#رهاییازشب
#پارت_صدوهفتادوپنجم
با حسرت گفتم:
- حاج کمیل من فکر میکردم میتونم نسیم رو کمک کنم فکر میکردم شاید اون هم مثل من شانسی برای هدایت داشته باشه.
حاج کمیل سری با تاسف تکون داد:
- واقعیت اینه که که همه در دنیا هدایت نمیشن. بعضی مورد لطف پروردگار قرار میگیرند و بعضی نه! البته این به این معنی نیست که خداوند نمیخواد اون یک عده رو هدایت کنه بلکه اونها خودشون در درونشون یک چیزی رو کم دارند. و اون هم انسانیته!
پرسیدم:
- حاج کمیل پس شما چطور به من اعتماد کردید؟
خندید و گفت:
- دختر خوب بالاخره مشخصه کی اهل حرف راسته کی نیست. کی دوست داره آدم باشه کی نه! نباید هرکسی رو به سرعت باور کرد. کسی با پیشینهی نسیم که لاقیدی و بیاخلاقی رو سرمنشأ زندگیش کرده بعیده دنبال هدایت باشه. شما نباید بهش اعتماد میکردید. من چندبار به طور غیر مستقیم بهتون گفتم ولی متاسفانه..
حرفش رو قطع کردم:
- کاش بهم مستقیم میگفتید.
او آهی کشید:
- نمیشد. بعضی چیزها رو باید خود فرد درک کنه اگه من بهتون میگفتم همیشه با اون عذاب وجدان و حسرت که مبادا نسیم هدایت میشد و من کمکش نکردم رو به رو میشدید. از طرفی من زیاد این دختر رو نمیشناختم. فکر میکردم حتما در ایشون چیزی دیدید که من بیاطلاعم. البته گمونم من هم کوتاهی کردم. باید به نصیحت پدرم گوش میکردم.
لبخند تلخی زد:
- در حیرتم از این دنیا که هرچه جلوتر میری میبینی کمتر میدونی و بیشتر اشتباه میکنی!
حاج کمیل پرسید:
- ببینم راسته که شما خودت بازوت رو به این روز انداختی
نگاهی به بازوم انداختم و لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم!
تو دلم گفتم:
- این همون بازویی بود که دست نامحرم بهش خورد. شاید فقط خون پاکش میکرد!
گفتم:
- اگه این تنها راه بود برای جلوگیری از دست درازی اون نامرد حاضر بودم خودمو شرحه شرحه کنم.
خندید! از همون خندهها که دیوونهم میکنه، ریز و محجوب!
من هم از خندهش خندهم گرفت!
میون خنده گفتم:
- حاج کمیل من معنی معجزه رو فهمیدم! معجزه یعنی یقین قلبی به اینکه خدا قادر مطلقه و میتونه همه کاری برات انجام بده. من امروز با همین یقین نجات پیدا کردم. دعا کنید این یقین ذرهای ازش کم نشه!
او پیشونیم رو بوسید .
- الهی امین!
زیر لب خدا رو شکر کردم و نفس راحتی کشیدم.
یاد این آیه افتادم (و یدالله فوق ایدیهم..)
حاج کمیل بلند شد و برام آبمیوه ریخت و با عشق بهم خورانید!
چند وقتی بود که آرامش نداشتم. حالا چقدر آروم بودم. انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود..
دوباره اون صدای خوش یمن و زیبا در درونم بهم نوید داد: دیگه در آرامش هستی! خدا تو رو از ایستگاههای تاریک و خطرناک پروازت داده و از حالا میفتی تو مسیر جادههای سبز و روشن!
چشمهام رو بستم و در زیر نوازشهای حاج کمیل با خدا حرف زدم و شکرش گفتم.
.........
تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود. پیادهروی و دنبال آقا مهدی دویدن حسابی خستهم کرده بود. این ماههای آخر بارداری واقعا سنگین شده بودم. وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی!
رو کردم به آقا مهدی و گفتم:
- مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما
آقا مهدی با زبان کودکانه گفت:
- نه مامانی من میخوام با فوارهها بازی کنم و دستمو رها کرد و به سمت حوض میدون دوید.
دختری هفده هجده ساله روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغض آلود سرش گرم گوشیش بود. تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت:
- بفرمایید بنشینید.
لبخندی دوستانه به صورتش زدم و کنارش نشستم. چقدر چهرهی معصوم و دوست داشتنیای داشت.
دوست داشتم باهاش هم کلام شم.
گفتم:
- عجب هوا گرم شده..!
او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت:
- بله.
گفتم:
- اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه..
او انگار حوصلهی حرف زدن نداشت. دستش رو زیر چونهش گذاشت و با چهرهای غمگین به گلدستههای مسجد نگاه کرد.
یاد خودم افتادم که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت مینشستم و به گذشتهم فکر میکردم.
هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که با دوپای کودکانهش در کنار حوض میدوید و میخندید!
دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشهی چشمش رو پاک کرد.
نمیدونستم مشکلش چی بود؟ نمیدونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت.
از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم.
او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم.
کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم.
آقا مهدی به طرفم دوید.
- مامانی من تشنهمه. از همین آب حوض بخورم؟
گفتم:
- نه نه مامان.
اینکارو نکنیها. اون آب کثیفه.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوهفتادوششم
گفتم:
- صبر کن یه کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم.
آقامهدی دست از بهانهگیری برنمیداشت.
دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد. حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه. ما خلوت او رو به هم زده بودیم.
او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت:
- بیا عزیزم. اینم آب. مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره.
آقا مهدی نگاهی به من انداخت!
من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی دادم.
دختر جوان با لبخند سخاوتمندانهای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد.
نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم.
جا خورد!
آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم:
- اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه.. انگار احتیاج داری تنها باشی..
او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد.
- نه مهم نیست. من به اندازهی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم.
چقدر دلش پر بود. کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد.
پرسیدم:
- چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی، درد دل کنی.
او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد!
- حتما نباید خونواده داشته باشی تا بیغصه باشی. من در کنار اونها تنهام و غصه دارم.
دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم.
گفتم:
- نمیدونم دلت چرا پره. حتما دلیل موجهی داری.. ولی یادت باشه همهی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم رو متحول کرد. حالا همونو من بهت میگم! اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه.
اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود.
گفتم:
- ما تو آغوش خداییم. وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا ناامیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! از من میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات و حوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!
او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:
- این حرفها خیلی قشنگه، خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست.
بعد سرش رو بالا آورد و پرسید:
- شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟
من با اطمینان گفتم:
- من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بیاعتقادیمونه. از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم. اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه. هیچ وقت ناامید نمیشی. به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بیجواب نمیمونه.
او مثل مسخ شدهها به لبهای من خیره بود.
زیر لب نجوا کرد:
- شما.. چقدر.. ماهید!
خندیدم.
گفت:
- حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه.. مشخصه از ته دلتون میگید، خوش بحالتون، این ایمان رو از کجا آوردید؟
کمی بهش نزدیکتر شدم و گفتم:
- منم اولها این ایمان رو نداشتم. خدا خودش از روی محبت و مهربانیش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم.
او دستم رو رها نمیکرد.
با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد.
- خوش به سعادتتون، چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه، لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید.
من با تعجب خندیدم:
- وای نه خیلی مفصله. ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم. هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیدهتر و نابتر میشی.
من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغهها و مشکلاتش گفت. از دعواهای مکرر پدر و مادرش.. از بیمعرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او رو از دست بده.
او با بغض و اشک گفت:
- شما که انقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.
دستش رو نوازش کردم.
صدای اذان از منارهها بلند بود. با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:
- آمین!
آقا مهدی دوید سمتم.
- مامان مامان اذان میگن، بریم مسجد الان بابایی میاد
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:
- یادت نره بهت چی گفتم!! تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
.
او لبخندی زد:
- حتمااا.. ممنونم چقدر حالم بهتره
از او خداحافظی کردم
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.
او با تعجب نگاهم کرد.
گفتم:
- مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره.
برق عجیب و امیدوارانهای در چشمش نشست.
از جا بلند شد و با دودلی گفت:
- خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم..
دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم.
نگران نباش. من چادر همراهم هست.
و تاریخ دوباره تکرار شد..
#بهقلمف.مقیمی
پایان :))🤍
•@patogh_targoll•ترگل
23.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حواست باشه تو این شلوغی تبلیغات خودتو گم نکنی!
#زیبایی_پوشالی
•@patogh_targoll•ترگل
77.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مغالطه در ۳ بخش:
#حجاب ، #گشت_ارشاد ، #تذکر_لسانی
🔴 نکته
🔻در این سسله محتوا به نقد و بررسی تفکرات میپردازیم .
🔻موافقین یا مخالفین نظرات دوستان در این ویدئو میتوانند از تفکرات خود دفاع کنند.
❗️برای حفظ حرمت محتوا و ویراستی بخشی از کلمات زشت حذف شد..
•@patogh_targoll•ترگل
از
⏪ سوپرمدل مشهور انگلیس💃 بودن
تا
▶️ خانم کارلی واتلز 🧕 شدن...
✅ آزادیت مبارک بانو🙂🤍
#اسلام_قوی
#آزاد_اندیشی
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
🏴 يَا فَاطِمَةُ المعصومه اشْفَعِي لَنَا فِي الْجَنَّةِ
◼️ سالروز وفات شهادت گونه حضرت معصومه (س) تسلیت باد...
╭┅──────**───┅╮
🌺 @monjiyaran313
╰┅──────**───┅╯
#وفات_حضرت_معصومه (س)
#حضرت_معصومه
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت حادثهای تلخ در زمان منع حجاب در سال ۱۳۲۰
🔹 داستانی شنیده نشده از مصائبی که بر زنان عفیفه این سرزمین گذشت
🔰 سرگذشت بانو دخیله اشرفی، #شهید مبارزه با واقعه کشف #حجاب رضاخانی در قم
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
هَل مِن ناصِر یَنصُر صاحِب الزَمان؟
من بگردم گردِ آن یاری که میگردد پِیاَم
- تا به حال دنبال امام زمانت گشتی⁉️
میدونی چقدر غریبه؟ چقدر تنهاست؟ چقدر سرگردون؟ :))💔
منتظرهها.. 🥲
منتظره منو تو.. 🙂
اصلا امام زمانمون رو میشناسیم؟ 😔
یا فقط میگیم اللهم عجل لولیک الفرج 💔🙃
حالا میون این احوال یه قرار داریم با امام زمان(عجل الله) که منتظرته ؛
جا نمونی رفیق.. :)) 💙
سخنران: آقای حاجی آبادی
زمان: پنجشنبه ۲۶مهر۱۴۰۳ - ساعت ۸:۴۵ صبح
مکان: نرجس۳پلاک۳۵طبقه۳
#هیات_دخترانه_منجییاران
✅ ویژهی دختران جوان و نوجوان
- منتظر حضور سبزتون هستیم☺️💚
@monjiyaran313