eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺کاربر لبنانی: اگر سید ابراهیم رئیسی امروز زنده بود، اسرائیل جرات حمله به را نداشت... @patogh_targoll•ترگل
‍  این سفر نورانی هم با همه‌ی زیبایی‌هاش به پایان رسید. من در این سفر رقیه سادات‌هایی رو دیدم که گوشه‌ای از تل ناله می‌زدند و همچون یتیم‌ها اشک می‌ریختند و دعا می‌کردم که دعای شهیدان بدرقه‌ی راه اونها باشه. شاید بعضی از اونها هدایت بشن و بعضی نه.. ولی من روی اون خاک برای همه‌ی اونها گریه کردم، نماز خوندم و از خدا و شهدا خواستار هدایتشون شدم.  تا چند وقت بعد از سفر هنوز در همان حال و هوا بودم. و دلم به خدا نزدیک‌تر شده بود. بیشتر روزها به همراه مادرشوهرم و خواهرشوهرهام که انصافا از مهربونی و محبت چیزی کم نمی‌گذاشتند به جلسات تفسیر می‌رفتیم. مادرشوهرم مفسر خوبی بودند. از همان‌هایی که حرف و عملشون یکیست. من با دیدن ایشون تازه درک می‌کردم که چگونه چنین اولادهای صالحی دارند. ایشون به معنای واقعی یک زن نمونه و یک مؤمن حقیقی بودند. محال بود روزی منو ببینند و به احترامم از جا بلند نشن درحالیکه این کارشون واقعاً برای من باعث شرمندگی بود. توجه او به من بیش از حدتصور بود و اکثر اوقات در حضور حاج کمیل منو نوازش می‌کردند و می‌گفتند قدر عروست رو بدون، تنهاش نزار، مبادا ازت برنجه. من بسیار خوشحال بودم که خداوند بعد از اینهمه سختی به من چنین پاداشی داده. من با این وصلت میمون صاحب پدرومادر و دوخواهر و یک برادر شدم که یکی از دیگری بهتر و مهربون‌تر بودند. و همه‌ی اونها صاحب زندگی و فرزند بودند. حتی آقا رضا که قبلا فکر می‌کردم مجرد هستند هم متاهل بودند و تو راهی داشتند!  اواسط بهار بود که متوجه شدم باردارم. این اتفاق اونقدر برام زیبا و خوشایند بود که با هیچ حسی در دنیا نمیشد مقایسه‌ش کرد. وقتی حاج کمیل و خونوادش از این خبر مطلع شدند یکی یکی از خوشحالی تبریک گفتند و بیشتر از پیش هوام رو داشتند. زندگی بر وقف مرادم بود و گمانم براین بود که خداوند از منزل اول عبورم داده و الان در مسیر اصلی هستم. غافل از اینکه خداوند در همه حال از مؤمنین امتحان میگیره و اونها رو با بلیات و سختی‌ها امتحان میکنه. و من دعای همیشگیم این بود که خداوند یاریم کنه تا بندگی رو فراموش نکنم و پای عهدم بمونم. گاهی فکر می‌کردم اگر حاج کمیل توبه‌ی منو باور نمیکرد و منو با چنین منشی بزرگوارانه به همسری برنمی‌گزید سرنوشتم چه میشد؟! و حتی برخی اوقات وقتی از کنار دختری بدحجاب رد می‌شدم یاد روزهای غفلت خودم می‌افتادم و همه‌ی کارهای گذشته‌م مثل پرده‌ی سینما در جلوی چشمم حاضر میشد. حتی یاد نسیم و سحر می‌افتادم و نگران از سرنوشت‌شون برای هدایت اونها دعا می‌کردم. این افکار در دوران بارداری شدیدتر شده بود و این هراس رو در من ایجاد میکرد که مبادا بخاطر گناهان سابقم خداوند اولاد ناصالحی به من هدیه بده. گاهی درباره‌ی این افکار آزاردهنده با حاج کمیل صحبت می‌کردم و او فقط می‌گفت: - زمان میبره سادات خانوم تا اثر وضعی گناهتون پاک شه. پس صبور باش. اما من در این روزها کم صبر شده بودم. بارداری و اثرات اون منو شکننده‌تر کرده بود و دعا هم آرومم نمیکرد. شب شهادت اول حضرت فاطمه در مسجد برنامه داشتیم. من گوشه ‌ای نشسته بودم و با روضه‌ی مادرم گریه می‌کردم. نوحه‌خوان روضه میخوند ولی من به روضه گوش نمی‌دادم. خودم زیر لب با مادرم درد دل می‌کردم. دعا می‌کردم که کمکم کنه گذشته‌م رو فراموش کنم و عذاب وجدان آرومم بزاره. میان هق هق و خلوت و تاریکی زنی رو دیدم که در تاریکی سرش رو به اطراف می‌چرخوند. مسجد شلوغ بود. حدس زدم دنبال جایی برای نشستن میگرده. بلند شدم و سمتش رفتم تا جای خودم رو به او بدم. گفتم: - بفرمایید اونجا بشینید. صورت او در تاریکی به سختی دیده میشد ولی عطرش آشنا بود. ناگهان دیدم که او خودش رو به آغوش من انداخت و بلند بلند گریه کرد. صدای گریه‌ی او آشنا بود. قلبم به تپش افتاد. سرش رو از شانه‌ام جدا کردم و با دقت صورتش رو نگاه کردم. کسی که مقابلم ایستاده بود همونی بود که زندگی منو بعد از توبه به رسوایی کشوند. کسی بود که خونه‌م رو برام ناامن نمود و وادارم کرد از اون آپارتمان فرار کنم. به محض اینکه شناختمش او را از خودم جدا کردم و سرجام نشستم.  تمام بدنم می‌لرزید. من نسبت به این آدم حساس بودم. دیدن او منو می‌ترسوند. نکنه اومده بود تا دوباره شر جدیدی به پا کنه؟! زیر لب با حضرت زهرا حرف زدم. گریه کردم. گله کردم. که آخه چرا هروقت از شما و خدا کمک میخوام برای رهایی از گذشته‌م، گذشته‌م سر راهم سبز میشه!؟ گفتم یا فاطمه‌ی زهرا من تحمل یک رسوایی دیگه رو ندارم. من تازه اعتماد مسجدی‌ها رو جلب کردم. اگه نسیم اینجا باشه تا آبروریزی به پا کنه من دیگه تحمل نمیکنم. نه برای خودم بلکه برای حاج کمیل پاک و مظلومم میترسم. میترسم این بی‌آبرویی روح او رو آزرده کنه.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ روضه و سینه زنی تموم شد و چراغ‌ها رو روشن کردند. من هنوز بیم آن را داشتم که نسیم نزدیکم بشه. ولی نسیم گوشه‌ای ایستاده بود و تکیه به دیوار با صورتی اشکبار نگاهم میکرد. سرم رو به طرفی دیگه چرخوندم تا او رو نبینم. برام حالت‌های او عجیب بود چرا او اینجا بود؟! چرا نزدیکم نمیشد؟!  خودم رو مشغول پذیرایی از عزاداران کردم. دست‌هام می‌لرزید. فاطمه متوجه حالم شد.. سینی چای رو ازم گرفت و با نگاهی نگران پرسید: - چرا با این حالت پذیرایی میکنی؟ برو بشین.. مچش رو گرفتم و با اشاره‌ی چشم و ابرو بهش اشاره کردم گوشه‌ای از مسجد منتظرشم. فاطمه سینی رو به کسی دیگه داد و دنبالم راه افتاد. پرسید: - چیشده؟؟ هنوز رعشه بر جانم بود. گفتم: - فاطمه..نسیم..نسیم اینجاست فاطمه چشم‌هاش گرد شد. دستش رو مقابل دهانش گذاشت. - اینجا؟؟؟ اینجا چیکار میکنه؟  از استرس توان حرف زدن نداشتم. سرم رو تکون دادم و نفسم رو بیرون دادم. او دستم رو با دل گرمی فشار داد و گفت: - نگران نباش. زود مسجد رو ترک کن تا نزدیکت نشده. اینطوری بهتره. من سریع چادر نمازم رو داخل کیفم گذاشتم و چادر مشکی سرم کردم و با عجله از مسجد بیرون رفتم. اونقدر وحشت زده بودم که به حاج کمیل اطلاعی ندادم. تمام راه رو با قدم‌های بلند تا خانه طی کردم. وقتی رسیدم به خونه پشت در نفس زنان زار زدم. پس آرامش واقعی کی نصیبم میشد؟؟ وقتی حاج کمیل برگشت من هنوز مضطرب و گریون بودم. او با دیدن حال و روزم کنارم نشست و دست‌هامو گرفت: - کی برگشتید خونه؟ چیشده رقیه سادات خانوم؟ نمی‌دونستم باید به او درباره‌ی امشب حرفی بزنم یا نه. ولی اون نگاه نگران و مهربان اجازه نمی‌داد چیزی رو ازش پنهون کنم. براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده. او ابروهاش به هم گره خورد و گفت: - خیره.. همان موقع فاطمه زنگ زد. پرسیدم نسیم بعد از رفتن من در مسجد بود یا نه.  او با صدایی که در اون سوال و تعجب موج میزد گفت: - راستش..چی بگم؟ من برام یه کمی رفتاراتش عجیب بود. اون همونجا نشسته بود و گریه میکرد. وقتی هم منو دید سریع به احترامم بلند شد و سلام کرد. اصلا‌ شبیه اون چیزی نبود که قبلا ازش تعریف میکردی با تعجب پرسیدم: - اونوقت تو چیکار کردی؟ گفت: - هیچی منم جواب سلامشو دادم. بعد اون خودش اومد جلو با گریه گفت برام دعا کن خدا منو ببخشه. فاطمه مکثی کرد و گفت: - رقیه سادات نمیدونم..بنظرم خیلی داغووون بود. من باورم نمیشد هیچ وقت به نسیم اعتماد نداشتم.  پوزخندی زدم: - اصلاً باورم نمیشه. اون حتما نقشه‌ای داره.. فاطمه گفت: - آخه چه نقشه‌ای؟  گفتم: - لابد می‌خواسته آدرسمو ازت بگیره.. یه وقت بهش نداده باشی؟!  فاطمه خندید: - نه بابااا معلومه که نمیدم. بنظرم اصلاً فکرتو مشغول اون نکن.. سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی.. این استرس برات سمه. بعد از تموم شدن مکالمه‌م با فاطمه، نگاهم افتاد به صورت درهم رفته‌ی حاج کمیل. نزدیکش رفتم و با شرمندگی نگاهش کردم. او سرش رو بالا آورد و پرسید: - شام کی آماده میشه؟! این یعنی اینکه در این باره حرفی نزن. من هم حرفی نزدم و به آشپزخونه رفتم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه‌ای دیدم که در صف نماز ایستاده. دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود. ولی اینبار به اندازه‌ی دیشب نمی‌ترسیدم. نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره‌ قلبم درد گرفت. آهسته گفت: - میدونم خیلی بهت بد کردم. خودمم از خودم حالم به هم میخوره. من واقعا خیلی بدم خیلی.. و شروع کرد به گریه کردن. توجه همه به او معطوف شد. من واقعا نمی‌دونستم باید چه کار کنم. از اونجا بلند شدم و به گوشه‌ای دیگه رفتم. او دنبالم اومد. خدایا خودت بخیر کن. مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت و بلند بلند زار زد: - رقیه سادات منو ببخش.. تو رو خدا منو ببخش. سرم خورده به سنگ.. تازه دارم میفهمم قبلاً چی میگفتی.. میخوام آدم بشم.. تو رو خدا کمکم کن.. کمکم کن جبران کنم.. اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمی‌کردم. ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود و اگر من بی‌تفاوت به او می‌بودم صورت خوبی نداشت.  او را بلند کردم و بی‌آنکه نگاهش کنم آهسته گفتم: - زشته.. بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن.. او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت: - برام مهم نیست.. من داغون‌تر از این حرف‌هام که حرف مردم برام مهم باشه.. من فقط احتیاج به آرامش دارم..  نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود و نگاهمون میکرد. او بهم اشاره کرد آروم باشم. او در بدترین و حساس‌ترین شرایط هم باز نگران حال من بود. مسجد که خالی شد. نسیم گوشه‌ای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطه‌ای نگاه میکرد. بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه. او بی‌توجه به من با بی‌حالی گفت: - چیکار کنم عسل؟؟! نگاهی به فاطمه کردم. فاطمه کنار او نشست و با مهربونی گفت: - باید مسجد رو تحویل خدام بدیم. بلندشو عزیزم. نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت: - کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم.. میخوام تو خونه‌ی خدا باشم.. فقط خداست که میتونه کمکم کنه.. فاطمه او را در آغوشش فشرد. چقدر او مهربان و خوش‌بین بود؟! چطور می‌تونست به او اعتماد کنه؟؟ ناگهان دلم لرزید!!! فاطمه به من هم اعتماد کرده بود. اگر او هم توبه‌ی منو باور نمی‌کرد و من به مسجد رفت و آمد نمی‌کردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم. معنی این اتفاق چی بود؟ خدا از طریق نسیم چه چیزی رو می‌خواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم در موقعیت فاطمه قرار می‌گرفتم تا امتحان بشم؟! نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمرده‌ها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه. با خودم گفتم یک درصد.. فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه. من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه. نسیم بغلم کرد و با گریه گفت: - تنهام نزار عسل.. خیلی داغونم خیلی.. با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم: - توکل به خدا.. آروم باش و بگو چیشده؟ نسیم اشکشو پاک کرد و گفت: - چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه.. داره میمیره.. وقتی رفتم ملاقاتش می‌گفت از دست تو به این روز افتادم.. دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.. تو رو خدا کمکم کن. من و فاطمه نگاهی به هم انداختیم.. تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟ دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی.. بین احساس و منطقم گیر افتاده بودم. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: - إن شاءالله خدا شفاش میده. فاطمه گفت: - برای تغییر هیچ وقت دیر نیست. او با لبخندی کج رو به من گفت: - اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم!  از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم: - آره.. تو هم میتونی اگه بخوای.. فضا برام سنگین بود.  به فاطمه گفتم: - بریم دیگه حاج آقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن. فاطمه منظورم رو فهمید. کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت: - بریم نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد: - خوش به حالت.. بالاخره به عشقت رسیدی.. دلم شور افتاد. گفتم: - ممنون. گفت: - رفتم دم خونتون.. از صابخونه‌ی جدیدت پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی.. اونم با یه آخوند.. همون موقع شستم خبردار شد اون آخوند کیه.. خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من می‌گفت آخوند.. دلم می‌خواست بااحترام بگه روحانی.. طلبه.. یا هرچیز دیگه‌ای.. گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود. دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.. از اقبال خوشم آقارضا و پدرشوهرم هم بودند.  نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت. او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهره‌ش حیا نداشت. موهای بلوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود. از خجالت نمی‌تونستم نزدیک اونها بشم. حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید. از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو می‌دید.. نه هیچ کس دیگری رو. ولی می‌دیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
⁉️ چه چیزی یک دختر خجالتی را تبدیل به "بی‌بند و بارترین زن" استرالیا کرد که با 600 مرد در یک سال رابطه جنسی داشت؟ 🔻 آنی در بازاریابی برای یک مرکز خرید کار می‌کرد، حقوق کمی می‌گرفت و هنوز در خانه زندگی می‌کرد، که به دلیل انتشار محتوای زشت آنلاین از خودش از کارش اخراج شد. 🔻 این دختر 27 ساله همچنین می‌گوید موفقیت او بر اساس یک تربیت مشکل‌آفرین، آزار و اذیت شدن در مدرسه به خاطر وزنش و ابتلا به اختلال خوردن قبل از اینکه در نهایت به ظاهرش اعتماد کند، شکل گرفته  🔻 آنی فاش کرد که زمانی آرزو داشت جراح مغز شود. آنی گفت رویای او نقل مکان و خرید ملک خود بود - اما "هر سال که می‌گذشت خانه‌ها گران‌تر می‌شدند و رسیدن به آن هدف سخت‌تر و دشوارتر می‌شد". ⁉️ سوال این جاست آیا در کشوری مثل استرالیا هزینه‌های زندگی انقد بالاست که جوانان برای کسب درآمد ناچارند به تن فروشی و کسب درآمد از راه فروش عکس و فیلم مستهجن رو بیارن؟! مگه نمیگن تو کشورهای دیگه اصلا دغدغه مالی ندارن مردم؟! 🌐منبع:https://www.dailymail.co.uk/news/article-135955/australia-promiscuous-woman-annie-knight.html@patogh_targoll•ترگل
🔻سید محمد علی حسینی، مشاور سابق مجاهدین را بیشتر بشناسیم •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ اگر در جامعه در برابر بی‌حجاب مماشات شود چه عواقبی دارد؟ 🎙 حجت‌الاسلام عالی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ نماینده رهبر انقلاب در جمع مسئولان طبس: ماموریت دارم تاسف و تاثر عمیق رهبر انقلاب را به خانواده‌های داغدیده معدن طبس منتقل کنم 🔹️نماینده اعزامی رهبر انقلاب به طبس: بنده از طرف رهبر انقلاب برای جویا شدن از احوال خانواده‌های محترم معدن طبس ماموریت یافتم، ایشان همان روزهای ابتدایی حادثه پیام تسلیت دادند و ابراز همدردی نمودند و اندوه عمیق خودشان را از این واقعه غمبار و تلخ ابراز کردند و به مسئولین در بخش‌های مختلف سفارشات و تاکیدات مختلف از طرف ایشان انجام شد. 🔹️اما باز دلشان به این مقدار آرام نگرفت و تسکین حاصل نشد. 🔹️دیروز فرمودند بنده از طرف ایشان در منطقه حضور پیدا کنم و تسلیت رهبر انقلاب را به خانواده‌ها عرض کنم.
متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. او شخصیتی جدی و محتاط داشت. همه در خونواده از ایشون حساب می‌بردند و او با هیچکس صمیمی نمیشد. من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچه‌ها دوست دارند. به اونها سلام کردیم. حاج کمیل سلام گرمی کرد و پدرشوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد. او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود. نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت: - عه..آقا دوماد شمایی؟؟ حاج کمیل جا خورد. منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرأت نداشتم اسم نسیم رو بیارم. خود نسیم پیش دستی کرد و گفت: - من دوست خانمتون هستم. اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم. من سرم پایین بود. دستهام یخ کرده و لرزون بودند. حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت: - خوب سادات خانوم بریم؟! نسیم زیر لب خندید. با ناراحتی نگاهش کردم. او آهسته گفت: - چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت. نمیشد جوابش رو بدم. تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم بریم. حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من انقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم. سوار ماشین شدیم. گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل درباره‌ی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود. این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود. نگاهش کردم. در صورتش هیچ نشونه‌ای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد. قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم. او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد. ضربان قلبم شدت گرفته بود. بدنم کوره‌ی آتیش بود و گوش‌هام سوت می‌کشید.. داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم. اصلا نمی‌تونستم حرکت کنم. پرسید: - پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟ چشمم به صحن بود. گفتم: - چرا حرف دلتون رو نمی‌زنید؟؟ چرا ازم سوال نپرسیدید؟  او به حالت اول نشست و آهی کشید.  بعد از مکث کوتاهی گفت: - برای اینکه جواب رو می‌دونستم. با بغض و گله سرم رو سمتش چرخوندم. - جواب چی بود؟؟ دوباره آه کشید! - ایشون همون نسیم خانوم بودند. درسته؟ دوباره چشم دوختم به گنبد.  با دلخوری گفتم: - شما فکر می‌کنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟ او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید! با تعجب گفت: - این چه حرفیه عزیز دلم؟! چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟ دوباره آه کشید. - من فقط نگران شما هستم. میترسم خدای نکرده... اشکم در اومد. به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم: - بله میدونم.. حق دارید.. می‌ترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم... او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت. - عه عه.. استغفرالله.. سادات خانوم.. این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.. اگر نگرانی‌ای هست برای حال خودتونه.. یعنی همین حالی که الان دارید.. دلم نمیخواد استرس داشته باشید.. باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه و فکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهراً اشتباه کردم ... اینو گفت و دوباره آه کشید. دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم. چرا انقدر می‌ترسیدم؟ چرا بی‌اعتماد شده بودم. حتی به عشق حاج کمیل.. اصلا چرا چنین فکری درباره‌ی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود. شرمندگیم بیشتر شد. دستم رو گرفت و نوازش کرد. با لحنی بزرگوارانه گفت: - عذرمیخوام رقیه سادات خانوم.. عزیز دل.. از من نرنجید. اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم. نگاهش کردم.. این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم. دوست داشتم بچه‌مون شبیه او بشه. خندید.. خندیدم!!! نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد: - بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره. داخل زیارتگاه که رفتم گوشه‌ای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم. اونجا پر از آرامش بود.  شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود! از فکر نسیم بیرون نمی‌اومدم. احساس‌های چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمی‌دونستم باید به کدومش اعتماد کنم. از یک طرف نگران مادرش شدم. مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست. و از طرف دیگه با خودم می‌گفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟! هرچند همه‌ی ما تا وقتی نعمتی داریم قدردانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم و تصمیم می‌گیریم تغییر کنیم! یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم، یک روضه‌خون گوشه‌ای از حرم نشسته بود و روضه‌ی حضرت زهرا میخوند. بی‌اختیار گوشه‌ای ایستادم و به روض‌ش گوش دادم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من و فرزندم رو زهرایی بار بیاره. همونجا با جنینم صحبت کردم.. نمیدونم چرا حس میکردم دختره. همیشه وقت صدا کردن می‌گفتم دخترم!! گفتم: - دخترم.. قشنگم.. تو الان پاک پاکی.. سعی کن پاک زندگی کنی.. مثل من نشی.. دیر نفهمی.. دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه‌ست.. مثل من که الان ته ته روحم ناآرومه! شرمنده‌ام.. کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.. چون مجبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی.. اونروز مثل من دیگه آرامش نداری.. با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود. کنارش رفتم. او بعد از دختر آسید مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود. همیشه وقتی به هم می‌رسیدیم نگاهش می‌خندید. من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون و کباب خوردیم. حرف زدیم خندیدیم. انگار نه انگار که نسیمی هست. ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه‌ی نگرانی‌هام برگشت. توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید. لبخند زدم: - خوبم. ولی من خوب نبودم. نسیم و گذشته‌م ولم نمی‌کردند. او زرنگ بود. سرش رو با لبخند معناداری تکون داد و گفت: خوب نیستی سادات خانوم. این رو چشم‌هاتون میگه ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت می‌کشیدم. او گفت: - خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟ حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد. خلاصه گفتم: - می‌گفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه.. بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.. میخواد عوض شه.. حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد و گفت: - عجب!!! ادامه دادم: - نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت. طفلی خیلی مظلومه. سنشم زیاد نیست. شاید پنجاه شایدم کمتر - نگفت چه بیماری ای دارن؟ آه کشیدم: - نه.. راستش نپرسیدم دوباره نگاهش کردم. پرسیدم: - نظر شما چیه؟ او با کمی مکث گفت: - والله نمیشه قضاوت کرد. ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم. باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر می‌تونید قضاوت کنید. با کلافگی سرم رو تکون دادم. - نمیدونم حاج کمیل.. فقط دلم شور میزنه. دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازش‌های مهربانانه‌ش به من آرامش داد. بی‌آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا! چقدر صداش رو دوست داشتم. چشم‌هام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم. فردای روز بعد حالم خیلی بد بود. احساس تهوع و بی‌حالی اجازه نمی‌داد به مدرسه برم. زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند. حاج کمیل صبحانه‌م رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند. بی‌خود و بی‌جهت مضطرب بودم. نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم. زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه. او می‌گفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم. شاید راست می‌گفت. حرف رو به نسیم کشوندم و نظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم. فاطمه گفت: - نظر خاصی ندارم.. بنظر واقعا پشیمون بود. ولی.. پرسیدم: - ولی چی؟ او آهی بلند کشید و گفت: - از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد. تعجب کردم. - یعنی چی؟ مگه چطوری نگام میکرد؟! او دوباره آه کشید و گفت: - ولش کن.. شیطون افتاده وسط.. غیبت و قضاوت ممنوع!! هرچه اصرار کردم ادامه‌ی حرفش رو بزنه قبول نکرد. شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم. نسیم باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد و سلام گفت! منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم. چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم. کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه‌ی اهل مسجد با احترام بهم سلام می‌کنند رو کرد بهم و گفت: - نه بابااا کارت درسته‌ها.. چه تحویلت میگیرن! تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: - این آبروییه که خدا بهم داده.. خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت. او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت: - بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!! با حرص تسبیحم رو فشار دادم. گفتم: - اولا ملا نه روحانی.. دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده. من با ایشون خدا رو شناختم. او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: - چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا! خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم. حاج کمیل داشت اذان و اقامه رو می‌گفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: - چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
نگاش کردم. گفت: - دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت!! چه چشمای نازی.. چه هیکلی!! شانس آورد آخوند.. ببخشید روحانی شد.. وگرنه دخترا قورتش میدادن.. از تعریفش حس بدی بهم دست داد. دل و روده‌م به هم پیچید.  مکبر دستور تکبیرة الاحرام داد.. نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!  بعد از نماز پرسیدم: - مادرت چه بیماری‌ای داره؟ او چشمش پر از اشک شد: - سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب و حرص و جوشه. بمیرم برا مامانم.. خیلی حرص منو خورد.. کاش قدرش رو می‌دونستم!! اه کشیدم!! - هنوز هست.. تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!! اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره. او اشکش رو پاک کرد: - میخوام بیارمش خونه خودم.. خودم ازش مراقبت میکنم.. نوکرشم هستم.. یه پرستار خوب واسش میگیرم.. دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه. لبخندی به صورتش زدم: - آفرین.. این خیلی خوبه.. إن شاءالله همین اتفاق برات زمینه‌ی خیر بشه. دوباره من من کرد. - میشه شماره تو بهم بدی؟؟!  جا خوردم!! نمی‌تونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم. بهانه آوردم: - من فعلاً گوشی ندارم. بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم. پوزخند تلخی زد. - امواجش؟؟  لبخندی زورکی زدم: - آره دیگه امواجش!! آخه من باردارم. او با تعجب نگاهی به من و شکمم انداخت و با دهانی باز گفت: - عه عه عه..!! واقعا؟؟ چقدر هولی بابا!! خندیدم. - برای سن من خیلی هم دیره.. او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد. - خوش به حالت!! سر و سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟  لبخندی عمیق زدم: - آره! اون یک مرد واقعیه.. او با تعجب گفت: - ناراحت نشیا.. ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟! آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه‌ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟! قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد. - وا؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی‌عفتی نکرده که.. یه کم جوونی و نادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد. نسیم بهش سلام کرد. - ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید. فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد. منم فکر می‌کردم امشب مسجد نمیاد. فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت: - من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یه کم بلند حرف میزدی و منم پشت سرتون بودم شنیدم. بهتره اینجا درمورد گذشته حرف نزنید. درست نیست. نسیم لب برچید و با صدای آروم‌تری گفت: - آخخخخ ببخشید حواسم نبود.. تن صدام بلنده.. دوباره بین من و فاطمه نگاهی رد و بدل شد. من اصلا به نسیم خوش‌بین نبودم. مطمئن بودم فاطمه هم همین حس رو داره.. شام خونه‌ی پدرشوهرم دعوت بودیم. من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت: - سادات خانوم بی‌زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا.. کارتون دارن.  من دستم رو شستم و بی‌فوت وقت به اتاق ایشون رفتم. پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود. حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد. گفتم: - جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟! گفت: - درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم. در رو بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.  حاج کمیل عمامه‌اش رو کنارش گذاشته بود و  انگشتش رو روی اون می‌رقصوند. حاج مهدوی بی‌مقدمه گفت: - ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگ‌تری کنم. میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره، و بد و از خوب تشخیص بدی. ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم. حاج کمیل نفسش رو بیرون داد. حس کردم معذبه. با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)  - اختیار دارید حاج آقا!! شما بزرگتر ما هستید. من کاری کردم که شما رو آزرده و نگران کرده؟! او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت: - والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم. از نظر شخصیتی و اخلاقی ازت راضی هستیم. فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم. حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش: - حاج آقا.. حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد. اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده‌ای بشنوم. دوباره قلب لعنتیم درد گرفت. حاج مهدوی گفت: - حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه.. شایدم بهت بر بخوره ولی من فکر میکنم بد نیست گاهی به آدم‌ها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن. حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید. - حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه.. حاج مهدوی چشم غره‌ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: - اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 تعجب یه گردشگر استرالیایی از واگن مخصوص زنان تو ژاپن و واکنش یکی از ژاپنی‌ها 🔻 ژاپن قانون ممنوعیت لمس بدن زنان رو تصویب کرد، قانون ممنوعیت عکس گرفتن از لباس زیر زنان رو تصویب کرد اما در کنار همه‌ی قوانین پیش گیرانه، واگن‌هایی رو مخصوص زنان تعبیه کرد 🔻 نگاه غربی‌ها به سایر ملل هميشه نگاه بالا به پایین بوده، بدون توجه به علت بوجود اومدن چنین قوانینی سعی در تخریب داره 🔻 به خودشون اجازه میدن به راحتی اون فرهنگ رو زیر پا بذارن، مثل این توریست که بدون توجه وارد واگن مخصوص زنان شد. •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
این دختر نادیا مراد است جزو دختران ایزدی که داعش از آنها به عنوان برده‌ی ج... استفاده می‌کرد. توانست از دست داعش فرار کند و خاطراتش را در کتاب«آخرین دختر»نوشت. چندماه پیش خواندمش و می‌دانی کدام قسمت برای من از همه دردناک‌تر بود؟ اینکه تمام مردان ده کوچک آنها مسلح بوده‌اند و در خانه تفنگ داشته‌اند اما وقتی داعش به نزدیکی آنها می‌رسد تصمیم می‌گیرند که جنگ نکنند و سلاحشان را به داعش تحویل دهند تا در تله‌ی تنش نیفتند و بتوانند در صلح و آرامش زندگی کنند! آنها اینقدر به این خیال خودشان اطمینان داشتند که وقتی چندین هفته داعش در ده آنها مستقر بوده حتی یک تیر به سمت آنها شلیک نکردند و سرانجام در یک صبح تا شب تمام اتفاقاتی که نباید،می‌افتد. مردان را می‌کشند و زنان و دختران را به بردگی ج... می‌برند. نادیا مراد در چنگال داعش دو دفعه اقدام به فرار می‌کند که دفعه اول موفق نمی‌شود و صاحبش به عنوان مجازات به تمام نگهبانان و سربازان موجود در خانه اجازه می‌دهد در یک شب به او ت... کنند. این سرنوشت ناموس کسانی است که در برابر دشمن سر فرود می‌آورند. ✍🏻خانم صفدری مطالعات_اسلامی_زنان •@patogh_targoll•ترگل
حاج مهدوی چشم غره‌ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: - اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون.. صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم.. او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده و گوش‌هاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه‌ی عمامه‌ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گل‌های فرش نگاه میکرد. حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها.. حرف‌هایی که بهم نشون داد چقدر گذشته‌ی هرکسی میتونه براش ننگ آفرین باشه!  - ببین بابا جان.. شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده.. البته این جای شکر داره که پشیمون هستی و توبه کردی.. این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده! البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته‌ت بودیم. کلی حرف از این ور و اونور به گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تودهنی به صاحاب حرف انکار کردیم.. البته منتی هم نیست.. شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی.. پشتتیم.. هرچی باشه آبروی تو آبروی ماست.. خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمی‌کرد.. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمی‌کردم.. حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش.. وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم.. از خجالت در حال آب شدن بودم. پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده. درسته او بی‌راه نمی‌گفت ولی حرف‌هاش قلبم رو به درد میاورد. منتظر بودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه.. گفت: - دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم. قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل می‌گفت باهاشون قطع رابطه کردی. خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت: - هنوز حرفم تموم نشده.. از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی‌اومد  گفت: - ببین من به خودت کاری ندارم. خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچک‌ترین خطری آبروی ما یا حاج کمیل رو تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم. قلبم ایستاد.. چقدر صریح.. چقدر مستقیم!  سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.. فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می‌اومد.. حاج مهدوی از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد: - یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون می‌دونیم.. اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمی‌گفتم.. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم. اونم بخاطر اینکه می‌خواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه.. اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی.. همین بابا.. از اتاق بیرون رفت و در رو بست! حاج کمیل صدای نفس‌هاش بلندتر شده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود. بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده‌ش سرشکسته شده بود. شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه. حق با پدرشوهرم بود.. هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمی‌کرد. دلم می‌خواست کاری کنم. حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدن‌های حاج کمیل طبیعی‌تر بشه. ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم. بلند شدم.. قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق می‌شدم.. شاید در سکوت و تنهایی حاج کمیل راحت‌تر نفس بکشه.. به خونه برگشتیم.. حاج کمیل تنها کلمه‌ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونواده‌ش بود. می‌دونستم که از من شرمنده‌ست. در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی می‌کردم. به محض رسیدن، قبا و عمامه‌اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید. داخل اتاق نرفتم چادر و روسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم. دلم گریه می‌خواست ولی حال گریه نبود. دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه!  روی مبل نشستم و فکر کردم. به همه چیز!! به خودم، به حاج کمیل، به گذشته و آدم‌های دورو برم. به حرف‌های پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه‌دار کرده بود. کاش آقام بود.. کاش مادر داشتم!! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!! تنهایی موجب شد خیلی از حرف‌های پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.. یک جمله‌ش مدام در ذهنم تکرار میشد!! دختر توبه کار یتیم... تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه‌م فشردم. انگار الهام کنارم بود.. تصورش می‌کردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه. و من معنی اون لبخند رو نمی‌فهمیدم. انقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد. او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه‌اش گذاشته بود. اندوه از نگاهش می‌بارید. این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید. خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست. - معذرت میخوام!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
همین جمله‌ی کوتاه هم براش سنگین بود. دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید و نفسش رو بیرون داد. بلند شد و دور اتاق راه رفت. چند دور زد تا بالاخره مقابلم ایستاد. - حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفها نداشتند. ایشون نگران شما هستند.. لبخند تلخی زدم: - نگران من نه.. نگران شما و خانوادتون.. البته حق هم دارن.. من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم.. او داشت دیوونه میشد. بلند بلند نفس می‌کشید. کنارم زانو زد و زل زد به چشم‌هام.  - اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم.. شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن. خودشون گفتن شما از خودمونید با حرص گفتم: - نیستم!! من از شما نیستم!! اگه از شما بودم گنهکار نبودم.. گذشته‌م سیاه نبود.. بخاطر من سر شما نمی‌شکست.. من یک لکه‌ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما.. چرا؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شما که گفتی منو دوستم داشتی.. پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی ... بالاخره گریه‌ام گرفت.. او محکم بغلم کرد.. نفس‌هاش بیشتر و بیشتر میشد.. و من بلند بلند روی اون شونه ها اشک می‌ریختم. گفت: - به جدتون قسم اینطور نیست.. حاج آقا شیوه‌ی خودشونو دارن.. اعتقادات و افکار خودشون رو دارن.. من.. من.. سرم رو از روی شونه‌اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت. با چشم‌هایی که صداقت و اطمینان ازش می‌بارید گفت: - به اسمت قسم من بهت ایمان دارم.. شما اصلا برای من لکه‌ی ننگ نیستی.. برای هیچ کدوممون نیستی.. حتی برای حاج آقا.. من عاشقتم.. سرم رو تکون داد و با تاکید بیشتر گفت: - گوش کن!!! من عاشقتم..! بخاطر همین الان جانشین الهامی.. سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت! گفت: - شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند.. اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!! به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم: - حاج کمیل، من به اون دختر کاری ندارم.. من از اون متنفرم.. الان مسئله‌ی اصلی یک چیزه.. اونم گذشته‌ی منه.. شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته‌ی من مطلع هستند.. شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.. من فقط دنبال یک جوابم.. اعتراف کنید.. اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما! هق هقم بیشتر شد. - بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی‌سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟ سرش رو با تاسف تکون داد. نگاهش پر از اشک شد. می‌خواست چیزی بگه ولی حرفش رو می‌خورد! با بغض گفت: - میدونی درد من چیه؟!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی.. دست مریزاد رقیه خانوم.. دست مریزاد سید اولاد پیغمبر.. اینو گفت و بلند شد. داشت می‌رفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم. موقع حرف زدن فکش می‌لرزید: - حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم.. چیزی که خودت ندیدیش.. به والله ندیدش.. که اگر می‌دیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی.. او به سبک خودش عصبانی بود. این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید. سرم درد میکرد. دستم رو حایل سرم کردم و ناله زدم. خدایااا من واقعا خسته‌ام.. از این همه شک و تحقیر خسته‌ام.. کی گذشته‌ی من رو پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟ به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست. از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم. چه آرامشی می‌دادن بهم اون یک جفت چشم ناآروم!! آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!! من به اون چشم‌ها احتیاج داشتم!! اونها به من اعتماد می‌داد! عشق می‌داد! از همه مهم‌تر اونها به من صبر و آرامش هدیه می‌داد. نجوا کردم: - ببخشید که ناراحتتون کردم.. پیشونیم رو بوسید.. یک بوسه‌ی طولانی! - دوستت دارم... و من طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه رو (دوستت دارم)!!! شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم. شاید اگر نسیم می‌دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت و آمد نمی‌کرد. تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو می‌گرفتم. فاطمه می‌گفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره. حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره‌ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هربار به بهانه‌ای سرباز زده.! روزهای بعدی فاطمه می‌گفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد. ته دلم عذاب وجدان داشتم.. اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و از من ناامید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه‌ی منو باور کنند ولی من دوست ده ساله‌ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم تلفنی صحبت کردم. او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت: - شاید حق با تو باشه.. فقط خدا از نیات آدم‌ها خبر داره.. ولی احتیاط هم شرط عقله. پرسیدم: - تو درمورد منم محتاط بودی؟! او انتظار چنین سوالی نداشت. این رو از سکوتش فهمیدم!!! گفت: - توکل کن به خدا. از خدا بخواه اگه برات خیره، نسیم رو دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه.. یک الهی آمین بلند گفتم. چون دعای خوبی بود. شب شهادت دوم بود. مسجد مراسم داشت و من دلم پرمی‌کشید برای روضه و عزاداری تو مسجد. از اونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم. دم حیاط که از هم جدا می‌شدیم با همون حیای همیشگی گفت: - یادتون نره.. دعای قنوتتون رو.. من دلم غش می‌رفت برای این ابرازهای عاشقانه‌ی او.. گفتم: - حاج کمیل امشب شما روضه‌ی مادرم رو بخون.. دلم یه دل سیر گریه با صوت حزین شما میخواد.. او دستش رو روی چشمش گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد. وقتی وارد مسجد شدم همه‌ی دخترها به سمتم اومدند. راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت می‌کشیدم. بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمی‌تونستم لبخندهای اونها رو باور کنم. مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل می‌کنند؟! اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند. من دست مادرشوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم. همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه می‌کردند. شاید اونها فکر می‌کردند من احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود. من باز هم آرامش نداشتم. اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم. هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمی‌گردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه. دلم براش تنگ شده بود. نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود. در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم نسیم شدم او چند ردیف عقب‌تر ایستاده بود و فکر کنم دنبال من می‌گشت. برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیر شده بود. با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید: - منتظر کسی هستید؟ متقابلا لبخند زدم: - قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیر کرده.. راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت: - إن شاءالله میاد.  صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد. برگشتم و سلام دادم. او که ماهیت خانواده‌ی همسرم رو نمی‌شناخت بی‌توجه به اونها شروع کرد به گله گذاری! - بابا بی‌معرفت کجایی؟! هی چند وقته میام میبینم نیستی.. دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید و بدعنقت شماره‌تو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم. خانواده‌ی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او!! من انقدر از بی‌ادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود. باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد!  به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم. فقط به جملاتش فکر می‌کردم و آرایش غلیظی که داشت. اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم و شانسم لعنت می‌فرستادم که نسیم بعد از چند روز غیبت درست روزی سرو کله‌ش پیدا شد که من مسجد اومدم. و بدتر از اون باید همین امشب هم خانواده‌ی حاج کمیل مهمان مسجد می‌بودند. سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه. ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود. همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد: - میگم مامانم رو آوردم خونه خودم. اول قبول نمی‌کرد ولی راضیش کردم. تو چرا مسجد نمی‌اومدی؟ یه شماره هم که بهم ندادی.. این دختره.. فاطمه.. هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافه‌ش.. خیلی رو مخه.. خودشو خیلی عقل کل فرض میکنه.. من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی.. صورتم از شرم سرخ شده بود.. الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم.. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت: - بسه دیگه بابا توام!! ببینم تسبیح از این درست درمون‌تر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهره‌هاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟! با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم. گفتم: - یک شب یه دیوانه‌ای پاره‌ش کرد به این روز افتاد!! او که معنی کنایه‌مو گرفته بود با تمسخر گفت: - بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟ از غیض جوابش رو ندادم. دوباره رفت سروقت فاطمه! - چرا نیومده پس این دوستت؟ گفتم: - نمیدونم! نگرانشم.. - خوش به حالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که انقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحال‌ترم هم خشگل‌تر! هم بامرام‌تر. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل