#رهاییازشب
#پارت_صدوهفتم
از ماشین پیاده شدم.
او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه!
گفتم:
- بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود. پشیمونی! دلم میخواست همهی اینا رو همون موقع بهت بگم ولی میترسیدم از عکس العملت. تو خیلی خیلی خوب بودی.. در حق من خیلی محبتها کردی.. نمیتونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم.
اوخندهای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد.
- آره آره میدونم...! آخه اونموقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم. اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!!
مقابلش ایستادم. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.
گفتم:
- دیگه مسعود چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال و مکنت اون روحانی ندارم...
- لابد بهش علاقه هم نداری هاااان؟؟؟
لبم رو گزیدم.
با عصبانیت گفتم:
- آره اصلن من یه عوضی.. یه کلاه بردار.. یه بازیگر.. حالا میخوای چیکار کنی؟!! تو که کار خودتو کردی و انتقامتم گرفتی.. حالا دردت چیه؟؟
او با عصبانیت گفت:
- انتقاااام؟؟؟
صدام میلرزید گفتم:
- آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل و ساختمونم برام حرف درست کردید.. پامو از مسجد بریدید.. تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بیانصاااف.. بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه و توبه کرده باشه. حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلن چیو ثابت کنی!
به سمت ماشین رفت و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت.
با صدای آرومتری گفت:
- من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمیخواستم آخونده هم مثل من خامت بشه. همسایههاتم به من چه مربوط؟ من با اونا کاری ندارم.
باید میفهمیدم اونها از کجا فهمیدن که من حاج مهدوی رو دوست دارم.
پرسیدم:
- چی باعث شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تأثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟!
سکوت کرد.
پرسیدم:
- جواب ندادی.. اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور میکنی؟
او به سمتم چرخید.
- تند نرو باباااا تند نرووو.. نمیخواد با این جملهها خامم کنی! کلی مدرک دارم. یکیش سروشکلت.. دومیشم دنبال اون ملا راه افتادنت.. من حتی میدونم که با اون رفتی جنوب..
آب دهانم رو قورت دادم:
- خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟!
او اخم کرد:
- کاش نمیدیدم.. اون وقت شاید باور نمیکردم..
باید به حرف میاوردمش!
گفتم:
- دروغ میگی ندیدی..
گفت:
- دیدمت.. همون شب وقتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت.. دلم میخواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم..
باورم نمیشد...
گفتم:
- داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی.. تو اصلا آدرسمو نداشتی..
دوباره با لگد زد به خاکها..
- از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم آپارتمانت زیر نظرت داشتم..! آخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل و چلا میومدم سر کوچهتون تا ببینمت.. هه!! چه احمق بودم!! فکر میکردم دنیای واقعی مثل آهنگهاییه که میخونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود.
با ناراحتی یک قدم جلو رفتم:
- تهمت نزن.. دربارهی من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه...
با طعنه گفت:
- چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب شریفه؟! یا دلایل دیگهای داری؟؟
من از این شرایط بیزار بودم.. از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم. به سمت اتوبان رفتم. میدونستم هیچ ماشینی برام توقف نمیکنه ولی این حرکت نشونهی اعتراضم به رفتار کامران بود. او دنبالم دوید.
نفس زنان گفت:
- کجا؟!!! جوابمو ندادی..
با غیض گفتم:
- قرارمون پنج دقیقه بود.. از طرفی تو که در هرصورت باور نمیکنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسهت نکنه!!
کامران با دستش بهم دستور توقف داد.
- من فقط دنبال جواب سوالم هستم.. بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟
با اشک و عصبانیت گفتم:
- غلط کردم.. خریت کردم.. فقط از روی بیچارگی و تنهایی.. همین!! چوبشم به فاطمهی زهرا خوردم.. و حاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی.. حالا دیگه ولم کن برم..
با چشم گریون راه افتادم. ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد..
- زنم شووو...
برگشتم نگاهش کردم. او به زمین نگاه میکرد.
گفت:
- مگه نمیخوای حلالت کنم؟!
زنم شو تا حلالت کنم.
خدایا او چه نقشهای در سرش داشت؟!'
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوهشتم
اشکم رو پاک کردم. به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه.
پرسیدم:
- تو دنبال چی هستی؟ منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم... و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟ هدفت از این مسخره بازیا چیه؟
صورتش رو به سمت دیگه چرخوند و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد.. شاید واسه اینکه بغضش نترکه..
بعد از مکثی طولانی گفت:
- پای آبروم وسطه.. مادرم کل فامیل رو خبر کرده که کامران میخواد زن بگیره.. با کلی آب و تاب.. تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم.. تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته.. همه جا دنبالتم.. تو کوچه.. تو مسجد، خیابون..
با کنایه گفتم:
- البته تنها نه!! با مسعود!!
تا خواست چیزی بگه گفتم:
- بیخود کتمان نکن که دیدمتون باهم.. و درمورد درخواستت.. ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی.. خب حرفی نیست.. ازدواج کن.. ولی با کسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت میکنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟ اونروزم بهت گفتم تو که انقدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دختر رو که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو.
گفت:
- مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هیئتها و روضهها هستن.. یکی عین خودش! که از صبح کلهی سحر تا بوق سگ به بهونهی عزاداری و مولودی اینور اونور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم.
او چقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصلهی او با من بسیار بود.
پرسیدم:
- دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟
با کلافگی چونهش رو فشار داد.
گفت:
- جوابمو ندادی!!..
- من شبیه زن دلخواه تو نیستم.. تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران..
پوزخند زد و با حرص گفت:
- خیلی دلم میخواست بدونم اگه کس دیگهای رو زیر نظر نداشتی باز اینو میگفتی یا نه.
نشست روی خاکها زانوانش رو بغل گرفت. باد موهاش رو به زیبایی حرکت میداد!
شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود..
- دوستت دارم... میدونم عین خریته ولی دوستت دارم..
قلبم تیر کشید.. این جملهی کامران تیر خلاص بود. حالا باید چیکار میکردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمیداد..! زیر لب اسم حضرت زهرا رو صدا زدم ..
به اندازه ابدیت سکوت بود و سکوت!
کامران احمق بود یا من احمق بنظر میرسیدم؟!
چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود اینهمه اتفاقات بازم بهم میگفت دوستم داره؟!
خودش سکوت رو شکست.
- نمیدونم چرا نمیتونم بیخیالت بشم. با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده و آبروم بهونست.. واقعا بدون تو عین دیوونههام..
مسعود میگفت تو کارت اینه.. اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه میکنی نه دوستی! ولی من هربار میبینمت با خودم میگم نه.. این دختر چشماش پر از معصومیته.. اصلا شبیه چشمهای اونای دیگه نیس..
نزدیکش شدم او همچنان مثل یک پرترهی زیبا منظرهی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود.
گفتم:
- مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟!
او با خشم نگاهم کرد:
- چرا هرچی حرف میزنم فقط میگردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟!
دندان به هم ساییدم.
- چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی!!
بلند شد و خاک لباسش رو تکوند. حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم.
پرسید:
- منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه؟؟!!
دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده.
با کلافگی گفتم:
- اونا بودن منو به این خط آوردن.. جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟!
او مثل یخ وا رفت..
گفت:
- چی؟! تو چی گفتی؟؟
سرم رو با ناراحتی تکون دادم.
- پس حدسم درست بود.. بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حالا
او با عصبانیت قدم زد.
- باور نمیکنم. اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟
از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم. او مثل ببر وحشی اینور و اونور میرفت و داشت فکر میکرد.
لحنم رو مهربون کردم.
- کامران! تو خیلی خیلی خوبی !! به خداوندی خدا راست میگم.. حیفی.. برو به زندگیت برس.. خیالتم راحت.. من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم.. من.. باید کامل پاک بشم.. نمیدونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگهای داشتی.. فقط میدونم که من و تو سهم هم نیستیم.. من گناه کردم و باید تاوان گناهانم رو پس بدم.. الانم دارم پس میدم.. نمیدونی چه برزخی شده زندگیم..!
ولی امید دارم به بخشش!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#گزارش
#بینالملل
♨️ اولین بیمارستان استرالیا برای درمان زنان مبتلا به تروما ناشی از خشونت خانگی و جنسی
🔻مریلورد هارب، روانشناس، کار گروهی بیمارستان را رهبری خواهد کرد و گفت که این فضایی خواهد بود که زنان بتوانند احساس امنیت، لیاقت، اعتماد و انتخاب کنند.
او گفت: "این برنامهها برای کمک به زنان طراحی شدهاند
📌مگه تو کشورهای دیگه زنان از خشونت رنج میبرن که لازم باشه یک مرکز مراقبت از اونها تشکیل بشه؟!
🌐منبع:https://www.abc.net.au/news/2022-05-10/womens-only-trauma-hospital-to-open-in-wollongong/101048876
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدونهم
کامران مقابلم بود و من با تمام غرورم ازش حلالیت میطلبیدم!
گفتم:
- منو ببخش که اینهمه اذیت شدی. تو انقدر خوب بودی که هربار میبینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان میگیرم .
باز عصبی بود. یه حسی بهم میگفت داره هنوز به مسعود فکر میکنه..
گفت:
- با این حرفا آخرش میخوای به چی برسی؟؟!
آه کشیدم:
- ببخش و بگذر.. همین!!
گفت:
- سوار شو برسونمت.
اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست.
اصلا نمیشد از رفتارای کامران چیزی فهمید.
داخل ماشین بیمقدمه گفت:
- از اون لحظه خیلی بدم میاد...
با تعجب از آینه نگاهش کردم.
گفت:
- بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافهت اونجوری میشه.
اون از کی حرف میزد؟؟
پرسیدم:
- تو از کی حرف میزنی؟
او با غیض گفت:
- حاج مهدوی!
در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه.. ولی فاطمه هم میگفت پیشتر از اینها فهمیده بوده..
چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم و ذکر خفیهی لاالهالیالله گفتم.
او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیادهم کرد.
گفت:
- داخل نرفتم که واست حرف در نیارن..
پوزخند زدم:
- هه!!! اول آبروم رو میبری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم میریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟
او به سردی گفت:
- هنوز اونقدر نامرد نیستم.
آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود میتونست اینکار کثیف رو بکنه. اما چطوری!؟ نمیدونم.!
دنیای مسخرهای بود. تا دیروز دوستم بودن. هوامو داشتن.. پناهم بودن. هرچند دروغین و به ناروا.. ولی تنهاییم رو پر میکردن.. اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدن! اینه حکایت دنیا!!
خواستم پیاده شم که انگار خواست اتمام حجت کنه.
- اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن..
این یعنی اون هنوز هم به ازدواج اصرار داشت..
احساس کامران به من منطقی نبود. همونطور که احساس من به حاج مهدوی دور از عقل بنظر میرسید. نمیدونم حکمت این اتفاقها چی بود.
پیاده شدم. صدام کرد. نگاهش کردم.
سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه و عاشقانه بهم انداخت.
- دروغ گفتم! نمیدونم چرا... ولی حلالت کردم..
نمیتونم ازت متنفر باشم. تو یک جورایی تاوان گناهام بودی! من با دل خیلیها بازی کرده بودم. حالا دارم اون خیلیها رو میفهمم. وقتی مثل یک تیکه دستمال مینداختمشون دور یک کلمه بهم میگفتن.. همونی که الان من بهت میگم.. "یه روزی حسرت داشتنمو میخوری..."
اشکش ریخت و پاشو گذاشت روی گازو رفت..
دل و روح منم با خودش برد..
وقتی تو فیلمها و داستانها میدیدم قهرمان زن قصه، یک عاشق ثابت قدم داره با خودم میگفتم خدا بده شانس، مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟!
حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بیمنطق و مظلوم گیرم اومده بود اما من خوشحال نبودم! دلم میخواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود. چون او انتخابم نبود. نه اینکه حاج مهدوی انتخابم بود نه.. ولی به هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود.. کامران یکی شبیه خودم بود.. شبیه مردهای جذاب توی قصهها.. من دنبال اون مردها نبودم.. من دلم مرد باخدا میخواست..
خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم. تو دلم به خدا گفتم از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا... نمیدونم راه درست کدومه!
برای فاطمه قصه اونروز رو تعریف کردم. او گفت:
- از کجا میدونی اون مرد باخدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن..
گفتم:
- آخه کامران.. بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب و مذهبیا چیه؟! اون نمیتونه اون مرد باشه، اون غافله.. اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم... شاید بهم عشق بده ولی خدا رو بهم نمیده فاطمه..
فاطمه سکوت عمیقی کرد و بعد از چند لحظه حرفم رو تایید کرد..
- آره راست میگی.. خواستم بگم شاید تو بتونی سر به راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوشبینانهست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات.. اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت اینهمه مدت باز سراغت اومده.
خجالت زده گفتم:
- بنظرت چه کاری درسته؟!
فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد.
پرسید:
- تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟
فاطمه که جواب سوال منو میدونست.! چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که میدونست من دنبال چه مردی هستم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدودهم
فاطمه پرسید:
- تو کامران رو دوست داری؟
گفتم:
- کامران مرد خوبیه. ولی واسه کسی که فقط دنبال عشق باشه! تازه عاقبت این عشق هم مشخص نیست. چون خیلی چیزا هست که ممکنه به مرور زمان اونو سرد کنه. اول فاصلهی طبقاتیمون و دوم بیاعتمادیش بخاطر گذشتهم.. کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر میکنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم درحالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگهای.. آره من حاج آقا رو دوست داشتم.. تا سرحد جنون.. ولی باور کن نمیدونم اسم احساسم به ایشون چی بود. چون در تمام این یکسال میدونستم ایشون خیلی حد و منزلتش از من بالاتره.. ولی.. فاطمه ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم.. حالا هرچی داره از عمر توبهم بیشتر میگذره اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه.. نمیدونم این خوبه یا نه ولی من خودم و سپردم به بازوی خدا، من از خدا فقط یک درخواست دارم، اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر تو دلم حس کنم و گذشتههامو جبران کنم. کامران، اون مرد نیست فاطمه.! کامران خودش، یکی رو میخواد که راهو از چاه نشونش بده..
فاطمه گفت:
- خب شاید تو بتونی تغییرش بدی..
خندهی تلخی کردم:
- این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبهام چطوری میتونم مردی که خودش تو یک خونوادهی مذهبی بوده رو به اعتقاداتم دعوت کنم..
- شاید تونستی.. اون عاشقته.
گفتم:
- آره شاید تونستم ولی فکر میکنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه.. من به زور نمیتونم اونو بهشتیش کنم.. و اصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمیخوام این ریسکو کنم.. دیگه نمیخوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود.. حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم!
فاطمه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد. درحالیکه چشمش پر از اشک شده بود گفت:
- چقدر عوض شدی.. آره کاملا حق با توعه. از خدا میخوام قسمتت یک مرد مؤمن بشه.. إنشاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی.. تو واقعا نمونهی یک معجزهای!
گریه کردم.
- دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم. تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی.. شاید اگر این امیدواریها و اعتماد تو به من نبود کم میاوردم..
اون از ته دل دعا کرد:
- الهی آمین..
چند روزی گذشت!
پاییز با همهی دلگیریهاش آغاز شده بود و من آرزو میکردم مثل قدیم بارون بباره. مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد!
دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگر چه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم. مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه میداد و امیدم رو به زندگی افزونتر میکرد! من و تسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده میکرد در من هم مانند یک مسکن آرام بخش مؤثر بود و این رو من به درستی حس میکردم.
یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم. وقتهایی که فاطمه بیمقدمه چنین درخواستی میکرد یقینا مسئله مهمی پیش آمده بود.
طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بشهای روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتن مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطهی ازدواجتون بشه!
من از تعجب دهانم وا مونده بود..
گفتم:
- امکان نداره..!
فاطمه گفت:
- ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج خیلی جدیه..
ولی من حدس میزدم که اون میخواست مطمئن شه که بین من و حاج مهدوی رابطهای وجود نداره!
پرسیدم:
- حاج آقا چه جوابی دادن؟
فاطمه شمارهی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد .
گفت:
- حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب و عشا باهاشون تماس بگیری!!
شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!!
فکرم خیلی مشغول بود.
وقتی به خونه برگشتم با دلشوره و اضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی.
نفسهام یاریم نمیکردن. کی میشد یاد بگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟
او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.
سلام کردم و با صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب:
- حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟!
گفتم:
- بله.
- خب؟ اجازه میفرمایید بنده شمارهی تماس یا آدرستون رو خدمت والدهی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟
مصمم گفتم:
- خیر حاج آقا. اول اینکه اون آقا آدرس منو داره و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابم رو میدونن. حالا چرا باز به شما رجوع کردن و هدفشون چیه نمیدونم.
او مکثی کرد و پرسید:
- میتونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟
دوباره نفسهام نامرتب شد...
چی باید میگفتم؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳 دیشب پلیس اسرائیل، زن معترض رو زیر اسبها له کرد
🔻زن زندگی آزادی به سبک رژیم صهیونیستی
#زن_زندگی_آزادی
#صهیونیست
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از 💠واجب فراموش شده☝️
وَ قالَ الرِّضا عليه السلام:
لَتَأمُرَنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَتَنْهَنَّ عَنِ الْمُنْكَرِ، اَوْ لَـيَسْتَـعْمِلَنَّ عَلَـيْكُمْ شِـرارُكُمْ فَيَدْعُو خِيارُكُمْ فَلا يُسْتَجابُ لَهُمْ.
[وسائل الشيعه، ج 11، ص 394.]
امام رضا عليه السلام فرمود: حتـما امر به معروف و نهى از منكر كنيد، وگرنه اشرارتان بر شما مسلّط و حاكم مى شوند، آنـگاه خوبانتـان هم دعـا مى كنند، امّا دعـايشان مستجـاب نمى شـود.
#امام_رضا
#حدیث_روز
#نشر_صدقه_جاریه
🌱نگاهی نو به امر به معروف و نهی از منکر 👇
@aamerinebemaroof 🤏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ راه بازگشت «کیمیا علیزاده» به کشور باز میشود؟😕
🔻هادی ساعی: مقدمات بازگشت کیمیا علیزاده به ایران فراهم شده است و هیچ مشکلی برای بازگشت کیمیا وجود ندارد!
•@patogh_targoll•ترگل
🔻قرةالعین، زنی که آغازگر بی حجابی در ایران بود!
✍پدیده کشف حجاب در این سرزمین از زمانی کلید خورد که در سال ۱۲۲۷ شمسی، فردی بهنام طاهره یا زرّینتاج معروف به قرةالعین از نزدیکان علیمحمد باب (عامل کانونهای صهیونی در پایهگذاری فرقه انحرافی «بابیه» که بعداً به تشکیل فرقه استعماری و ضالّه «بهاییت» انجامید) در اجتماع روستای بدشت اقدام به برداشتن حجاب خود کرد و روابط نامشروع زنان با چند مرد را مباح اعلام نمود. او حتی گفت که هر کسی او را لمس کند، از آتش دوزخ در امان میماند
📚 منبع: زن در تاریخ معاصر ایران؛ مرادعلی توانا
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدویازده
ضربان قلبم تند شد.
گفتم:
- به خانوم بخشی گفتم... دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنهی مذهب باشم.
گفت:
- بنظر جوون خوبی میاد.
با تعجب پرسیدم:
- ولی شما خودتون اونشب تو بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید.
- بله هنوز هم میگم ولی بنظرم طبیعیه.. اتفاقا من با ایشون درمورد اون حرف وحدیثها و به تبعش اون حادثهی تلخ صحبت کردم. ایشونم دلایل خودشو داشت. مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده. بندهی خدا از رفتارش پشیمون هم هست.
حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسهای زیر نیم کاسه ست.
محکم و راسخ گفتم:
- نه حاج آقا.. من دلایل خودم رو دارم. که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه.. خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید.
حاج مهدوی خندهی متعجبانهای کرد و گفت:
- فاصله بگیرم؟!
حرف خوبی نزدم.. با شرمندگی گفتم:
- ببخشید!
او مکثی کرد و گفت:
- خدا ببخشه.. پس جوابتون منفیه! بسیار خب.. در پناه خدا..
خداحافظی کردم. مکث کرد..
انگار میخواست قبل از قطع تماس چیزی بگه ولی منصرف شد.
بعد از چند ثانیه قطع کرد.
نمیدونم چرا ولی نگران بودم. پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟!
بلند شدم به نیت شادی روح پدر و مادرم و الهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خونهی همسایهها رفتم. چند نفر اونها در و باز کردن ولی یکی دونفرشون با اینکه خونه بودن در رو باز نکردن.
دلم شکست. ولی پا پس نکشیدم.. انقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد. همان آقایی که وقتی زبالهاش رو بیرون میگذاشت منو بیکس و کار معرفی کرد. او یک نگاه سرد به من و چادرم کرد و گفت:
- بفرمایید..
سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:
- خیرات امواته. بفرمایید.
او در حالیکه در رو میبست گفت:
- ما قند داریم ممنون. فاتحشم میفرستیم.
قلبم تیر کشید.
خواست در رو ببنده گفتم:
- خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس و کارمه. گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون.
او فهمید منظورم چیه! نگاه تندی بهم کرد و با قلدوری گفت:
- خب خدابیامرزتشون! بسلامت
و در رو بست.
با دلی شکسته به خونه برگشتم. داشت فکرهای بد و مأیوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم. تسبیح رو که مدتی بود در گردنم میانداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم.
همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم و ناامیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها و از قضاوتهاشون نترسم و هر روز به همسایههام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم.
با این امید به قولم عمل کردم و هر شب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم. روزها کوتاه بودن و اذان مغرب رو زود میگفتن.. سال گذشته همین موقعها بود که با دیدن حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون، خدا و نور رو پیدا کرده بودم و حالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.
خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم. یک امتحان جدید مقابلم قرار داد!
یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هر وقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه و نفرت بیاندازه میکردم.
مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد. بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم. آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصد صحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود و با من چیکار داشت؟! نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟
از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:
- رقیه جان؟
برنگشتم. مقابلم نشست.
چشمش خیس بود.
گفت:
- سلام. تو رو خدا ازم رو برنگردون..
نمیدونم چرا ولی چشمهاش انقدر غمگین بود که منم گریهم گرفت. دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه.
او اشکهاش آهسته پایین میریخت. با گوشهی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:
- میای بریم خونه با هم حرف بزنیم؟
با طعنه گفتم:
- کدوم خونه؟! خونهی من تو این محل نیست.
او با التماس گفت:
- تو رو خدا اینطوری نکن.. اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونهی آقات. با هم حرف بزنیم. به روح آسید مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدودوازدهم
خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید. رو به مهری گفت:
- مادرش هستید؟!
مهری جواب نداد.
خانوم مسن گفت:
- خیلی ماهه بخدا.. نور چشممونه تو این مسجد.. خدا حفظش کنه واستون.
لبخند قدرشناسانهای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت.
مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد!
دستم رو گرفت. دستهاش حالم رو بد میکرد!
گفت:
- بیا بریم خونه حرف بزنیم. تو رو به روح آقات قسمت میدم. حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من. باشه؟
از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.
گفتم:
- میریم پایگاه. من تو اون خونه پا نمیزارم.
به سمت فاطمه رفتم و ازش کلید پایگاه رو گرفتم. او با دیدن حال و روزم و مهری سوالی نپرسید.
مهری پشت سر من وارد محوطهی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم. چراغ رو روشن کردم و گوشهای نشستم. مهری مقابلم زانو زد. مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه. اون با فغان و زاری بغلم کرد،
گفت:
- از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده.
بخدا من نمیدونستم تو انقدر خانوم شدی. نمیدونستم ..
با اکراه از خودم جداش کردم. باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!
گفتم:
- همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید مجتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟
گفت:
- بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
با عصبانیت گفتم:
- کتمان نکن مهری.. کتمان نکن.. هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی.. اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم رو بکشونه دم خونت تا تو از...
(جرأت نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم)
گفتم:
- استغفرالله.. تا تو از من براشون بد بگی؟!!
- بخدا اینطوری نبوده. از خودش درآورده زنیکه..
من مهری رو خوب میشناختم. اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.. وگرنه به هیچ صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تا صبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلومنمایی میندازه گردن یکی دیگه.
گفتم:آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم.
با گریه گفت:
- چی بگم؟ چند وقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟نسیم! اومد دم خونمون. رباب خانومم با دخترش خونمون بود.
پرسیدم:
- رباب خانوم کیه؟
گفت:
- مادر همونی که باهاش دعوات شده. من نمیخواستم راش بدم تو.. دوستتو میگم! ولی انقدر پررو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش. پرسید از تو خبر ندارم؟ گفتم نه والا. گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که.. گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد.. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟
اخم کردم..
عذرخواهی کرد:
- ببخشید تو رو خدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه.. رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت. گفت هر روز با صدنفری.. پسر پولدارها رو میتیغی.. ببخشید ببخشید.. تن فروشی میکنی تا اموراتت رو بگذرونی..
داغ کردم!!! چشمام کاسهی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم:
- چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
🔻وزیر فرهنگ بیفرهنگ:
مبارزه تدریجی با حجاب موفقتر از اعمال زور در دوره رضاشاه بود! 14 بهمن 1341
✍ پرویز ناتل خانلری وزیر فرهنگ: عادت اجتماعی به آسانی با حکم و با زور تغییر نمیکند بلکه به تدریج در طی مدتی دراز تغییر پیدا میکند يك وقت در زمان اعلي حضرت فقید رضاشاه کبیر دستور داده شد خانمها حق داشته باشند بیحجاب بیرون بیایند. در آن روز اکثریت معتنابهی در هر حال وحشت داشتند و میگفتند چطور ممکن است خواهر، مادر و دختر ما بیحجاب توی خیابان ظاهر شود؟ اما به تدریج این امر انجام گرفت و آسمان هم زمین نیامد!
پن: در سخنرانی وزیر وقت فرهنگ عامدانه تحریف صورت گرفته است، در غائله کشف حجاب موضوع این نبود که خانمها حق داشته باشند بدون حجاب به خیابانها بیایند بلکه سخن این بود که زنان حق نداشته باشند با حجاب بیرون بیایند (مطبوعات قدیمی )
#پهلوی
#تاریخ
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ راه بازگشت «کیمیا علیزاده» به کشور باز میشود؟😕
🔻هادی ساعی: مقدمات بازگشت کیمیا علیزاده به ایران فراهم شده است و هیچ مشکلی برای بازگشت کیمیا وجود ندارد!
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیزده
باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغهایی به اون گفته باشه..
گفتم:
- چیییی؟؟ منننن؟؟؟
مهری اشکاشو پاک کرد:
- به روح آقات اگه دروغ بگم. گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟ گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بیکسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم. اون گفت هرچی باشه پای آبروی چندین سالهتون درمیونه.. اسمش رو شماست. بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که انقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد.. گفت پیش نمازه پولداره خرش میره... تو خودتو بزار جای من.. چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین سالهت بود گفتم لابد راست میگه.. با اون سر و شکل و حرفهایی هم که قبلاً درموردت شنیده بودم خب چارهای نداشتم جز باور کردن..
سعی کردم خودمو کنترل کنم. گفتم:
- ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی..
مهری با عجزولابه گفت:
- بخدا دروغ گفته.. من فقط وقتی نسیم رفت در جواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی... همین والا.
دلم میخواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم. چقدر پست بود.. چقدر ناجنس بود.. پیش چه کسی هم رفته بود.. اون خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم بهش داده بودم. کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنن. مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم.
حال خوبی نداشتم. گفتم:
- مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم. چون فراموش شدنی نیست.. تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه. اگه منم حلالت کنم آه و اشکی که اون لحظات بواسطهی تو به جون چشم و قلبم افتاد شهادت اون لحظهها رو میدن و یه روزی چوب کاراتو میخوری.. برو خداروشکر کن دختر نداری.. وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد..
مهری هق هقش بلند شد. قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم و منتظر شدم بیرون بیاد تا درو قفل کنم.
قلبم تیر میکشید.. او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه همانجا روی پلهها نشستم و به حرفهای مهری و گذشتهم در اون خونه فکر کردم. مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بیفایده بود. این درد نشأت گرفته از سالها عذاب و بیکسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد. تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم. گنبد سبز مسجد مقابلم بود. دلم درد دل میخواست.. بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:
- افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد..
در مسجد رو داشتن میبستن.. از پلهها پایین اومدم و داخل محوطهی حیاط شدم. حاج آقا احمدی و حاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردن به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد. قلبم هنوز درد میکرد.
آهسته گفتم
- سلام..
حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود. با حجب و حیا سلام داد. حاج احمدی گفت:
- رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟!
به زور خندیدم..
- من پایگاه بودم حاج آقا..
با تعجب پرسید:
- این وقت شب؟!
ناله زدم:
- بله..
کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم. تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد.
- حاج آقا این کلید خدمت شما. من فردا تا نماز مغرب نیستم.. شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش.
او دستش رو باز کرد و کلید رو کف دستش انداختم. قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد. حالت صورتش تغییر کرد. ضربان قلبم تندتر شد.. برای یک لحظه نگاهم کرد.. نگاهی پرمعنا و خاص!!...
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوچهارده
گفت:
- به روی چشم.
حاج احمدی گفت:
- وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:
- نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:
- اینطور که درست نیست دخترم. روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
همونطور که ازشون جدا میشدم گفتم:
- من عادت دارم.. التماس دعا..
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:
- بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین و مهربون بود!
گفتم:
- ممنونم! خودم میرم حاج آقا.. شما خونتون دو قدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:
- إنشاءالله از اون محل دل بکنید بیاین همینور.. شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:
- إنشاءالله.. تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:
- میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید:
- نه.. دختر کی هستن؟!
حاج مهدوی گفت:
- دختر مرحوم سید مجتبی.. همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن..
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:
- عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسید مجتبای خودمون.. که تو بازار حجرهی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم:
- بله حاج آقا.. شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:
- کیه که نشناسه اون مرحومو؟ الهی نور به قبرش بباره.. من رفیقش بودم دختر جان. چطور منو یادت نمیاد؟
با شرمندگی نگاهی گذرا و معنیدار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاج احمدی گفتم:
- من مسجد نمیومدم حاج آقا.. دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز در شوک این نسبت بود. گفت:
- خدا شاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم.. پس تو یادگار اون مرحومی، رحمت به اون پدر و مادر که چنین ذریهای از خودشون به یادگار گذاشتن.. آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد.. دخترجان تو که خونهی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک تو چشمم جمع شد. اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدر و مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردن. گفتم:
- مفصله حاج آقا...
حاج احمدی گفت:
- پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی.. خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم. لبخند زیبایی روی لبش بود. گفتم:
- فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم...
او هنوز لبخند به لب داشت..
یک قدم جلو اومد و بالحنی خاص گفت:
- مثل من که بیاون تسبیح عین یتیما هستم..
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد:
- دختر آسید مجتبی بیا دیگه عموجون..
تسبیح رو مقابلش گرفتم
گفتم:
- دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
- مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته.. اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادر مردهها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خود گرفته بود؟! خوش به حال الهام!
گفت:
- حاجی رو منتظر نذارید.. یاعلی
گفتم:
- بخاطر همه چیز ممنونم.. خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید..
گفت:
- خدا آبرو میده.. نگران نباشید.. اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:
- إن شاءالله..
و از او جدا شدم. حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوار شدم.
او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.
گفت:
- خب دختر آسید مجتبی.. یه کم از خودت بگو.. چیکار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:
- به لطف خدا خوبم.. زندگیمم بالا و پایین زیاد داشته ولی گذشته..
او برام از خاطرات آقام تعریف کرد. او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!
ازم پرسید:
- فعلاً خونهی بخت نرفتی دخترم؟
با روی سرخ گفتم:
- نه
گفت:
- خب حالا سنی هم ندارید.. بیست و سه چهار سال بیشتر دارید؟
خندیدم..
- نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:
- إن شاءالله عاقبت بخیر شی دختر. از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون.. آقات رفته به رحمت خدا ما که زندهایم.. هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.
با شرمندگی گفتم:
- نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا.. ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون..
حاجی پرسید:
- اینجا تنها زندگی میکنی؟
گفتم:
- بله..
ناراحت شد:
- اینکه خیلی بده عموجان.. مراقب خودت باش.. إن شاءالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگر نقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
مجتبی مختاری + اثبات حجاب + پاسخ به شبهات .mp3
21.96M
اثبات #حجاب بدون تکیه بر دین
(علمی + عقلانی + عقلائی)
+ پاسخ به شبهات متداول
🎙 مجتبی مختاری
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 دخترهای خودساخته اینستاگرام چگونه موفق میشوند؟!
⚠️ در این ویدئو شاهد حقیقتهای تلخی هستیم که دختران جوان کشورمان را به راحتی با دادن وعدههای دروغین مانند مستقل شدن و پولدار شدن و... که بسیار شیک و شکیل است گول میزنند، چه بسا دخترانی که در کنار خانوادههایشان زندگی آرامی داشتند اما با شنیدن حرفای وسوسه کننده قید خانواده و آرامش را هم میزنند.
⛔️ به گفته یکی از دختران در این ماجرا که خودش راضی بود که او را دستگیر کردهاند لذا بر این باور بود که به جز دستگیری دیگر راهی برای آزاد شدن از این مرداب نداشت و خواسته او به دختران سرزمینش با بغض و گریه این بود؛ گول نخورید.
#تلنگر
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوپانزدهم
باید درس خوبی به نسیم میدادم.
اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودن. اونا با بیرحمی و قساوت تمام آبروی منو به خطر انداختن.
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او درمورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم.. چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده و این برای من خوب نبود.. و شاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیهی او میشد. صبر کردم.. و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود و نسیم روزی سزای کارشون رو میبینن.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم. گاهی اونها رفتاراتی میکردن که کاملا گواه این بود که حادثهی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته. چند روز بعد از اعتراف مهری، من و فاطمه بعد از نماز مغرب و عشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم.. دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانههامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود! همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او رو ببینم.. او گوشهای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد. دلم لرزید.. نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:
- اون خانم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:
- نمیدونم.. به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:
- حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:
- انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:
- خانم حسینی..
برگشتم به عقب. اشاره کرد:
- تشریف بیارید.
اون خانم هم حواسش به من بود. با خودم گفتم یعنی چه کارم دارن؟!
کنارشون رفتم. زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر و گردن از حاج مهدوی کوتاهتر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه و گرمی کرد و زن که صدا و چهرهاش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی و محبت باهام احوالپرسی کرد. من و فاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم. حاج مهدوی گفت:
- چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد.. اینو باید به فال نیک گرفت.. ایشون مادر همون بندهی خدایی هستند که قبلا درباره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهرهی زن دقت کردم. چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم؟! مادر کامران اینجا چیکار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت؟! چرا قصهی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش انقدر عادی و مهربون اینجا نمیایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:
- اینم خانم حسینی. فکر کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:
- پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا.. إن شاءالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادر کامران به طرفم چرخید:
- عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم.. داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم.. حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید، در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شما کاملا جدیه.. کامران اصلا حالش مناسب نیست.. مدتیه تو خونست.. محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:
- مشروب میخوره.. احتمالا سیگار میکشه..
او ادامه داد:
- خیلی ریخته بهم بچم.. و بعد از پیگیری ما گفت ظاهراً همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم. چرا این قصه تموم نمیشد. چرا سایهی کامران همیشه دنبال زندگیم بود؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد. با وقار و احترام بیاندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:
- عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه. این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:
- بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوشانزدهم
مادر کامران دستم رو گرفت:
- میشه لطف کنید آدرستون رو برام بنویسید؟
فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که با یک نه ساده بشه از زیرش در رفت..
دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم.
گفتم:
- من واقعا شرمندهی شما هستم خانوم معظمی.. راستش من قصد ازدواج ندارم! إنشاءالله آقا کامران خوشبخت بشن. با اجازتون من دیرم شده..
نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم. این زن چرا در حضور او با من حرف میزد؟! با خودش نمیگفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقهای به دیدن و شنیدن این صحبتها نداشت.
اگر درمقابل این زن کرنش نشون نمیدادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی با من دربارهی کامران حرف میزد و من واقعا دلم نمیخواست حاج مهدوی به جزئیات رابطهی ما پی ببره..
او رو کشیدم کنار..
آهسته و متین گفتم:
- خانوم معظمی.. باور کنید اصرار شما فقط منو شرمندهم میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده.. خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه..
او حرفم رو قطع کرد..
با استیصال گفت:
- ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا و بلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم.. احتیاج به کمک دارم.. میخوام بدونم چی اونو انقدر بهم ریخته.. کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشهی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم!
دلم برای کامران سوخت! کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بیاعتمادی نبود.. لعنت به من که سالها با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم.. و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیره.
با ناراحتی گفتم:
- من چیکار میتونم براتون بکنم؟
او از کیفش یک کاغذ و خودکار در آورد و مقابلم گرفت:
- بیزحمت آدرس و شماره تلفنتو برام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم.. اونم تنها.. شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم.
نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم اونطرفتر حرف میزدن!
باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و در این لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو میکشید کار درستی نبود.
با اکراه کاغذ و قلم رو گرفتم و آدرس و شماره تلفنم رو نوشتم. قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم:
- ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید.. مخصوصا کامران..
او با اطمینان بخشترین لحن گفت:
- حتما همینطوره.. خیالت راحت عزیزم..
وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانهای گفت:
- امیدوارم صاحب اسم مسجد حوائج قلبیت رو برآورده بخیر کنه..
نگاهی به سر در مسجد کردم.
نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا به حال اسم مسجد محلهام رو نمیدونستم! مسجدصاحبالزمان..
وقتی خانوم معظمی رفت، به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم.. به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم:
- حاج آقا عذرمیخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟ مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟
حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه و حامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند.
آهسته و شمرده گفت:
- چرا، بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه.. نگران پسرش بود.
ایستاد!
با لحنی خاط و کنایه آمیز گفت:
- شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟!
سرخ شدم. سفید شدم.. سیاه شدم.. رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب..
تمام وجودم فریاد شد: چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟
خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم..
وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی میبردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچگاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود.. اما من با نامحرمها بیرون رفتم.. شام خوردم.. حرف زدم.. خندیدم.. دلبری کردم.. و الان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مؤمن دیگری رو قسمتم کنه.. من لیاقت یک انسان مؤمن و پاک رو ندارم.
حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن و روحم گرفت و بیرون کشید.
- مزاح بود جسارتا.. ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید.
او هم میدونست که من لایق یک مرد معمولیام! او هم فکر میکرد کبوتر با کبوتر باز با باز. میخواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمتهایی که من براش در مسجد و بیرون مسجد بوجود آورده بودم..
نجوا کردم:
- حق دارید...
شنید!
نگاه دستپاچهای بهم کرد و پرسید:
- بله؟؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
🔴 کیمیا میخواد برگرده؟ به همین راحتی؟!
باشه، وطن آغوشش برای همه بازه
ولی قبلش تمام اموالی که بهش دادن رو باید برگردونه؛ همون آپارتمان و ماشین و سکه هایی که هدیه گرفته!
باید بابت #استوری توهین آمیزش به شهیدسلیمانی و حمایتش از ضدانقلاب صریحا عذرخواهی کنه!
پلهای پشت سرتو خراب کردی خانم علیزاده...
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ نخواهید که اخرین روز شما، اولین روز حجاب تان باشد...
🔻 جملهای که باعث محجبه شدن یک خانم شد.
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#رهایی ازشب
#پارت_صدوهفدهم
دوباره میتونستم نگاهش کنم؟!
شاید بهتر باشه این کارو نکنم!
از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدن. بابت هر اتفاق تازه و کهنهای گریه میکنن. اگر امشب هم اونو نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایهی مزاح آمیزش گریه کردم!
جوابش رو ندادم. گفتم:
- من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردن. تلفن و آدرسم رو دادم خدمت اون خانم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره. وقتتون رو نمیگیرم. با اجازه!
او گفت:
- چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه.. البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم.
فاطمه و حامد نزدیکمون شدن. حامد گفت:
- حاج آقا ما رفتیم.. شام تشریف بیارید در خدمت باشیم.
تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودن من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم. تسبیح رو در دستم مشت کردم. خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید..
نه!!! صدایی عصبانی و ملامتگر در درونم فریاد زد:
- حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه.. حتی اگه تو عاشقش باشی..
مشتم رو تنگتر کردم. چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفرهی اونها بلند گفتم:
- با اجازهتون من دیرم شده. اونها حواسشون به سمت من معطوف شد.
فاطمه لبخندی زیبا و مهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..
گفت:
- برو عزیزم. درامان خدا..
حامد گفت:
- خدانگهدار خواهرم.
حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت:
- خیر پیش.. موفق باشید.
ازشون جدا شدم. دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست از عشق او کشیدم پس چرا به یکباره انقدر بیقرار و ناآروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از او نگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم.. دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم..
رسیدم خونه.
در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد. با تعجب خم شدم و بازش کردم. با خطی آشنا نوشته شده بود:
" سلام عزیزم. اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام و رفتاراتم ازت عذرمیخوام. خیلی تنها و بیکس شدم.. دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم "
لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سروکلهش پیدا شده بود. چطور جرأت کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه؟! داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:
- عسل..
قلبم از حرکت ایستاد. سرم رو برگردوندم. نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و با صورتی گریون نگاهم میکرد.
او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پلهها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم. داخل خونهم رفتم و به سرعت در رو بستم. کمی عذاب وجدان گرفتم. چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد. او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:
- عسل تو رو خدا درو باز کن.. من بهت پناه آوردم نامرد! منو بزن.. محل سگم نزار ولی بزار چند دقیقه بیام تو باهات حرف بزنم. خیلی داغونم..
هق هق گریهش بلند شد..
کاش در رو باز نمیکردم. کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت..
وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد. چیزی نپرسیدم. حتی حلقهی دستم رو دور تنش نچرخوندم. مثل مجسمه ایستادم تا او گریههاش تموم بشه.
چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید. هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست.
- خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟!
نگاهش نکردم. فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد. چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم.
گفت:
- من شاید یه کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم.. از من چیزی به دل نگیر..
اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبیت..
پوزخندی زدم.
او فکر میکرد من از کارهای دیگهش خبر ندارم.
با لحنی خشک و عصبی پرسیدم:
- چی شده.؟
او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرش رو کج کرد و با بغض گفت:
- مسعود بیشرف بهم خیانت کرده..
یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قیدو بندی هم بودند؟
گفتم:
- خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابستهی مردی شد؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوهجدهم
نفس عمیقی کشیدم:
- شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمیکنم.. آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟!
او سرش رو محکم گرفت و گفت:
- آره.. من واقعا یک احمقم..
پرسیدم:
- حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟!
نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت:
- نمیخوام اون صحنه بخاطرم بیاد.. نمیدونی تو چه وضعی دیدمشون.. آشغال بیهمهچیز...
با تعجب پرسیدم:
- کجا؟؟!!!
او با صدای نسبتا بلندی گفت:
- شرکت.. تو اتاقش.. با اون ذهتاب تاپاله..
یاد ذهتاب افتادم!
زن مطلقهی چهل و چند سالهای که چاق و قد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد.. او بیشتر شبیه احمقها بود تا معشوقه دوم!!!
حالا فهمیدم چرا نسیم انقدر با این خیانت به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمرهاش از نسیم کمتر بود.
سعی کردم جلوی خندهام رو بگیرم.
دلداریش دادم:
- بالاخره یه روز اینو میفهمیدی. چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بیقیدوبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان.. من و تو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو.
او با کلافگی از جا بلند شد و به سمتم چرخید..
- بس کن تو رو خدا عسل.. عین خانوم جلسهایها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه! همهی مردها آشغالن.. از مسعود گرفته تا کامران و اون ملاهه.. فقط نوع خیانتشون فرق میکنه.. تو فکر کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافهت رو عین مادرمردهها درست کردی خدا میگه بهبه عجب بندهای.. آهای فرشتهها ببرینش بهشت؟؟! کدوم بهشت احمق!! بهشت و جهنم همین دنیاست ..
که الان ما سهممون جهنمه..
گفتم:
- باشه حق با تو.. بهشت و جهنم دروغ.. ولی اگه به بهشت و جهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمیکنی بری بهشت؟؟!!
او با کلافگی دور خودش چرخید.. پیدا بود دلش سیگار میخواد..
گفت:
- چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو میکردم.. ولی حیف که خدا شانس رو به کسی میده که لیاقتش رو نداره!
خندیدم!
- میشه بگی چه شانسی تو زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟
او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت و اندوه گفت:
- همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن.. اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم.. کلی کیف میکردم!
او چقدر کوته فکر بود. با اینکه میدونستم فایدهای نداره ولی گفتم:
- مگه تو نمیگی همهی مردها خائن و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر میکنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی.. چیزی کم نداری.. چرا انقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟
او تمام سعیش رو میکرد فحشم نده گفت:
- خیلی این روزا حال بهم زن شدی.. میدونم داری ادا درمیاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو میبینم که سرت به سنگ میخوره و خودت میشی.. من کی گفتم دلم میخواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفادهی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم.
به حماقتش خندیدم:
- چه خوش خیال!!
او لحنش رو تغییر داد و پرسید:
- راسته که کامران ازت خواستگاری کرده و تو جواب رد بهش دادی؟!
با ناراحتی گفتم:
- شما که اخبار منو بیشتر از خودم میدونید پس دیگه واسه چی سوال میپرسی؟
او خودش رو به اون راه زد.
گفت:
- ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست میکنی؟ بخدا هیچکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمیکنه.. چه برسه به تو که..
حرفش رو خورد.
او چقدر زبانش تلخ و بیادب بود. دوباره همهی کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم. با عصبانیت گفتم:
- حرف دهنت رو بفهم.. درسته سایهی پدرومادر بالا سرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق میکنه با آدمهایی که خونواده دارن و انگار ندارن..
او فهمید چه گندی زده! گفت:
- بابا چرا انقدر حساسی.. تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم..
این هم معذرت خواهی به سبک نسیم بود!!
تحمل دیدنش رو نداشتم. بلند شدم تا به بهونهی کاری به آشپزخونه برم. چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟! از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل