فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ نخواهید که اخرین روز شما، اولین روز حجاب تان باشد...
🔻 جملهای که باعث محجبه شدن یک خانم شد.
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#رهایی ازشب
#پارت_صدوهفدهم
دوباره میتونستم نگاهش کنم؟!
شاید بهتر باشه این کارو نکنم!
از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدن. بابت هر اتفاق تازه و کهنهای گریه میکنن. اگر امشب هم اونو نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایهی مزاح آمیزش گریه کردم!
جوابش رو ندادم. گفتم:
- من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردن. تلفن و آدرسم رو دادم خدمت اون خانم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره. وقتتون رو نمیگیرم. با اجازه!
او گفت:
- چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه.. البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم.
فاطمه و حامد نزدیکمون شدن. حامد گفت:
- حاج آقا ما رفتیم.. شام تشریف بیارید در خدمت باشیم.
تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودن من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم. تسبیح رو در دستم مشت کردم. خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید..
نه!!! صدایی عصبانی و ملامتگر در درونم فریاد زد:
- حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه.. حتی اگه تو عاشقش باشی..
مشتم رو تنگتر کردم. چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفرهی اونها بلند گفتم:
- با اجازهتون من دیرم شده. اونها حواسشون به سمت من معطوف شد.
فاطمه لبخندی زیبا و مهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..
گفت:
- برو عزیزم. درامان خدا..
حامد گفت:
- خدانگهدار خواهرم.
حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت:
- خیر پیش.. موفق باشید.
ازشون جدا شدم. دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست از عشق او کشیدم پس چرا به یکباره انقدر بیقرار و ناآروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از او نگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم.. دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم..
رسیدم خونه.
در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد. با تعجب خم شدم و بازش کردم. با خطی آشنا نوشته شده بود:
" سلام عزیزم. اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام و رفتاراتم ازت عذرمیخوام. خیلی تنها و بیکس شدم.. دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم "
لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سروکلهش پیدا شده بود. چطور جرأت کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه؟! داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:
- عسل..
قلبم از حرکت ایستاد. سرم رو برگردوندم. نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و با صورتی گریون نگاهم میکرد.
او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پلهها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم. داخل خونهم رفتم و به سرعت در رو بستم. کمی عذاب وجدان گرفتم. چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد. او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:
- عسل تو رو خدا درو باز کن.. من بهت پناه آوردم نامرد! منو بزن.. محل سگم نزار ولی بزار چند دقیقه بیام تو باهات حرف بزنم. خیلی داغونم..
هق هق گریهش بلند شد..
کاش در رو باز نمیکردم. کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت..
وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد. چیزی نپرسیدم. حتی حلقهی دستم رو دور تنش نچرخوندم. مثل مجسمه ایستادم تا او گریههاش تموم بشه.
چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید. هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست.
- خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟!
نگاهش نکردم. فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد. چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم.
گفت:
- من شاید یه کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم.. از من چیزی به دل نگیر..
اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبیت..
پوزخندی زدم.
او فکر میکرد من از کارهای دیگهش خبر ندارم.
با لحنی خشک و عصبی پرسیدم:
- چی شده.؟
او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرش رو کج کرد و با بغض گفت:
- مسعود بیشرف بهم خیانت کرده..
یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قیدو بندی هم بودند؟
گفتم:
- خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابستهی مردی شد؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوهجدهم
نفس عمیقی کشیدم:
- شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمیکنم.. آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟!
او سرش رو محکم گرفت و گفت:
- آره.. من واقعا یک احمقم..
پرسیدم:
- حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟!
نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت:
- نمیخوام اون صحنه بخاطرم بیاد.. نمیدونی تو چه وضعی دیدمشون.. آشغال بیهمهچیز...
با تعجب پرسیدم:
- کجا؟؟!!!
او با صدای نسبتا بلندی گفت:
- شرکت.. تو اتاقش.. با اون ذهتاب تاپاله..
یاد ذهتاب افتادم!
زن مطلقهی چهل و چند سالهای که چاق و قد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد.. او بیشتر شبیه احمقها بود تا معشوقه دوم!!!
حالا فهمیدم چرا نسیم انقدر با این خیانت به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمرهاش از نسیم کمتر بود.
سعی کردم جلوی خندهام رو بگیرم.
دلداریش دادم:
- بالاخره یه روز اینو میفهمیدی. چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بیقیدوبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان.. من و تو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو.
او با کلافگی از جا بلند شد و به سمتم چرخید..
- بس کن تو رو خدا عسل.. عین خانوم جلسهایها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه! همهی مردها آشغالن.. از مسعود گرفته تا کامران و اون ملاهه.. فقط نوع خیانتشون فرق میکنه.. تو فکر کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافهت رو عین مادرمردهها درست کردی خدا میگه بهبه عجب بندهای.. آهای فرشتهها ببرینش بهشت؟؟! کدوم بهشت احمق!! بهشت و جهنم همین دنیاست ..
که الان ما سهممون جهنمه..
گفتم:
- باشه حق با تو.. بهشت و جهنم دروغ.. ولی اگه به بهشت و جهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمیکنی بری بهشت؟؟!!
او با کلافگی دور خودش چرخید.. پیدا بود دلش سیگار میخواد..
گفت:
- چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو میکردم.. ولی حیف که خدا شانس رو به کسی میده که لیاقتش رو نداره!
خندیدم!
- میشه بگی چه شانسی تو زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟
او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت و اندوه گفت:
- همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن.. اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم.. کلی کیف میکردم!
او چقدر کوته فکر بود. با اینکه میدونستم فایدهای نداره ولی گفتم:
- مگه تو نمیگی همهی مردها خائن و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر میکنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی.. چیزی کم نداری.. چرا انقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟
او تمام سعیش رو میکرد فحشم نده گفت:
- خیلی این روزا حال بهم زن شدی.. میدونم داری ادا درمیاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو میبینم که سرت به سنگ میخوره و خودت میشی.. من کی گفتم دلم میخواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفادهی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم.
به حماقتش خندیدم:
- چه خوش خیال!!
او لحنش رو تغییر داد و پرسید:
- راسته که کامران ازت خواستگاری کرده و تو جواب رد بهش دادی؟!
با ناراحتی گفتم:
- شما که اخبار منو بیشتر از خودم میدونید پس دیگه واسه چی سوال میپرسی؟
او خودش رو به اون راه زد.
گفت:
- ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست میکنی؟ بخدا هیچکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمیکنه.. چه برسه به تو که..
حرفش رو خورد.
او چقدر زبانش تلخ و بیادب بود. دوباره همهی کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم. با عصبانیت گفتم:
- حرف دهنت رو بفهم.. درسته سایهی پدرومادر بالا سرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق میکنه با آدمهایی که خونواده دارن و انگار ندارن..
او فهمید چه گندی زده! گفت:
- بابا چرا انقدر حساسی.. تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم..
این هم معذرت خواهی به سبک نسیم بود!!
تحمل دیدنش رو نداشتم. بلند شدم تا به بهونهی کاری به آشپزخونه برم. چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟! از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تو نمیدونی داری با بیحجابیت چیکار میکنی؟؟
🎙 استاد پناهیان
#تحکیم_خانواده
#حجاب
#حیا
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از 💠واجب فراموش شده☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ماهه داریم هاون میکوبیم!
🔰به آمرین به معروف بپیوندید👇
💠 @aamerinebemaroof
هدایت شده از •∞﴿بـَـنـاتُ الـشُّـهَـداء﴾∞•🇵🇸
دعوتید به جشن هفته وحدت🙂💚
با کلی برنامههای شاد و مفرح😍🥳
🔸زمان: سه شنبه ۲۷شهریور
🔹ساعت: ۱۵.۴۵عصر
🔸مکان: نرجس۳، فرعی۴، پلاک۳۵، طبقه۳
هیئت دخترانه بنات الشهدا
منتظر حضور قشنگِ تکتک شما هستیم😇🫀
#هیئت_هفتگی
#هیئت_دخترانه_بنات_الشهدا
- برای دیدن برنامهها و اطلاع رسانیهای بیشتر عضو کانال ما شوید🪴🤍
@Banat_al_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش دختران تهرانی به «ون حجاب» در میدان ولیعصر (عج)
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
🇮🇷 جنابِ جمهوری اسلامی ایران
✍ جناب جمهوری اسلامی ایران! سود تو از #حجاب چیست؟ چرا خود را به آب و آتش میزنی و مقابل بیحجابی میایستی؟ این همه انرژی صرف میکنی برا #حجاب که چه شود؟! بگذار مردم بیحجاب شوند!
🗽 بگذار خود آنچه را که #غرب به آن رسیده لمس کنند..
بگذار سدّ #حجاب شکسته شود و کار به جاهای باریکتر کشیده شود..
بگذار یکبار #غرب را تجربه کنند و ببینند که #بیحجابی آغاز است اما پایان نیست!
👨👩👧👦 آری! بگذار خود لمس کنند #حجاب که رفت، خیلی چیزهای دیگر هم میرود!
#خانواده هم میرود!
انسِ انسانی هم میرود و جای خود را به انس و زندگی با حیوانات میدهد!
بله باید ببینند درد #حجاب نیست! درد نفسِ سرکش و تنوع طلب انسان است که به صرفِ کنار رفتن #حجاب راضی نمیشود.. باید آنقدر مسیر لجنزارِ #غرب پیموده شود تا نفَسها به شماره بیفتد!!!
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- تو اسلام به دختر هیچ توجهی نمیشه ⁉️
+ واینگونهاستمقامزندراسلام🧕🏻🤍
#زن_در_اسلام
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدونوزدهم
چند دقیقهی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد. انگار نه انگار که اون همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت. دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه. بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت:
- میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه!
خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم:
- جوابمو میدونی! من حساسیت دارم!
گفت:
- پس چیکار کنم؟
نگاه تندی بهش انداختم:
- هروقت رفتی از این جا بیرون، میتونی بکشی.
او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت:
- یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟
گوشیم زنگ خورد.
چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم. گوشیم توی کیفم بود. پشت خط فاطمه بود. چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود و میخواست بدونه در چه حالی هستم.
مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم. معذب بودم. گفتم:
- خوبم. ممنون. فردا باهم صحبت میکنیم. کاری نداری؟
فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد. با خودم گفتم فردا براش تعریف میکنم چیشده.
وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود. گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم.
پرسید:
- کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟
یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با اوصمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او دربارهی مسائل شخصیم وارد گفتگو بشم!
لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم.
او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت:
- نمیخوای تمومش کنی؟! همهی کسایی که باخدا میشن انقدر کینهای هستن؟!
بدون اینکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم:
- بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه.. خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیل که من کینهای نیستم.. ولی این به این معنا نیست که بتونم ببخشمت و بخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم.
او با ادا و اطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت:
- عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی.. من و تو رفیق چندین سالهایم.. هم من بهت احتیاج دارم هم تو..
سیب زمینی و چاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم:
- یک بگو مگوی ساده؟!! تو منو چی فرض کردی؟! تو و اون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو و حیثیت منو همه جا بردید.. درموردم کلی دروغ سرهم کردید.. حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟!
او صورتش رنگ باخت. آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما از اوناشیم؟!
بلند شدم و مقابلش با خشم و نفرت ایستادم.
- اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید.. فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی.. و شک نکن چوب این کارتم میخوری..
اون داد زد:
- چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب و داغون چیکار دارم آخه؟!
و بعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت:
- خانوم مؤمن با خدا تهمت نزن.
من هم متقابلا ضربهای به روی سینهش زدم و گفتم:
- بهتره خفه شی نسیم.. من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواستهتون برسید. چون من عزیزتر شدم..
او همیشه اهل تلافی بود.. دوباره ضربهی محکمتری به قفسهی سینهم زدو عین دیوونهها عربده کشید:
- برو روانی خل وچل!! همیشه تو توهم یک توطئهای!
دردم گرفت..
سیلی محکمی روی صورتش زدم و گفتم:
- تو داری عین دیوونهها عربده میکشی اون وقت من روانیام؟! تو هزار و یک آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دخترهی بیقید و بند لاابالی؟!؟!
چشمهاش مثل شرارههای آتش سرخ و وحشتناک شد.
به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد. چقدر زورش زیاد بود. انگار خماری دیوونهش کرده بود. شدت ضرباتش انقدر محکم بود که افتادم. سرم به پایه میز خورد.. سوزش بدی توی سرم پیچید و بیحال شدم..
بیحالیم وحشیترش کرد. نشست روی سینهم و بجای اون یک سیلی چند مشت حوالهی صورتم کرد و گفت:
- دفعهی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟ خودت میدونی من روانیام پس حواست به حرف زدنت باشه..
صورتم بیحس شده بود..
میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم. ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته!
با کل توانم گفتم:
- گمشو از خونه من بیرون.
او در حالیکه از روی سینهم بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید..
دونههای تسبیح پخش زمین شد..
دونههای تسبیح نه.. تکههای روحم بود که روی زمین میغلتید..
این اتفاق انقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم و عصبانیت به بازوهام توان داد. او در چشمهای من رد خشم رو دید...
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستم
با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم. درگیری سختی بینمون ایجاد شد.. او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم. همهی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و درحالیکه یقهی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم.. چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم.. حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم..
با صدای دورگهم گفتم:
- بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت.. گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون..
او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشهای و نفس زنان گفت:
- بهت نشون میدم که کی بد می بینه. دخترهی... (فحش های زشت ناموسی) خوب کردم به مهری و بقیه گفتم.. حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم..
از روی چوب لباسی روسری و مانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد در رو باز کرد و از خونه خارج شد..
صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد. گوشم رو تیز کردم. همسایهها پشت در ایستاده بودن و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودن. من انقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایهها خطاب به ما دونفر شکایت میکنن و حرف از پلیس میزنن..
نسیم در جواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت:
- تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز.. صدای همهمه میومد. هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت و نسیم جیغ میکشید برید گمشید اونور.. گمشید تا خودمو از پلهها پایین ننداختم..
خدایا داشت چه اتفاقی میافتاد؟ صدای ضرب و شتم میومد.. مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده.. در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشن و منو بیحجاب ببینن. پایههای مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم. چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم. نسیم و یکی از مردها با هم درگیر شده بودن. نسیم جیغ میکشید و فحشهای بد میداد. دویدم سمتش.
رو به همسایهها گفتم:
- تو رو خدا بیخیال شین این دیوونست. کار دستمون میده..
نسیم رو که روی مرد خیمه زده بود و و گوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم:
- نسیم ولش کن دیوونه.. ولش کن..
نسیم که نه روسری سرش بود نه حال و روز درست حسابیای داشت منو هل داد تا از پلهها پایین بره ولی زنها مانعش شدن. مرد همسایهای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه.. آقا رضا رو خونین و مالین کرده..
من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم:
- تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.. شما ببخشید..
آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت:
- تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سرتوعه. اینجا رو کردی کثافت خونه.. گمشو از جلو چشممون.. به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بیخیال نمیشم.. هر روز یک بساط.. یک بازی جدید.. ما تو این ساختمون جوون داریم.. بچه داریم.. معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون..
اون چی میگفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بیحرمتی قرار داد؟!!
گفتم:
- من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟
بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون.
نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد!
لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایهای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پلهها نفس زنان بالا اومد و گفت:
- در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره..
رحمتی گفت:
- آ باریکلا.. الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه..
نسیم تهدیدم کرد.. تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوهی خودش!
- عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایهها گفت:
- یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟
بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه
کرد و گفت:
- نچ نچ نچ نچ.. ببین چیکارش کرده.. چادرت چرا خونیه؟! زنگ بزنید اورژانس!
بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست!!
یکی از خانمها گفت:
- ما هم با همین مسئله مشکل داریم.. امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم..
رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت:
- شما چرا بری خانم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگهست..
با پاهایی خسته وارد خونهم شدم. اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟!
یعنی باز تماشا میکردم؟؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#گزارش
#بینالمللل
♨️ دادستان فلوریدا اولین مورد مجازات اعدام را بر اساس قانون جدید تجاوز به کودک اعلام کرد
🔻دیسانتیس در جریان یک رویداد امضای لایحه در اول ماه میگفت که این اقدام "برای حمایت از کودکان" است
🔻در اولین مورد دادستان مرکزی فلوریدا به دنبال مجازات اعدام برای مردی است که به تجاوز جنسی به یک کودک متهم شده است.
🔻تصمیم گلادستون برای درخواست مجازات اعدام مطمئناً چالشهای قانونی را به دنبال خواهد داشت، زیرا هم دادگاه عالی ایالات متحده و هم دادگاه عالی فلوریدا احکام اعدام را برای متجاوزان ممنوع کرده است.
📌 بالاخره به این نتیجه رسیدن که مجازات جنایت باید طوری باشه که بازدارندگی ایجاد کنه
🌐 منبع:https://www.tallahassee.com/story/news/local/state/2023/12/15/florida-man-first-death-penalty-indicted-child-rape-test-case-new-law/71930977007/
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ الگو صحیح
🔻این خانم در سن ۱۴ سالگی
کارشناسی ارشد میخوانند، خواهرشان هم نابغه است.
اما خب؛ چون با حجابند
نباید دیده بشن!
ولی ما منتشر میکنیم
و شما هم نشرش بدید
تا همه بفهمند که حجاب محدودیت نیست.
#جهاد_تبیین
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستویکم
در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایهها رو نشنوم.. دست و صورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایهها بجای نگران شدن به فکر آیندهی فرزندانشون بودن و منو تهدیدم میکردن..
اشکهام بیاختیار پایین میریخت..
چشمم به دونهی سبز رنگ تسبیح در گوشهی آشپزخونه افتاد.. بیتوجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دونههای تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم.. با هر دونهای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و نالههام بیشتر میشد.. کف آشپزخونه پر از خون بود.. ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دونههای تسبیح بودم..
صدای آژیر پلیس میومد.. ولی برای من مهم نبود.. من در زیر کابینتها دنبال دونههای تسبیح میگشتم!!
در رو محکم میکوبیدن اما چه اهمیت داشت هنوز ده دونه از یادگار الهام پیدا نشده بود!!
از پشت در صدام میزدن درو باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دونهها بود!!
دوباره در زدن. چارهای نداشتم!
دونههای تسبیح رو توی جیبم انداختم.
سمت در رفتم.. چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم.
حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایهها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودن.
مامور کلانتری گفت:
- همسایههاتون از شما شکایت دارن باید با ما به ادارهی پلیس تشریف بیارید..
ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایهها..
افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم و کبودیهای صورتم انداخت.
- با کی درگیر شدی؟؟
سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همهی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه..
نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون
شکایت میکنم..
افسر بهش گفت:
- زدی مرد به این گندگی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست.
من فقط نگاه میکردم.
افسر ازم پرسید:
- تعریف کن علت درگیری چی بود؟
جواب ندادم!
نسیم گفت:
- یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟
دستم رو با حرص مشت کردم. او چطور جرأت میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟
افسر با کنایه بهش گفت:
- تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟
نسیم لال شد.
افسر از شاکی پرسید:
- آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟
آقارضا که تمام سرو صورتش زخم بود گفت:
- جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونهی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره.. در هم زدیم اینا باز نکردن. صدای بزن بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون.. خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایهمون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا رو سرم آورد..
افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!!
نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت:
- من عصبانی بودم. اگه این آقا وسط دعوا و اون حال و روز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمیافتاد.
افسر رو کرد به من:
- با شما چیکار کنیم حالا؟
همسایههات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان. نمونهش هم حی و حاضر اینجا حاضره!
بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟
گلوم رو صاف کردم:
- من با کسی رفت و آمدی ندارم. به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وا نشده. من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی.. این حرف همسایههام یک تهمته.. تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون
افسر با تعجب نگاهمون کرد و گفت:
- مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم:
- نه..
پرسید:
- پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستودوم
گفتم:
- من که از مسجد برگشتم دیدم لای در خونم نامه انداخته.. نامهشو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه.. خیلی التماسم کرد اجازهی ورود بهش بدم. منم دلم سوخت راش دادم..
افسر پرسید:
- مگه اون ساختمون درو پیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟
گفتم:
- نه
افسر به نسیم نگاه کرد.
- چطوری وارد ساختمون شدی؟
- هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشد منم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.!
افسر آهی کشید.
از من پرسید:
- کس و کاری داری یا نه؟!!
به جای من آقای رحمتی گفت:
- اگه کس و کار داشت که این اوضاع و احوالش نبود!
چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی. از زیر چادر صورتهای اونها رو همونطوری که واقع بودن میدیدم.. سیاه سیاه!!
افسر گفت:
- خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا. اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم.
نسیم غر میزد و التماس میکرد.
من اما حرفی برای گفتن نداشتم. باورم نمیشد که بیجهت متهم شده باشم.
افسر صدام کرد. بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن..
صدام در نمیومد.. به سختی گفتم:
- من کسی رو ندارم..
پرسید:
- یعنی هیچ کسی رو نداری؟!
رحمتی با طعنه گفت:
- چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دقیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟!!
افسر گفت:
- آقا صحبت نکن شما.. بیرون واستا تا من بهت بگم.
رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت و با پوزخندی سرشو تکون داد.
بعد افسر رو به من گفت:
- اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه..
مثل باروت از جا پریدم.
- به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟!
من باید شاکی باشم! سر من شکسته.. من زخمیام.. به من توهین شده اون وقت من و بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟
- بههرحال همسایههات ازت شاکین.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم و معذور!!
چقدر غریب بودم..
با بغض گفتم:
- کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟!
گفت:
- به روابط غیراخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون..
نگاهی به سوی همسایههام انداختم.
با گریه از آقارضا پرسیدم:
- شما از خونهی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا انقدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید.. من چه کار غیراخلاقیای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟
او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بستهش چرخوند..
گفتم:
- باشه باشه آقارضا. همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه.. هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید.. تو روز محشر همتون با هم محشور میشید..
رحمتی حرفمو قطع کرد:
- مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم!
با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
- چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! انشاءالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد!
سروان گفت:
- بسه دیگه.. بحث نکنید..
بعد نگاهی به اون سه نفر کرد و گفت:
- بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم.
نسیم پرسید:
- من کجا میتونم گوشیم رو بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونوادهم.. دیرکردن..
افسر که در حال نوشتن بود بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
- بیرون تلفن هست!
خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از قبل گرفته بود. من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم. ساعت نزدیک یازده بود.. برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم.. فکرم فقط به یک نفر رأی مثبت میداد. ولی او هم نمیتونست اینجا باشه..
من همهی آبرومو برای اون میخواستم.. نه نمیتونستم بهش خبر بدم..
در باز شد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدن.
آقای میانسال گفت:
- مثل اینکه دخترم رو اینجا آوردن؟ نسیم پارسا
- بله دخترتون با یکی درگیر شده ازش شکایت شده.
کامران اینجا چیکار میکرد؟! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟! مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟! حتما کامران بخاطر من اینجا بود.. نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!!
کامران نگاهی گذرا بهم کرد. آب دهانش رو طبق عادت پشت سر هم قورت داد. صورتم رو ازش برگردوندم.. لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه. پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقارضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره.. همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! و حتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستن..!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
وقتی پارکینگ حرم امام رضا محل کار خانم آرایشگر شد
🔹«باورم نمیشد خانم ناشناس آن طرف خط دارد دعوتم میکند برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر به حرم امام رضا(ع) بروم؛ آقا با این دعوت، ما آرایشگران خدامحور را سربلند کرد». اینها را خانم آرایشگر مشهدی میگوید که از یک سال قبل در گروه آرایشگران «صیانه» برداشتن رایگان کاشت ناخن خانمها را شروع کرده و حالا بعد از ۲۰۰ مورد برداشت ناخن، در حرم رضوی پاداشش را گرفته است.
🔹بین تمام مشاغل برای خدمت به دستگاه اهلبیت(علیهالسلام)، آرایشگری شاید دور از ذهنترین حرفه به نظر بیاید؛ اما اهالیِ گروه آرایشگران خدامحور «صیانه» با اجرای طرح خودجوش «برداشتن رایگان کاشت ناخن» اثبات کردند آرایشگران هم میتوانند سرباز لشکر امام زمان(عج) باشند.
🔹حضور در موکبهای خدمترسانی به زائران در شهر مشهد در ایام شهادت امام رضا(علیهالسلام) و بالاتر از آن، حضور در حرم رضوی برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر، افتخارات بزرگی برای آرایشگران صیانه رقم زد.
🔗 گزارش کامل را اینجا بخوانید
•@patogh_targoll•ترگل
- آرایش جلویِ نامحرم🚫💅
◗...حتیٰ اگه واسه دلِ خودمون هم باشه اشکال داره؟ 👀🍃
#پاسخ_به_شبهه
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسبت به #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر بیتفاوت نباشیم
اگر کسی دید گناهی میشود گفت "به من چه" با آن گنهکار هر دو عذاب میبینند.
⭕️ اگر کسی دارد بیحجاب حرکت میکند و شما #امر_به_معروف کردید، این گفت "به تو چه" ! این دو بار عذاب میبیند.
#واجب_فراموش_شده
•@patogh_targoll•ترگل