eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه‌اش زده بود و نگاهش به پنجره‌ی کلاس بود. غرق افکارش بود. لبام کش اومد. دو سه نفر بیشتر تو کلاس نبودن. ذوق زده رفتم و صندلی کناری‌اش نشستم. انقدر تو فکر بود که اصلا متوجه‌ی من نشد. صورتش رنگ پریده به نظر می‌رسید. احساس کردم اون شادابی همیشگی رو نداره. نگران شدم. آروم سلام کردم. برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خوردو خودش رو جمع و جور کردو جواب داد. _نگرانتون بودم. خوبید؟ _ممنون، خداروشکر. به چشماش نگاه کردم و گفتم: _از چی ناراحتید؟ _چیزی نیست. _نگید چیزی نیست، قیافتون داد میزنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردن؟ سکوت کرد. سکوتش منو به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم: _نگید که مخالفت کردن. فکر قلب منم باشید. بازم سکوت کرد. _تو رو خدا حرف بزنید. نمیدونم تو صورتم چی دید که اونم مضطرب شدو گفت: _بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم. نگاه دلخورم رو روانه چشماش کردم و گفتم: _چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم و گوشه چادرش رو کشیدم و گفتم: _خواهش میکنم الان بگید. با خجالت نگاهی به چند نفری که تو کلاس بودن انداخت و گفت: _خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید. باشه شما برید بوستان منم میام. بی‌حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می‌خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چی شده. با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می‌زدم که اومد. فوری فاصلمون رو پر کردم و گفتم: _لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده. سرش رو انداخت پایین و گفت: _مادرم همه چیز رو گذاشته به عهده‌ی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره. نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شدو گفتم: _برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک دارید که بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟ آروم آروم به طرف نیمکت رفت و نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش رو ببینم، چشماش بسته بود. شروع کردم به حرف زدن. _راحیل من بدون تو نمی‌تونم. به دل من رحم کن. تمام سعی‌ام رو واسه خوشبختیت میکنم. اصلا نگران نباش. آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتن؟ سرش رو بلند کرد ولی نگاهش زیر بود. _من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو میشناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه. اعتراض آمیز گفتم: _نه، شاید از طرف خانواده‌ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست. سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشن، چند جلسه خانواده‌هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه. لطفا از مادرتون اجازه‌اش رو بگیرید که بیایم. اصلا به عنوان آشنایی، نه خواستگاری. نگاه پر از خواهشم رو به چشماش دوختم و گفتم: _وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید. راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمیکنم. دستاش رو تو هم گره کرد. _تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه... بغضش اجازه نداد حرفش رو تموم کنه. لباش رو محکم بهم فشار میداد تا اشکش نریزه. چقدر دلم می‌خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله‌ی اجباری چقدر برام زجر آور بود. _میدونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون انقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه. بعد از یه سکوت طولانی، گفت: _آقا آرش. بی اختیار گفتم: _جانم. خجالت کشیدنش رو با یه مکث طولانی نشون داد و گفت: _من باید فکر کنم. بدونه خواست مامانم هیچ کاری نمیخوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم. از حرفش، خون تو رگام یخ بست. بی‌حرکت فقط نگاش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم رو دید نگاش رو روی صورتم کشید. نگرانی رو تو چشماش دیدم. صدام زد، _آقا آرش... جوابی نشنید، بلندتر گفت: _آقا آرش... دلم می‌خواست تو همون حال بمونم و اون مدام اسمم رو صدا بزنه. وقتی به خودم اومدم دیدم یقه‌ی لباسم رو گرفته و با رنگی پریده تکونم میده. _خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش رو عقب کشید. _خداروشکر. با دیدن لرزش دستاش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش میکردم. به سختی از جام بلند شدم و گفتم: _چند دقیقه بشینید الان میام. سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو تا آب میوه گرفتم و برگشتم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو جشن غدیر تصمیم گرفت چادری بشه ؛ و حالا روز تولدش چادری شد.. :) وایه همین تغییرات، واهمه دارند و برای کمرنگ کردن غدیر، دست و پا می‌زنند. _محمدمهدی‌مصلحی_ •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
_رنگتون پریده لطفا بخورید. آبمیوه رو گرفت و گفت: _خودتون خوبید؟ _شما خوب باشید، خوبم. ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یکم کوتاه بیایید. حداقل بخاطر خدا. قسمت رو ما خودمون می‌سازیم. نگاه گنگی به من انداخت و پرسید: _بخاطر خدا؟ نگاه گنگش رو به پاکت آبمیوه‌ای که دستش بود، دوخت. نی پاکت آبمیوه رو داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود رو طرفم گرفت و تشکر کرد. احساس ضعف داشتم، فوری آبمیوه‌ام رو خوردم. راحیل هنوز در همون حالت بود. صداش زدم جواب نداد، بلند شدو گفت: _باید زودتر بریم کلاس... چادرش رو گرفتم و کشیدم به طرف نیمکت و گفتم: _لطفا بشین. برای اینکه چادر از سرش نیوفته نشست و گفت: _استاد راهمون نمیده ها. نگران گفتم: _با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا. (اشاره کردم به پاکت آبمیوه) دوتا مک به نی زدو دوباره بلند شدو گفت: _باید زودتر بریم. بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شونه به شونه‌ی هم راه می‌رفتیم و چقدر برام این همراهی لذت بخش بود. نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی‌خواست بگم، ولی برای اینکه نشونش بدم که حواسم به همه چیز هست گفتم: _فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه. برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت: _ممنونم. وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزنه که میگه فعلا با هم دیده نشیم. همه‌ی حرفاش رو قبول دارم فقط کارهایی که میگه انجام دادنش سخته. بخصوص برای من. بعد از کلاس می‌خواستم پیام بدم که صبر کنه تا خودم برسونمش، ولی ترسیدم تو دلش بگه باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمونی شد. چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل رو نگیره و من نگم که هنوز خبر نداده. از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کم‌کم مادرم هم علاقمند شده زودتر باهاش آشنا بشه. بعد از اینکه شام خوردیم، مامان با یک ظرف میوه اومدو کنارم نشست وگفت: _میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، میخوای من برم خونشون اول با مادرش صحبت کنم؟ لبخندی زدم و گفتم: _مامان جان مثل اینکه شما از من مشتاق‌ترید... _من بخاطر خودت میگم، از وقتی حرف این دختره تو خونه‌اس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می‌ترسم... مادرم با تعجب حرفم رو بریدو گفت: _چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟ _دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه... بعد آروم ادامه دادم: _انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می‌دونید ما با هم فرق داریم. _کاش یکی مثل خودمون رو می‌خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا... نذاشتم ادامه بده و گفتم: _نگو مامان، حتی فکرش دیونم میکنه. بلند شدم که به اتاقم برم، مامان گفت: _میوه بخور بعد. دلخور گفتم: _دیگه از گلوم پایین نمیره. روی تختم دراز کشیدم و گوشی رو دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می‌خواست این رو براش بنویسم. اول اسمش رو صدا زدم، طول کشید تا جواب بده. نوشت: _بله. نوشتم: _یه دنیا دلم گرفته.. چند دقیقه‌ای طول کشیدو پیام داد: _می‌خواید حالتون خوب بشه؟ نمی‌دونم چه اصراری داشت ضمیر جمع به کار ببره. نوشتم: _آره خب. _با خدا حرف بزنید. نوشتم: _باشه، ولی دلم می‌خواست تو آرومم میکردی... _حرف از محالات نزنید. براش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد. همونطور که دراز کشیده بودم انقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
دستام رو توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به اومدنش نگاه میکردم. انقدر دلتنگش بودم که نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاش سُر خوردو تو چشمام افتاد، لباش به لبخند کش اومد. تعجب کردم، احساس کردم چشماش برق می‌زنن. لب زدم و با سر سلام کردم. اونم با باز و بسته کردن چشماش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالیش رو بپرسم. گوشی رو برداشتم و فوری پیام دادم، تا دلیلش رو بدونم. حسی به من می‌گفت این خوشحالیش مربوط به منِ. بعد از اینکه پیام دادم، منتظر جواب موندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد رو دیدم که به طرف کلاس می‌اومد. وارد کلاس شدم، نگاهمون به هم افتاد و اشاره‌ی نامحسوسی به گوشیم کردم، و بهش فهموندم که گوشیش رو چک کنه. بعد از اینکه استاد اومدو شروع به صحبت کرد. صدای پیامش اومد. باز کردم نوشته بود: _مامان گفت: برای آشنایی می‌تونید بیاید. انگار دنیا رو یک جا به من دادن. انقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همونطور که به صفحه‌ی گوشیم نگاه میکردم، گفتم: _واقعا؟ سکوتی در کلاس حکم فرما شدو همه نگاهشون به طرفم کشیده شد. بی‌اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیش مواجه شدم. فقط تونستم با همون لبخندی که روی لبم بود بگم. _عذر میخوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کنه ارزشش رو داره. ولی استاد حرفی نزدو صحبتش رو ادامه داد. چشمم به راحیل افتاد اونم نگام میکرد و چشماش می‌خندید. انگار از چشمام فهمید که هنوز باورم نشده و چشماش رو آروم باز و بسته کرد. با این کارش انقدر به من هیجان داد که دیگه نتونستم بنشینم. از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می‌خواست زودتر به مامان خبر بدم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش رو می‌پرسیدم. پیام دادم و اونم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر. نتوانستم دیگه صبر کنم با ذوق به مامان زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی اومد. _الوو... با هیجان گفتم: _سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟ یه خبر خوش برات دارم که تا بشنوی کلا خواب از سرت میپره. _چی شده؟ _الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می‌تونیم بریم خونشون، واسه... _اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب میذاشتی شب میومدی میگفتی دیگه. دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زدو برجکم رو منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: _خب زنگ زدم خوشحالتون کنم. خمیازه‌ای کشیدو گفت: _بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودن. _مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده. خنده‌ای کردو گفت: _اگه دعاهای من می‌گرفت که آخر هفته می‌رفتیم خونه نیلوفر اینا خواستگاری. از حرفش تعجب کردم و گفتم: _مامان شما که خودتونم پیگیر بودید. نگید که... _پیگیر بودم چون می‌خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم. نفسش رو بیرون دادو گفتم، پس من زنگ بزنم برادرت و... _نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم. پوفی کردو گفت: _خیلی خوب، فعلا خداحافظ. به سرعت گوشی رو قطع کردو منتظر نموند تا خداحافظی کنم. چی فکر میکردم چی شد. تو محوطه‌ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلی‌های کنار بوفه نشسته بودن و طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بودو اونم چیزی مقابلش نبود. نمی‌دونم چرا اکثرا چیزی نمی‌خورد. سوگند طوری باهاش صحبت میکرد که احساس کردم از چیزی عصبانیِ. راحیل سرش پایین بود و با گوشه‌ی کتابی که روی میز بود ور می‌رفت و گاهی سرش رو بالا میاوردو‌ نگاش میکرد و حرفش رو تایید میکرد. خیلی کنجکاو شدم که بدونم با اون تحکم به راحیل چی میگه. میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آروم رفتم و روی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش رو بالا می‌آورد سوگند جلوی دیدش رو گرفته بودو منم پشتم بهش بود. گوشیم رو در آوردم و خودم رو مشغولش نشون دادم. گوشام رو تیز کردم، شنیدم که می‌گفت: _تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه... زندگی من یادت رفته؟ تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه... این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا. راحیل گفت: _تو حق داری به خاطر تجربه‌ی تلخی که داشتی... ولی من هدفم با تو فرق میکنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد... انگار حرفش سوگند رو عصبانی کردو گفت: _دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، انقدرم اون مامانتو دق نده. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز سی و ششم چـله زیارت ِ عـاشورا . . . به نیابت از شهید احمد رضا عباسی ' التـماس دعـا
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
وقتشه همه جا رو محرمی کنیم از پروفایل گرفته تا دلا رو..🖤
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
💠جایگاه و پوشش زنان در ↫ایران باستان ↫مصر باستان ↫یونان باستان ↫روم باستان • • @patogh_targoll•ترگل