eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
929 عکس
603 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
❓چرا در طول ۵۴ سال حکومت هیچ زنی موفق به کسب مدال نشد؟! یه سریا میگن اون زمان موبایل نبوده!! اینا یه جورایی دارن میگن انگار اون زمان زن نداشته 😁 یه سریا هم میگن ایران بعد از قاجار ویرانه بوده و جنگ جهانی رو مثال میزنن، انگار دوران بعد از انقلاب نه جنگ داشتیم و نه تحریم و تهدید و... بیاید منطقی باشید خیلی بیشتر از پهلوی به بها داد‌‌ ✍️ سـیـّد مـنـصـور مـوسـوی @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تفاوت کلیدی رفتار با دختر در کودکی و نوجوانی! 🔹 در دخترهای زیر سن بلوغ، گفتن خصوصیات ظاهری نه تنها ایرادی ندارد، بلکه واجب است. 🔹 مثلاً چقدر موهایت قشنگت است، چقدر رنگ پوستت را دوست دارم، چقدر دوست داشتنی هستی و... یعنی زیبا بودن او را طرح کنید 🔹 اما بعد از سن بلوغ خصوصیات ظاهری را نباید گفت و باید خصوصیات باطنی را طرح کرد. مثلاً: چقدر مهربانی، چقدر با حیایی، چقدر مومنی، چقدر اخلاقت را دوست دارم و... . 🎙دکترسعیدعزیزی @patogh_targoll•ترگل
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت: - بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!  پرسیدم: - چرا؟؟ بگو چی می‌گفت بابا دقم دادی.. - می‌گفت.. می‌گفت.. با عمو و زن‌عمو حرفش شده سر زندگیش.. داشت پشت خط گریه می‌کرد. می‌گفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده.. می‌خواست تکلیفش رو روشن کنم با خوشحالی گفتم: - خب این که خیلی خوبه.. آفرین به حامد که انقدر وفاداره.. تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.  او با گریه گفت: - رقیه سادات تا وقتی عمو و زن‌عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم.. جمله‌ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه.. با کلافگی گفتم: - خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟  - نمیدونم.. روم نشد.. چندساله گذشته.. چقدر او با من فرق داشت!! نه به حیای بیش از اندازه‌ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه‌ی اونشبم در ماشین حاج مهدوی!  او رو بغل گرفتم و شونه‌هاش رو ماساژ دادم. فاطمه در میان گریه تکرار می‌کرد. میترسم رقیه سادات.. میترسم.. من با شیطنت جمله‌ی خودش رو تکرار کردم: - خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشی‌ها!! او در میان گریه خندید و با تاسف گفت: - ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرف‌هام معتقد باشم!! من با امیدواری گفتم: - فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب می‌خوندیم و دعا می‌کردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم. دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی و من... آآآه!! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمی‌رسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شأن حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه‌ای نداره! و برام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!  فاطمه جملم رو تکمیل کرد: - و تو هم إن‌شاءالله از شر اون والضالین‌ها نجات پیدا میکنی و همسر یک مرد مؤمن خداشناس میشی!  اینقدر این جمله‌ی فاطمه حرف دلم بود که بی‌اختیار گفتم: - آخ آخ یعنی میشه؟؟ فاطمه با خنده گفت: - زهرمار! خجالت بکش دختره‌ی چشم سفید! وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت: - آره عزیزم چرا که نه!! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده. الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره‌ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم: - اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی! فاطمه کمی فکر کرد.!!  شاید داشت دنبال کلماتی می‌گشت که کمتر آزرده‌ام کنه، شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین می‌کرد تا مناسب‌ترین جواب رو ارائه بده. دست آخر اینطوری جواب داد: - ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول می‌کردم!  من با تعجب گفتم: - واااقعا؟؟؟ فاطمه با اطمینان گفت: - بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو مجبوری بترشی!!! گفتم: - پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه.. درسته؟ فاطمه از اون نگاه‌های مخصوص خودش رو کرد و گفت: - عزیزم تو نگران چی هستی؟؟ اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده‌ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟ خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.  دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد. فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم. باید بهانه می‌آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود. وقتی مسجدی‌ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند. خیلی حس خوبی داشت که آدم‌های خوب دوستم داشتند. سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم. وقت برگشتن دلم می‌خواست به رسم عادت او رو ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم. ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت: - میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟ من که جاخورده بودم گفتم: - برای چی؟ فاطمه گفت: - میخوام یک چیزی برام روشن شه. یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم. شونه‌هام رو بالا انداختم: - خب دیگه چرا من باهات بیام؟! خودت تنها برو  فاطمه با التماس گفت: - نمیشه تنها برم. خوبیت نداره. تو هم باهام بیا دیگه. زیاد وقتت رو نمیگیرم! فاطمه نمی‌دانست که چقدر بی‌تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم. مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟  قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید و با خودش به سمت درب ورودی آقایان برد. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
_پارت_هشتادودوم دل توی دلم نبود. اصلا حال خوبی نداشتم. فاطمه خادم مسجد رو صدا کرد و سراغ حاج مهدوی رو گرفت. لحظاتی بعد حاج مهدوی در حالیکه با همون مزاحم‌های همیشگی مشغول گپ و گفت بود در چهارچوب در حاضر شد. سرم رو پایین انداختم به امید اینکه شاید منو نشناسه و با کیسه‌ی کفشی که مقابل پام افتاده بود بازی کردم. فاطمه که انگار خبر داشت گفتگوی این چند جوون تمومی نداره با روش معمول خودش یک یاالله گفت و توجه آنها رو به خودش جلب کرد. حاج مهدوی خطاب به جوون‌ها گفت: - إن‌شاءلله بعد صحبت می‌کنیم. یاعلی.. و بعد به سمت ما اومد. خدا میدونه که چه حالی داشتم در اون لحظات. صدای زیبا و آرامش بخشش در گوشم طنین انداخت: - سلام علیکم والرحمت الله فاطمه با همان وقار همیشگی جواب داد ولی من از ترس اینکه شناخته نشم سرم رو پایین‌تر آوردم و آهسته جواب دادم. فکر کنم مرا نشناخت. شاید هم ترجیح داد مرا نادیده بگیرد.  خطاب به فاطمه گفت: - خوبید إن‌شاءلله؟ خانواده خوبند؟ در خدمتتونم فاطمه با صدای آرامی گفت: - حاج آقا غرض از مزاحمت ، امروز آقا حامد تماس گرفته بودند. - خب الحمدالله. پس بالاخره تماس گرفتند؟ - پس حدسم درست بود. شما شماره‌ی بنده رو داده بودید خدمتشون؟ - خیر! بنده فقط ارجاعشون دادم به پدر محترمتون. ولی با ایشون صحبت کردم. بنده‌ی خدا خیلی سرگشته و مغموم هستند. حیفه سرکار خانوم! بیشتر از این درست نیست این جوون بلاتکلیف بمونه. اتفاقا دیشب من خونه‌ی عمو مهمان بودم و حرف زندگی شما هم به میون کشیده شد. اون بنده‌ی خداها بعد اینهمه سال به حرف اومدند که اصلا مخالفتی با وصلت شما نداشتند و شما خودتون همه چیز رو بهم زدید!! فاطمه با صدایی لرزون گفت: - بله. قبلاً هم که گفته بودم. ولی دلیلم فقط و فقط نارضایتی و دلخوری شدید اونها از من بوده. نه اینکه خودم خوشی زیر دلم زده باشه! - ببینید.. من قبلا گفتم باز هم تاکید میکنم که در این حادثه یا هیچ کسی مقصر نبوده یا همه! از من مهدوی که بی‌توجه به حال ایشون سفر رفتنه بودم گرفته، تا راننده‌هایی که تو خیابون شما رو تحریک به این حادثه کردند.. ولی خب از اون ور هم باید کمی حال عمو و زن‌عمو رو هم درک کرد. هرچی باشه اولادشون رو از دست دادن. جوون از دست دادن. خب طبیعیه که دیر فراموش کنند. حالا من کاری به جریانات بین شما فعلاً و در حال حاضر ندارم. بحث من، درمورد آقا حامده. این جوون هم باید تکلیفش روشن بشه. من به ضرص قاطع میگم در این مصیبت بیشترین کسی که متضرر شد این جوونه! درفاصله‌ی یک هفته هم، همشیره‌ش رو از دست داد هم زندگیش رفت رو هوا.. ایشون از وقتی که چندماه پیش شما دچار حادثه تصادف شدید واقعا از خودبی‌خود شدند. نمیشه که همینطوری به امان خدا رهاشون کرد که خانوم بخشی! فاطمه با درماندگی گفت: - خب شما می‌فرمایید من چه کنم؟ - احسنت!! شما الان تشریف ببرید منزل. إن‌شاءلله من فردا میام درحضور پدر و مادر صحبت و چاره‌اندیشی می‌کنیم. إن‌شاءلله خدا به حرمت روح اون مرحوم، گره از کارتون وا میکنه و دلها رو دوباره به هم پیوند میزنه. فاطمه آهی کشید و گفت: - إن‌شاءالله.. ممنونم ازتون حاج آقا. مزاحمتون نمیشم.. وقت رفتن بود.. هنوز هم نمیدونم چرا فاطمه منو دنبال خودش به این نقطه کشونده بود وقتی حضورم درحد یک مجسمه بی‌اهمیت بود!! دلم می‌خواست قبل از رفتن یک نگاه گذرا و کوتاه به صورتش بندازم. چون مطمئن بودم او نگاهم نمیکنه همه‌ی جسارتم رو جمع کردم و نگاهش کردم. یک نگاه کوتاه و گذرا. عجب موجود حریصیه این بشر!!  حالا آرزو داشتم که کاش او هم به من نیم نگاهی بندازه و ببینه که چقدر زیبا چادر سرم کردم. ولی او مرا نگاهم نکرد. حتی درحد یک نیم نگاه! با ناامیدی نگاهم رو به سمت پایین هدایت کردم که ناگهان چشمم افتاد به تسبیح در دستانش!! بی‌اختیار گفتم: - عهه اون تسبیح. .. فاطمه که قصد رفتن داشت با تعجب نگاهم کرد. حاج مهدوی متوجه‌ام شد و با اخمی کمرنگ نگاه گذرایی به من کرد و بعد چشم دوخت به تسبیحش!! شرمنده از وضعیت کنونی آهسته گفتم: - التماس دعا. به‌ سرعت با فاطمه از او جدا شدیم. ذهنم درگیر بود. هم درگیر اخم سرد حاج مهدوی وقتی که نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و هم درگیر تسبیح سبز رنگی که در دست داشت و در خواب چند شب پیشم الهام به من بخشیده بود!  این یعنی اینکه اون خواب همچین بی‌تعبیر هم نبوده. دلم شور افتاد. تعبیر اون خواب چی بود؟!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن زندگی آزادی اونا و زن زندگی آزادی ما... تفاوت از زمین تا آسمونِ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ آزادی عجیب در استفاده از سوشال مدیا در مدارس یهودی از زبان یک معلم ایرانی 😳 @patogh_targoll•ترگل
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ من حجاب استایل و بلاگر محجبه ام و بنظرم دارم حجاب رو زیبا جلوه میدم... 🧕 شاید این کلیپ پاسخ خوبی باشه درجواب این حرف 💯 حتما ببینید👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ @patogh_targoll•ترگلق
به خونه برگشتم. لحظه‌ای از فکر اون خواب و تسبیح بیرون نمی‌اومدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!  دست‌های توانمند غیب رو در روزگارم حس می‌کردم! یک چیزی در شرف اتفاق بود.. شاید هم اتفاق افتاده بود. نمیدونم ولی این حال رو دوست داشتم! روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شده‌ی حاج مهدوی رو روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم. هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود. این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!! محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگه‌ای امانت بده! نفهمیدم کی خوابم برد. نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم و بی‌اراده به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. وقتی به خودم اومدم در حال خوندن نماز شب بودم! این من بودم؟؟ چرا حس میکنم اراده‌ای از خودم ندارم و دارم توسط نیروی دیگه‌ای کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم! شنبه از راه رسید و من روز اول کاریم رو در مدرسه‌ی شهید همت آغاز کردم. رفتار پرسنل اونجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همه‌ی نیروهای اونجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند. و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزه‌ی شهدا. من باور نمی‌کردم که همه‌ی این جریانات اتفاقیست. بالاخره من هم نزد اون بالایی‌ها دیده شدم. قربان آن شهدایی که اگرچه می‌دونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده و به معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم. حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خونه برگشتم. خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای کامران درجا میخکوبم کرد. - عسل؟؟ سرم رو به طرف صدا برگردوندم.  کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود. لعنت به نسیم و مسعود که آدرس منو بهش دادند. او با لبخندی دوستانه نزدیکم اومد.  - اون روز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر می‌بینمت. راستش اول نشناختمت!! الان دقیقا من باید با او چه رفتاری می‌کردم؟ سرد و سنگین یا محترمانه و درحد معمول؟ پرسیدم: - اینجا چی کار میکنی؟ او که نور آفتاب چشم‌هاش رو اذیت می‌کرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندان‌های سفید و مرتبش عرض اندام کردند. گفت: - اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.  دستپاچه گفتم: - چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرف‌هامو زدم. نزدم؟؟ کامران دستش رو چتر چشماش کرد: - آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید: - راستی؟؟ اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بد نشد که برات؟؟ شد؟  کوتاه گفتم: - چی بگم! با نگرانی به اطرافم نگاه کردم. از پشت پنجره‌ی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون می‌کرد. گفتم: - کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی درموردم دچار سوءظن بشه!  کامران با کلمات تند و سریع گفت: - آره آره آره.. الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم. اینجا خوبیت نداره!  با درموندگی گفتم: - کامران خواهش میکنم اصرار نکن. من جوابم منفیه.. هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت.. او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی می‌کرد غرورش رو حفظ کنه گفت: - خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرف‌های منم بشنو بعد تصمیم بگیر! عجب گیری افتاده بودم‌هااا !! هرچی من ممانعت می‌کردم باز کامران اصرار میکرد. دوباره نگاهی به پنجره‌ی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد. دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجه‌ی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم. کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن می‌کرد گفت: - بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت، بتاااز.. با لحنی سرد گفتم: - لطفا زودتر کامران حرف‌هاتو بزن. من خیلی عجله دارم باید جایی برم. کامران آینه‌ی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشه. بعد از کمی سکوت گفت: - تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟ من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم: - الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.  - اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگه‌ای داره؟ من که دلیلی برای جواب دادن به این سوال‌ها نمی‌دیدم گفتم: - دلیلم کاملا شخصیه. قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جیم کنی! او داخل یک کوچه‌ی خلوت توقف کرد و با عصبانیت به طرفم برگشت گفت: - تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم! لحنم رو عادی‌تر کردم‌: - من فقط دیرم شده.. میخوام پیاده شم.. او چشم‌هاش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو می‌گزید گفت: - رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه.. چرا بهم راست و حسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی، منم باهات موافقم! اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه بهم نمیایم! تکلیف منو روشن کن عسل. تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ عجب!! پس کامران توی کافه از حرف‌های من برداشت دیگه‌ای کرده بود. گفتم: - کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری، من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم. خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره. تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمی‌پسندی. من این راهو انتخاب کردم. حالا هرچقدر هم برای شما باور نکردنی یا مسخره بنظر برسه.. بنابراین من و شما اصلا مناسب هم نیستیم! او دستش رو لای موهاش برد و گفت: - همین؟؟ حرف‌هات تموم شد؟؟ بعد از کمی مکث گفت: - نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست. من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم. اصلا اینا رو که میگی بیشتر می‌خوامت!! تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لامذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟ در سکوت سرم رو پایین انداختم.  ماشین رو روشن کرد. - بشین میخوام یه جایی ببرمت!! با عجله گفتم: - ای بابا.. کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منو ببری یه جایی؟  او بی‌توجه به غرغرهای من با خونسردی گفت: - قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم. و بعد با تلفن همراهش شماره‌ای رو گرفت و با کسی چیزی رو هماهنگ کرد.  با اضطراب پرسیدم: - داری منو کجا می‌بری؟  - خودت تا چند دقیقه‌ی دیگه میفهمی! قبلا هم کامران از این کارها زیاد می‌کرد. او اکثر اوقات اجازه نمی‌داد از برنامه‌هایی که برام چیده با خبر شم. لابد اینبار هم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه‌ی نامزدی تقدیمم کنه! مدتی بعد در محله‌های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد. من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم. هرگز من داخل اون خونه نمی‌رفتم. صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد: - جانم مادر؟ کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت: - مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟ او داشت چه کار می‌کرد؟؟  با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم: - تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن .. او بی‌توجه به من و عصبانیتم خطاب به مادرش گفت: - مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده. مادرش گفت: - بسیارخب مادر جان. اونجا باشید الان میام پایین. وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت به سمت کامران رفتم: - هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟! کامران دست‌هاش رو داخل جیبش کرد و گفت: - لازم بود!! هم برای تو، هم برای مادرم.. دلیلش هم بزودی خودت میفهمی! همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا و گلدار در چهارچوب در ظاهر شد. او انقدر زیبا و شکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم. انگار او هم با دیدن من در شوک بود. کامران مراسم معارفه رو شروع کرد: - مامان جان معرفی میکنم.. ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم. مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت و گفت: - سلام عزیزم.. از دیدارتون خوشبختم! کامران خیلی از شما تعریف میکنه!  من که تازه داشت خون به مغزم می‌رسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست می‌دادم گفتم: - سلام. خیلی خوشبختم. ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم.  - من رقیه ساداتم.. کامران با تعجب نگاهم کرد. مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت: - پس عسل کیه؟ با لبخندی محجوب گفتم: - عسل اسمیه که دوستام صدا میکنن. اسم اصلی من رقیه ساداته... ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
اکثر بدبختی ما همین است که علم‌مان با عمل‌مان هماهنگ نیست! - آیت‌الله‌‌بهجت
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)