🔴 #زندگی_به_سبک_ساعتشنی
💠 سیستم ساعت #شنی به این شکل است که دو ظرف شیشهای متصل به یکدیگر به نوبت #پذیرای شنهای ظرف دیگر است و وقتی شنها و بار ظرف بالا خالی شد شیفتشان عوض شده و دیگری #شانه به زیر بار ظرف بالایی میدهد. در واقع مکمّل یکدیگر هستند و تا وقتی مسئولیت خود را به نوبت انجام دهند به ساعت شنی #معنا میدهند.
💠 یکی از اصول مهم در زندگی مشترک این است که زن و شوهر مثل یک ساعت شنی بارِ مشکلات و سختیها را از دوش همسر خود بردارند و پذیرای احساسات و #عواطف یکدیگر باشند.
💠 زن یا مرد در مواقعی نیاز به کمک جسمی، #روحی و یا فکری همسر پیدا میکنند و مشکلات و گرفتاریهای زندگی، آنها را خسته و کلافه میکند در اینگونه مواقع باید مثل سیستم ساعت شنی، برای یکدیگر #وقت بگذاریم و شانه به زیر بار مشکلات همسر بدهیم و مانند ساعت شنی که به نوبت ظرفیت خود را در اختیار ظرف دیگر قرار میدهد #ظرفیت بالای خود را در اختیار همسر قرار دهیم تا ذهن او را از افکار آشفته و پریشان #خالی کرده و با دیدن پشتیبانی و حمایت ما به آرامش، آسودگی خاطر و #امنیت روانی برسد.
@payame_kosar
🇮🇷🇵🇸
﷽
📝 یادتان هست" کد "فتنه دشمن در سالهای قبل چی بود؟!
🍃🌹🍃
🔻کد ۳فتنه ۸۸: #تقلب در انتخابات
🔸کد فتنه ۹۸: بنزین
🔹کد فتنه۴۰۱: زن آزادی
🔸و کد فتنه امسال دشمن رأی ندادن است !
🔹دقت کنید، رأی دادن اجباری نیست ... اما رأی ندادن هیاهو و جنجال نداره... اما دشمن داره هیاهو می کنه ... چرا پیشاپیش داد میزند و هیاهو می کند؟؟؟
🔸زیرا رأی ندادن، هدف دشمن برای تخریب، قدرت منطقه ای و تضعیف قدرت ملی مردم ایران است. چرا؟ چون میدونه رأی دادن یعنی #اقتدار مردم، یعنی #امنیت و آرامش مردم...
🔹حواسمون باشه، دشمن داره فتنه مي کنه.... وظیفه ما ایستادن مقابل فتنه است، محکم می ایستیم و رأی می دهیم! زیرا وظیفه ملی و مذهبی ماست! و با افتخار و شجاعت هم اعلام میکنیم که رأی میدهیم !
🔸به لطف خدا ان شاءالله این فتنه هم با هوشیاری من و شما و مردم بزرگوار، نقش برآب خواهد شد و دشمن شکست خواهد خورد...
🔺من رأی میدهم! این "کد اعلام رای دادن " برای شکست فتنه ی دشمن است. پس همه ما با دلیری و شجاعت اعلام میکنیم: ما #رأی_میدهیم !!
#روشنگری | #انتخابات_مردم
ـــــــــــــــــــــــ
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام صادق عليه السلام :
سه چيز است كه همه مردم به آنها نياز دارند : #امنيت و #عدالت و #رفاه
❌ستاد خبری اطلاعات بسیج با شماره ۱۱۴
در ۲۴ ساعت شبانه روز آماده دریافت اخبار و گزارشات امنیتی مردم عزیز ایران می باشد.❌
#هفته_سربازان_گمنام_امام_زمان_(عج)
#رسای_اردکان
•رسا|روابط عمومی سپاه اردکان•
▪️| @rasa_ar |▪️
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
💢 لزوم بومی سازی تجهیزات نظامی و دفاعی
با اتفاقات امروز بهتر متوجه شدیم چرا تجهیزات ارتباطی نیروهای مسلح به دستور فرمانده کل قوا توسط صاایران و … بومی سازی شده اند
💯بنازم به درایت حضرت آقا👌
#بومی_سازی
#تولید_داخلی
#امنیت
#ایران_قوی
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
یمنیها دارن تلفنهای آمریکایی رو دور میریزن! در حالی که محاله ایرانیا اینکار رو بکنن! چون اگه بندازن دور دیگه کی با آیفون عکس آینهای بگیره و جوری پز بده انگار لامبورگینی داره ...
🗣 محدّثهاصلانی𓂆
#سبک_زندگی
#یمن
#امنیت
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 گزارش رسمی صدا وسیمای از ماجرای قتل دانشجوی دانشگاه تهران
🚩 دشمن امنیت را هدف قرار داده؛ همه مراقب باشند؛ امنیت، خط قرمز جمهوری اسلامی ایران است‼️
🔻ساعت ۹ جمعه شب یک دختر ۱۸ ساله برای فرار از دست دو خفت گیر از روی پل هوایی در اتوبان محلاتی سقوط کرد و به شدت مجروح شد.
🔻او روی پل در برخورد با سارقان که قصد سرقت از وی را داشتند، سقوط کرد، این دختر از ناحیه کمر دچار شکستگی شده و به بیمارستان منتقل شده است.
🏷 #امنیت | #فتنه_اکبر 🔥
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
✍مقدمه
تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨
امروز که #دنیا درگیر و دار نبردِ بیسرانجام ِ قدرت است،...
امروز که #غرب دست در دست اشرار داده و #امنیت قارهی کهن را در خطر انداخته است،....
امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،...
و برای #حفظ همین #امنیت، همین آرامش، همین خندهها، مردانی را فدا
میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند...
««آیه»»قصهی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصهی کودکانی است که پدر ندیدهاند، که پدر میخواهند؛
««آیه»»
قصهی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیمهای
بسیاری برایش ماند.
قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند....
قصهی زنانی که بالِ
پروازِ مردانشان میشوند و...
بهشت همین نزدیکیهاست.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🦋
🦋 🦋
🦋@payame_kosar🦋
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت14
موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبهرو!
زینب که لباس را پرو میکرد ،
سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب
روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازهی کناری بود.
به آیه نزدیک شد:
_میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن!
آیه نگاه به آن مغازه انداخت:
_مانتو دارم!
ارمیا سرش را پایین انداخت:
_میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه!
_باشه.
ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت ،
و آیه را به آن سمت هدایت کرد. آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوهای سوخته بود از میانشان برداشت.
ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت:
_این آبی هم قشنگهها، اینم بردار.
آیه اصلاح کرد:
_آبی نفتی!
ارمیا شانه ای بالا انداخت:
_آبیه دیگه.
آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت.
شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب خواب بود. سرش را روی شانهاش گذاشت و به نرمی او را به آغوش کشید.
آیه در خانه را باز کرد ،
و وارد واحد خودشان که شدند به سمت اتاق خواب رفتند؛
لامپ را روشن کرد ،
و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب عکسهایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سیدمهدی را در خود داشتند جایشان را به عکسهای آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند. عکسهای دستهجمعی و دو نفره و سه نفره...
رها خوب کارش را بلد بود....
ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت:
_عکسای عقدمون؟
آیه: _کار رهاست!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_دلشون برام سوخت؟
_نه! قرار شد عکسا رو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده! این ایده از خودش بود، اما ایدهی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی نه؟
_نه؛ وقت نشد!
_زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم!
ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت. تکتک را نگاه کردند و لبخند زدند.
ارمیا گفت:
_من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟
آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد:
_حتماً رهاست. در رو باز میکنی تا من لباس عوض کنم؟
ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت:
_وسایلتو از اون خونه آوردی؟
ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت:
_آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون!
بعد از اتاق رفت و در را باز کرد.
صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا آمد؛ حتما رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده!
لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد:
_سلام! خوش اومدید، شبنشینی اومدید؟
صدرا: _یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم زود برگردیم!
آیه: _برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله ندارید!
رها: _اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم.
آیه: _بزرگش نکنید، چیزی نیست!
ارمیا: _بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این اوضاع حواسم اینجاست.
صدرا اخم کرد:
_دوباره داری میری سوریه؟
ارمیا: _مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه دیوونه که سابقهی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانوادهم شده!
صدرا: _چرا دوباره میری؟
ارمیا: الان موضوع مهم #امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا!
صدای ارمیا بالا رفته بود ،
و صدای گریهی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت.
وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت:
_ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم!
صدرا: _من هستم، حواسم بهشون هست!
_این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم!
آیه دخالت کرد:
_فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که!
رها: _من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم.
ارمیا: _برای خود شما هم خطرناکه.
آیه: _به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه.
ارمیا: _تا حالا انقدر نترسیده بودم!
اعتراف سنگینی بود برای مردی که خطمقدم بوده، چه کردهای بانو که نقطه ضعف شدهای برای این مرد!
صدرا: _حواسمون به زن و بچهت هست، تو حواست به خودت باشه و
دیگه هم نیومده بار سفر نبند!
ارمیا لبخندی پر درد زد ،
و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود...
ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
━━🌷🕊🌼🕊🌷━━
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
رمان عاشقانه شهدایی
🦋جلد سوم؛ #پرواز_شاپرک_ها
🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی"
🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو"
#پارت21
....امروز رفتن من بهای #ماندن توست. بهای #آرامش و #لبخند_فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. #جان میدهم که تو در #امنیت #چادرت را سر کنی.
زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه #حسرتم، دیدار توست...تو را به آیهام سپردم و آیهام را به تو میسپارم. آیهام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم #تا_همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو.
زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگیهایت. مرا هم پدر بخوان!
فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است!
تو را سفارش به خوشرفتاری با #مادرت میکنم. تو را وصیت به #حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا #چادرت را دست بیگانه از سرت برندارد.
و آخرین وصیتم به تو دخترکم، #راهم را ادامه بده که راِه من راه
#تمام شهداست...به #حرمت این خونی که برای آزادیت دادهام، آزادیت را حفظ کن و حریم
شناس باش...
✍پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی
**********
زینب سادات به هقهق افتاد.
آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید.
زینب میان هق هق هایش گفت:
_بابا! بابا! بابا مهدی!
ارمیا زینب را به سمت ماشین برد،
بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیهای که افتان و خیزان میرفت.آیهای که چشمانش خونبار بود. آیهای که خیلی نشانهی خدا بود....
زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود.
آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود.
آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکدهی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجهاش را به خود جلب کرد.
دختری با صدای بلندی گفت:
_صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آیندهای نداری! تو بچه سهمیهای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیهی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو
هم نمیدیدی!
صدای یک پسر هم آمد:
_آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟
صدای خنده ی جمعیت بلند شد.
صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد:
_آخه امل! تو رو چه به دانشگاه!
برو همون شوهر کن، کهنهی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده...
یک دختر دیگر گفت:
_حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر...
دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود...
صدای زینب سادات میلرزید:
_شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری
حرف بزنید.
آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهمکشیده و دستهایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود.
آیه مادری کرد:
_اینجا چه خبره؟!
همه نگاهها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچههایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند:
_استاد معتمده!
یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت:
_چیزی نیست دکتر! بحث آزاده!
صدای خندهی مجدد بچهها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردنها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینیهایی بود که راه انداختهاند، خدا میدانست.
آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد:
_چی شده؟
زینب سادات:
_هیچی.
آیه رو به آن دختر کرد و گفت:
_حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟
دختر گفت:
_بله استاد.
آیه به سمت میز استاد رفت و گفت:
_پس بشینید بحث کنیم!
همهمهای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلیها پر شده و بچه ها از کلاسهای دیگر صندلی میآوردند.
تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی
نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند.
آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد...
_خب بچهها، شما اول شروع میکنید یا من؟
یکی از پسرها بلند شد:
_ما شروع میکنیم!
آیه سری به تایید تکان داد:
_بفرمایید
همان پسر شروع کرد:
_استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری
بی سرو پا و خنگ؟
آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما.....
ادامه دارد... .
📝نویسنده؛ سنیه منصوری
🦋 🦋
🦋@payame_kosar🦋
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
رمان عاشقانه شهدایی
🦋جلد سوم؛ #پرواز_شاپرک_ها
🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی"
🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو"
#پارت24
ارمیا: _خوشبحال سیدمهدی که رفت. شرمندتم آیه...
آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد:
_بریم حرم؟دیگه راهی نمونده.
ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:
_خیلی دلم هوس
زیارت داشت.
آیه تعجب کرد:
_پس چرا نگفتی؟
ارمیا: _کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای تو رو بچهها و پدر
مادرت؟
آیه ویلچر را گوشه پیادهرو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت:
_کدوم زحمت؟ کدوم بار؟ ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از #جون و #جونیت گذشتی، کار کردی، #امنیت ساختی! حالا حرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود، هنوزم هست! تو مرد خونهای! هنوز حقوق تو داره خرج ما رو میده!
بیمهی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونهنشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟
ارمیا دست آیه را گرفت و گفت:
_چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم.
ُآیه به سمت حرم رفت.
دلش از #مظلومیت این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود.
آیه روی سکوی نشست.
اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به ایوان آینه نگاه کرد.
خطاب به ارمیا گفت:
_روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومدیم. اومدیم اینجا! روی همین سکو نشستیم!
ارمیا نگاهش دور شد:
_یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا! همه نگرانت شدن.
آیه: _از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم.
ارمیا: _میدونم. اما بیکسی سختتره! اینو از منی بپرس که عمری، بیکس بودم!
آیه: _به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی برنمیام. زندگی منو کله پا
میکنه. من بی تو کم میارم.
ارمیا: _صبور باش! تو قویترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سیدمهدی، خم شدی؛ اما نشکستی...
آیه: _اگه نشکستم، چرا اون همه اذیتت کردم؟ آیه هم میشکنه، مثل آینه!
ارمیا: _شکسته، نشکسته، خسته، غرغرو، بداخلاق، هرچی باشی، عزیزی جانان...
آیه خندید. بلند شد و ویلچر را هل داد. بریم که دیر شد. یک بستنی هم مهمون تو!
ارمیا بلند خندید:
_امان از دست تو! اصلا من کیف پول همراهم نیست!
آیه آرام به شانه اش زد:
_خسیس! پس اون چیه تو جیب کاپشنت؟
ارمیا: _خوب آمارمو داریا!
آیه: _چی فکر کردی؟ داشتن شوهر خوشتیپ دردسر داره! اصلا هوس هوو نکردم!حواسم به شوهرم هست تا سرم کلاه نره.
ارمیا بلندتر خندید:
_بهتر از تو کجا پیدا کنم!
آیه به شوخی گفت:
_گاهی فکر میکنم اون گلوله، جای خوبی خورد. وگرنه ممکن بود بعد بازنشستگی، زیر
سرت بلند بشه! الانم حواسم بهت هستا! فکر نکن گوشیتو چک نمیکنم!
ارمیا دستش را بالا آورد و روی دست آیه که ویلچر را هل میداد گذاشت، نگاهش را بالا داد و به جانانش چشم دوخت:
_خدا بهتر از تو نیافریده!
آیه هنوز همان خط سیر را طی میکرد:
_میدونم، اما مردا بد سلیقه هستن،
زن خوب که داشته باشن، میرن دنبال بداش که یکم اذیت بشن!خوشی زیاد میزنه زیر دلشون!
ارمیا دیگر واقعا خنده اش گرفته بود:
_پس خداروشکر علیل شدم افتادم ور دلت؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_دقیقا! خدا بهت رحم کرد، وگرنه هر روز با لنگه دمپایی دنبالت میکردم تا بگی کجا بودی!
ارمیا همانطور صورتش رو به بالا بود و آیه اش را نگاه میکرد:
_چرا لنگه دمپایی؟
آیه مثلا متفکر شد:
_خب چون همیشه و همه جا در دسترسه
**
رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغول سر و کله زدن با مهدی و محسن بود. صدرا هنوز نیامده بود.
صدای احسان از دِم در آشپزخانه آمد:
_چکار میکنی
رهایی؟
رها با لبخند به او نگاه کرد:
_برات کشک بادمجون درست میکنم!
صدای مهدی و محسن آمد:
_آخ جون کشک بادمجون.
رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت:
_نزدیک بیست ساله عروس این خانوادهام، هنوز نفهمیدم راز این عشق کشک بادمجون خاندان زند چیه!
احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست:
_اگه فهمیدی به منم بگو. جای امیر خالی، کاش میومد. از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده.
رها روبروی احسان نشست:
_فهمیدی کدوم کشور رفته؟
احسان چهرهاش متفکر و پر اندوه بود:
_دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟ الآنم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچوقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت بلد باشه.
رها سعی کرد آرامش کند:
_شیدا دوستت داشت. فقط.....
ادامه دارد... .
📝نویسنده؛ سنیه منصوری
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
رمان عاشقانه شهدایی
🦋جلد سوم؛ #پرواز_شاپرک_ها
🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی"
🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو"
#پارت26
همه بهوش آمدند جز ارمیا.
رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل #ترور بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور «امیر ارمیا پارسا و خانواده اش»، ترور «امیر مسیح پارسا و همسرش». #شایعه با #حقیقت در آمیخت.
تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود،
بعد رو به سیدمحمد ادامه داد:
_عوامل ترور دستگیر شدن، بازجوییها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه.
سیدمحمد رو به صدرا کرد:
_پیگیر این پرونده میشی؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم!
بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد:
_علت ترور چی بود؟
سرهنگ دستی به صورتش کشید:
_تمام سایتها و شبکهها خبر رو رفتن، ندیدید؟
سیدمحمد: _درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم.
سرهنگ فرهنگ: _یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران-پاکستان بودند، درگیریهای شدیدی با تروریستها و قاچاقچیهای منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیاتهاشون شدند، همین باعث شد که درصدد حذف ایشون بربیان.
رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی را
نداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند چون تلاششان #امنیت این کشور بود.
صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد:
_خدا به ارمیا صبر بده.
رها دلداری داد:
_میده جان من. میده عزیزم. خدایی که تو رو به ارمیا
داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده.
****
زینب سادات از دانشگاه خارج میشد،
که دستش کشیده شد. نگاه زینب به چشمان دریدهی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل
داشت.
دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد:
_ولم کن!
دختر: _فکر نکن با چرت و پرتهای اون روز مادرت، من و بچهها، قانع شدیم.
تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید.
زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک
دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید:
_ولم کن
و رفت....
رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
حاج علی: _دل نگرانت شدیم بابا جان.
زینب سادات: _با بابام حرف داشتم
حاج علی: _حرف یا گلایه؟
زینب سادات: _شکوایه!
حاج علی: _چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟
زینب سادات: _به بابام نگم به کی بگم؟ #نبودش درد داره بابا حاجی!
حاج علی: _هر دردی درمون داره عزیزم. درمون دل تو هم توکل به
خداست. خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال #پاداش_صبرت باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که #اذیتت میکنن
رو #سخت میده.
زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست،
سنگ قبر سرد را بغل کرد، هقهق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هقهقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد. اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدر #خودش نمیشود....
***********
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد.
خانهای که هیچوقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان
منتظری، نه عطر دلانگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود. بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنیِ دوست و آشنا. آشپزخانه ای که
مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بیکسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبل، مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد. دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزی
وسواس گونه را از بین ببرد.
تمام کودکیاش را آموخته بود که تمیز باشد، هرچیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهنربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرکها میانداخت.
به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودش بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد.
باید #سپاسگذار مادرش بود #اما...
احسان دلش #خانه میخواست. همان خانهای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست.....
ادامه دارد... .
📝نویسنده؛ سنیه منصوری
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»