eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال حسین دارابی
انا لله و انا الیه راجعون، حزب الله شهادت سید حسن نصرالله را تایید کرد
انا لله و انا الیه راجعون، حزب الله شهادت سید حسن نصرالله را تایید کرد.
انا لله و انا الیه راجعون، حزب الله شهادت سید حسن نصرالله را تایید کرد.
🚨 بسم الله الرحمن الرحیم "انا من المجرمین منتقمون" ⭕️ دانشجویی و مردمی ◽در پی حملات اخیرِ رژیم صهیونیستی به لبنان 🔶امشب، ٧ مهرماه ١۴٠٣🔶 ◽ ســـــــــــاعـــــــــت ٢٠ 📍بیرجند،میدان ابوذر ◽لطفا اطلاع رسانی کنید...
-
تـࢪگݪ🇵🇸
-
ما با که نشینیم که خوبان همه رفتند (:💔
برای تو مشکی نمی پوشیم ، در عزای تو یا کشته می‌شویم یا می کشیم
‍ ‌ من و او تا ساعت‌ها کنار در نشسته بودیم و بی‌توجه به گذر زمان صحبت می‌کردیم و پرده از رازها برمی‌داشتیم!  نوبت او شد. پرسید: - واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیح رو از من بگیرید؟؟ من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکس العملش شدم!  او چشم‌هایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت: - تا چند شب کارم شده بود گریه.. بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم. تسبیح رو از گردنم در آوردم و در حالیکه روی سینه‌م می‌گذاشتم گفتم: - درکتون میکنم! ظاهراً یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهره‌ها متصل به روح الهامه. من خیلی با اون مأنوسم. راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدو خورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد. او با تعجب پرسید: - تسبیح پاره شده بود؟! سرم رو با تأسف تکون دادم و گفتم: - بله.. من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم.. البته یک مهره‌ش کمه. او خندید: - حالا یک صلوات کمتر نفرستید!  حالا من هم می‌تونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم. گفتم: - اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دو شب پایان خوبی با شما داشت. او پرسید: - راستی شما که خونت سند داشت. پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه می‌خواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟ من بلند خندیدم و گفتم: - اگر میشد حتما این کارو میکردم.. ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم. البته واقعا از این بابت مدیون بانکم.. او آهی کشید و به نقطه‌ای خیره شد. انگار داشت به چیزی فکر میکرد. پرسیدم: - به جی فکر می‌کنید؟  گفت: - به الهااام و خوابی که ازش دیدید. شما می‌فرمایید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم. با تعجب نگاهش کردم. او لبخند رضایتمندانه‌ای زد و گفت: - الهام برای این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سربه‌راه کردن من! چشمام از حدقه بیرون زد!! حاج کمیل شما به این خوبی.. به این پاکی.. مگه میشه سربه‌راه نبوده باشید؟! او آه کشید و به نقطه‌ای خیره شد. دلم می‌خواست علت این سوالش رو بپرسم ولی می‌دونستم درست نیست. چون اعتراف به گناه خودش گناه بود. این چیزی بود که در این یکسال از فاطمه آموخته بودم. صحبتهای ما دونفر تا سحر طول کشید. نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محله‌ی قدیمی رفتیم. نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت می‌بستم که هیچ چیز از او نمی‌دانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانه‌وار دوستش داشتم اما حالا می‌دانستم که او بعد از خدا و ائمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست.  در اون لحظات اولیه‌ی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق و محبت را از دلم نگیرد و شرمنده‌ی اعتماد حاج کمیل نشوم. در اون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من، حاج کمیل‌های عمامه به سر و بی‌عمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند!  و دعا کردم خدا به همه‌ی رقیه سادات‌ها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند. اون روز فکر کردم دیگه تمام سختی‌ها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظه‌ی زندگی پره از اتفاق‌های بد و خوب! حالا که دارم فکر میکنم مزه‌ی زندگی به همین ترکیب غم‌ها و شادی‌ها و آرامش و سختی‌هاست. همین معجون بی‌نظیره که نشون میده چقدر پای قول و قرارهامون با خدا و خودمون هستیم. بعد از نامزدی، کم‌کم پچ‌پچ‌ها شروع شد. حرفهای زیادی از جانب عده‌ای به گوشمون می‌رسید. همه‌ی اون‌هایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبت‌های حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودن با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدن و حتی دیگه به مسجد نمیومدن چون حاج کمیل پاک و اهورایی من رو به امامت و بندگی قبول نداشتن!! اون روزها دوباره روحم پر از تلاطم و نا‌آرومی شد. احساس گناه میکردم. چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمت‌ها در مسجد نمی‌پیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمی‌شکست. اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود. چندباری به او گفتم: عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همه‌ی این تهمت ها. ولی او می‌خندید و می‌گفت: اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد... بعد در مقابل نگرانی من می‌خندید و هربار تکرار میکرد: - رقیه سادات خانوم.. همون که گفتم فقط رضایت خدااا. خدا داره امتحانمون میکنه. میخواد ببینه من موقعیتم برام مهم‌تره یا حرف مردم. بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن. همون که اون بالاسریه ازمون راضی و خشنود باشه کافیه.. و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور می‌کردم تا تمرین بندگی کنم.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
اما سخت بود. بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود. اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم. گاهی کم می‌آوردم گریه می‌کردم.. شک می‌کردم.. قضاوت می‌کردم.. اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود. کنار گوشم عاشقانه‌ها میخوند.. تصنیف‌های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه‌ی اضطراب‌های من می‌خندید. آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه‌ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدم‌هاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم. حاج کمیل وقتی دلسردی‌م رو می‌دید با مهربونی می‌گفت: - شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید إن شاءالله بعد از ازدواج، به منزل بنده نقل مکان می‌کنیم و جای نگرانی نیست. حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه‌اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده‌اش زندگی میکرد. او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد و از کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد. اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریع‌تر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلی‌ها و ترس‌های من بهم فرصت دادن تا یک‌دل بشم. من حتی دیگه به اون مسجد نمی‌رفتم و در خونه‌ی خودم نمازهام رو می‌خوندم که دیگر شاهد حرفهای زشت دیگران نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!! یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت: - خانوووم خودم چطوره؟  هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!  از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود  فکر می‌کردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تأثیر حرفهای دیگران قرار میگیره و با من سرد میشه. گفتم: - وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم. گفت: - حالا اینکه صداست.. فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه.. خندیدم.. با خوشحالی گفتم: - واقعا قراره شما رو ببینم؟! گفت: - بله.. تا چند دقیقه‌ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی‌مهری‌هاش خودمون باشیم و خدا. حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره. برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم. سریع آماده شدم و تا او زنگ خونه رو زد با شوق بی‌اندازه از پله‌ها پایین رفتم. آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت. از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او. جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت: - اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟ من با اینکه می‌دونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم: - بله او با مکث پرسید: - ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم: - بله. همسرم هستن! او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد و گفت: - عجیبه!! ایشالا که خیره... من از غیض دندان‌هامو روی هم فشار دادم و از پله‌ها پایین رفتم. وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.  سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس می‌کردم. پرسید: - چیزی شده رقیه سادات خانوم؟  نفس حبس شده‌م رو بیرون دادم و با حرص گفتم: - نه... او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: - مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم می‌پرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید.. تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه.. او بی‌خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت: - از کی حرف میزنید سادات خانوم؟  گفتم: - رحمتی. او همچنان با لذت و سرگرمی نگاهم میکرد. خندید و گفت: - خب راست میگه بنده‌ی خدا عجیبه..!! اخم کردم. - کجاش عجیبه؟! گفت: - اینکه یه خانوم خوش اخلاق و مهربون که قراره همه‌ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه انقدر عصبانی و بداخلاق باشه!  با دلخوری گفتم: - حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره.. تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه.. بعضی‌ها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضی‌ها هم پشت سر.. من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم.. او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.  داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو می‌لرزوند گفت: - چقدر زیبایی! چشم‌هایی به این زیبایی تا حالا ندیدم. خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشم‌هاشون شبیه شما بشه.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ ‌  این تعریف اونقدر غیر منتظره بود که حادثه‌ی چند دقیقه‌ی پیش رو فراموش کردم و با گونه‌هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم! او خنده‌ی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد. نمی‌دونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمی‌خواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسه‌ش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم. او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد.. من هرگز باور نمی‌کردم این مرد همان حاج مهدوی سفت و سخت چندماه پیشه. انصافاً شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین‌تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود. نگاه‌های با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاه‌های عمیق و عاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال‌تر و راضی‌تر میشدم. او برخلاف تصورم منو به درکه برد!!  من با تعجب می‌خندیدم و می‌گفتم: - اینجا چیکار می‌کنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!! او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت: - غر نزنید سادات خانووم.. پیاده شید.. من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد می‌تونید رو آتیش دل من حساب کنید.. از تعبیر زیبا و شاعرانه‌ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم. من حتی درصدی فکر نمی‌کردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.  هرکس که ما رو می‌دید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری می‌خندید!  عده‌ای هم دستمون می‌انداختند و میگفتن: حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی... و فکر می‌کنید که حاج کمیل چه پاسخی می‌داد؟؟! با روی گشاده و خندان می‌گفت: - ممنون از یادآوری تون اخوی.. یکی به تمسخر گفت: - حاجی تقبل الله.. او خندید و گفت: - با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله، از شما هم تقبل الله.. من از صبر و حوصله‌ی او در حیرت بودم و گه‌گاهی از جواب‌های زیبا و شوخ طبعانش می‌خندیدم.. یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید. اون روز هم در مقابل گزافه گویی‌های کامران همینگونه رفتار میکرد بی‌آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور  شه. گاهی اوقات از این همه صبر و بلند نظری او حیرت زده می‌شدم و از خودم می‌پرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او رو به من هدیه داده بود!؟ وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تا شام و چای بخوریم. ازش پرسیدم: - حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه‌ها آزارتون نمیده؟  او که هنوز نفس نفس میزد دست‌هاش رو از شدت سرما زیر بغل گذاشت و با لبخندی گفت: - رقیه سادات خانوم این بنده خداها دنبال تیکه پرونی نیستن. جوونن.. دنبال شوخی و خنده‌ان. شاید یکی از علت‌های کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته‌ته دلشون خبری نیست.. اونا فقط یه کم بی‌اعتمادن. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمی‌شناسند.فکر میکنن ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه‌های غربی نشون میدن.. البته بعضی‌هامونم به این حرف‌ها و حدیث‌ها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه‌ام.. این همه شامل این جوون‌ها هم میشه.. میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم.. شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم.. می‌فهممشون.. همون موقع یکی از همون جوون‌ها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت: - بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی.. چه عجب از این طرفا. نبودی چند وقت.. حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دست‌های او رو گرفت و صورتش رو بوسید. اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و با حجب و حیا سلام کرد و گفت: - ببخشید خانوم.. از ذوق دیدن ایشون بی‌ادبی کردم سلام نگفتم. من چادرم رو محکم‌تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.  جوون که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: - حاجی بله؟؟ حاج کمیل سرش رو به حالت تأیید تکون داد و هر دو باهم خندیدن. جوون سروصورت او رو بوسید و گفت: - خیلی خوشحال شدم حاجی.. دست راستت رو سر ما بعد رو کرد به من و گفت: - خانوم یعنی خوش به سعادتتون.. خداوکیلی یه دونه‌ست.. ماهه.. إن شاءالله مبارکتون باشه.. و با عذرخواهی از کنار تختمون دور شد. من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم. او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند و گفت: - دوسالی میشه می‌شناسمش.. همینجا با هم آشنا شدیم.. جوون خوبیه.. از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره.. نگاهش کردم.. و دوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم. او از بی‌حیایی نگاهم خنده‌ی محجوبانه‌ای کرد. ولی من همچنان نگاهش میکردم.. عاشقانه و بدون هراس!  من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه.. میخوام تا ابدیت کنار او باشم.  میخوام تا همیشه نگاهش کنم.. ✍ به‌قلم‌ف‌.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مکتب امام حسین علیه السلام عاشق شهادت می‌شویم و در این راستا جز زیبایی نمی‌بینیم... @monjiyaran313
سید حسن نصرالله : « من دعا نمی‌کنم خدایا از عمر من کم کن و به عمر ِحضرت آقا اضافه کن، نه! می‌گویم خدایا بقیه‌ی عمر ِمرا بگیر و به عمر ِایشان اضافه کن ؛ چرا که او عمود بلند خیمه است »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا بی‌‌حجاب شو...‼️ مخاطب این کلیپ، شیاطینی هستند که به زنان یاد میدن چطوری جلوی حق و حقیقت بایستند و باهاش مخالفت کنن! می‌دونید چطوری توی جامعه «بی‌حجابی» اجباری میشه؟ 🤔 حتما کلیپو ببینید ❌ •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ اگر در جامعه در برابر بی‌حجاب مماشات شود چه عواقبی دارد؟ 🎙 حجت‌الاسلام عالی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه یک زن مسیحی لبنانی بعداز اعلام خبر شهادت سیدحسن نصرالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- همه‌ی کسانی که منتظر سقوط ما هستند، بدانند ما سقوط نمی‌کنیم مگر به امر خدا @patogh_targoll•ترگل
‍ ‌ اون شب قبل از قرار، هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمی‌کردم. دست‌های او تمام وجودم رو گرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون می‌کشید. بعد از شام، گوشه‌ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده‌ی اونجا کنار هم نشستیم بی‌مقدمه گفت: - رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم: - جانم؟  او دست‌هاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دست‌ها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه‌ای گفت: - من میدونم شما خیلی اذیت میشید. خودم بعضی از رفتارها رو دیدم. میفهمم چقدر براتون سخته. اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوری‌های شما بخاطر تهمت‌هایی هست که معطوف بنده‌ست. ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه. شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید. نباید اجازه بدید این حرف و حدیث‌ها پای شما رو سست کنه.. من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی ... با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمی‌شدم و دوست داشتم به بهانه‌ی شنیدن حرف‌هاش این تصویر رو ببینم جمله‌ش رو قطع کردم و گفتم: - حق با شماست.. من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازی‌هام شما رو خسته و ناامید کنم. او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو می‌سوزاند تماشام کرد. من باز هیپنوتیزم اون چشم‌ها شدم و به معمای اون چشم‌ها خیره بودم. گفت: - هرگز نه از شما خسته میشم نه ناامید. مگر در یک صورت.. آب دهانم رو قورت دادم. پس یک مگر هم وجود داشت. منتظر شدم تا جمله‌اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه‌هام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: - می‌دونستی من عاشق بچه‌ام؟! با تعجب نگاهش کردم.  مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچه‌ای بیارم؟ سوالم رو در چشم‌هام دید. ریز خندید و در حالیکه شانه‌ام رو فشار می‌داد گفت: - پس تا میتونی بچه بازی در بیار!! حاج کمیل مهدوی اینقدر با روح و روان من بازی نکن. تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی.. تو شیوه‌ی خودت رو داری.. از راه خودت به قلب‌ها نفوذ میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم. تو از همونایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور.. او می‌خندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد.. و من باز هم عمیق نفس می‌کشیدم و عطرو گرمای او رو به جان می‌خریدم. چشم‌هام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: - دوووستت دااارم.. او خنده‌اش قطع شد. شرم داشتم چشم‌هام رو باز کنم. دندون‌هام رو روی هم فشردم. اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه. پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمی‌گفت؟؟ چشم‌هام رو باز کردم. او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد. پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز می‌کردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه.. نکنه.. نکنه.. بالاخره لب وا کرد: - منم دووووستت دااارم.. دیوانه وار.. مجنون وار.. تا ابد.. اضطرابم مبدل شد به شوک!! اشک‌هام بی‌اختیار از چشمم جاری شد. گفتم: - پس چرا فکر کردید؟ او گل لبخندش شکفت! دوباره دیوانه‌ام کرد.. زیر گوشم نجوا کرد: - ما مثل بعضی‌ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمی‌کنیم.. خواستم چشم‌هات باز بشه بعد حسم رو بگم.. چرا من و او آدم و حوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه‌ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!! اینجا ظاهراً کسی نیست.. ولی هراس این رو دارم که سرو کله‌ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه‌اش می‌گذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!! قبلا هم گفته بودم.. او ذهن خوانی بلد بود!! چشمانش برقی عاشقانه زد و گفت: - بریم خونه!!! *** فردای روز بعد دیگه از چیزی نمی‌ترسیدم. اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد. اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم. بدون اینکه حرف‌ها و حدیث‌ها دلسردم کنه. بقول خودش مهم رضایت پروردگار است و بس. برای مبارزه‌ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم. آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله‌ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته‌های سبز رنگ مسجد بی‌تابم میکرد. با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده‌ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا رو میداد!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ ‌  بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر و ساده‌ای گرفتیم و با دعای خیر دیگران سر خونه زندگی خودمون رفتیم. فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر.. چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم روی دوش او بود شب عروسی، او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت: - خب الوعده وفااا.. با تعجب پرسیدم: - کدوم وعده؟ او چشمکی زد و گفت: - معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟ گفتم: - آره یادمه!! او گفت: - من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد. او را دوباره در آغوش کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. - ممنونم ممنونم دوست خوبم.. آره منم حاجتم رو گرفتم... او پیشونیم رو بوسید و گفت: - از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم. به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی. با تمام وجودم گفتم: - حتماااا.. از ته دلم.. وقتی با حاج کمیل از مهمان‌ها دل کندیم و سوار رکاب خوشبختیمون شدیم او عاشقانه خندید و گفت: - مبارک باشه رقیه سادااات خانووم.. امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی.. چه فکرها میکرد او!!! من کی می‌تونستم از بودن با او خسته و پشیمون بشم؟! گفتم: - شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل.. چطور پشیمون بشم؟! إن شاءالله شما پشیمون نشی او همیشه یک جوابی در آستین داشت: با خنده گفت: - فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا میکردی!! خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم. او هم می‌خندید.. مثل همیشه!! ریز و شیرین!!  به خانه رفتیم. خانه‌ای که از در و دیوارهای اون عشق و انسانیت می‌بارید. وقتی وارد اتاق خواب شدم. چشمم افتاد به عکس روی پاتختی.. یادم اومد چندوقت پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی‌ها عکس الهام و حاج کمیل گذاشته شده بود. مرضیه خانوم عکس رو برداشتن و گفتن ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم.. عکس رو ازش گرفتم و گفتم: - نه برش ندارید مرضیه خانووم.. دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه.. تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.. من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم.. زیر لب به الهام سلام کردم. - سلام الهام.. من از دعای تو به حاجتم رسیدم.. ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمی‌دارم.. من تا زمانی که زنده‌ام به عهدم وفا میکنم.  تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم. بی‌اختیار یاد خوابم افتادم.. یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد و گفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم.. به دنبال اون خواب لحظه‌ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون.. همه‌ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی‌حکمت نبود.!! روزی که با حاج کمیل آپارتمان سابقم رو تخلیه می‌کردم او صدام کرد. به سمتش رفتم و او دانه‌ی تسبیح رو نشونم داد. با خوشحالی به طرف دستش خیز برداشتم ولی او دستش رو کنار کشید.. - خودم پیداش کردم برای خودمه... با خنده گفتم: - تسبیح ناقص میشه.. این یک دونه مهره به چه دردتون میخوره؟؟ گفت: - نود و نه تا از اون دونه‌ها ها برای شماست. این یه دونه برای من باشه. من مونده بودم که چی بگم!! خندیدم و گفتم قبول!! او دانه‌ی تسبیح رو بوسید و در حالیکه داخل جیب پیراهنش می‌گذاشت گفت: آخیییش.. همین یه دونه‌ش هم حالم رو خوب میکنه!   من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه می‌خوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود. فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احساس من به خودش بود.. یک احساس مقدس و نورانی!! - به چی نگاه می‌کنید رقیه سادات خانوم؟! صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم آورد.  او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: - معلوم نیست؟!! گفت: - چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟ صورت الهام رو نوازش کردم و گفتم: - یک خلوت خالص و دوستانه.. الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله می‌شناسمش. او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید! با حسرت نجوا کرد: - الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد. همیشه دلواپس منه. خدا رو شاکرم بخاطر همون چندسالی که هم نفسش بودم. او هدیه‌ی خدا بود به من گنهکار.. در دلم گفتم: و شما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه‌ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم. دنیای من و حاج کمیل روز به روز رنگین‌تر و زیباتر میشد. هر یک روزی که با او زندگی میکردم از ایشون درس‌ها و پندها می‌آموختم. بارها با رفتارات نسنجیده، ایشون رو مورد اذیت قرار دادم ولی او همیشه با صبر و بردباری شرمنده‌ام میکرد. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ ‌  زمستان زیبا و عاشقانه‌ی اون سال پایان گرفت و بهار تقویم به بهار زندگی مشترکمون اضافه شد. اما رفتارهای زشت و قضاوت‌های عده‌ای واقعا آزاردهنده بود. من از حاج کمیل یاد گرفتم چگونه ساکت بمونم ولی از خدا می‌خواستم که به زودی حقیقت آشکار بشه حاج کمیل بر عکس من، می‌گفت: - حقیقت روشنه! نه شما در تمام عمرتون حرکتی که منافی عفت باشه انجام دادید نه بنده خلاف شرع کردم. پس به راهتون ادامه بدید و دنبال اثبات خودتون به دیگران نباشید. عزت و آبرو دست خداست. هر زمان بخواد میده هر وقت هم صلاح دونست میگیره. خیلی زمان برد تا به عمق کلمات او پی بردم و تونستم در زندگیم بکار ببرم. و البته راست هم می‌گفت: - چند وقت بعد مسجد دوباره شوروحال سابق رو گرفت! جوانان زیادی بخاطر اخلاق و منش خوب حاج کمیل جذب مسجد و بسیج شده بودن. من و فاطمه همچنان مسئول پایگاه بودیم و تغییرات اساسی در مسجد و نیروهاش ایجاد کردیم. کار ما جذب حداکثری جوان‌ها بود اون هم از هر قشر و هر نوع نگرشی.. و با خود اونها اتاق فکر می‌ذاشتیم.. حرف‌هاشون رو می‌شنیدیم.. درد و دل‌هاشون رو گوش می‌کردیم بدون اینکه قضاوتشون کنیم یا مستقیم به مخالفتشون برخیزیم. و با همون عده به جنوب رفتیم.. چه سفری بود این سفر! اینبار این سفر فقط و فقط به عشق شهدا بود و بس.. تمام مسیر گریه میکردم و یاد خاطراتم افتادم. من اینبار تازه نخل‌های بی‌سر رو دیدم!! تازه فهمیدم هویزه کجاست؟! اولین بار بود که در دهلاویه نحوه‌ی شهادت دکتر چمران رو شنیدم.. و وقتی رسیدیم طلاییه.. آه خدای من طلاییه.. جایگاه پر کشیدن مردی به نام شهید ابراهیم همت.. همونکه تنها با یک قرار ساده از طریق عکسش سرموعد حاجتم رو داد و من الان با یک مرد مؤمن و آسمانی به جایگاه صعود او نظاره میکردم. اینها چه کسانی بودند؟ مقام و منزلت اونها نزد خدا چقدر بالاست که دست رد به سينه‌ی هیچ کسی نمی‌زنند؟!  حتی به سینه‌ی من که باورشون نداشتم و در گناه غوطه‌ور بودم. گوشه‌ای خلوت اختیار کردم و روی خاک‌ها نشستم.  من حضور تک تک اونها رو کنار خودم احساس میکردم. با اشک شوق خطاب به حاج همت گفتم: - حاجی دمتون گرم.. خداییش اون وقتی که با عکستون درد دل میکردم خواب امروز رو هم نمی‌دیدم که حاجتم به این قشنگي و کاملی برآورده بشه. منم میخوام به عهدم وفا کنم. تلفنم رو از کیفم در آوردم و به حاج کمیل زنگ زدم. - حاج کمیل بی‌زحمت شیرینی‌ها رو پخش کنید. او با خنده پرسید: - کجا باز غیبتون زد سادات خانوم؟! زیاد تو گرما نمونید. مثل پارسال کار دستمون میدید.. اشکم رو پاک کردم و با لبخند گفتم: - چه اشکالی داره در عوض باز هم من و فاطمه با شما راهی همون رستوران خاطره انگیز میشیم.  او همچنان می‌خندید. گفت: - شما قول بدید بیمار نشید بنده حتما شما رو یکبار دیگه به اون رستوران میبرم. ناگهان یاد اون روز افتادم. پرسیدم: - حاج کمیل؟؟!؟ میتونم یه سوال بپرسم؟  پرسید: - الان؟؟! پشت تلفن؟؟ گفتم: - بله..الان و همینجا میخوام جوابش رو بدونم گفت: - جانم بپرس گفتم: - حاج کمیل یادتونه اونروز تو رستوران من ازتون تشکر کردم شما نگاهتون به نگاهم گره خورد.. او بلند بلند خندید.. در میان خنده گفت: - دختر زیارتت رو بخون.. چیکار داری به اون روز؟! از خنده‌ش خنده‌م گرفت! با اصرار و التماس گفتم: - حاج کمیل تو رو خدا بهم بگید.. او خنده‌ش قطع شد و در حالیکه نفسش رو بیرون میداد گفت: - خب همه ی دردسر ما از همون روز شروع شد.. البته نه اون دردسری که شما فکر میکنی.. من فقط چشم‌هاتون برام آشنا اومد.. وسوسه شدم بیشتر نگاهتون کنم تا یادم بیفته این چشم‌ها رو قبلا کجا دیدم. ولی سریع به خودم تشر زدم خجالت بکش مرد.. باقیش رو خودم می‌دونستم. از یادآوری اون خاطرات به شوق آمدم. اونروز من از این اتفاق‌ها ناراحت و افسرده بودم ولی الان بعد از یکسال تازه شیرینی و حلاوتش رو درک میکنم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- در مکتب امام حسین علیه‌السلام و بانو زینب سلام‌الله‌علیها عاشق شهادت می‌شویم و در این راستا جز زیبایی نمی‌بینیم... :)) @patogh_targoll•ترگل
2.99M
🚨📣🚨صــــــوت فـــــوووووری و مهههههم ‌ ❌تا دیــر نشده⏳ با تمام توان‌تون منتشر کنید
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)