eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
932 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
سرمو به بازوی مامان تکیه دادم و ادامه دادم_ _روزای اول نامزدیم با آرش از دست کیارش خیلی حرص خوردم. همش دعا می‌کردم، مهربون‌تر بشه.درست موقعی که کم‌کم داشت خوب می‌شد.این اتفاق افتاد.حالا اوضاع خیلی بدتر شده کاش خوش اخلاق نمی‌شد ولی زنده بو مامان که تو سکوت به حرفام گوش می‌کرد سرش رو خم کرد و جدی گفت: _فکرت خیلی به هم ریخته،باید مرتبش کنی. زیادی از چیزای اضافی پرش کردی باید خونه تکونی کنی و اضافه‌ها رو بریزی دور. اینجوری انقدر پر میشه که آسیب می‌بینی _راست میگید.اصلا نمی‌دونم چرا اینجوری شدم. شاید چون نمی‌خوام پا روی دلم بزارم دارم آسمون ریسمون می‌بافم مامان اشاره‌ای به سرم کرد و گفت: _همه چی به اینجا بستگی داره.. پا روی دل گذاشتن یه اصطلاحه.. دل یه تیکه گوشته که واسه تصفیه‌ی خون توی قفسه‌ی سینه می‌تپه، همه چی توی ذهنته،باید با فکرت کنار بیای. توی یه کتابی خوندم،"فکر چیزیه که هر روز متولد میشه." هر چقدر به چیزی فکر کنی به همون اندازه داخلش فرو میری و بیرون اومدن ازش برات سخت‌تره. کاش و اگر و اما مشکلی رو حل نمیکنه _آخه گاهی نمیشه، آدم میدونه نباید فکر کنه، مشکل اینجاست که فکر از آدم اجازه نمی‌گیره، خودش وارد مغزت میشه _چون در مغزت رو دروازه کردی _مامان من هر روزم با فکر این که زندگیم چی میشه از خواب پا میشم. اونوقت شما میگید در مغزم رو ببندم _ببین راحیل زندگی تو راهش مثل روز روشنه. اگه میخوای رشد کنی با آرش ازدواج کن، ولی اگه میخوای به آرامش برسی فراموشش کن _آخه رشد به چه قیمتی؟ _گرونه راحیل. به خصوص برای تو قیمتش خیلی بالاست. برای به دست آوردنش شاید خیلی چیزا رو باید از دست بدی. ممکنم هست نیمه‌ی راه کم بیاری و این خیلی بدتره. پس اول باید خودت رو بشناسی با اومدن اسراء حرف مامان نصفه موند اسراء با موهای بهم ریخته کنار مامان نشست و رو به من گفت: _جلستون تموم نشد؟ یه ساعته منتظرم بیای بیرون، با مامان کار دارم _وا! تو که خواستی بخوابی _می‌خواستم بخوابم ولی مگه فکروخیال دانشگاه میزاره مامان گفت: _هنوز تصمیم نگرفتی میخوای بری یا می‌خوای یه سال دیگه درس بخونی؟ شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون اومدم روی تختم دراز کشیدم و به حرفای مامان فکر کردم. مامان درست می‌گفت، اول باید خودمو بشناسم نگاهی به گوشیم انداختم. آرش پیام داده بود: _بیداری بهت زنگ بزنم؟ جواب ندادم. دوباره نوشت: _چرا میخونی جواب نمیدی؟ راحیل دلم تنگ شده میخوام صدات رو بشنوم نمی‌خواستم جواب بدم، ولی این حرفش عصبانیم کرد و نوشتم: _بعد چهار روز بالاخره دلت تنگ شد؟ _راحیل باور کن گرفتار بودم، مژگان حالش یه کم بد بود. مدام باید با مامان به بچه سر می‌زدیم. آخه هنوز مرخصش نکردن مامانم واسه همین تو این مدت اذیت شد و حالش خوب نیست. همش تو رفت و آمدیم _مژگان چشه؟ _دکتر میگه افسردس ‌‌برای پس فردا هم که مراسمه دست تنهام، باید همه چی رو هماهنگ کنم، باور کن وقت آزادم فقط همون صبحاست که بهت پیام میدم دلم براش سوخت، شاید اونم حق داشت دلم نیومد بد اخلاقی کنم شاید این روزا دیگه هیچ وقت تکرار نشه. براش نوشتم: _میشه فردا زنگ بزنی الان دیگه دیر وقته _باشه... راحیل این روزا خیلی بهم سخت میگذره تنها چیزی که بهم انرژی میده یاد توئه. صبحا که بهت پیام میدم برای تمام روز انرژی می‌گیرم. راستی واسه مراسم از صبح میام دنبالت بیای خونمون _نه آرش، آدرس مسجد رو بده خودم با سعیده میام. اعصاب خونتون اومدن رو ندارم _مگه مامانت اینا نمی‌خوان بیان _فکر نمی‌کنم _عه! چرا؟ _حالا بعدا بهت میگم دیگه پیامی نفرستاد. فقط چند دقیقه بعد آدرس مسجد رو برام فرستاد. بعد هم نوشت برای دیدنت لحظه شماری می‌کنم نخواستم حال مادر آرش رو یا بچه رو بپرسم، یه جورایی از دست مادر آرش هم دلخور بودم. برای رسیدن به خواسته‌ش خواسته‌ی پسرش رو ندید می‌گرفت روز مراسم قرار شد با سعیده به مسجد بریم و مثل مهمونای غریبه یک ساعتی بشینیم و برگردیم وقتی رسیدیم مسجد با مادر آرش روبوسی کردم. خیلی سر سنگین برخورد کرد. مژگان کمی اون طرف‌تر با خواهرش درحال پچ پچ بودن. همین که خواستم برم با مژگان هم روبوسی کنم مادر بابک غافلگیرم کرد و محکم بغلم کرد و احوالم رو پرسید. منو به زور پیش خودش نشوند و شروع کرد به حرف زدن. سعیده هم اومد کنارم نشست چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سعیده کنار گوشم گفت، جاریت بد نگاهت میکنه‌ها.. بلند شدم رفتم با مژگان هم روبوسی کردم و قدم نورسیده رو تبریک گفتم. خیلی سرد جواب داد همون لحظه فاطمه هم از راه رسید. از دیدنش خوشحال شدم. حالش رو پرسیدم. با خوشحالی گفت: _راحیل حالم خیلی بهتر شده. مامان هر روز اون دکتر رو دعا میکنه. دیگه راحت‌تر کارام رو انجام میدم _خداروشکر فاطمه این بار فاطمه چادر نداشت یک مانتوی بلند پوشیده بود با شالی که خیلی خوب روی سرش بسته بود ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
وقتی گفتیم عدم رعایت حجاب و ولنگاری، زن‌ها رو میندازه تو رقابت باهم. گفتید نه… اینم اعتراف رفقای خودتون👀.. •@patogh_targoll•ترگل
عادی سازی روابط دختر و پسر تو نوجوونی میشه روشنفکری! اما همین اگه ازدواج بود، میشد کودک همسری :| ✍️نیره نوری •@patogh_targoll•ترگل
‌گفتگوی‌بدونِ‌ضرورت‌با‌نا‌محرم؛ سببِ‌بلاو‌گرفتاری‌شده‌و‌دلها‌را منحرف‌می‌سازد." -امیرالمؤمنین(ع)
ای کاش خونه هامون یه خروج اضطراری داشت که دَرِش باز می‌شد به بین الحرمین :)
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طاهای‌ما‌یاسین‌ما ای‌آیه‌هایت‌دین‌ما... (ص)
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
میگفت : اگردخترهامیدونستݩ همشون‌ناموس‌امام‌زمان‌هستݩ🌿 شاید دیگه‌آتیش به وجود مهدی‌فاطمه‌نمیزدن💔! شایدعکساشون‌رواز دست وپای نامحرم‌جمع‌میڪردݩ... شآیدحجابشوݩ‌و رعایت‌میکردݩ... اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدی🌱
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
. ● پاسخ مومن‌نسب به خسروپناه و عفاف هم امنیتی است، هم شناختی؛ هم قضایی است، هم فرهنگی؛ هم دولتی است، هم مردمی؛ هم شخصی است، هم عمومی… چرا را درک نمی‌کنید؟! @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
سلام🤗 عیدتون مبارک 😍 یه هدیه ی خاص براتون داریم ابتدا نیت کنید و از بین عدد ۱ تا ۱۰ یک عدد انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید و هدیه تون رو دریافت کنید😉 پاکت 1️⃣ پاکت 2⃣ پاکت 3⃣ پاکت 4⃣ پاکت 5⃣ پاکت 6⃣ پاکت 7⃣ پاکت 8⃣ پاکت 9⃣ پاکت 0⃣1⃣ دوستان این نامه‌ها برگرفته از توقیعات امام زمان برای شیعیانشون هست. این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه ی زیبا رو بهشون عیدی بدین🎁 💠تو هم یارِ مُنجی باش💠 👉🏼 @monji_yaran 🤏🏼
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
+پیامبر اکرم چه ویژگی هایی داشتند؟ 🤔 به دوستان عیدی بده، از جنس اطلاعات ؛) 🌱💡 عیدکم مبروک💙 @monji_yaran
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش و احوالپرسی کنه. من و سعیده یک جا دورتر از بقیه نشستیم. از نگاهای دیگران اذیت می‌شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خوندن کردم. اومدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره اومد و کنارم نشست. معلوم بود میخواد حرفی بزنه ولی دو‌ دل بود. بالاخره قرآن رو بوسیدم و بستم. _چیزی میخوای بگی فاطمه؟ _راستش آره، ولی نمی‌دونم بگم یا نه، شاید الان زمان مناسبی نباشه. سرمو پایین انداختم. _بگو فاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش. با کلی مِن و مِن گفت: _راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون رو بهش بدم. منم گفتم باید از خودت اجازه بگیرم؟ اخم کردم. _واسه چی؟ _میگه میخواد با مامانت بعدها حرف بزنه. سوالی نگاهش کردم. _آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار... حرفش رو تمام نکرد و غمگین نگام کرد. _فاطمه لطفا درست حرفت رو بزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟ _هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم _بگو دیگه نگران شدم _قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه _سعی میکنم _زن دایی روشنک گفته، انگار تو دیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با... دوباره حرفش رو نصفه گذاشت و این بار با استرس نگام کرد... حدس زدن بقیه‌ی حرفش زیاد سخت نبود "چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی با هم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی با من در ارتباطه." _فاطمه جان ما با هم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه فاطمه آهی کشید _راحیل یه چیزی یواشکی میخوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی _باشه، بگو _راستش زن دایی رسول تو رو واسه بابک درنظر گرفته... خیلی زیاد هم دلش میخواد تو عروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمیکنه هم آرش پسر داییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رو میزارن روی سرشون، قَدرِت رو می‌دونن. توام که نمی‌تونی با مژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رو نداشت چه برسه حالا که دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شماره‌ات رو بهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی میخواد خیالش راحت باشه سرم پایین بودو به حرفاش گوش می‌کردم، بغض راه گلوم رو بسته بود. حالا متوجه‌ی دلیل بی‌محلی مادر آرش شدم، فکر کردم چون عزاداره حوصله نداره. به چشمای فاطمه نگاه کردم، واضح نمی‌دیدمش هاله‌ی اشکی که بی‌اجازه خودش رو به چشمام رسونده بود رو با پلک زدن دور کردم _پس یعنی مامان آرش منو دیگه عروس خودش نمی‌دونه؟ من که هنوز حرفی نزدم فاطمه با بغض نگام کرد، همین که نگاهش با چشمام تلاقی شدن انگار اشکاش رو پشت پلکاش نگه داشته بود و با دیدن چشمای ابری من بهشون فرمان باریدن داد _راحیل ببخش منو، نباید می‌گفتم. باور کن دلم می‌سوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخورم. آخه چرا اذیتت می‌کنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو می‌فهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی _چی میگی فاطمه، من اصلا نمی‌فهمم فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش درمورد من تو این مدت حرفی نزده؟ _مگه میشه نگفته باشه، این طرفندای مادر شوهرته دیگه، فکر نمی‌کردم زن دایی انقدر خودخواه باشه _بهتر بگی نوه خواه فاطمه سرش رو پایین انداخت و فین فین کرد _پس یعنی این نگاها و پچ پچا یعنی این که شایعه‌ی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟ فاطمه شونه‌ای بالا انداخت. _حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل بلند شدم و از فاطمه خداحافظی کردم _کجا راحیل به این زودی؟ با بغض گفتم: _از اینجا میرم تا بتونم نفس بکشم. بدون این که از کس دیگه‌ای خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم _راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از اونجا دور شدیم _سعیده _جانم راحیل _وقت داری؟ _معلومه که دارم _یادته دو سال پیش با بچه‌ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه‌ی بزرگ بود؟ _میخوای بری اونجا؟ _آره _اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه، پرسون پرسون میریم دیگه به سختی راه رو از این و اون پرسیدیم و پیداش کردیم. جاده‌اش سربالایی بودو کمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، انقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم هیچ کس جز ما اونجا نبود، باد خنکی می‌اومد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیر پامون بود سکوت مطلق بود. تنها صدایی که می‌اومد، صدای تکونای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش می‌پیچید دورتا دور مزارها بدون حصار بود، سه مزار که با چهار پله از زمین جدا شده بودن کنار مزارشون نشستم و تمام بغضم و خالی کردم ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل