eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تو نمیدونی داری با بی‌حجابیت چیکار میکنی؟؟ 🎙 استاد‌ پناهیان @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ماهه داریم هاون میکوبیم! 🔰به آمرین به معروف بپیوندید👇 💠 @aamerinebemaroof
دعوتید به جشن هفته وحدت🙂💚 با کلی برنامه‌های شاد و مفرح😍🥳 🔸زمان: سه شنبه ۲۷شهریور 🔹ساعت: ۱۵.۴۵عصر 🔸مکان: نرجس۳، فرعی۴، پلاک۳۵، طبقه۳ هیئت دخترانه بنات الشهدا منتظر حضور قشنگِ تک‌تک شما هستیم😇🫀 - برای دیدن برنامه‌ها و اطلاع رسانی‌های بیشتر عضو کانال ما شوید🪴🤍 @Banat_al_shohada
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش دختران تهرانی به «ون حجاب» در میدان ولیعصر (عج) @patogh_targoll•ترگل
🇮🇷 جنابِ جمهوری اسلامی ایران ✍ جناب جمهوری اسلامی ایران! سود تو از چیست؟ چرا خود را به آب و آتش می‌زنی و مقابل بی‌حجابی می‌ایستی؟ این همه انرژی صرف می‌کنی برا که چه شود؟! بگذار مردم بی‌حجاب شوند! 🗽 بگذار خود آنچه را که به آن رسیده لمس کنند.. بگذار سدّ شکسته شود و کار به جاهای باریک‌تر کشیده شود.. بگذار یکبار را تجربه کنند و ببینند که آغاز است اما پایان نیست! 👨‍👩‍👧‍👦 آری! بگذار خود لمس کنند که رفت، خیلی چیزهای دیگر هم می‌رود! هم می‌رود! انسِ انسانی هم می‌رود و جای خود را به انس و زندگی با حیوانات می‌دهد! بله باید ببینند درد نیست! درد نفسِ سرکش و تنوع طلب انسان است که به صرفِ کنار رفتن راضی نمی‌شود.. باید آنقدر مسیر لجن‌زارِ پیموده شود تا نفَس‌ها به شماره بیفتد!!! •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- تو اسلام به دختر هیچ توجهی نمیشه ⁉️ + و‌اینگونه‌است‌مقام‌زن‌در‌اسلام‌🧕🏻🤍 @patogh_targoll•ترگل
چند دقیقه‌ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد. انگار نه انگار که اون همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک می‌ریخت. دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه. بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت: - میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه! خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم: - جوابمو میدونی! من حساسیت دارم! گفت: - پس چیکار کنم؟ نگاه تندی بهش انداختم: - هروقت رفتی از این جا بیرون، میتونی بکشی. او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت: - یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟ گوشیم زنگ خورد. چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم. گوشیم توی کیفم بود. پشت خط فاطمه بود. چون حالاتم رو می‌شناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود و می‌خواست بدونه در چه حالی هستم. مطمئن بودم نسیم گوش‌هاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم. معذب بودم. گفتم: - خوبم. ممنون. فردا باهم صحبت می‌کنیم. کاری نداری؟  فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد. با خودم گفتم فردا براش تعریف میکنم چیشده. وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود. گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم. پرسید: - کی بود این وقت شب که حالتو می‌پرسید؟ یعنی هنوز نمی‌خواست باور کنه که من نمیخوام با اوصمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره‌ی مسائل شخصیم وارد گفتگو بشم! لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم. او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت: - نمیخوای تمومش کنی؟! همه‌ی کسایی که باخدا میشن انقدر کینه‌ای هستن؟! بدون اینکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلال‌های سیب زمینی و گفتم: - بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه.. خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیل که من کینه‌ای نیستم.. ولی این به این معنا نیست که بتونم ببخشمت و بخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم. او با ادا و اطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت: - عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربون‌تر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی.. من و تو رفیق چندین ساله‌ایم.. هم من بهت احتیاج دارم هم تو.. سیب زمینی و چاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم: - یک بگو مگوی ساده؟!! تو منو چی فرض کردی؟! تو و اون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازی‌های کثیفتون باشم آبرو و حیثیت منو همه جا بردید.. درموردم کلی دروغ سرهم کردید.. حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟! او صورتش رنگ باخت. آب دهانش رو قورت داد و گفت: - چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما از اوناشیم؟! بلند شدم و مقابلش با خشم و نفرت ایستادم. - اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید.. فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی.. و شک نکن چوب این کارتم میخوری.. اون داد زد: - چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب و داغون چیکار دارم آخه؟! و بعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت: - خانوم مؤمن با خدا تهمت نزن. من هم متقابلا ضربه‌ای به روی سینه‌ش زدم و گفتم: - بهتره خفه شی نسیم.. من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته‌تون برسید. چون من عزیزتر شدم.. او همیشه اهل تلافی بود.. دوباره ضربه‌ی محکم‌تری به قفسه‌ی سینه‌م زدو عین دیوونه‌ها عربده کشید: - برو روانی خل وچل!! همیشه تو توهم یک توطئه‌ای! دردم گرفت.. سیلی محکمی روی صورتش زدم و گفتم: - تو داری عین دیوونه‌ها عربده میکشی اون وقت من روانی‌ام؟! تو هزار و یک آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره‌ی بی‌قید‌ و بند لا‌ابالی؟!؟! چشم‌هاش مثل شراره‌های آتش سرخ و وحشتناک شد. به سمتم حمله کرد و تا می‌تونست کتکم زد. چقدر زورش زیاد بود. انگار خماری دیوونه‌ش کرده بود. شدت ضرباتش انقدر محکم بود که افتادم. سرم به پایه میز خورد.. سوزش بدی توی سرم پیچید و بی‌حال شدم.. بی‌حالیم وحشی‌ترش کرد. نشست روی سینه‌م و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله‌ی صورتم کرد و گفت: - دفعه‌ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟ خودت میدونی من روانی‌ام پس حواست به حرف زدنت باشه.. صورتم بی‌حس شده بود.. می‌تونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم. ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش می‌کردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته! با کل توانم گفتم: - گمشو از خونه من بیرون. او در حالیکه از روی سینه‌م بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید.. دونه‌های تسبیح پخش زمین شد.. دونه‌های تسبیح نه.. تکه‌های روحم بود که روی زمین می‌غلتید.. این اتفاق انقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم و عصبانیت به بازوهام توان داد. او در چشم‌های من رد خشم رو دید... ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم. درگیری سختی بینمون ایجاد شد.. او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف می‌کشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم. همه‌ی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و درحالیکه یقه‌ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم.. چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم.. حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم.. با صدای دورگه‌م گفتم: - بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت.. گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون.. او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه‌ای و نفس زنان گفت: - بهت نشون میدم که کی بد می بینه. دختره‌ی... (فحش های زشت ناموسی) خوب کردم به مهری و بقیه گفتم.. حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم.. از روی چوب لباسی روسری و مانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش می‌کرد در رو باز کرد و از خونه خارج شد.. صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد. گوشم رو تیز کردم. همسایه‌ها پشت در ایستاده بودن و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودن. من انقدر نفس کم آورده بودم که نمی‌تونستم خودم رو پشت در برسونم ولی می‌شنیدم که همسایه‌ها خطاب به ما دونفر شکایت میکنن و حرف از پلیس میزنن.. نسیم در جواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت: - تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز.. صدای همهمه میومد. هرکسی یک چیزی به نسیم می‌گفت و نسیم جیغ می‌کشید برید گمشید اونور.. گمشید تا خودمو از پله‌ها پایین ننداختم.. خدایا داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ صدای ضرب و شتم میومد.. مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده.‌. در باز بود و می‌ترسیدم اونها به داخل سرک بکشن و منو بی‌حجاب ببینن. پایه‌های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم. چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم. نسیم و یکی از مردها با هم درگیر شده بودن. نسیم جیغ می‌کشید و فحش‌های بد می‌داد. دویدم سمتش. رو به همسایه‌ها گفتم: - تو رو خدا بیخیال شین این دیوونست. کار دستمون میده.. نسیم رو که روی مرد خیمه زده بود و و گوش‌های او رو مثل یک حیوان می‌کشید از او جدا کردم و با التماس گفتم: - نسیم ولش کن دیوونه.. ولش کن.. نسیم که نه روسری سرش بود نه حال و روز درست حسابی‌ای داشت منو هل داد تا از پله‌ها پایین بره ولی زنها مانعش شدن. مرد همسایه‌ای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه.. آقا رضا رو خونین و مالین کرده.. من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم: - تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.. شما ببخشید.. آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت: - تو دهنت رو ببند که هرچی می‌کشیم زیر سرتوعه. اینجا رو کردی کثافت خونه.. گمشو از جلو چشممون.. به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بیخیال نمیشم.. هر روز یک بساط.. یک بازی جدید.. ما تو این ساختمون جوون داریم.. بچه داریم.. معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون.. اون چی می‌گفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بی‌حرمتی قرار داد؟!!  گفتم: - من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون. نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا می‌کرد! لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه‌ای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پله‌ها نفس زنان بالا اومد و گفت: - در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره.. رحمتی گفت: - آ باریکلا.. الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه.. نسیم تهدیدم کرد.. تهدید نه!! داشت التماس می‌کرد ولی به شیوه‌ی خودش! - عسل به این عوضی‌ها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.. لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه‌ها گفت: - یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟  بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد و گفت: - نچ نچ نچ نچ.. ببین چیکارش کرده.. چادرت چرا خونیه؟! زنگ بزنید اورژانس! بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست!! یکی از خانم‌ها گفت: - ما هم با همین مسئله مشکل داریم.. امروز سرو کله می‌شکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم.. رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت: - شما چرا بری خانم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگه‌ست.. با پاهایی خسته وارد خونه‌م شدم. اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! یعنی باز تماشا می‌کردم؟؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
♨️ دادستان فلوریدا اولین مورد مجازات اعدام را بر اساس قانون جدید تجاوز به کودک اعلام کرد 🔻دیسانتیس در جریان یک رویداد امضای لایحه در اول ماه می‌گفت که این اقدام "برای حمایت از کودکان" است 🔻در اولین مورد دادستان مرکزی فلوریدا به دنبال مجازات اعدام برای مردی است که به تجاوز جنسی به یک کودک متهم شده است.  🔻تصمیم گلادستون برای درخواست مجازات اعدام مطمئناً چالش‌های قانونی را به دنبال خواهد داشت، زیرا هم دادگاه عالی ایالات متحده و هم دادگاه عالی فلوریدا احکام اعدام را برای متجاوزان ممنوع کرده است. 📌 بالاخره به این نتیجه رسیدن که مجازات جنایت باید طوری باشه که بازدارندگی ایجاد کنه 🌐 منبع:https://www.tallahassee.com/story/news/local/state/2023/12/15/florida-man-first-death-penalty-indicted-child-rape-test-case-new-law/71930977007/@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ الگو صحیح 🔻این خانم در سن ۱۴ سالگی کارشناسی ارشد می‌خوانند، خواهرشان هم نابغه است. اما خب؛ چون با حجابند نباید دیده بشن! ولی ما منتشر می‌کنیم و شما هم نشرش بدید تا همه بفهمند که حجاب محدودیت نیست. @patogh_targoll•ترگل
در رو بستم و گوش‌هامو محکم گرفتم تا صدای فحاشی‌های نسیم وتهمت‌های همسایه‌ها رو نشنوم.. دست و صورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه‌ها بجای نگران شدن به فکر آینده‌ی فرزندانشون بودن و منو تهدیدم میکردن.. اشک‌هام بی‌اختیار پایین می‌ریخت.. چشمم به دونه‌ی سبز رنگ تسبیح در گوشه‌ی آشپزخونه افتاد.. بی‌توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دونه‌های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم.. با هر دونه‌ای که پیدا می‌کردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله‌هام بیشتر میشد.. کف آشپزخونه پر از خون بود.. ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دونه‌های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد.. ولی برای من مهم نبود.. من در زیر کابینت‌ها دنبال دونه‌های تسبیح میگشتم!! در رو محکم می‌کوبیدن اما چه اهمیت داشت هنوز ده دونه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام میزدن درو باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دونه‌ها بود!! دوباره در زدن. چاره‌ای نداشتم!  دونه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. سمت در رفتم.. چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم. حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه‌ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودن. مامور کلانتری گفت: - همسایه‌هاتون از شما شکایت دارن باید با ما به اداره‌ی پلیس تشریف بیارید.. ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه‌ها.. افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم و کبودی‌های صورتم انداخت. - با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه‌ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوس‌های ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و می‌گفت از همتون شکایت میکنم.. افسر بهش گفت: - زدی مرد به این گندگی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه می‌کردم. افسر ازم پرسید: - تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم! نسیم گفت: - یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم. او چطور جرأت میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت: - تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟ نسیم لال شد. افسر از شاکی پرسید: - آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ آقارضا که تمام سرو صورتش زخم بود گفت: - جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه‌ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره.. در هم زدیم اینا باز نکردن. صدای بزن  بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون.. خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه‌مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا رو سرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: - و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم‌تری گفت: - من عصبانی بودم. اگه این آقا وسط دعوا و اون حال و روز من خودشو دخالت نمی‌داد این اتفاق نمی‌افتاد. افسر رو کرد به من: - با شما چیکار کنیم حالا؟  همسایه‌هات میگن آدم‌های نامربوط به خونت میان. نمونه‌ش هم حی و حاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبت‌ها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم: - من با کسی رفت و آمدی ندارم. به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وا نشده. من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی.. این حرف همسایه‌هام یک تهمته.. تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد و گفت: - مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم: - نه.. پرسید: - پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
گفتم: - من که از مسجد برگشتم دیدم لای در خونم نامه انداخته.. نامه‌شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه.. خیلی التماسم کرد اجازه‌ی ورود بهش بدم. منم دلم سوخت راش دادم.. افسر پرسید: - مگه اون ساختمون درو پیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟ گفتم: - نه افسر به نسیم نگاه کرد. - چطوری وارد ساختمون شدی؟ - هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشد منم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.! افسر آهی کشید. از من پرسید: - کس و کاری داری یا نه؟!! به جای من آقای رحمتی گفت: - اگه کس و کار داشت که این اوضاع و احوالش نبود!  چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی. از زیر چادر صورت‌های اونها رو همونطوری که واقع بودن می‌دیدم.. سیاه سیاه!! افسر گفت: - خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا. اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم. نسیم غر میزد و التماس میکرد. من اما حرفی برای گفتن نداشتم. باورم نمی‌شد که بی‌جهت متهم شده باشم. افسر صدام کرد. بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن.. صدام در نمیومد.. به سختی گفتم: - من کسی رو ندارم.. پرسید: - یعنی هیچ کسی رو نداری؟! رحمتی با طعنه گفت: - چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دقیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس می‌فرستن؟!! افسر گفت: - آقا صحبت نکن شما.. بیرون واستا تا من بهت بگم. رحمتی دست‌های مشت کردشو روی زانو گذاشت و با پوزخندی سرشو تکون داد. بعد افسر رو به من گفت: - اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه.. مثل باروت از جا پریدم. - به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟! من باید شاکی باشم! سر من شکسته.. من زخمی‌ام.. به من توهین شده اون وقت من و بازداشت می‌کنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟ - به‌هرحال همسایه‌هات ازت شاکین.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم و معذور!! چقدر غریب بودم.. با بغض گفتم: - کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟! گفت: - به روابط غیراخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون.. نگاهی به سوی همسایه‌هام انداختم. با گریه از آقارضا پرسیدم: - شما از خونه‌ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا انقدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید.. من چه کار غیراخلاقی‌ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟  او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته‌ش چرخوند..  گفتم: - باشه باشه آقارضا. همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه.. هرچی اون بگه شما هم گوش می‌کنید.. تو روز محشر همتون با هم محشور می‌شید.. رحمتی حرفمو قطع کرد: - مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم!  با عصبانیت بلند شدم و گفتم: - چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! ان‌شاءالله خدا جواب این تهمت‌هاتو بده مرد! سروان گفت: - بسه دیگه.. بحث نکنید.. بعد نگاهی به اون سه نفر کرد و گفت: - بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم. نسیم پرسید: - من کجا میتونم گوشیم رو بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده‌م.. دیرکردن.. افسر که در حال نوشتن بود بدون اینکه نگاهش کنه گفت: - بیرون تلفن هست!  خوش به حال نسیم! او حتی تماس‌هاشم از قبل گرفته بود. من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم. ساعت نزدیک یازده بود.. برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمی‌خواست حامد بفهمه من اینجا هستم.. فکرم فقط به یک نفر رأی مثبت می‌داد. ولی او هم نمی‌تونست اینجا باشه.. من همه‌ی آبرومو برای اون می‌خواستم.. نه نمی‌تونستم بهش خبر بدم.. در باز شد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدن. آقای میانسال گفت: - مثل اینکه دخترم رو اینجا آوردن؟ نسیم پارسا - بله دخترتون با یکی درگیر شده ازش شکایت شده.  کامران اینجا چیکار میکرد؟! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟! مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟! حتما کامران بخاطر من اینجا بود.. نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!! کامران نگاهی گذرا بهم کرد. آب دهانش رو طبق عادت پشت سر هم قورت داد. صورتم رو ازش برگردوندم.. لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه. پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقارضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره.. همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! و حتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستن..!! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
وقتی پارکینگ حرم امام رضا محل کار خانم آرایشگر شد 🔹«باورم نمی‌شد خانم ناشناس آن طرف خط دارد دعوتم می‌کند برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر به حرم امام رضا(ع) بروم؛ آقا با این دعوت، ما آرایشگران خدامحور را سربلند کرد». این‌ها را خانم آرایشگر مشهدی می‌گوید که از یک سال قبل در گروه آرایشگران «صیانه» برداشتن رایگان کاشت ناخن خانم‌ها را شروع کرده و حالا بعد از ۲۰۰ مورد برداشت ناخن، در حرم رضوی پاداشش را گرفته است. 🔹بین تمام مشاغل برای خدمت به دستگاه اهل‌بیت(علیه‌السلام)، آرایشگری شاید دور از ذهن‌ترین حرفه به نظر بیاید؛ اما اهالیِ گروه آرایشگران خدامحور «صیانه» با اجرای طرح خودجوش «برداشتن رایگان کاشت ناخن» اثبات کردند آرایشگران هم می‌توانند سرباز لشکر امام زمان(عج) باشند. 🔹حضور در موکب‌های خدمت‌رسانی به زائران در شهر مشهد در ایام شهادت امام رضا(علیه‌السلام) و بالاتر از آن، حضور در حرم رضوی برای برداشتن کاشت ناخن بانوان زائر، افتخارات بزرگی برای آرایشگران صیانه رقم زد. 🔗 گزارش کامل را اینجا بخوانید •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
- آرایش جلویِ نامحرم🚫💅 ◗...حتیٰ اگه واسه دلِ خودمون هم باشه اشکال داره؟ 👀🍃 #پاسخ_به_شبهه •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نسبت به بی‌تفاوت نباشیم اگر کسی دید گناهی می‌شود گفت "به من چه" با آن گنهکار هر دو عذاب می‌بینند. ⭕️ اگر کسی دارد بی‌حجاب حرکت می‌کند و شما کردید، این گفت "به تو چه" ! این دو بار عذاب میبیند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @patogh_targoll•ترگل
رهایی‌ازشب چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود. آقام اگه منو اینطور جاها میدید نگاه به صورتم نمی‌کرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم می‌داد!! افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت: - چیشد خانوم؟! وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی.. این خانومو ببر.. کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت می‌شدم اون هم بی‌گناه.. فقط بخاطر یک تهمت.. و بخاطر یک دلسوزی احمقانه!  اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.. مسعود لبخند کمرنگ و موزیانه‌ای زیر لب داشت.. و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید!  سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.. زیر بغلم رو گرفت و گفت: - بریم.. داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید: - کجا می‌برینش؟! حجتی گفت: - بازداشتگاه!! کامران چشم‌هاش از حدقه زد بیرون.. با دستش مانع رفتنمون شد و رو به افسر گفت: - ایشونو چرا بازداشت می‌کنید؟ افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور می‌رفت گفت: - برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس و کاری نداره.. کامران گفت: - آخه چه شکایتی؟ مگه چیکار کرده؟ چون کس و کار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟ افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد و گفت: - شما چیکاره شی؟ کامران مکثی کرد و گفت: - آشناشم.. حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت: - هه عرض نکردم. الان سرو کله‌ی همه آشناهاش پیدا میشه.. خدا به این رحمتی رحم کنه.. چقدر دلم رو شکست امشب.. کامران بی‌اعتنا به طعنه‌ی او گفت: - اگه من سند بیارم چی؟ افسر دستش رو زیر چونه گذاشت و نگاهی به ما دونفر کرد و گفت: - تا زمانی که پرونده‌ش به دست دادسرا برسه آزاده!! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!  اما این چیزی نبود که من می‌خواستم. من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمی‌کردم تا به تهمت‌های همسایه دامن بزنم. بلند گفتم: - من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین.. خودم از در بیرون رفتم. کامران دنبالم راه افتاد. - این مسخره بازی‌ها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟ با حرص نگاهش کردم. گفت: - ببینمت.. اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟  گفتم: - تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!  گفت: - معلومه واسه خاطر تو پرسیدم: - کی خبرت کرد؟ سکوت کرد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟ دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟! او با درماندگی نگاهم کرد. گفت: - قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست.. من برای کارم دلیل دارم. اشکم پایین ریخت. خطاب به حجتی گفتم: - بریم.. چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم و نگاهش کردم و حرف آخر رو زدم: - همه‌ی دردسرهام بخاطر شماست.. هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو.. بخاطر شما بهم تهمت زدن.. برام حرف درست کردن.. از زندگیم برو.. و بلند گریه کردم... وارد بازداشتگاه شدم. حجتی گفت: - شانست امشب کسی تو بازداشت نیست. نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد! دلم تسبیح می‌خواست.. گفتم: - میشه بهم یه نخ بدی؟  او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم دانه‌های تسبیح رو درآوردم. گفتم: - میخوام تسبیحمو درست کنم. او نگاهی سوال برانگیز به من و تسبیح کرد و گفت: - مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟ گفتم: - کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادن.. نگاهش متعجبانه شد و گفت: - خب بزار یه سالمشو بهت بدم. گفتم: - نه.. من تسبیح خودمو میخوام!  او گفت: - بزار ببینم میتونم واست کاری کنم! چند دقیقه‌ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت: - این ته کیفم بود واسه روز مبادا. ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم و دونه‌های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دونه‌ها در مشتم باشه.. وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه‌م گذاشتم و با خدا حرف زدم.. تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل می‌کردم!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با خاک تیمم کردم و دو رکعت نماز حاجت خوندم. اینجا بهترین جا بود برای خلوت با خدا.. خدایی که من در آغوشش بودم و از قضا مسیر هدایتم کمی پیچ در پیچ و خطرناک بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش ایمان داشتم که هیچ اتفاقی از جانب خدا برای آزار و آسیب به من نیست.. من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی و ناامیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا و نماز بشم. و به جای گله دعا کنم.. رو به قبله از خدا کمک می‌خواستم.. گفتم: - خدایا بگو تا چقدر دیگه از امتحانم باقی مونده؟ حسابی تنها و بی‌پناه شدم. دیگه حتی تو خونه‌ی خودمم آسایش ندارم.. تنها پناهم تویی.. تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبس‌الدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقا امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توعه.. با خشمت نمیتونم کنار بیام.. میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا.. میون مناجات و هق هقم حجتی سرکی به داخل کشید و گفت: - بیا بریم فعلن آزادی.  اشک‌هامو پاک کردم. من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه! گفتم: - چجوری؟ حجتی درو باز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت: - چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن.. چرا کامران دست از سرم برنمی‌داشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه می‌رسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود!! من از کامران فرار می‌کردم و کامران دنبال من بود!! کاش همینجا می‌موندم ولی زیر بار منت کامران نمی‌رفتم. با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم. ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود. با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد. او اینجا چه کار می‌کرد؟! از کجا می‌دونست من اینجام؟! کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش درباره‌ی من چه افکاری رو مرور می‌کرد.. سروان علی محمدی گفت: - بیا دخترم.. بیا اینجا رو امضا کن آزادی! اما باید فردا بری دادسرا..!! با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم.  اشک‌های درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم می‌ریخت. خودکار رو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم. سروان علی محمدی گفت: - خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت. نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم. او هم نگاهم کرد.. نگاهی پر از اندوه... نه من سلام کرده بودم نه او.. هیچ کدوممون حرفی نزدیم با هم.. من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی.. با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون. وسایلم رو تحویل گرفتم. بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود. او منتظر من بود.. چقدر من دختر پردردسر و حاشیه‌سازی برای او بودم. میخکوب شدم و نگاهش کردم. جلو اومد. به آرومی و متانت پرسید: - خوبید؟؟ چشم‌های خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم. آهسته گفت: - بریم.. سوار ماشینش شدیم. در سکوت رانندگی کرد. سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود. حکمت  چه بود که همیشه اتفاق‌های مهمم با او در شب رقم میخورد؟ و هربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟! بالاخره سکوت رو شکست.. مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد. پرسید: - تشریف می‌برید خونه؟! خونه؟؟ کدوم خونه؟! همون خونه‌ای که همسایه‌هاش به ناحق ازم شکایت کردن؟! کاش ازم چیزی نمی‌پرسید و همینطوری می‌رفت.. بدون حرف و سخنی.. و فقط اجازه می‌داد که در کنارش حس امنیت داشته باشم. حرف رفتن خیلی زود بود. خدا او رو برام رسونده بود. چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود. میخواستم فقط با او باشم! دوباره پرسید!  آهسته گفتم: - دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه. او چیزی نگفت.. ولی میشد صدای افکارش رو شنید. سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم آروم اشک ریختم. او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمه‌ی یک نوا از زبان خدا.. همه‌ی حرف‌های اون شعر تفسیر حال من بود. می‌دونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه.. - بنده‌ام.. دوست دارم شنوم صوت تمنای تو را طالب رازو نیازت به شب تار تو‌ام رنج وغم‌های تو بی‌علت و بی‌حکمت نیست تو گرفتار من و من همه در کار توام سایه‌ی رحمت من در همه جا برسرتوست مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو ام جای دلتنگی و بی‌تابی و نومیدی نیست من که در هر دو جهان یارو هوادار توام ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازیهای المپیک؛ حدود ۱۲۰ سال قبل ⭕️ حجاب زن‌ها مخصوصاً در بازی تنیس؛ بسیار تامل‌برانگیزه ⭕️ تیشرت‌های کامل و آستین‌دار و استفاده از شلوار مردان و شورتهای بلند مردان ⭕️ بخش جالبترش: پوشش تماشاچیان ⭕️ ارزش‌زدایی تدریجی؛ شیوه‌ی همیشگی دشمن ‌‌ @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه ای از جشن هفته وحدت در هیئت بنات الشهدا 💚🕊 -ـوحدت برای دیدن اطلاع رسانی ها عضو شوید👇🏻💚 @Banat_al_shohada
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جواب زیبای عباس گودرزی نماینده‌ مجلس به اظهارات پزشکیان - دیر آمدی برادر، انقلاب صادر شده! حجاب را قربانی بازی‌های سیاسی نکنید... انقلاب اسلامی به اسلام عزت داد چرا حرکت گستاخانه خبرنگار را تایید کردید؟ @patogh_targoll•ترگل
وقتی دست از خوندن کشید با هق هق گفتم: - کاش میشد منم میرفتم پیش آقام... خسته شدم از دنیا... اونجا دیگه کسی آزارم نمیده... اونجا تنها جاییه که همه خود واقعیمو میبینن و بهم اعتماد میکنن! می‌ترسم... می‌ترسم حاج آقا کم بیارم بشم اونی که نباید بشم برم سمت گناه... او فقط گوش می‌داد! گذاشت هرچی توی دلمه بیرون بریزم. گفتم: - از وقتی یادم میاد تو زندگیم سختی و تنهایی کشیدم.. خدا همه جور امتحان سختی ازم گرفته.. از کودکی تا به الان.. من غم یتیمی  دیدم.. زهر نامادری چشیدم.. داغ پدر دیدم.. جفا از فامیل و دوست و آشنا دیدم ولی بخدا هیچ کدوم از این سختی‌ها و بلاها به اندازه روزهای پس از توبه عظیم نبوده. چرا؟؟ یعنی خدا توبه‌‌ی منو نپذیرفته؟! حاج مهدوی گوشه‌ای از خیابان توقف کرد و گفت: - نه یقین کنید توبه‌تون رو پذیرفته با صدای نسبتا بلندی ناله زدم: - پس چرا انقدر رنج میکشم؟! او آهی کشید و گفت: - خدا داره مثل آهن آبدیده‌تون میکنه. این سختی‌ها و بلاها همه براتون خیره. هرچی ایمان بیشتر بشه ابتلاء و سختی بیشتر میشه. ببینید چقدر انبیاء و امامان ما سختی کشیدن؟! معلم هرچی بیشتر از شاگردش امتحان بگیره شاگردها درس بلدتر و کار بلدتر میشن. حالا حکایت ما بنده‌ها هم همینه. شما سر کلاس درس خدا نشستید. اونم با میل و اراده‌ی خودتون. پس باید با هر درسی که بهتون میده امتحانی درخور اون درس هم ازتون بگیره. سیده خانم.. شما کار بزرگی کردی. اراده‌ی آهنینی داشتی.. خدا داره باهات کیف میکنه. الان داره به این اشک‌هات میخنده. چون این رنج رو داری واسه رسیدن به او متحمل میشی.. نزارید ناامیدی تیر خلاص بزنه به هرچی که بهش رسیدین.. از هیچی نترس.. می‌دونید مشکل شما کجاست؟؟! اینکه دنبال اینی که منو و فلانی و بصاری توبه‌تونو باور کنیم. توبه رو باید برد پیش اصل کاری! همون که اگه بگی ببخش می‌بخشه و دیگه به روت نمیاره.. حتی کاری میکنه که از یاد خودتم بره.. حالا اگه می‌بینید دارید سختی می‌کشید ناامید نشید. فکر نکنید خدا داره عذابتون میده! آخه به این خدای رحمان و رحیمی که انقدر هوای بنده‌هاشو داره میاد که از آزار کسی لذت ببره؟ این ابتلائات واسه خودمونه. خودش به موسی(ع) فرموده: من به صلاح امور بند‌ه‌م از خودش آگاه‌ترم، پس به بلاهای من صبر کن و به نعمت‌هام شکر کن و به قضاهای من راضی باش. وقتی که بنده‌ی مؤمنم این کارها رو انجام داد و بر رضای من عمل نمود و امر مرا اطاعت کرد، او محبوب‌ترین بنده‌ی مؤمنم خواهد بود!! دیگه چه بشارتی بالاتر از این؟؟ با درماندگی گفتم: - اگه عذاب باشه چی؟ اگه سزای گناهان سابقم باشه چی؟ - نیست اگه هم باشه خیالتون باید راحت بشه.. خدا داره پاکتون میکنه.. إن مع العسر یسری.. روزهای خوب هم از راه میرسه سیده خانوم.. هق هقم بلند شد.. بدون هیچ شرمی بلند بلند گریه کردم. گفتم: - حق با شماست.. من زود بریدم.. با اینکه قول داده بودم کم نیارم!  او با آرامش گفت: - فردا صبح اول وقت میرم با همسایه‌هاتون حرف میزنم و إن شاءالله رضایتشون رو می‌گیریم. نباید پاتون به دادگاه برسه.. با اشک و آه گفتم: - دیگه آب از سر من گذشته حاج آقا!! من همه چیزمو باختم همه چیزمو.. او با مهربونی گفت: - خیره إن‌شاءالله..اینها همه امتحانه.. پرسید: - چرا به مأمورا گفتین کسی رو ندارین؟! چرا با من یا خانم بخشی تماس نگرفتین بیایم پیشتون؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - برای اینکه همیشه زحمتم گردن شماست.. نمی‌خواستم منو در این شرایط ببینید. آخه تا کی باید سرم پیش شما پایین باشه؟ با ناراحتی گفت: - سرتون پیش خدا بلند باشه.. پرسیدم: - شما از کجا فهمیدید من بازداشتم؟  نفس عمیقی کشید و گفت: - والا اون جوون بهم پیامک زد که شما در کلانتری فلان منطقه هستید و بنده براتون کاری کنم. منم تماس گرفتم با کلانتری اون ناحیه و دیدم بله درست گفته.. اشکمو پاک کردم و با تعجب پرسیدم: - چرا به شما خبر داده آخه؟! او شانه بالا انداخت و از آینه نگاهی کرد و گفت: - خب قطعا نگرانتون بوده.. بنظرم ایشون واقعا به شما علاقه منده.. چرا بیشتر بهش فکر نمی‌کنید؟ کاش بحث رو عوض میکرد! صورتم رو به سمتی دیگر برگردوندم و گفتم: - دلایلم و قبلا گفتم.. مفصله.. گفت: - میخوام بدونم.. البته اگر امکانش باشه.. پرسیدم: - چرا؟؟؟ او دستش رو روی زانوانش گذاشت و گفت: - برام مهمه.. براش مهم بود؟ مگه این موضوع چه اهمیتی داشت؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل