#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت328
نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید:
_موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدیم؟ دیگه باید همه نسبت ما رو بدونن.
_نمیدونم هر جور خودتون صلاح میدونید. احتمالا این حرفتون ربطی به فریدون نداره؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
_بیربطم نیست. دیروز پیام داده بود برگشته ایران. فهمیده شکایتت رو پس نگرفتی. وقتی نسبتمون رو بهش گفتم باور نکرد. گفت اینجوری میگم که با تو کاری نداشته باشه. فنی زاده گفت پیداش میکنه. نگران نباش حالا دیگه اون از ما میترسه چون اگه خودش رو نشون بده به ضرر خودشه.
_شما هر روز به هم پیام میدید؟
_بیشتر اون این کار رو میکنه. گاهی واقعا با حرفاش اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه منم جوابش رو بدم و بترسونمش.
از قنادی نزدیک شرکت یک جعبه شیرینی بزرگ خرید و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
_تنها قنادیه که صبح خیلی زود مغازهاش رو باز میکنه. شیرینیاشم حرف نداره.
هدیهاش رو آماده کردم و به محض سوار شدنش کیسهی هدیه رو مقابلش گرفتم.
_بفرمایید. این مال شماست. خودم دوختمش، امیدوارم خوشتون بیاد.
با لبخند گفت:
_برای منه؟
_بله، ناقابله.
هدیه رو از دستم گرفت و گفت:
_همین که شما افتخار میدی و هر روز با من همراه میشی خودش بزرگترین هدیهس. حالا مناسبت این هدیه چیه؟
جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
_به مناسبت پاره شدن پیرهنتون.
خندید.
_اگه بدونم با پاره شدن پیرهنم بهم توجه میکنی، هر روز یه بهونهای جور میکنم و برات پیرهنم رو پاره میکنم.
هر دو خندیدیم. موقع باز کردن کادو مدام تعریف و تمجید میکرد.
_حداقل وقتی پوشیدید و اندازتون بود تعریف کنید. اینجوری بعدا باید همهی تعریفاتون رو پس بگیرید.
دستم رو گرفت و روی چشماش گذاشت.
_هر چه از دوست رسد نیکوست. دستایی که به خاطر من این لباس رو دوخته باید روی چشم نگهشون داشت. ممنونم عزیزم.
قلبم خودش رو به قفسهی سینهم کوبید. صورتم داغ شد.
_شرمندم نکنید، قابل دار نیست.
هدیه رو باز کرد و با تحسین گفت:
_بهبه خانم هنرمند. چقدر رنگ قشنگی داره. این عالیه خانم. بعد نگاه عاشقانهاش رو به چشمام چسبوند و گفت:
_میدونی این یعنی چی؟
با لبخند نگاهش کردم.
_نه.
_یعنی من خوشبختترین آدم روی زمینم.
لبخندم جمع شد، باورم نمیشد کمیل چقدر راحت درمورد خوشبختی حرف میزد، چقدر خوشبختی رو آسون گرفته بود.
یعنی من میتونستم خوشبختش کنم؟
_چقدر به همه چی زیبا نگاه میکنید... یه پیراهن دوختن کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.
اونم لبخندش جمع شد و چهرهش رو غم گرفت. آهی کشید و گفت:
_کوچکترین کارت برام دنیا میارزه. چطوری برات بگم از روزایی که بدون تو گذروندم. شبایی رو که با رفتنت برام یلدا شدن. من الان قدر ثانیه ثانیهی لحظههام رو با تو میدونم. راحیل تو معجزهی زندگی منی، ازدهمون اول هم مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی. محال بود خانوادهات با این طرز تفکر اجازه بدن تو بیای و مراقب ریحانه باشی، اونم یک سال و اندی.
نگاهش رو تو چشمام چرخوند.
_واقعا مثل معنی اسمت حورالعینی برای من.
سرم رو پایین انداختم.
_ولی معنی اسمم اینی که گفتید نیست. _شما، همنامِ یکی از فرشتههای خدایید.
حورالعین هم یعنی فرشته.
بعد پیراهن رو روی صندلی عقب گذاشت و دوباره تشکر کرد.
_رفتیم خونه میپوشم. مطمئنم خودش رو فیت تنم میکنه، چون با دستای تو دوخته شده.
از تعبیرش خجالت کشیدم.
_راستی امروز با هم میریم خونه، هم ریحانه دلش برات تنگ شده، هم حاج خانم و حاج آقا ازم قول گرفتن که ببرمت.
ماشین رو داخل پارکینگ شرکت برد و گفت:
_فقط امروز رو من جلوتر میرم تو چند دقیقه بعد بیا. میترسم همه پَس بیوفتن یهو ما رو با هم ببینن.
به طرف آسانسور راه افتاد.
گفتم:
_پس من یه تلفن میزنم و بعد میام بالا. عه؟ شیرینی رو نبردید.
برگشت و گفت:
_مگه برام حواس میزاری.
جعبه شیرینی رو برداشت، پیراهن رو هم گذاشت روی جعبه و گفت:
_نمیتونم صبر کنم تا خونه، میرم بالا میپوشمش.
از حرفش خوشحال شدم و گفتم:
_پس صبر کنید وقتی من اومدم بپوشید، میخوام ببینم چطوریه توی تنتون.
دستاش رو روی چشمش گذاشت و رفت.
بعداز رفتنش همونطور که شمارهی شقایق رو میگرفتم به این فکر کردم که کمیل چقدر امروز یکی دیگه شده بود. یاد حرف اون روز مژگان افتادم که گفت، گاهی آدما مهربونیای خاصشون رو نگه میدارن برای آدمای خاص زندگیشون.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت329
تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد.
_به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمهی "رحمانی" رو با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن.
_سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام.
_وا! توی پارکینگ چیکار داری؟ مگه ماشین خریدی؟
_نه بابا، من اصلا رانندگی بلد نیستم.
مکثی کرد و گفت:
_البته جدیدا یه چیزایی شنیدم ولی باورم نشد.گفتم امروز که اومدی از خودت بپرسم.
_چی شنیدی؟
_این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که اومدی اینجا دل بعضیا رو بردی.
خندیدم و گفتم:
_به من از این وصلهها نمیچسبه. امروز با شوهرم اومدم.
هینی کشید و گفت:
_تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم سرکاریه؟
_چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست.
_عه؟ راحیل واقعا میگی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟
با خنده گفتم:
_خودش اومد بالا.
کمی سکوت کرد و گفت:
_اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاقتر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم میخواد شیرینیش رو بهمون بده.
بعد با افسوس ادامه داد:
_اینم پرید رفت، اینم یکی رو زیر سر داشته که کسی رو محل نمیداده. ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا.
همینطور حرف میزد
بعد دوباره مکثی کردو پرسید:
_راستی تو چی گفتی؟ گفتی آقاتون میخواد بیاد بالا؟ شوهرت میخواد بیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی...
حرفش رو بریدم.
_شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟
با صدای مضحکی گفت:
_جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من از اینجا در آسانسور رو میبینم کسی نیومد.
توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش میخندیدم.
_وا! شقایق الان از جلوت رد شد.
_نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستهس.
بعد خندید.
_نکنه گیر کرده توی آسانسور، همین اول کاری بیشوهر شدی رفت.
_زبونت رو گاز بگیر، خدا نکنه.
دیگه نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم.
_واقعا که چقدر تو باهوشی، فقط ادعا داری...
سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکر میکنه و تیکههای جورچین یافتههای ذهنش رو کنار هم قرار میده.
_چقدر خنگی دختر. الان میخوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی.
ناگهان فریاد زد.
_راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی و تو... یعنی شما دو تا با هم...
خندیدم.
_باورم نمیشه راحیل، جون من راست میگی؟ راحیل میکشمت، این همه وقت من رو سر کار گذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا از اول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی درموردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی. وای چه خبر داغی، الان اینجا رو میترکونم.
همون لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید:
_شما راحیل خانم هستید؟
با تعجب گفتم:
_بله.
_ببخشید یه نفر بیرون با شما کار داره.
با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم.
_اونجا که کسی نیست.
_چرا بیرون کنار خیابون هستن.
بعد خودش جلو راه افتاد و منم بدون فکر دنبالش.
شقایق هم از اونور خط، مدام خط و نشون برام میکشید.
_راحیل بیا بالا دیگه، تو پارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من میدونم و تو.
_باشه قطع کن.
بعد اینکه تلفن رو قطع کردم. موقعیتم رو بهتر سنجیدم کمی استرس گرفتم.
با خودم گفتم بهتره به کمیل اطلاع بدم.
همونطور که شمارهی کمیل رو میگرفتم و سرم تو گوشیم بود،بدنبال اون خانم از پارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابون رسیدیم
گوشی رو روی گوشم گذاشتم و منتظر شدم.خانم رفت.همینطور که با تعجب به رفتنش نگاه می کردم،یادم اومد که کمیل گفته بود فریدون برگشته.قصد برگشت کردم که با دیدن فریدون با اون لبخند دندون نمای چندشش خشکم زد.یک مرد تنومند هم پشت سرش ایستاده بود،که قیافهی خشن و ترسناکی داشت با سیبیلایی که تو اولین نگاه خیلی به چشم میاومد
صدای کمیل رو از پشت خط شنیدم
_حورالعین من تشریف بیار دیگه
زبونم قفل شده بود، نمیتونستم حرف بزنم. فریدون جلوتر اومد.
_چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم
صدای فریاد کمیل رو شنیدم.
_یا امام زمان،تو کجایی راحیل؟
اون جلو میاومد و من عقب عقب میرفتم.
تک و توک رهگذرا هم با تعجب از کنارمون رد میشدن.با خودم گفتم تا بهم نزدیکتر نشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم با خودش آورده که منو بدزدن.از این هر کاری برمیاد.پا به فرار گذاشتم، همهی قدرتم رو تو پاهام جمع کردم و تا میتونستم دویدم. اونم دنبالم میاومد،
_من که کاریت ندارم، چرا فرار میکنی؟
انقدر نزدیکم شده بود که حرفاش رو واضح میشنیدم.
فریاد زد:
_تو که انقدر میترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودشم نمیدونه
کیه؟
چیه؟
در ظاهر میخنده اماو حشت داره ازاینکه قبول کنه
تبدیل شده به یک کالای جنسی
میگه من یک انسانم!!!
بهنظرتون خودشو چند فروخته که تهش به این شادی کذایی برسه؟
#زن_در_غرب
#جنبش_کذایی_ز_ز_آ
•@patogh_targoll•ترگل
🔴 زن زندگی آزادی که فقط روسری برداشتن و گشتن نیست
این سختیها و مشقات به اسم آزادی و برابری به زن تحمیل میشود و تهش هم مرد غربی چند درصد بیشتر حقوق میگیرد و زن هم در هزینه خانواده مشارکت پنجاه درصدی دارد.
✍عالیه سادات
🔴 #نیمه_پنهان_غرب
•@patogh_targoll•ترگل
صدا ۰۳۰.m4a
4.07M
✅فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است
🎙 سرکار خانم کفاش حسینی
مبانی عفاف در خانواده
( اثرات رعایت نکردن حریم عفاف و بدپوششی دختران بر پسران نوجوان)
🎧 لطفا جهت ملکه شدن کاربرد عفاف در زندگی یعنی «غلبه ی رفتارهای عقلانی به جای رفتارهای هیجانی» صوت را بیش از یک بار گوش کنید.
#مبانی_عفاف
•@patogh_targoll•ترگل