در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
💕💕💕
شیخی بار گندم خویش به آسیاب برد.
آسیابان که بیوه زنی بود گفت:
2 روز دیگر آردها آماده است،
شیخ با لحنی آمرانه گفت:
گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم
خرت (که سنگ آسیاب را میچرخاند)
تبدیل به سنگ شود.
زن (آْسیابان) در جواب گفت:
اگر نفسی به این گیرایی داری،
دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن!
ای کاش ما بجای اینکه برای همه آرزوی
مرگ بکنیم برای خوشبختی
خویش نیز دعائی بکنیم..!
💕💕💕
✍💎
متنی بسیار زیبااا
به ما گفتند باید بازی کنید.
گفتیم با کی؟ گفتند با دنیا.
تا خواستیم بپرسیم بازی چی ؟
سوت اغاز بازی رو زدن, فقط فهمیدم خدا تو تیم ماست.
بازی شروع شد و دنیا پشت سر هم به ما گل میزد ولی نمیدونم چرا هر وقت به نتیجه نگاه میکردم, امتیازها برابر بود.
تو همین فکر بودم که خدا زد به پشتم, خندید و گفت:
نگران نباش تو وقت اضافه میبریم حالا بازی کن! گفتم اخه چطوری ؟
بازم خندید و گفت: خیلی ساده فقط پاس بده به من, باقیش با من. ...
💕💕💕
#شامی_نخودچی 🍘 😋
🔸۵۰۰ گرم گوشت چرخکرده رو با نمک وفلفل سیاه مخلوط کردم ورز دادم تا چسبنده بشه و۱پیمانه آرد نخودچی و۱ قاشق سرکه رو به گوشت اضافه کردم و۱/۲قاشق مرباخوری ادویه کاری ویک عدد تخم مرغ و۱ عدد پیاز بزرگ رنده شده رو هم اضافه کردم وخوب ورز دادم واز مواد به اندازه نارنگی برداشتم وتو دستم شکل دادم وتو روغن داغ وباحرارت ملایم سرخ کردم
۴تا گوجه فرنگی رنده شده روبا ۱ قاشق رب گوجه فرنگی و۱ قاشق رب فلفل شیرین رو حرارت گذاشتم تا بجوشه وکمی از ابش تبخیر بشه ونمک و فلفل و۲ قاشق روغن زیتون ریختم وبعد شامی های سرخ شده رو تو سس چیدم وچند دقیقه با حرارت ملایم گذاشتم تا بجوشه وغلیظ بشه
شامی هارو میتونید با نون یا برنج سروکنید
•
•
#شیخرجبعلیخیاط
-برای"خدا" کار کن!🌿
چشم و گوشِ قلبِ تو باز میشود
و •اخلاص• موجب همین است! :)
💕💕💕
معترضانه گفت:
کجایی ای #خدا ؟
به آرامی ندا داد:
تو کجایی بندهیمن؟!
اِنَّنی مَعَکُما اَسمَعُ وَاَرى..🌱
💕💕💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 28 #راحت_طلبی و ازدواج ❇️ گفتیم که ازدواج یه نوع مبارزه با راحت طلبی هست. بله
#افزایش_ظرفیت_روحی 29
در مورد این صحبت شد که دخترها و پسر ها در موارد متعدد، موردهای مختلف برای ازدواج رو رد میکنند
🔶 رد کردن مداوم خواستگار ها میتونه چند تا علت داشته باشه
💢 یکی توقعات و تخیلاتی هست که توسط #رسانه ها در فکر و ذهن دختران جامعه ما ریخته میشه.
⭕️ طبیعتا وقتی یه دختر یا پسر نوجوان مدام پای فیلم های ایرانی مختلف میشینه و زن ها یا مرد های زیبارو و خوش قد و هیکل و پولدار رو میبینه ناخودآگاه توی ذهنش همون زن ها یا مرد ها رو به عنوان همسر آینده خودش ترسیم میکنه.
💢 این تخیلات طی سال ها عمیقا در ذهن اون پسر یا دختر نقش میبنده و دیگه به این سادگی ها حاضر نمیشه که با یه موردی که اشکالاتی هم داره ازدواج کنه.
بسیاری از رد کردن ها به خاطر همین موضوع هست که لازمه از طرف مسئولین در موردش فکری بشه.
⭕️ خصوصا کارگردانان فیلم های سینمایی لازم نیست که برای شخصیت های داستانی خودشون، زیباترین مردان و زنان رو استفاده کنند!
💢 هر گناهی که به دلیل چنین فیلم هایی اتفاق بیفته قطعا مقصرش مسئولان دولتی و سینماگران ما خواهند بود...
#سلام_امام_زمانم
رسیده سن حضورت به سن نوح اما
شمار مردم کِشتی نکرده تغییری
هزار جمعه ی بی تو گذشته از عمرم
هزار سال پیاپی دچار تاخیری...!!
#کاظم_بهمنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
پروانه های وصال
#قسمت_هفدهم #رمان_عشق_که_در_نمیزند نگاهش کردم وگفتم یعنی من... حرفمو شکست و گفت مگه میشه ملکه وا
#قسمت_هجدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
۸ ماه از رفتن علی میگذشت و من هشت ماهه شده بودم. اون روز دلم حسابی گرفته بود.سه روز بود از علی هیچ تماسی دریافت نکرده بودم.یه کاغد و قلم برداشتم و شروع کردم به نوشته نامه و اشک میریختم.خداروشکر امیر طاها خواب بود. ساعت ۲ شب بود و مهم نبود واسم.پاکت نامه رو لای عکس عروسیمون گذاشتم. کل خاطراتمونو مرور میکرد چه زندگی قشنگی داشتیم. چه معجزه های قشنگی 🌸
الانم زندگیمون قشنگه ولی اگه علی بود قشنک تر میشد. کاش زندگی تکرار داشت لااقل تکرار را یکبار داشت😢 بعد کلی بی تابی و گریه خوابم برد.........
صبحی داشتم با نازی صحبت میکردم که با دیدن در باز بالکن و امیرطاها تو بالکن یه جیغ زدم و گوشی از دستم افتاد. خدایا جون شش ماهه علی اصغر حسین یادگار علیم چیزیش نشه.با دو دویدم سمت امیر طاها که بگیرمش و جلو تر نره که پاهام به اسباب بازی ریخته روی زمین امیر طاها خورد و با صورت خوردم زمین همه جا روتار دیدم و از هوش رفتم
😓😱😓😱
#نویسنده
@Shiva_f
#ادامه_دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_هجدهم #رمان_عشق_که_در_نمیزند ۸ ماه از رفتن علی میگذشت و من هشت ماهه شده بودم. اون روز دلم حس
#قسمت_نوزدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
( ادامه داستان از زبان نازنین)
- ابجی ابجی چت شد تو؟ یا حسین خودت به خیر بگذرون.
با احسان به سرعت باد خودمون و رسوندیم خونشون. در رو شکستیم. با دیدن نرجس جیغ زدم.امیر طاها بالای سر نرجس نشته بود و گریه میکرد نرجس بیهوش روزمین افتاده بود.احسان سریع به امبولانس زنگ زد.
......
دکتر اومد بیرون و گفت : حال مادر و بچه اصلا خوب نیست .نا فقط میتونیم جون یکیشون و رو نجات بدیم.بگید همسرشون رضایت عمل رو بدن.
همون جور که اشک میریختم گفتم: نیستن
- کجان!؟
- سوریه مدافع حرم حضرت زینب
- باش بگید پدرشون رضایت بدن.
مامان حالش اصلا خوب نبود.بابا رضایت عمل رو داد. مادر پدر علی اومدن.خودمو انداختم تو بغل مریم جون و گریه میکردم که گفت:
- علی زنگ زد خونه
همه چشم به دهن مادر علی دوخته بودیم که گفت: خواستم چیزی نگم ولی....
وقتی فهمید گفت من زنگ زده بودم که برگشتم ایران می خواستم نرجس روسوپرایز کنن که...
مامان که خیلی ناراحت بود: گفت چه فایده حالا که دخترم داره از دست میره؟!
- ااا مامان زبونت گاز بگیر ان شاالله که حال هردوخوب میشه.
.......
۳ ساعت گذشته بود هنوز از اتاق عمل بیرون نیومدن بودن. علی ام اومده بود.حالش اصلا خوب نبود و رنگ به رو نداشت.یه جا رو صندلی نشسته بود سرشو با دست گرفته و اروم اروم اشک میریخت. بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون علی سریع رفت جلو دکتر و گفت: حال خانومم چطوره دکتر؟!
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت:
متاسفم واس مادر نتونستیم کاری کنیم ولی بچه سالمه😔
حرف دکتر همین و بیهوش شدن مامان همین.علی به دیوار تکیه داده و اشک میریخت.احسان بغلش کرد و گفت:
تسلیت میگم غم اخرت باشه داداش😢😢😢
علی احسان و بغل کرد گریه میکرد. پرستار بچه رو دستش بود و گفت همراه مرحوم محمدی بیان نوزادشون و بگیرن.هیچکی طرف بچه نمیرفت.با چشمای خیسم بچه رو برداشتم. اخه ابجی تو که نیستی این بچه بی تو....
......
بچه نرجس رو دستم و سر خاکش نشته بودم خیلی شلوغ شده بودن کی باورش میشد نرجس از بین ما رفته باشه تو این هفت روز علی اندازه ۷ سال پیر شده بود. موهاش سفید شده بود و لاغر. اصلا کسی دیگه بود نمیشناختش.دختر خاله ی علی بچه رو ازم گرفت و رفت همه رفته بودن من موندم و ابجیم.همون جور که گریه میکردم گفتم:
کجایی ابجی بیا ببین امیر طاهات سه روز بی حال تو رخته خوابه ، ببین شوهرت برگشته مگه منتظرش نبودی.پاشو ابجی پاشو ببین دخترتو بیا واسش اسم انتخاب کن مگه نگفتی علی بیاد بهش میگی اسمشو زهرا بزارید ابجیییی آبجیییی پاشو تو رو خدا پاشو دنیامونو جهنم نکن
😔😔😭😭
#نویسنده
@shiva_f
#ادامه_دارد...
#فقط_یک_قسمت_دیگه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_بیستم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
( ادامه داستان از زبان علی)
دوتا بچه هارو برداشتم و به هیچکی اجازه نمیدادم بباد خونه فقط هر از گاهی مادرم میومد و زهرای ۴۰ روزه رو حمام میبرد. ۴۰ روز از رفتنت میگذره نرجس کجا رفتی ببین با رفتنت زندگیمون شده جهنم.کار شب تا روز امیرطاها شده بهونه گرفتنت زهراام که مادرشو می خواد کجایی ببینی زهرا شده کپی تو مگه نمیگفتی دوست دارم یه روز دختر دار بشم و مثل خودم بشه مگه نمی خواستی لباس های گل گلی کوتاه تنش کنی.... پس چیشد کجا رفتی یعنی من اینقدر بد بودم که انقدر زود رفتی....
تقه ای به در خورد فهمیدم مادره چندبار صدام کرد - علی علی مادر کجایی؟
این بچه غش کرد از گریه معلومه حواست کجاست؟! بلند شدم رفتم سمت حال مادر راست میگفت زهرا یه ریز گریه میکرد.امیر طاهاام که صبحی خالش با خودش بردش خونشون....
- مامان
- چه عجب بالاخره حرف زدی! جون مامان
ساکمو انداختم جلوشو و گفتم :
- دارم میرم
- کجا مادر؟!
- همون جایی که تاحالا بودم این خونه بدون نرجس واس من معنی نداره😢😢😢
-معلومه داری چی میگی؟ پس بچه هات چی؟
- امانت پیش شما باشن....
همه چیرو برداشته بودم واس آخرین بار آلبوم عروسیمونو برداشتن که متوجه نامه ای شدم
نامه رو برداشتم .ساکمو رو دوش انداختم و گفتم من دارم میرم مادر جون تو این بچه هام بعد خدا به شما میسپارمشون. از خونه رفتم بیرون اول رفتم سر خاک نرجس اونجا نماه رو باز کردم و خوندم نوشته بود.:
به نام کسی که دوری رو آفرید تا قدر باهم بودن رو بدونیم.
سلام عزیزم.نمیدونم این حرفا آخرین حرفای من به تو هست یا نه ولی بزار بگم حرفامو.
علی امروز سه روزه حتی صداتو ام نشنیدم.گفته بودمت بدون تو طاقت نمیارم علی گفته بودم اگه یه تار مو از سرت کم بشه من نابود میشم. امروز امیرطاها میگه : ماما بابام کو ؟ کی میاد؟ جوابی نداشتم قانعش کنم! تو که میدونستی پسرت خیلی وابستته چرا رفتی.علی دوست دارم دخترمون که دنیا اومد فقط تو راه بی بی فاطمه زهرا ( س) بزرگش کنم دوست دارم خانوم بارش بیارم. دخترم باید عاشق اقا اباعبداا... باشه. علی امروز یه لباس صورتی خشکل واسش گرفتم پس کجایی تو بیای لباس های بچتو ببینی علی؟ علی اگه من یه روزی نبودم مراقب
بچه هامون باش هم واسشون مادر بود و هم پدر.علی جات خیلی خالیه تو خونه کاش بتونم یبار دیگه ببینم...
یادت نره یه چیزیا!!!
که من عاشقتم عاشق تو و زندگیم.ان شاالله سالم برگردی🌼
اشک چشمام نامه ملکه ام رو خیس کرده بود. کجایی ملکه من بیا ببین برگشتم بیا
لباس های خشکل دخترت و تنش کن... دیگه بدون تو موندم فایده ندارد نرجسی منو ببخش ولی زندگیم بدون تو معنی نداره اومدم باهات خداحافظی کنم.دارم میرم سوریه نمی خوای مثل همیشه آب پشت سرم بریزی؟! بلند شو بزار یبار دیگه ببینمت من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم.اخه به ذوق دیدن کی برگردم اگه تاحالا بر میگشتم به ذوق دیدن تو بوده. حالا که نیستی منم برنمی گردم منو ببخش می خوام برم و شهید بشم. طاقت دوری تو ندارم می خوام زودتر اون دنیا ببینمت.یه بوسه رو سنگ قبرش زدم و راه افتادم....
(بقیه داستان از زبان مادر علی)
هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم.من مونده بودم و دوتا امانت های علی و نرجس. دو ماه بیشنر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن از خواب
- سلام
- سلام خانم سلطانی؟!
- بله بفرمایید!
- شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟
- بله خودمم چیزی شده؟!
- من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو یه عملیات شهید شدن.
- کوشی از دستم افتاد زمین.و بی حال نشستم رو زمین.
محسن با دیدن من گفت چیشده:
گوشی رو برداشت و اونم فهنید چه هاکی به سرمون شده.... علی ام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.
امیر طاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشمو گفت:
مامان جون بابا بود!؟ چی برام گفت!
بغلش کردم و اشک میریختم.نگاهش کردمو گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت
- با بغض نگاهم کرد و گفت :
یعنی بابا دیگه مثل مامانم نمیاد؟
حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم.
.......
دو هفته بعد لباس ها و وصیتش به دستمون رسید نوشته بود.
سلام مامان بابای عزیزم.من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببیمم امیداورم منو حلال کرده باشید. ازتون خواهش میکنم هیچ وقت
بچه های من و نرجس رو تنها نزارید.اخرین نامه ی نرجسم گذاشتم براتون.به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا تربیت کنید.امیدوارم من رو بخشیده باشید
یا علی👋
..........
کتاب خاطرات مادرمو بستم و گذاشتم کنار مزار مامان .اشکام رو پاک کردم و گفتم بیست سال گذشته از اون ماجرا من امروز دانشگاه تو بهترین رتبه پزشکی قبول شدم مامانی ببین چقدر بزرگ شدم. پس چرا تونیستی مامان چرا تو و بابا نیستید که واس قبولی من جشن بگیرید.مامان میدونی دو هفته دیگه عروسی امیرطاها هست داره با یسنا بچه خاله نازی ازدواج میکنه.تو این مدت داداشیم همه جوره پشتم بودن مامان لحظه های شیرینی
پروانه های وصال
#قسمت_بیستم #رمان_عشق_که_در_نمیزند ( ادامه داستان از زبان علی) دوتا بچه هارو برداشتم و به هیچکی
ام داشتیم تو زندگی خندبدیم ذپق کردیم ولی... همیشه یه حسرت تو دلمون مونده اونم بودن مامان بابا پیشمونه. مادر جون بعد شما هیچی واس ما کم نزاشت دو سالی میشع برگشتیم خونه خودمون.بعد فوت مادر جون که یه سال بعد باباجون فوت کرد ماهم برگشتیم خونه خودمون.زندگیمون میگذشت با خوبیا و بدیاش داداش امیر طاها مثل یه مرد واقعی پشتم بود.مامان کاش بودی خیلی حسرات ها تو دل من و امیر طاها مونده کاش بودید...
برای مامان بابا فاتحه خوندم و گفتم: خدا رحمتتون کنه....
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#نویسنده
@Shiva_f
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#ادامه_نداره_😔
#تموم_شد
#امیدوارم_از_داستان_راضی_باشید
#منتظر_انتقادهاتون_هستم
#برای_شادی_روح_مدافعان_حرم_الفاتحه_مع_صلوات
#به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست
😔😔😔
#حرفڪاربردۍ(:"
هیچوقتفڪرنڪُن
ڪہامامزَمان"عج"ڪِنارٺنیست
هَمہحرفاوشِکایت هارو
بہامامزَمانبِگو...
واینروبِدونڪهتاحَرڪتنڪُنۍ
بَرڪتۍنِمیادسَمتت 👌🏼
#شهیدعلیاصغرشیردل🌱
❥🌼━┅┄┄
#جــمعـہ_هـــــاے_دلتــنـگے💔
.💕
سکوت در مقابل
برخی حرف ها
چقدر زیباست...
وقتی قرار است
پاسخ را خداوند بدهد...
💕💕💕
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
┄┅─✵💝✵─┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت علی علیهالسلام فرمودند:
هنگامى كه در پيش آمدى احتياج به مشورت داشتى ابتدا به جوانان مراجعه نما زيرا كه آنان ذهنى تيزتر و حدسى سريع تر دارند سپس (نتيجه) آن را به نظر بزرگسالان و پيران برسان تا پيگيرى نموده، عاقبت آن را بسنجند و راه بهتر را انتخاب كنند زيرا تجربه آنان بيشتر است.✨
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
🌷آداب قرائت قرآن:
🌷هرچه میتونید قرآن بخوانید.20 مُزَّمِّل
🌷زیبا قرآن بخوانید..................4 مزمل
🌷درقرآن تدبرکنید.....................82 نسا
🌷بااعوذ بالله شروع کنید........98 نحل
🌷وقت شنیدن قرآن سکوت کنید.204 اعراف
🌷بدون وضو قرآن رالمس نکنید.79 واقعه
💕💕💕