eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
در رو بستم و گوش‌هامو محکم گرفتم تا صدای فحاشی‌های نسیم وتهمت‌های همسایه‌ها رو نشنوم.. دست و صورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه‌ها بجای نگران شدن به فکر آینده‌ی فرزندانشون بودن و منو تهدیدم میکردن.. اشک‌هام بی‌اختیار پایین می‌ریخت.. چشمم به دونه‌ی سبز رنگ تسبیح در گوشه‌ی آشپزخونه افتاد.. بی‌توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دونه‌های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم.. با هر دونه‌ای که پیدا می‌کردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله‌هام بیشتر میشد.. کف آشپزخونه پر از خون بود.. ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دونه‌های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد.. ولی برای من مهم نبود.. من در زیر کابینت‌ها دنبال دونه‌های تسبیح میگشتم!! در رو محکم می‌کوبیدن اما چه اهمیت داشت هنوز ده دونه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام میزدن درو باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دونه‌ها بود!! دوباره در زدن. چاره‌ای نداشتم!  دونه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. سمت در رفتم.. چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم. حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه‌ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودن. مامور کلانتری گفت: - همسایه‌هاتون از شما شکایت دارن باید با ما به اداره‌ی پلیس تشریف بیارید.. ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه‌ها.. افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم و کبودی‌های صورتم انداخت. - با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه‌ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوس‌های ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و می‌گفت از همتون شکایت میکنم.. افسر بهش گفت: - زدی مرد به این گندگی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه می‌کردم. افسر ازم پرسید: - تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم! نسیم گفت: - یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم. او چطور جرأت میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت: - تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟ نسیم لال شد. افسر از شاکی پرسید: - آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ آقارضا که تمام سرو صورتش زخم بود گفت: - جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه‌ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره.. در هم زدیم اینا باز نکردن. صدای بزن  بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون.. خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه‌مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا رو سرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: - و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم‌تری گفت: - من عصبانی بودم. اگه این آقا وسط دعوا و اون حال و روز من خودشو دخالت نمی‌داد این اتفاق نمی‌افتاد. افسر رو کرد به من: - با شما چیکار کنیم حالا؟  همسایه‌هات میگن آدم‌های نامربوط به خونت میان. نمونه‌ش هم حی و حاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبت‌ها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم: - من با کسی رفت و آمدی ندارم. به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وا نشده. من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی.. این حرف همسایه‌هام یک تهمته.. تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد و گفت: - مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم: - نه.. پرسید: - پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
گفتم: - من که از مسجد برگشتم دیدم لای در خونم نامه انداخته.. نامه‌شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه.. خیلی التماسم کرد اجازه‌ی ورود بهش بدم. منم دلم سوخت راش دادم.. افسر پرسید: - مگه اون ساختمون درو پیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟ گفتم: - نه افسر به نسیم نگاه کرد. - چطوری وارد ساختمون شدی؟ - هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشد منم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.! افسر آهی کشید. از من پرسید: - کس و کاری داری یا نه؟!! به جای من آقای رحمتی گفت: - اگه کس و کار داشت که این اوضاع و احوالش نبود!  چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی. از زیر چادر صورت‌های اونها رو همونطوری که واقع بودن می‌دیدم.. سیاه سیاه!! افسر گفت: - خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا. اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم. نسیم غر میزد و التماس میکرد. من اما حرفی برای گفتن نداشتم. باورم نمی‌شد که بی‌جهت متهم شده باشم. افسر صدام کرد. بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن.. صدام در نمیومد.. به سختی گفتم: - من کسی رو ندارم.. پرسید: - یعنی هیچ کسی رو نداری؟! رحمتی با طعنه گفت: - چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دقیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس می‌فرستن؟!! افسر گفت: - آقا صحبت نکن شما.. بیرون واستا تا من بهت بگم. رحمتی دست‌های مشت کردشو روی زانو گذاشت و با پوزخندی سرشو تکون داد. بعد افسر رو به من گفت: - اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه.. مثل باروت از جا پریدم. - به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟! من باید شاکی باشم! سر من شکسته.. من زخمی‌ام.. به من توهین شده اون وقت من و بازداشت می‌کنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟ - به‌هرحال همسایه‌هات ازت شاکین.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم و معذور!! چقدر غریب بودم.. با بغض گفتم: - کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟! گفت: - به روابط غیراخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون.. نگاهی به سوی همسایه‌هام انداختم. با گریه از آقارضا پرسیدم: - شما از خونه‌ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا انقدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید.. من چه کار غیراخلاقی‌ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟  او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته‌ش چرخوند..  گفتم: - باشه باشه آقارضا. همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه.. هرچی اون بگه شما هم گوش می‌کنید.. تو روز محشر همتون با هم محشور می‌شید.. رحمتی حرفمو قطع کرد: - مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم!  با عصبانیت بلند شدم و گفتم: - چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! ان‌شاءالله خدا جواب این تهمت‌هاتو بده مرد! سروان گفت: - بسه دیگه.. بحث نکنید.. بعد نگاهی به اون سه نفر کرد و گفت: - بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم. نسیم پرسید: - من کجا میتونم گوشیم رو بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده‌م.. دیرکردن.. افسر که در حال نوشتن بود بدون اینکه نگاهش کنه گفت: - بیرون تلفن هست!  خوش به حال نسیم! او حتی تماس‌هاشم از قبل گرفته بود. من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم. ساعت نزدیک یازده بود.. برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمی‌خواست حامد بفهمه من اینجا هستم.. فکرم فقط به یک نفر رأی مثبت می‌داد. ولی او هم نمی‌تونست اینجا باشه.. من همه‌ی آبرومو برای اون می‌خواستم.. نه نمی‌تونستم بهش خبر بدم.. در باز شد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدن. آقای میانسال گفت: - مثل اینکه دخترم رو اینجا آوردن؟ نسیم پارسا - بله دخترتون با یکی درگیر شده ازش شکایت شده.  کامران اینجا چیکار میکرد؟! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟! مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟! حتما کامران بخاطر من اینجا بود.. نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!! کامران نگاهی گذرا بهم کرد. آب دهانش رو طبق عادت پشت سر هم قورت داد. صورتم رو ازش برگردوندم.. لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه. پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقارضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره.. همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! و حتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستن..!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
وقتی پارکینگ حرم امام رضا محل کار خانم آرایشگر شد 🔹«باورم نمی‌شد خانم ناشناس آن طرف خط دارد دعوتم می‌کند برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر به حرم امام رضا(ع) بروم؛ آقا با این دعوت، ما آرایشگران خدامحور را سربلند کرد». این‌ها را خانم آرایشگر مشهدی می‌گوید که از یک سال قبل در گروه آرایشگران «صیانه» برداشتن رایگان کاشت ناخن خانم‌ها را شروع کرده و حالا بعد از ۲۰۰ مورد برداشت ناخن، در حرم رضوی پاداشش را گرفته است. 🔹بین تمام مشاغل برای خدمت به دستگاه اهل‌بیت(علیه‌السلام)، آرایشگری شاید دور از ذهن‌ترین حرفه به نظر بیاید؛ اما اهالیِ گروه آرایشگران خدامحور «صیانه» با اجرای طرح خودجوش «برداشتن رایگان کاشت ناخن» اثبات کردند آرایشگران هم می‌توانند سرباز لشکر امام زمان(عج) باشند. 🔹حضور در موکب‌های خدمت‌رسانی به زائران در شهر مشهد در ایام شهادت امام رضا(علیه‌السلام) و بالاتر از آن، حضور در حرم رضوی برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر، افتخارات بزرگی برای آرایشگران صیانه رقم زد. 🔗 گزارش کامل را اینجا بخوانید •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
- آرایش جلویِ نامحرم🚫💅 ◗...حتیٰ اگه واسه دلِ خودمون هم باشه اشکال داره؟ 👀🍃 #پاسخ_به_شبهه •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسبت به بی‌تفاوت نباشیم اگر کسی دید گناهی می‌شود گفت "به من چه" با آن گنهکار هر دو عذاب می‌بینند. ⭕️ اگر کسی دارد بی‌حجاب حرکت می‌کند و شما کردید، این گفت "به تو چه" ! این دو بار عذاب میبیند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @patogh_targoll•ترگل
رهایی‌ازشب چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود. آقام اگه منو اینطور جاها میدید نگاه به صورتم نمی‌کرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم می‌داد!! افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت: - چیشد خانوم؟! وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی.. این خانومو ببر.. کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت می‌شدم اون هم بی‌گناه.. فقط بخاطر یک تهمت.. و بخاطر یک دلسوزی احمقانه!  اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.. مسعود لبخند کمرنگ و موزیانه‌ای زیر لب داشت.. و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید!  سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.. زیر بغلم رو گرفت و گفت: - بریم.. داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید: - کجا می‌برینش؟! حجتی گفت: - بازداشتگاه!! کامران چشم‌هاش از حدقه زد بیرون.. با دستش مانع رفتنمون شد و رو به افسر گفت: - ایشونو چرا بازداشت می‌کنید؟ افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور می‌رفت گفت: - برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس و کاری نداره.. کامران گفت: - آخه چه شکایتی؟ مگه چیکار کرده؟ چون کس و کار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟ افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد و گفت: - شما چیکاره شی؟ کامران مکثی کرد و گفت: - آشناشم.. حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت: - هه عرض نکردم. الان سرو کله‌ی همه آشناهاش پیدا میشه.. خدا به این رحمتی رحم کنه.. چقدر دلم رو شکست امشب.. کامران بی‌اعتنا به طعنه‌ی او گفت: - اگه من سند بیارم چی؟ افسر دستش رو زیر چونه گذاشت و نگاهی به ما دونفر کرد و گفت: - تا زمانی که پرونده‌ش به دست دادسرا برسه آزاده!! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!  اما این چیزی نبود که من می‌خواستم. من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمی‌کردم تا به تهمت‌های همسایه دامن بزنم. بلند گفتم: - من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین.. خودم از در بیرون رفتم. کامران دنبالم راه افتاد. - این مسخره بازی‌ها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟ با حرص نگاهش کردم. گفت: - ببینمت.. اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟  گفتم: - تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!  گفت: - معلومه واسه خاطر تو پرسیدم: - کی خبرت کرد؟ سکوت کرد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟ دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟! او با درماندگی نگاهم کرد. گفت: - قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست.. من برای کارم دلیل دارم. اشکم پایین ریخت. خطاب به حجتی گفتم: - بریم.. چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم و نگاهش کردم و حرف آخر رو زدم: - همه‌ی دردسرهام بخاطر شماست.. هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو.. بخاطر شما بهم تهمت زدن.. برام حرف درست کردن.. از زندگیم برو.. و بلند گریه کردم... وارد بازداشتگاه شدم. حجتی گفت: - شانست امشب کسی تو بازداشت نیست. نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد! دلم تسبیح می‌خواست.. گفتم: - میشه بهم یه نخ بدی؟  او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم دانه‌های تسبیح رو درآوردم. گفتم: - میخوام تسبیحمو درست کنم. او نگاهی سوال برانگیز به من و تسبیح کرد و گفت: - مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟ گفتم: - کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادن.. نگاهش متعجبانه شد و گفت: - خب بزار یه سالمشو بهت بدم. گفتم: - نه.. من تسبیح خودمو میخوام!  او گفت: - بزار ببینم میتونم واست کاری کنم! چند دقیقه‌ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت: - این ته کیفم بود واسه روز مبادا. ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم و دونه‌های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دونه‌ها در مشتم باشه.. وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه‌م گذاشتم و با خدا حرف زدم.. تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل می‌کردم!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با خاک تیمم کردم و دو رکعت نماز حاجت خوندم. اینجا بهترین جا بود برای خلوت با خدا.. خدایی که من در آغوشش بودم و از قضا مسیر هدایتم کمی پیچ در پیچ و خطرناک بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش ایمان داشتم که هیچ اتفاقی از جانب خدا برای آزار و آسیب به من نیست.. من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی و ناامیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا و نماز بشم. و به جای گله دعا کنم.. رو به قبله از خدا کمک می‌خواستم.. گفتم: - خدایا بگو تا چقدر دیگه از امتحانم باقی مونده؟ حسابی تنها و بی‌پناه شدم. دیگه حتی تو خونه‌ی خودمم آسایش ندارم.. تنها پناهم تویی.. تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبس‌الدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقا امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توعه.. با خشمت نمیتونم کنار بیام.. میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا.. میون مناجات و هق هقم حجتی سرکی به داخل کشید و گفت: - بیا بریم فعلن آزادی.  اشک‌هامو پاک کردم. من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه! گفتم: - چجوری؟ حجتی درو باز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت: - چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن.. چرا کامران دست از سرم برنمی‌داشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه می‌رسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود!! من از کامران فرار می‌کردم و کامران دنبال من بود!! کاش همینجا می‌موندم ولی زیر بار منت کامران نمی‌رفتم. با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم. ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود. با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد. او اینجا چه کار می‌کرد؟! از کجا می‌دونست من اینجام؟! کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش درباره‌ی من چه افکاری رو مرور می‌کرد.. سروان علی محمدی گفت: - بیا دخترم.. بیا اینجا رو امضا کن آزادی! اما باید فردا بری دادسرا..!! با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم.  اشک‌های درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم می‌ریخت. خودکار رو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم. سروان علی محمدی گفت: - خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت. نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم. او هم نگاهم کرد.. نگاهی پر از اندوه... نه من سلام کرده بودم نه او.. هیچ کدوممون حرفی نزدیم با هم.. من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی.. با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون. وسایلم رو تحویل گرفتم. بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود. او منتظر من بود.. چقدر من دختر پردردسر و حاشیه‌سازی برای او بودم. میخکوب شدم و نگاهش کردم. جلو اومد. به آرومی و متانت پرسید: - خوبید؟؟ چشم‌های خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم. آهسته گفت: - بریم.. سوار ماشینش شدیم. در سکوت رانندگی کرد. سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود. حکمت  چه بود که همیشه اتفاق‌های مهمم با او در شب رقم میخورد؟ و هربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟! بالاخره سکوت رو شکست.. مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد. پرسید: - تشریف می‌برید خونه؟! خونه؟؟ کدوم خونه؟! همون خونه‌ای که همسایه‌هاش به ناحق ازم شکایت کردن؟! کاش ازم چیزی نمی‌پرسید و همینطوری می‌رفت.. بدون حرف و سخنی.. و فقط اجازه می‌داد که در کنارش حس امنیت داشته باشم. حرف رفتن خیلی زود بود. خدا او رو برام رسونده بود. چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود. میخواستم فقط با او باشم! دوباره پرسید!  آهسته گفتم: - دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه. او چیزی نگفت.. ولی میشد صدای افکارش رو شنید. سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم آروم اشک ریختم. او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمه‌ی یک نوا از زبان خدا.. همه‌ی حرف‌های اون شعر تفسیر حال من بود. می‌دونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه.. - بنده‌ام.. دوست دارم شنوم صوت تمنای تو را طالب رازو نیازت به شب تار تو‌ام رنج وغم‌های تو بی‌علت و بی‌حکمت نیست تو گرفتار من و من همه در کار توام سایه‌ی رحمت من در همه جا برسرتوست مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو ام جای دلتنگی و بی‌تابی و نومیدی نیست من که در هر دو جهان یارو هوادار توام ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازیهای المپیک؛ حدود ۱۲۰ سال قبل ⭕️ حجاب زن‌ها مخصوصاً در بازی تنیس؛ بسیار تامل‌برانگیزه ⭕️ تیشرت‌های کامل و آستین‌دار و استفاده از شلوار مردان و شورتهای بلند مردان ⭕️ بخش جالبترش: پوشش تماشاچیان ⭕️ ارزش‌زدایی تدریجی؛ شیوه‌ی همیشگی دشمن ‌‌ @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از جشن هفته وحدت در هیئت بنات الشهدا 💚🕊 -ـوحدت برای دیدن اطلاع رسانی ها عضو شوید👇🏻💚 @Banat_al_shohada
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده‌ مجلس به اظهارات پزشکیان - دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده! حجاب را قربانی بازی‌های سیاسی نکنید... انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟ @patogh_targoll•ترگل
وقتی دست از خوندن کشید با هق هق گفتم: - کاش میشد منم میرفتم پیش آقام... خسته شدم از دنیا... اونجا دیگه کسی آزارم نمیده... اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن و بهم اعتماد میکنن! می‌ترسم... می‌ترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم برم سمت گناه... او فقط گوش می‌داد! گذاشت هرچی توی دلمه بیرون بریزم. گفتم: - از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم.. خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.. از کودکی تا به الان.. من غم یتیمی  دیدم.. زهر نامادری چشیدم.. داغ پدر دیدم.. جفا از فامیل و دوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختی‌ها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده. چرا؟؟ یعنی خدا توبه‌‌ی منو نپذیرفته؟! حاج مهدوی گوشه‌ای از خیابان توقف کرد و گفت: - نه یقین کنید توبه‌تون رو پذیرفته با صدای نسبتا بلندی ناله زدم: - پس چرا انقدر رنج میکشم؟! او آهی کشید و گفت: - خدا داره مثل آهن آبدیده‌تون میکنه. این سختی‌ها و بلاها همه براتون خیره. هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیاء و امامان ما سختی کشیدن؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلدتر میشن. حالا حکایت ما بنده‌ها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده‌ی خودتون. پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانم.. شما کار بزرگی کردی. اراده‌ی آهنینی داشتی.. خدا داره باهات کیف میکنه. الان داره به این اشک‌هات میخنده. چون این رنج رو داری واسه رسیدن به او متحمل میشی.. نزارید ناامیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین.. از هیچی نترس.. می‌دونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بصاری توبه‌تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری! همون که اگه بگی ببخش می‌بخشه و دیگه به روت نمیاره.. حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره.. حالا اگه می‌بینید دارید سختی می‌کشید ناامید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که انقدر هوای بنده‌هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بند‌ه‌م از خودش آگاه‌ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت‌هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش. وقتی که بنده‌ی مؤمنم این کارها رو انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب‌ترین بنده‌ی مؤمنم خواهد بود!! دیگه چه بشارتی بالاتر از این؟؟ با درماندگی گفتم: - اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟ - نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه.. خدا داره پاکتون میکنه.. إن مع العسر یسری.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم.. هق هقم بلند شد.. بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم. گفتم: - حق با شماست.. من زود بریدم.. با اینکه قول داده بودم کم نیارم!  او با آرامش گفت: - فردا صبح اول وقت میرم با همسایه‌هاتون حرف میزنم و إن شاءالله رضایتشون رو می‌گیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه.. با اشک و آه گفتم: - دیگه آب از سر من گذشته حاج آقا!! من همه چیزمو باختم همه چیزمو.. او با مهربونی گفت: - خیره إن‌شاءالله..اینها همه امتحانه.. پرسید: - چرا به مأمورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست.. نمی‌خواستم منو در این شرایط ببینید. آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟ با ناراحتی گفت: - سرتون پیش خدا بلند باشه.. پرسیدم: - شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟  نفس عمیقی کشید و گفت: - والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم. منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته.. اشکمو پاک کردم و با تعجب پرسیدم: - چرا به شما خبر داده آخه؟! او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد و گفت: - خب قطعا نگرانتون بوده.. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده.. چرا بیشتر بهش فکر نمی‌کنید؟ کاش بحث رو عوض میکرد! صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم: - دلایلم و قبلا گفتم.. مفصله.. گفت: - میخوام بدونم.. البته اگر امکانش باشه.. پرسیدم: - چرا؟؟؟ او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت: - برام مهمه.. براش مهم بود؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
چرا برای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو درباره‌ی رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم. یاد همه‌ی کارهای کامران افتادم و گفتم: - بهش اعتماد ندارم.. با همه‌ی مهربونی‌هاش نمیتونم باورش کنم. بنظرم همه‌ی رفتاراتش مشکوکه.. امشب اون کلانتری بود نمیدونم واسه من یا نسیم.. ولی خوشم نیومد که با اونا می‌چرخه. من از این جماعت میترسم. کامران با دشمنای من دوسته. از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید: - شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم: - مننن نمیتونم به ازدواج فکر کنم. چون... دیگه ادامه ندادم. چون واقعا نمیشد واقعیت رو گفت.. گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رو نگاه می‌کرد گفت: - حلال‌زاده ست.. خودشه.. پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر.. شروع کرد به نوشتن. چند لحظه‌ی بعد خطاب به من گفت: - نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید!  آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد. پرسید: - آروم‌تر شدید؟؟ میخواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم می‌گفتم کمی بیشتر برام حرف بزن.. من دیگه دلم نمیخواد تنها باشم. من میترسم. از تنهایی از گناه.. از حرف مردم.. از فکر از دست دادن تو که نمیدونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم.. گفتم: - دلم نمیخواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت: - حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله‌ی خودمون پیدا کردن. دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید. باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید. از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایه‌هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرف‌هاش فکر کردم. پرسید: - چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم: - اونی که باعث و بانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود.. ولی با تمام این حال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه میکنه دلم براش سوخت. فک کردم اتفاق بدی واسش افتاده.. کاش درو واسش باز نمی‌کردم - درسته نباید درو باز می‌کردید.. پس بخاطر اون روز باهاش دعواتون شد.. - اون آغازگر دعوا بود.. از زمانی که می‌شناختمش همینطوری بود. واسه اینکه خودش رو از اتهام مبرا کنه شروع میکنه به جیغ و داد و دعوا.. من حتی در مقابل ضربه‌هاش کاری نکردم. به غیر از اون موقعی که... یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد.. نمی‌تونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم.. نمی‌تونستم بگم من امانتدار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید.. با اینکه منتظر بود جمله‌م رو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگری می‌رفت و من به این فکر می‌کردم که چرا منو به خونه‌م نمی‌رسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه‌ها و اون خونه، اسیر خیابون‌ها بشه؟  دوباره براش اس‌ام‌اس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش رو برگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه میکرد. گفت: - شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد.  به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سرما ایستاده بود. او اینجا چیکار می‌کرد؟ یعنی در تمام این مدت تعقیبمون می‌کرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. باهم دست دادن و حرف زدن.. در چهره کامران خشم و ناراحتی موج میزد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم می‌خواست پیاده بشم و بفهمم بین اون دونفر چی میگذره. دقایقی بعد کامران با قدم‌هایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره. دلم گواه بد می‌داد. به سمت اون پنجره خیز برداشتم و پایین کشیدمش. او لبش رو گزید و گفت: - من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم. بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی.. من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود. گفتم: - مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی.. با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست.. بااینکه اون منو به این روز انداخت.. کامران گفت: - واسه اونم دلیل دارم.. شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم: - مگه قراره ما باز هم همدیگه رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیب‌هاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!! چرا انقدر اونو آزار می‌دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد. دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و با دلجویی گفت: - خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت: - شما چیکار کردی که این دختر.. جمله‌ش رو ناتموم گذاشت. من می‌دونستم  ادامه‌ش چیه!  از شدت ناراحتی و شرمندگی گفتم: - هههههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت: - فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت: - حاجی تا حالا تو خیابون چرخ می‌زدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
.  📵 اینستاگرام نسخه «حساب‌های نوجوان» معرفی می‌کند زیرا دولت‌ها محدودیت‌های سنی رسانه‌های اجتماعی را در نظر می‌گیرند 🔞 متا کاربران زیر 18 سال اینستاگرام را وارد «حساب‌های نوجوان» جدید می‌کند تا به والدین اجازه دهد کنترل بیشتری بر فعالیت‌های خود داشته باشند، از جمله توانایی مسدود کردن کودکان از مشاهده برنامه در شب. 🔻نوجوانانی که در اینستاگرام ثبت‌نام می‌کنند به‌طور پیش‌فرض در سخت‌ترین تنظیمات حریم خصوصی قرار می‌گیرند، که شامل ممنوع کردن بزرگسالان از پیام‌رسانی به نوجوانانی که آنها را دنبال نمی‌کنند و بی‌صدا کردن اعلان‌ها در شب است. 🔻با این حال، طبق ویژگی جدید «حساب نوجوان»، کاربران زیر 16 سال اکنون برای تغییر این تنظیمات به اجازه والدین نیاز دارند، در حالی که افراد 16 تا 18 ساله که به طور پیش‌فرض از ویژگی‌های جدید استفاده می‌کنند، می‌توانند به طور مستقل آنها را تغییر دهند. 📌 فیلترینگ در ایران رو محکوم میکنن ولی خودشون فیلتر میکنن شبکه‌های اجتماعی رو 🌐منبع:https://amp.theguardian.com/technology/2024/sep/17/meta-instagram-facebook-teen-accounts-social-media-ban-australia@patogh_targoll•ترگل
و سلام بر محمد به تعداد دخترانی که از گور رهانید..💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 🎥 «چرا مجبورشون می‌کنید اون رو بپوشند؟!» 😅 🔸 استندآپ جالب و معنادار کمدین آمریکایی درباره ❗️ @patogh_targoll•ترگل
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت: - فی امان الله.. کامران خطاب به او با طعنه گفت: - حاجی تا حالا تو خیابون چرخ می‌زدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار.. حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: - بنده دلیل داشتم کامران گفت: - خوب منم دلیل دارم.. خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانم روشن شه.. هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش!  او پیدا بود سر دعوا داره.. بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود. خدایا خودت امشب بهم رحم کن. باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید.. کامران در عقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست.  خودم رو به در چسبوندم.. حاج مهدوی با لحنی جدی گفت: - بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه. پیاده شید لطفا.. کامران با قاطعیت جواب داد: - حرفم و میزنم بعد میرم. اشکالی نداره که؟؟ حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش. سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت: - حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش!  حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت: - مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟ پس حضور من لازم نیست. کامران گفت: - اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه!  حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست.  - إن شاءالله خیره. . من تسبیحم رو فشار دادم و از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم. هوا ابری بود..!! با خودم گفتم: - میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!  کامران با صدای آروم‌تری گفت: - من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش. از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم. حق با توعه ما به درد هم نمی‌خوریم. تو دنیات با من خیلی فرق میکنه. من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر و پدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی. همه رو بد بدونی خودتو خوب. خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافته‌ی جدا بافته میدونن.. حاج مهدوی حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت: - فرمودید مذهبی‌ها؟؟!!! یعنی همه‌ی مذهبی‌ها اینگونه‌اند؟ کامران آب دهانش رو قورت داد! - حداقل دوروبر من که اینطوری بوده! نمونه‌ش مادرم! از بچگیم منبری بود. هر روز و هر ساعت این مجلس و اون مجلس می‌رفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر و مجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانی‌هاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خاله‌م بود! او اصلا نمی‌دونست تولدم چه وقتیه!! غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دو رکعت نماز صبح، ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی‌رفتیم و نمی‌تونست پزمونو به هم محلی‌ها بده جلو هرکس و ناکسی کوچیکمون میکرد.. هرکی هم که دوروبرمون بود عین خودشون بود.. تو مهمونی‌ها بساط غیبت داغ.. تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بیخیالش.. بخوام ادامه بدم، حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!! حاج مهدوی دستش رو به پشت صندلیش تکیه داد و سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد. - خب غیبت نکن برادر!!! لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!! - پس دلت پره از ما مذهبی‌ها؟؟ بله؟؟ کامران جوابی نداد. حاج مهدوی ادامه داد: - پسر خوب از شما بعیده با این سن و سال همه رو با یک چوب برونی!! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همه‌ی مسلمونا بنویسی.. چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونا؟؟ کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد. آهسته گفت: - دست خودم نیست.. نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر.. من راه خودم رو میرم.. وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نماز و روزه‌ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم.. عاشق امام حسینم.. جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام.. شاید اگر در برحه‌ای دیگه بودم حرف‌های کامران قانعم میکرد. دلم لرزید.. کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه می‌دونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم.. چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهراً منطقی داره.. حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و پرسید: - شما عاشق امام حسینی؟! کامران گفت: - بله.. گفتم که.. - خدا رو هم فرمودی قبول داری؟! - بله قبول دارم.  - پس اگه قبولش داری باید حرفا و دستورات و توصیه‌هاشم قبول داشته باشی درسته؟ کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.  گفت: - حاجی خواهشا حرفای تکراری نزن.. من گوشم از این حرفا پره.. آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر.. خدا گفته مشروب نخور.. اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من حرفم این نبود.. من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخون‌های ما انقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه‌ها خداترس‌ترم.. حاج مهدوی آهی کشید: - بله متاسفانه درسته!! اما این اشکال از نماز و روزه نیست. اشکال از کیفیت نماز و روزه‌ی ماست.. نمیتونی بگی چون من کارم درست‌تر از اونایی که که در دور و برم نماز می‌خونن پس نمیخونم. نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم!! مثال میزنم، دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیاء و امامان نخبه‌های کلاس و قرآن هم کتاب درس! میتونی بگی من خدا رو قبول دارم به عنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفر رو تو کلاسش دیدم که نمره‌شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی..!! نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم. شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله.. تکالیفتو انجام بده.. قانون کلاس رو رعایت کن.. غر نزن.. بدقلقی نکن.. و به اونایی که ضعیف‌ترن تو یادگیری کمک کن.. امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندن.. نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدی‌ها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود.. مثل حال و روز خیلی از ماها.. کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت.. آهسته گفت: - حرفاتو میفهمم حاجی ولی.. بیخیال.. شاید یه روزی حرفات به دلم نشست.. امشب دلم باهات نیست.. سرش رو بالا آورد و به چشمان زلال و روشن حاج مهدوی نگاه کرد: - خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده. شما نفست از جای گرم بلند میشه!  حاج مهدوی خندید: - من که فکر نمیکنم.. چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمی‌خوردی!! کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من.. من انقدر محو مکالمه‌ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم. سنگینی نگاه کامران رو حس می‌کردم. با صدای محزونی گفت: - حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الا این آخریه. اگه دارم دست و پا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن.. من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد.. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.. کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.. او می‌خواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!! کامران ادامه داد: - گله ای ندارم.. چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده.. حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهاش رو روی فرمون گذاشت.  با ناراحتی گفت: - دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی.. باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته! من ناخواسته گفتم: - و من همیشه دنیا باهام سر ناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم.. همیشه دویدم و نرسیدم.. به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم رو دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن.. بعضی‌ها ذاتاً ثروتمندن.. به هرچی اراده کنن میرسن بعضی‌ها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمایی مثل من فقط رنج و رنج و رنجه.. ولی من از خدا خواستم برای یک بارم شده به دلم رحم کنه.. و امیدم به اینه که شاید یه روز سرانجام این رنجش‌ها و تلخی‌ها آرامش و شیرینی باشه... آسمون جرقه‌ای زدو باران گرفت... ضربان قلبم تندتر و تندتر شد.. لبخندی به پهنای صورت زدم.. شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم: - حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟  حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت: - إن شاءالله.. الحمدالله رب العالمین.. چشمم دور زد تا به کامران رسید. او عضلات صورتش منقبض به نظر می‌رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه‌ای خیره شده بود. ناگهان از ماشین پیاده شد... ✍به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)