17.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نقش زنان در جبهه مقاومت فلسطین
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
🌻🌿|°•
✔ با حجاب هم میشه افتخارآفرین بود
🌻 خانم فائزه کاشانیان
#بانوی_افتخار_آفرین
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تاثیر موی زن بی حجاب/دکترعزیزی
🔻توضیح جالبی درباره تاثیر بیحجابی زنان در جامعه
🔻تذکری بر آثار دردهای عاطفی که در جامعه بیبند وبار به وفور پیدا میشود
🔻کارمای بیحجابی، دلبریهای الکی
🔻ودر آخر به این نتیجه میرسیم چقدر با بیحجابی بدهیهای الکی برای خود درسا میکنیم
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#زن_عفت_افتخار
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
🔴 خانواده مرحومه #آرمیتا_گراوند عکسی "باحجاب" برای مراسم دخترشان انتخاب کردهاند ولی این مدت لاشخورهای رسانهای نه تنها دنبال عکس بیحجاب او برای انتشار هستند بلکه به فتوشاپ هم متوسل میشوند برای ارائه یک تصویر بدپوشش از این دخترک به مخاطب؛
خدا به این خانواده صبر دهد 🤲
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت357
میز ناهارخوری، وسط سالن گذاشته شده بود و روش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. با شمعهای وارمر حروف اول اسم من بین گلا نوشته شده بود.
انواع تنقلات و خوراکیا به طور زیبایی گوشهای از میز چیده شده بود.
لبههای میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکای قرمز به شکل قلب چسبونده شده بود.
اهل خونه تا ما رو دیدن تولدت مبارک گفتن و همگی با هم کف زدن.
با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مونده بود.
با تعجب و ذوقی که نمیدونستم چطور باید کنترلش کنم به کمیل نگاه کردم.
با خنده گفت:
_اگه زودتر نمیگرفتیم که غافلگیر نمیشدی.
_وای کمیل تو چیکار کردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش رو هم نمیکردم. پس تلفن یواشکیا واسه این بود؟
خندید.
_من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی.
از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همونجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مامان و اسراء ایستاده بودن و لبخند میزدن و این خوشحالیم رو دو چندان میکرد.
مادر و پدر کمیل با اون جثهی نحیفشون جلو اومدن و صورتم رو بوسیدن و تبریک گفتن.
مادر کمیل گفت:
_مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم رو گرفت و به طرف میز بُرد.
ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش.
مامان و بقیه هم اومدن و تبریک گفتن. از همه چند باره تشکر میکردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطور تونسته همهی اینا رو هماهنگ کنه و چیزی به من بروز نده.
روی طبقه بالای کیک با کاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزا خاصن مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک"
روی طبقهی پایینی کیک چیزایی شعرگونه نوشته بود که به خاطر پایههای کیک و ریز بودن نوشتهها نتونستم بخونم.
مامان کنار گوشم گفت:
_راحیل جان لباسات تو اتاقه نمیخوای عوضشون کنی؟
با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برام لباس آورده بود تشکر کردم.
نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمعها روی کیک بود انداختم و گفتم:
_من میرم تو اتاق لباس عوض کنم.
با لبخند نگام کرد و سرش رو تکون داد.
لباسم رو که عوض کردم در حال مرتب کردن چادر رنگیم روی سرم بودم که کمیل وارد شد و گفت:
_چادر برای چی؟ نامحرم نیست.
با تردید گفتم:
_شوهر زهرا نمیاد؟
_نه، اون سر شام میاد.
بعد از نایلونی که دستش بود یک گیرهی سفید رنگ که گل پارچهای بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت:
_زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟
من که دیگه از این همه مهربونی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم:
_دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم.
خودش گیرهی روسریم رو باز کرد و طبق عادتش دستش رو داخل موهام بُرد و به همشون ریخت.
_همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم.
بیمقدمه دستام رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینهاش گذاشتم و گفتم:
_ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفنا اذیتت کردم. میدونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی.
سرم رو با دستاش گرفت و صورتم رو بالا گرفت و نگاهش رو به چشمام چسبوند و گفت:
_من باید به خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگه تا آخر عمر هم ازت تشکر کنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دو طبقه کیکه.
بعد دوباره بامزهتر از قبل لبش رو گاز گرفت .
_الانم فاصله رو رعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟
دستام رو از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم رو گرفت و گذاشت روی چشماش و بوسیدشون.
_همیشه روی چشمام نگهت میدارم عزیزم.
بعد از اتاق بیرون رفت.
من موندم و این همه عشقی که به پام ریخته بود. انگار حرفاش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود.
تقهای به در خورد. سعیده سرش رو داخل آورد و گفت:
_بیام داخل؟
_بیا عزیزم.
وارد شد و در رو بست. سر به زیر گفت:
_راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام.
دستش رو گرفتم.
_مگه خودشون دعوتت نکردن؟
_چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد.
روی زمین نشستم و اونو هم کنارم نشوندم.
_خب پس مشکلی نیست، نگران نباش.
سر به زیر شد و پرسید:
_من بیشتر نگران توام.
نگاهش کردم.
_چرا؟
_راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم...
حرفش رو بریدم.
_ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمیکنم. من همهی این اتفاقات رو یه بازی میدونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگام میکنه ببینه چیکار میکنم. میتونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت358
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو درنظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقا رو پیش بینی کنی.
سعیده آهی کشید.
_درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمیتونی بیخیالش بشی.
_آره خب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه. سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم.
سعیده سرش رو به بازوم تکیه داد.
_همیشه به این جمله خاله فکر میکردم. یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید.
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزئیشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی نباید کنارش بزاری. آره حرفات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه.
بعد صاف نشست و لبخند زد.
_البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه.
بعد روبهروم نشست.
_مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت میکرد.
_امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم.
_معلومه که داری.
بعد نگاهش رو تو صورتم چرخوند.
_بیا یه کم آرایشت کنم.
_نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا.
_عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور.
جشن با بامزه بازیای بچههای زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک رو برای تقسیم به آشپزخونه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش برم.
کیک بالا رو جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
_بیا ببین این مخصوص خودم و خودته
بالاخره تونستم نوشتهاش رو بخونم.
"خوش آمدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشهی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی، آمدنت را باور داشتم."
پس میخواست فقط من نوشتهها رو بخونم که استتارش کرده بود.
تو آشپزخونه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک رو تقسیم کردیم و داخل پیش دستیا گذاشتیم. بچههای زهرا خانم به کمک داییشون اومدن و پیش دستیا رو داخل سینی گذاشتن و برای مهمونا بُردن. انقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودن که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همونطور که قربون صدقهشون میرفت تیکهی بزرگی از کیک براشون تو بشقاب هاشون گذاشت و گفت:
_بیاید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم.
در حال خوردن کیک گفت:
_راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام.
_مگه با هم نمیریم؟
_نه، جنابعالی تا من بیام میشینی چمدون میبندی که تا اومدم راه بیوفتیم بریم.
با تعجب گفتم:
_کجا بریم؟
_شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفا. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن.
_خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم.
_چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره.
نمیدونستم تعجب کنم یا ذوق.
_میگم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمیگی.
انگشتش که کمی خامهای شده بود رو به بینیم زد و گفت:
_به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من.
_حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده وگرنه همین مدیرا رو قبلا میگفتن رئیس.
بلند خندید و گفت:
_در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم.
_پس چیکار میکنی؟ الان من دلم میخواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربون نگام کرد. بعد لباش رو جمع کرد و گفت:
_فکر کنم زورگویی باشه.
نوک انگشتم رو کمی به خامهی کیک آغشته کردم رو روی دماغش زدم و گفتم:
_چقدرم به هیکلت زورگویی میادا.
با خنده گفت:
_باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع میکنیم و فردا هم دوتایی میریم. الان خوبه؟
_آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون.
_این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمیکردی؟
_همونجا که این مهربونیا و بامزگیای تو بوده.
_دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم
_فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت359
قبل از این که سفرهی شام رو بندازیم کمیل پسرهای خواهرش رو فرستاد تا پدرشون رو صدا بزنن. ولی اون نیومد. گفته بود که سرش درد میکنه.
زهرا آروم کنار گوش کمیل گفت:
_داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد.
کمیل ابرویی بالا داد و گفت:
_من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم.
زهرا خانم شرمنده گفت:
_میدونم، اما اخلاقش رو که میدونی چطوریه. یه کم کینهایه؟
کمیل همونطور که تکیهاش رو از کابینت برمیداشت گفت:
_آخه کینه چی آبجی؟ خودتم میدونی سرمایهی اولیهی این خونه مال خودم بوده. بقیهی پولشم که بابا داد قرار شد زمینی که تو شهرستان دارم بفروشه به جاش برداره. حالا بابا اون زمین رو نمیفروشه تقصیر منه؟
_میدونم داداش. حق با توئه. چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه. میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش میفرستم.
_نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش. ولی آخه داره اشتباه میکنه. یعنی من میخوام حق خواهرم رو بخورم؟
بعد نفسش رو محکم بیرون داد و بلند شد و رفت.
زهرا خانم سرش رو تکون داد و گفت:
_میبینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو میبینی؟
برای دلداریش گفتم:
_نگران نباشید. کمیل راضیشون میکنه.
_میدونم، کمیل تکه به خدا. همیشه کوتاه میاد. میدونم به خاطر زندگی منه. حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه. وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش میگرفت. داداشم اهل مداراست. به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه. راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا میکردم که به خواستش برسه.
بعد آهی کشید و ادامه داد:
_داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چند سال پیرش کرد. از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد. خدا رحمتش کنه. قسمت اونم اونجوری بود دیگه.
بعد با لبخند ادامه داد:
_کمیل خیلی خاطرت رو میخواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله. به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده.
همون لحظه کمیل و شوهر خواهرش یاالله گویان وارد شدن.
زهرا زیر لب قربون صدقهی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدما همیشهی خدا از همه طلبکارن.
شب از نیمه گذشته بود. با کمک پدر و مادر کمیل خانه رو مرتب کردیم.
پدر کمیل پیرمرد مهربون و خون گرمی بود. هر وقت صدام میکرد، یک پسوند بابا پشت اسمم میاورد. این جور صدا کردنش رو خیلی دوست داشتم. شاید اونم میدونست که دختری که پدر نداره چقدر تشنهی شنیدن این کلمهاس.
بعد از تمام شدن کارا حاج خانم گفت:
_من با ریحانه تو اتاق میخوابم شب بخیر.
پدر کمیل اشارهای به من کرد و گفت:
_بیا یه کم بشین بابا خسته شدی.
کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
_آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید.
_کاری نکردم بابا. من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی.
بعد دستم رو بین دستای زحمت کشیدهاش نگه داشت. دستایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده.
_همهی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد و به خاطر وجودت هزار بار خداروشکر کردم.
بعد آهی کشید.
_راحیل بابا، من تا وقتی زندهام برات دعا میکنم. میدونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی و میکنی. زهرا همیشه تعریفت رو میکنه. تو با زهرای من برام فرقی نداری.
بعد نگاهش رو تو چشمام چرخوند و با لبخند گفت:
_اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو.
هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش رو مرتب میکرد. پرسید:
_چی میگید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو میزنی؟
دوباره خندیدیم. به این فکر کردم که چقدر خوبه خانواده همسرت دوستت داشته باشن و برای داشتنت خدا رو شکر کنن.
هر دو کنار چمدون نشسته بودیم و لباسامون رو مرتب تو چمدون میچیدیم که نگاهمون تصادف سختی با هم کردن.
قلبم ضربان گرفت.
_کمیل.
_جانم عزیزم.
_یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
لباش رو کمی کج کرد و گفت:
_کی دروغ شنیدی؟
_نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده.
_خدا به خیر بگذرونه، بپرس.
_تو که میتونستی طبقه پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی. چرا این کار رو نکردی؟
_چی شده که اینو میپرسی؟
_همینجوری.
همونطور که وسایل خطاطیش رو تو چمدون میگذاشت گفت:
_از کجا پرستاری مثل تو پیدا میکردم؟
_قرار شد راستش رو بگی دیگه.
یک تابلوی زیبا رو که با خط خودش نوشته بود داخل چمدون گذاشت.
_خب میخواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه. اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود.
میدونستم اگه یه بهونهی اساسی برای اومدن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحهدار بشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمیخوام زیر بلیط برادرت باشم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت360
برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو دانشگاه داری و نمیتونی تمام وقت پیش ریحانه باشی. اونم بیاد کمک کنه. شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه. البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون میخواد بشینید. ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم. فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه چون میترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم.
بلند شدم و کنارش نشستم و بوسهای از بازوش کردم.
_چقدر تو مهربونی.
دستش رو دور کمرم حلق کرد و منو به خودش چسبوند و با دست دیگهش موهام رو به هم ریخت و گفت:
_تو بیشتر.
_کمیل.
صورتش رو روی سرم گذاشت و لب زد.
_جونم.
_چرا از شکایتت صرف نظر کردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟
سرش رو بلند کرد و بوسهای روی موهام زد و گفت:
_اون روزا واقعا نمیدونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم. خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود. شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچهی من تو بغلش باشه. با خودم گفتم پرستار میگیرم، ولی به کی میتونستم اعتماد کنم که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره.
چند باری که تو رو دیدم. خانوادهات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید. توی دلم از خدا میخواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی. برای همین گفتم میخوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم. منم برای این که رد گم کنم پرسیدم. مگه شما بچه داری بلدید؟
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
_منم گفتم مگه بلد شدن میخواد. کاری نداره.
دستش رو کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونهام کرد.
_روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم. وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رو میبستی. دلم شور میزد. ولی وقتی صدای صوت دلنواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دلنشین از توی اتاق بلند میشد نفس راحتی میکشیدم. یادته اون موقعها ریحانه رو با این چیزا میخوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی. شبا که میخواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش میذاشتم آروم میشد و میخوابید.
با تعجب نگاهش کردم.
_کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟
خندید.
_خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم.
_چی؟
_این که اون چند باری که ازت خواستم باهام بیای بیرون میخواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم.
بیهوا مشتی روانه شکمش کردم.
_چقدر بدجنسی.
آخی گفت و دستم رو گرفت.
_اینو دیگه کشف نکرده بودم. پس دست بزنم داری.
تابلویی که داخل چمدون گذاشته بود رو برداشتم.
_کمیل من عاشق این خط نوشتن توام. چه شعر قشنگی، برای کی نوشتی؟
آهی کشید.
_اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم. هر روز که چشمم بهش میخورد آروم میشدم.
بعد بلند و آهنگین شعر رو خوند.
"همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف
همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف"
_خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟
_این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگهاش رو براش بنویسم. وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه مینویسم.
سرم رو روی سینهاش گذاشتم و با خودم فکر کردم. کشف کردن آدما خیلی سخته. کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع میکرد که با اون زوایای پنهان وجودی هر انسان رو کشف میکردیم.
شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازه تا بتونه وجودش رو کشف کنه.
پنهان موندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی تو یک بازی رایانهایِ. مدام باید تو محوطهی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام بشه و گیماور بشی.
شاید هم مثل پرندهای که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبسِ و زیباییهای خارج از اون رو درک نمیکنه و خودش رو تو اون دنیای کوچیکش خوشبخت احساس میکنه.
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم این چنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست
پایان :))🤍
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل