم به خدای خوبم ,همان که دراوج ناامیدی عمادرا دراغوشم انداخت وبرای فراراز فکروخیال به دنیای بچه ها خودم رامیهمان کردم و کنارشان رفتم ومنم بچه شدم وهمبازی عمادوفیصل گشتم... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴علی زکریایی انتخابات واوووو چه کولاکی کرد هزاران احسنت به این هوش و ذکاوت و بصیرت👏👏👏👏 نشر واجب
(قلی و پروانه) 🦋قلی یک دوست سبز داشت. دوست او با همۀ دوستها فرق داشت. او یک قورباغه کوچولو بود. قلی صدایش میکرد "قور قوری" قلی مثل هر روز صبحانه اش را خورد و به برکه نزدیک خانه شان رفت. خانه آنها کنار یک جنگل سبز بود. قلی شروع کرد به سوت زدن او این طوری دوستش را صدا میزد. قورباغه های زیادی در برکه بودند؛ ولی فقط قورقوری صدای سوت قلی را می شناخت. آن روز هم قلی سوت زد و قورقوری از توی برکه بیرون پرید. آمد و روی کفش قلی نشست. 🔹قلی او را برداشت کنار خودش گذاشت و گفت: "سلام قورقوری چطوری؟" - قور قور... خوبم....... قلی چوبی را برداشت و نشست. با آن به آب برکه میزد و بازی میکرد. در این موقع چشمش به یک پروانه خال خالی افتاد یک پروانه قرمز با خالهای سیاه، پروانه آن دور و بر گشتی زد بعد هم رفت و روی یک گل زرد نشست. قلی از جایش پرید و گفت: "چه پروانه خوشگلی! میروم بگیرمش" او این را گفت و یواش یواش به طرف پروانه رفت. پروانه خال خالی روی گل نشسته بود و حرکتی نمی کرد. قلی با خودش گفت: "چه پروانه خنگی! اینکه گرفتنش کاری ندارد. الان می گیرمش." ولی درست موقعی که به او خیلی نزدیک شده بود پروانه پرید و رفت. قورباغه کوچولو خندید و گفت: "قورقور... قورقور... خوب گولت زد!" 🔸پروانه چرخی زد و روی گل دیگری نشست، قلی به طرف پروانه رفت و گفت: "این دفعه دیگر میگیرمش، نمیگذارم از دستم در برود." او این بار یواش تر و با احتیاط بیشتری راه میرفت. پروانه به قلی نگاه می کرد و در دل می خندید. او می دانست که قلی میخواهد او را بگیرد پس صبر کرد تا به او نزدیک نزدیک شد؛ اما وقتی قلی دستش را جلو برد، او پرواز کرد و رفت روی گل دیگری نشست. هربار همین طور میشد وقتی قلی میخواست پروانه را بگیرد او پرواز میکرد و میرفت. قلی گفت: "نه ..بابا. مثل اینکه خیلی ناقلاست." 🔹قورباغه کوچولو کنار برکه نشسته بود قورقور میکرد و به قلی نگاه می کرد. او گفت: "چقدر گیجی! هنوز منظور پروانه را نفهمیده ای؟ دوست ندارد او را بگیری، بیا و اینجا بنشین. او را به حال خودش بگذار خودش میآید پیش تو...." قلی گفت: "فکر میکنی این جوری باشد؟" بعد رفت و کنار قورباغه نشست. مدتی گذشت. پروانه خال خالی آن دور و بر چرخید و چرخید، نزدیک آمد باز هم نزدیک تر، این بار دیگر نمیترسید فهمیده بود که قلی دیگر نمیخواهد او را بگیرد. او خیلی آرام بالهای خال خالی اش را به هم زد و روی موهای قلی نشست. قورباغه گفت: "قورقور... دیدی گفتم... تکان نخور... همین طور آرام بنشین" کمی بعد پروانه پرید و رفت روی شانه قلی نشست. حالا دیگر قلی یک دوست جدید پیدا کرده بود... ❄️💦⛄️💦❄️
خداوند افرادی را وارد زندگی شما می‎کند تا شما همانند معجزه‎ای آن‌ها را به سوی سرنوشت‏شان سوق دهید. به نسبتی که شما آن‏ را بالا بکشید، خودِ شما بالاتر می‎روید. به نسبتی که نیازهای آن‏ها را برطرف کنید، خداوند نیازهای شما را برطرف می‎کند. خلاف این امر هم صادق است. اگر شما حاضر نیستید زمانی را به دیگران اختصاص دهید، دیگران هم زمانی را به شما اختصاص نمی‌دهند. اگر شما تنها به تحقق رویای خود می‌اندیشید و حاضر نیستید دیگران را در مسیر رویاهای‎شان یاری کنید، در نقطه‎ای گیر خواهید افتاد و جلوتر نخواهید رفت. اگر می‌خواهید به حداکثر توانایی خود دست یابید، به دیگران کمک کنید که آن‎ها نیز به حداکثر توانایی‎شان دست یابند. این موضوع دقیقاً همانند یک بومرنگ عمل می‎کند. هنگامی که دست دیگران را می‎گیرید و بالا می‏کشید، عمل خیر شما به خودتان برمی‎گردد. به همین علت وقتی کار خیر انجام می‌دهید مغز شما ده برابر بیشتر با ترشح دوپامین به شما پاداش می‌دهد و شما حس سرخوشی دارید. 👤