فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شامی_بدون_روغن 😍😋
به ۵۰۰ گرم گوشت چرخکرده
۱ عدد سیب زمینی، پیاز ، هویج رنده شده (از هرکدام یک عدد)
۱ عدد فلفل دلمه خرد شد
۱ دسته کوچک شوید ساطوری شده
۳ حله سیر رنده شد
۲ عدد تخم مرغ
ادویه(پودر کاری، پاریکا، فلفل سیاه)
نمک اضافه و حسابی خوب ورز بدید
داخل سینی فر رو با فرچه روغنی چرب کنید و از مواد تو دست بهش شکل بدید و داخل سینی بچینید روش رو با قاشق مثل ویدیو طرح بندازین بزارین تو فر ۱۷۰ درجه به مدت ۴۵ دقیقه در آخرم با پیاز و شوید سرو کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دسر خوشمزه 😍😋
بیسکوییت های لیدی فینگر و با توجه به سایز ظرفتون برش بزنید و
تو شیر گرم بزنید و داخل ظرفی که نایلون یا سلفون گذاشتین بچینید
۱ لیتر شیر
یک سوم لیوان شکر
۵ ق غ پودر نشاسته ذرت
۱ ق غ سر پر پودر کاستارد
مخلوط کنید و بزارید رو حرارت تا غلیظ بشه.
نصف مواد رو با شکلات تلخ و نصف دیگه رو با شکلات شیری مخلوط کنید (از هر شکلات ۸۰ گرم)
اول مواد شیری بعد شکلاتی رو بریزید
روش رو هم از تیکه های باقی مانده لیدی فینگر بزارید روشو بپوشونید حداقل ۴ ساعت داخل یخچال بزاریدتو ظرف سرو برگردونیدبا شکلات ذوب شده و ترافل هم تزیین کنید به جای لیدی فینگر میتونید از دولایه بیسکوییت معمولی هم استفاده کنید
✅ رعایت این چند تا چیز میتونه زندگیتو تغییر بده !
۱. شکایت نکن و هر روز برای خوش شانسی هایی که داری (سلامتی خانواده، شغل و ...) شکرگزار باش.
۲. تنهایی خودت رو دوست داشته باش و در آغوش بگیر از فرصت تنهاییت برای از نو ساختن خودت استفاده کن
۳. افرادی که بهت انرژی مثبت نمیدن و فقط غر میزنن و انرژی منفی میدن از زندگیت حذف کن حتی اگر صمیمی ترین دوستات باشن
۴. افکارت رو کنترل کن به هرچیزی
که فکر کنی،تو ذهنت رشد میکنه و قوی میشه حواست باشه فکر منفی میکنی یا مثبت
۵. یک مهارت انتخاب کن و همه انرژیت رو برای پرورش اون بزارهی از این شاخه به اون شاخه نپر.
✨﷽✨
🌺 عزّت نفس
✍مفضّل با فشار سخت زندگی روبرو شده بود، فقر و تنگ دستی، داشتن قرض و مخارج سنگین زندگی او را آزار می داد، در محضر امام صادق (ع) لب به شکایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد.
"فلان مبلغ قرض دارم، فلان مشکل دارم، متحیّرم چه کنم و...."خلاصه در آخر کلامش از امام صادق(ع) در خواست دعا کرد . امام (ع) به کنیزش دستور دادند یک کیسه اشرافی که منصور برای وی فرستاده بود بیاورند.
بعد این کیسه را در اختیار مفضّل قرار می دهد، مفضّل رو به امام(ع) خطاب کرده می گوید: "آقا مقصودم آنچه در حضور شما گفتم دعا بود.
حضرت می فرمایند :"بسیار خوب دعا هم می کنم، امّا این را بدان؛ هرگز سختی های خود را برای مردم تشریح نکن اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار شکست یافته ای، در نظر ها کوچک می شوی و شخصیّت و احترامت از میان می رود
📚 شهید مطهری، داستان راستان ص17
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زنی پیدا میشه که بگه؟
👤استاد قرائتی
🧡 توصیه های اخلاقی ذکر شده در سوره مبارکه حجرات...
۱. فَتَبَيَّنُوا
تحقیق کنید
۲. فَأَصْلِحُوا
صلح برقرار سازید
۳. وَأَقْسِطُوا
عدالت بکار برید
۴. لَا يَسْخَرْ
استهزاء نکنید
۵. وَلَا تَلْمِزُوا
طعنه نزنید
۶. وَلَا تَنَابَزُوا
عیبجوئی نکنید
۷. اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّن
از بسیاری از گمانها بپرهیزید
۸. وَلَا تَجَسَّسُوا
و جاسوسی و پردهدری نکنید
۹. وَلَا يَغْتَبْ
غیبت ننماید.
🧡 قرآن کریم کتاب اخلاق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅همه ی بدی هایت را به خدا بگو...
✅وقتی بدیهات رو بگی خدا برای تکتکش کمکت خواهد کرد.
🔰#استاد_پناهیان
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 276 ✅ گاهی با خودت دعوا کن! رسما دعوا کن! خیییلی زشته که یه نفر مذهبی باشه بعدش در طول
#کنترل_ذهن 277
گفتیم که کنترل زبان یکی از ثمرات کنترل ذهن هست.
کسی که هر چیزی به ذهنش بیاد سریع بگه معلومه که کنترل ذهن نداره.
اگه انسان بتونه کنترل ذهنش رو به دست بگیره به همه جا میرسه...
💥🌺 به بالاترین قدرت ها و لذت های دنیا میرسه.
🔷 خدا اگه میخواست آدم رو به اونجاها نرسونه پس میخواست به کجا برسونه؟
همین که چهارتا گناه با دست و پاش انجام نده کافی بود؟
نه دیگه!
اصل کارای خوب و بدی که انجام میشه توسط ذهنه.
✅ آدم با ذهن خودش میتونه بی نهایت کار خوب انجام بده
🔴 و همینطور برعکسش
🔹
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 277 گفتیم که کنترل زبان یکی از ثمرات کنترل ذهن هست. کسی که هر چیزی به ذهنش بیاد سریع بگ
#کنترل_ذهن 278
✅ خدا اصلی ترین برنامه خودش رو برای #کنترل_ذهن گذاشته.
بقیه دستوراتش هم برای کنترل ذهن هست.
✔️ باید مهار ذهن خودت رو به دست بگیری.
اون وقت اینجور آدما خیییلی خوش فهم میشن!
زود میگیره مطلب رو!
چقدر خوبن آدمایی که کنترل دارن روی ذهنشون...😊✔️
واقعا ضروریه که مسئولان کشور آدم هایی باشن که نمازهای با توجه و تمرکز بخونن
💢 وگرنه با مخ میرن توی دیوار!
اصلا نمیتونه مدیریت کنه!
👈 آخه مدیریت از مغز شروع میشه. اول باید ذهن آدم کنترل شده باشه بعد بخواد جامعه رو مدیریت کنه.
🔴 اگه هر جایی میبینید که مدیریت مناسبی وجود نداره معلومه که اون مدیر، ذهن شلوغی داره! و قطعا نمازاش با توجه نیست!
البته اگه اصلا نماز بخونه!
🔹
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۵ 🌩 مشخص بود ناریه اردوگاه راکامل میشناسد ,مح
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۵۶ 🎬
ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسربزرگتر پرسیدم چرا شما بیرون چادرید؟چرا اون دوستتان گریه میکند؟
پسرک:ما شیطانی کردیم ودرس گوش ندادیم,معلممان تنبیه مان کردتا درافتاب بایستیم واشاره به پشت سرش کرد وگفت:گرگی هم مثل همیشه خودش راخیس کرد وتنبیه شد ,تازه یک کتک مفصل هم خورده,اخه گرگی نه میتواند مثل مجاهد داعشی سرببرد ونه میتواند نقش قربانی رابازی کند,امروز هم قراربود نقش قربانی رابازی کند وتا بقیه ی مجاهدان خواستندبا خنجرچوبی سرش راجداکنند اول شروع به زوزه کشیدن کرد وبعدهم خودش راخیس کرد..
پیش خودم فکر کردم,پسرک بیچاره دراین سن باید مشق چه چیزهای وحشتناکی رابکند.
پسرک:اصلا گرگی ازهمان روز اول میترسید ومدام گریه میکرد ,چون اسمش رانمیدانستیم ,معلممان اورا گرگی صدامیزند وماهم میخندیم ,اخر حرف که نمیزند فقط مثل گرگ صدامیدهد...
اخی خدای من,ناخوداگاه به طرفش رفتم,هنوز سرش روی دستانش بود وصدای گریه اش بلند,دستانم رابه طرفش گرفتم وگفتم:عزیزکم,پسرکم گریه نکن .....
تا سرش رابالا گرفت ونگاهش درنگاهم قفل شد.....باورم نمیشد.....لبخندی زد وخودرادراغوشم انداخت...
عماددددم....عزیزززززم....
انگار زمان متوقف شده بود ومن بودم وعماد وعماد بود ومن.
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#پروانه ای دردام عنکبوت #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۶ 🎬 ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسر
🦋ای در دام🕷
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۵۷ 🎬
عماد رابغل کردم وزار زدم...
عماد هم که انگار به تنها ارزوی عمرش رسیده بود وپناهگاه امنی برای عقده گشایی یافته بود محکم به بغلم چسپیده بود وگریه میکرد,اشکهای من وعماد در هم امیخته بود ,صحنه ای بود که هر سنگدلی را به گریه وامیداشت.با صدای ناریه به خود امدم ومتوجه شدم کلی بچه کوچک وبزرگ دورم راگرفته ومردی داعشی وبااصطلاح اموزگار بچه ها هم انطرف تر مارا نگاه میکرد وبه بچه ها فحش وناسزا میگفت ومیترساندشان تا به سرکلاس بروند.
ناریه:خدا راشکر خواهر...بالاخره گمشده ات رایافتی...بهت گفتم اگر به برادران مجاهد دولت اسلامی,برخورد کرده باشد,جایش امن است.
ناریه نزدیک اموزگار بچه ها شد وکمی باهم صحبت کردند وبعد به سمتم امد وگفت:بیا برویم پیش من که خیلی کار داریم,فیصل هم داخل سوئيت خواب است.
داخل كانكس شديم،عجب بزرگ وجاداربود،از بیرون اصلا اینجور به چشم نمیامد.
یک قالی سه درچهار بعدش حالتی دراورده بودند مثل اوپن اشپزخانه وانطرفش هم یخچالی کوچک واجاق گاز وظرفشویی ودری داخل اشپزخانه بود که احتمالا به حمام ودسشویی باز میشد،در کل جم وجور ومناسب,زندگی یک زوج جوان بود.
باخود فکرکردم عجب دولتهای خبیثی پیدا میشوند که اینچنین امکاناتی فراهم میکنند وازاین حیوانات خون اشام حمایت میکنند,هدفشان ازاینهمه کشت وکشتار چیست؟بی شک اهداف خبیثانه وسیاستمدارانه ای پشت این اعمالشان پنهان شده....
ناریه:بیا بشین سلما جان،راستش تا دوروز قبل این سوئيت را با خواهری دیگر شریک بودم ,اما چون ایشان زوج جهادی یک مجاهد شدند,الان من وفیصل تنها اینجا زندگی میکنیم,اگر قبول کنی به دولت اسلامی خدمت کنی،با مجاهدارشد صحبت میکنم که تووپسرت همینجا پیش خودم مهمان باشید.
البته شاید من وفیصل مهمان توباشیم...یه اقداماتی کردم که..... درهمین حین فیصل که گوشه ای روی تشک خوابیده بود بیدارشد وناریه نگاهی محبت امیز به او کرد وگفت...ولش کن ،بعدا سرفرصت برایت تعریف میکنم...الان خسته ایم بیا چیزی بخوریم وتووعمادوفیصل اینجا استراحت کنید,من باید بروم که کارهایم عقب ماند...
بلندشدو پاکت شیری ازیخچال دراورد,لیوانی شیرریخت وسرکشید،چادروروبنده اش رامرتب کرد وگونه فیصل رابوسید وازماخداحافظی کرد.وگفت:سلما جان مراقب بچه ها باش...خوش بگذردودرراپشت سرش بست.
عجب زن خونگرمی بود,درتعجبم چطورجذب ادامخواران داعش شده بود.
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
🦋ای در دام🕷 #نویسنده خانم ط_حسینی #قسمت۵۷ 🎬 عماد رابغل کردم وزار زدم... عماد هم که انگار به تنها ا
🦋ای در دام 🕷
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قست۵۸ 🎬
در که بسته شد,عمادراکه محکم به بغلم چسپیده بود,غرق بوسه کردم،بمیرم برای برادرزجرکشیده ام,بچه باورش نمیشد که منم,ازخوشحالی کلمات نامفهومی ازدهانش درمیامد،چشمم افتادبه فیصل که غرق تماشای ما بود،لبخندی به اوردم وگفتم,فیصل جان دوست داری با عماد رفیق بشی وبازی کنی؟پسرک لبخندی زد وسرش رابه نشانه بله تکان داد،خواستم عماد را زمین بگذارم,اما ازبغل من تکان نخورد,بچه احساس ناامنی میکرد ومن به اوحق میدادم,بعدازمدتها اغوش امنی برای خودش یافته بود
همینجور که عمادبغلم بود,رفتم کوله ام راکه ناریه باخودش,داخل اورده بود,برداشتم وکنار فیصل نشستم وارام ارام عمادرا از بغلم جداکردم وروی زانوهایم نشاندم,یک دست ازلباسهای عماد راکه باخود اورده بودم از داخل کوله دراوردم وبا ناز ونوازش شروع به تعویض لباسها کردم,فیصل چشمش افتاد به دوتا ماشین اسباب بازی داخل کیف ,تا امد بردارد گفتم:نه نه عزیزم,اینها مال عماد است ,از عماد اجازه بگیر اگر اجازه داد بردار,فیصل امد نزدیک عماد وگفت:عماد ,اجازه میدهی یکی رابردارم.
عماد که انگار احساس امنیت میکرد وفهمیده بود اینجا از گزند داعشیها درامان است,لبخندی زد وخودش از روی زانوام بلند شد ویکی از ماشینها را برای خودش ویکی دیگر را به فیصل داد ومشغول بازی باهم شدند.
خداراشکر کردم واز جایم بلندشدم ,چادر رادراوردم ورفتم سمت اشپزخانه تا چیزی بیارم برای خوردن وبه بچه ها بدهم.
چقدر این کانکس جم وجور ودرعین حال زیبا وراحت بود,باخودم فکرمیکردم،دولت داعش را بنا میکنند وبا انواع واقسام امکانات تجهیز مینمایند که اب توی دل مجاهدانش تکان نخورد وباخیال راحت سرببرند وغارت کنند واسیرکنند وبا وحشیگریشان ,اسلام را دین عقب مانده ووحشی به دنیا معرفی کنند,بی شک هدف تمام بانیان وحامیان داعش این است که اسلام هراسی را دردنیا به وجود اورند ,تا دین خدا ازبین برود وشیطان پرستی رواج گیرد....
لیوان شیر باچند خرما به هرکدام ازبچه ها دادم تابخورند،بمیرم برای برادر بینوایم ,نمیدانم این نازدردانه ی بابا که غذایش رافقط برزانوی پدرم میخورد دراین روزهای اسارت چگونه خورده وخوابیده,دوباره اشکهایم روان شد,زود پاکشان کردم,عمادنباید میدید,باید این احساس امنیتی را که تازه بدست اورده,بااشکهای گاه وبیگاهم,از اونگیرم.ذهنم درگیربود,نمیدانستم عاقبتم چه میشود,نمیدانستم چه تصمیم بگیرم,الان که عمادرا دارم,فرارکنم یابمانم؟کجا فرارکنم؟به چه امیدبمانم؟؟؟
امیدوتوکل کردم به خدای خوبم ,همان که دراوج ناامیدی عمادرا دراغوشم انداخت وبرای فراراز فکروخیال به دنیای بچه ها خودم رامیهمان کردم و
کنارشان رفتم ومنم بچه شدم وهمبازی عمادوفیصل گشتم...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴علی زکریایی
انتخابات
واوووو
چه کولاکی کرد
هزاران احسنت به این هوش و ذکاوت و بصیرت👏👏👏👏
نشر واجب
#قصه_شب_کودکان
(قلی و پروانه)
🦋قلی یک دوست سبز داشت. دوست او با همۀ دوستها فرق داشت. او یک قورباغه کوچولو بود. قلی صدایش میکرد "قور قوری"
قلی مثل هر روز صبحانه اش را خورد و به برکه نزدیک خانه شان رفت. خانه آنها کنار یک جنگل سبز بود.
قلی شروع کرد به سوت زدن او این طوری دوستش را صدا میزد.
قورباغه های زیادی در برکه بودند؛ ولی فقط قورقوری صدای سوت قلی را می شناخت.
آن روز هم قلی سوت زد و قورقوری از توی برکه بیرون پرید. آمد و روی کفش قلی نشست.
🔹قلی او را برداشت کنار خودش گذاشت و گفت: "سلام قورقوری چطوری؟"
- قور قور... خوبم.......
قلی چوبی را برداشت و نشست. با آن به آب برکه میزد و بازی میکرد. در این موقع
چشمش به یک پروانه خال خالی افتاد یک پروانه قرمز با خالهای سیاه، پروانه آن دور و بر گشتی زد بعد هم رفت و روی یک گل زرد نشست.
قلی از جایش پرید و گفت: "چه پروانه خوشگلی! میروم بگیرمش"
او این را گفت و یواش یواش به طرف پروانه رفت.
پروانه خال خالی روی گل نشسته بود و حرکتی نمی کرد. قلی با خودش گفت: "چه پروانه خنگی! اینکه گرفتنش کاری ندارد. الان
می گیرمش." ولی درست موقعی که به او خیلی نزدیک شده بود پروانه پرید و رفت.
قورباغه کوچولو خندید و گفت: "قورقور... قورقور... خوب گولت زد!"
🔸پروانه چرخی زد و روی گل دیگری نشست، قلی به طرف پروانه رفت و گفت: "این دفعه دیگر میگیرمش، نمیگذارم از دستم در برود."
او این بار یواش تر و با احتیاط بیشتری راه میرفت. پروانه به قلی نگاه می کرد و در دل می خندید. او می دانست که قلی میخواهد او را بگیرد پس صبر کرد تا به او نزدیک نزدیک
شد؛ اما وقتی قلی دستش را جلو برد، او پرواز کرد و رفت روی گل دیگری نشست. هربار همین طور میشد وقتی قلی میخواست پروانه را بگیرد او پرواز میکرد و میرفت.
قلی گفت: "نه ..بابا. مثل اینکه خیلی ناقلاست."
🔹قورباغه کوچولو کنار برکه نشسته بود قورقور میکرد و به قلی نگاه می کرد. او گفت: "چقدر گیجی! هنوز منظور پروانه را نفهمیده ای؟ دوست ندارد او را بگیری، بیا و اینجا بنشین. او را به حال خودش بگذار خودش میآید پیش تو...."
قلی گفت: "فکر میکنی این جوری باشد؟"
بعد رفت و کنار قورباغه نشست. مدتی گذشت. پروانه خال خالی آن دور و بر چرخید و چرخید، نزدیک آمد باز هم نزدیک تر، این بار دیگر نمیترسید فهمیده بود که قلی دیگر نمیخواهد او را بگیرد. او خیلی آرام بالهای خال خالی اش را به هم زد و روی موهای قلی
نشست. قورباغه گفت: "قورقور... دیدی گفتم... تکان نخور... همین طور آرام بنشین" کمی بعد پروانه پرید و رفت روی شانه قلی نشست. حالا دیگر قلی یک دوست جدید
پیدا کرده بود...
❄️💦⛄️💦❄️
خداوند افرادی را وارد زندگی شما میکند تا شما همانند معجزهای آنها را به سوی سرنوشتشان سوق دهید.
به نسبتی که شما آن را بالا بکشید، خودِ شما بالاتر میروید.
به نسبتی که نیازهای آنها را برطرف کنید، خداوند نیازهای شما را برطرف میکند.
خلاف این امر هم صادق است. اگر شما حاضر نیستید زمانی را به دیگران اختصاص دهید، دیگران هم زمانی را به شما اختصاص نمیدهند.
اگر شما تنها به تحقق رویای خود میاندیشید و حاضر نیستید دیگران را در مسیر رویاهایشان یاری کنید، در نقطهای گیر خواهید افتاد و جلوتر نخواهید رفت.
اگر میخواهید به حداکثر توانایی خود دست یابید، به دیگران کمک کنید که آنها نیز به حداکثر تواناییشان دست یابند.
این موضوع دقیقاً همانند یک بومرنگ عمل میکند. هنگامی که دست دیگران را میگیرید و بالا میکشید، عمل خیر شما به خودتان برمیگردد.
به همین علت وقتی کار خیر انجام میدهید مغز شما ده برابر بیشتر با ترشح دوپامین به شما پاداش میدهد و شما حس سرخوشی دارید.
👤 #جوئل_اوستین
📕 #داستانی_بسیار_زیبا_و_آموزنده
✍حتما بخونید
مردی داخل بقالی محله شد، و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟
بقال گفت: شش هزار تومان و سیب هشت هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال او را می شناخت، و او نیز در همان منطقه سکونت داشت.
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید و مرد جواب داد:
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان ...
زن گفت: الحمدلله
و میوه ها را خواست ... مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد وخشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست با او درگیر شود که جریان چیست... که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد و صبر کند تا زن از آنجا برود ...
بقال میوه ها را به زن داد و زن باخوشحالی گفت الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا رفت، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را شکر می کرد ..
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت: به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه این زن چهار تا یتیم دارد، و از هیچ کس کمکی دریافت نمی کند، و هرگاه می گویم میوه یا هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود، اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و اجری ببرم برای همین قیمت میوه ها را ارزان میگویم ..من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت او را جلب کنم. این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله قسم و باز به الله قسم هربار که این زن ازمن خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من میرسد ...
وقتی بقال چنین گفت، اشک از چشمان مرد مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر کار زیبایش بوسید ...
هرگونه که قرض دهی همانگونه پس می گیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر رضای الله چرا که روزی خواهد آمد که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت ..
❄️💦⛄️💦❄️
⭕️ #بزرگترین_دشمن_از_نگاه_شهید #ابراهیم_هادی
🔰معمولا آیه " وَ جَعَلْنا" در سوره یاسین را میخوانند تا از مشکلات و دشمنی دشمنان در امان باشند.
🔰ابراهیم مرتب این آیه را میخواند. حتی زمانی که در شهر بود!
🔰رفقایش پرسیدند: الان که دشمنی وجود نداره، برای چی " وَجَعَلْنا " میخوانی؟
🔰ابراهیم مکثی کرد و گفت: مگر فراموش کردید که بزرگترین دشمن ما شیطان است!؟
🔰وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ
در پیش روی آنان سدی قرار دادیم و در پشت سرشان سدی، و چشمانشان را پوشاندهایم، لذا نمیبینند. (یس/٩)
🌸🌸🌸🌸 @Dastaanak
📔 #داستان_کوتاه
وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام رو آماده کنن
فردی وارد شد و با لهجهای ساده و روستایی پرسید:
کرم ضد سیمان دارین؟
فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخر آمیز پرسید: کرم ضد سیمان؟
بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم داریم.
حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟
اما گفته باشم خارجیش گرونه ها...
مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت:
از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی تونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه خارجیش بهتره، خارجی بده...
فروشنده لبخند رو لبهاش یخ زد....
چه حقیر و کوچک است آن کسی که دراین دنیا به خود مغرور است.
چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند.
❄️💦⛄️💦❄️
⏳ در #آخرالزمان؛ #فتنه را ناخوش نداشته باشید چون آن فتنهها منافقان را نابود میکند.
( رسول الله صل الله علیه و آله )
📚کنزالعمال ۳۱۱۷
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی #امام_کاظم علیه السلام در زندان به سر می بردند ، مردم کجا بودند؟🎙 بخشی از سخنرانی سید هاشم الحیدری
🏴 #شهادت_امام_کاظم علیه السلام🏴