#همسرداری
♦️ #فرمول_زیبای_قرآنی♦️
🔮 با همسرم آیهی هفتم سوره ابراهیم علیهالسلام را میخواندیم:
«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِى لَشَدِيدٌ»(و به یادآورید هنگامى را که پروردگارتان اعلام کرد اگر شکرگزارى کنيد، نعمتم را بر شما میافزایم و اگر ناسپاسى کنيد، مجازاتم شديد است!)
💜 به #همسرم گفتم پس اگر بخواهم کاری کنم که خوبیهای شما بیشتر شود باید از خدا بابت نعمتهایی که از طریق شما به من داده تشکّر کنم و اگر بخواهم با نق زدن و توقّعات زیاد، #ناسپاسی کنم طبق فرمایش قرآن وضعیت زندگیمان عذابآور خواهد شد.
🔮 با هم قرار گذاشتیم چند دقیقه به نوبت این فرمول را #اجرا کنیم:
خدایا شکر که همسرم #مهربان است! خدایا ممنونتم که همسرم مودّب است! الحمدلله که همسرم #سالم است و درگیر بیماری نیست! خدایا شکرت که همسرم بچهها را خوب تربیت میکند! الحمدلله که همسرم آبروی مرا #حفظ میکند! خدایا سپاس که همسرم بیکار نیست! الحمدلله که به من #چشم دادی تا از دیدن همسرم لذّت ببرم! الهی شکر که راهنماییام کردی تا به نعمتهایی که از طریق همسرم به من عطا کردی توجّه کنم! خدایا...
💜 اقرار میکنم بعد چند دقیقه، دلم چنان #لطیف و رقیق شد که اشک شوق، اشک خجالت از خدا بر گونههایم سرازیر گشت و لذّت #مناجات با خدا را چشیدم.
@payame_kosar
✅ عملی مجرب
حجت الاسلام والمسلمین #ناصری
🌼 در روايت دارد كه شب #نيمه_شعبان هر كسی سه سوره #يس بخواند خدای متعال تا سال آينده او را در #حفظ و حراست و نگهداری خودش بيمه میكند.
🔺گويا برای سه حاجت مهم هم میتوان خواند؛ چه خود انسان و چه خانواده انسان هر كدام میتوانند بخوانند.
🌼 اين عمل شب نيمه شعبان است.
برای گشايش كار، امنيت خود انسان و برای جهات كاری و جهات روحی، همچنین برای خانواده انسان، مفید است.
🔺مرحوم آیت الله #کشمیری قدس سره خيلی به خواندن سه سوره يس در شب نيمه شعبان سفارش می کردند.
#التماس_دعای_فرج
@payame_kosar
🔴 #فرمول_زیبای_قرآنی
💠 با همسرم آیهی هفتم سوره ابراهیم علیهالسلام را میخواندیم:
«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِى لَشَدِيدٌ»(و به یادآورید هنگامى را که پروردگارتان اعلام کرد اگر شکرگزارى کنيد، نعمتم را بر شما میافزایم و اگر ناسپاسى کنيد، مجازاتم شديد است!)
💠 به #همسرم گفتم پس اگر بخواهم کاری کنم که خوبیهای شما بیشتر شود باید از خدا بابت نعمتهایی که از طریق شما به من داده تشکّر کنم و اگر بخواهم با نق زدن و توقّعات زیاد، #ناسپاسی کنم طبق فرمایش قرآن وضعیت زندگیمان عذابآور خواهد شد.
💠 با هم قرار گذاشتیم چند دقیقه به نوبت این فرمول را #اجرا کنیم:
خدایا شکر که همسرم #مهربان است! خدایا ممنونتم که همسرم مودّب است! الحمدلله که همسرم #سالم است و درگیر بیماری نیست! خدایا شکرت که همسرم بچهها را خوب تربیت میکند! الحمدلله که همسرم آبروی مرا #حفظ میکند! خدایا سپاس که همسرم بیکار نیست! خدایا ممنونتم که توان جسمی به همسرم دادی تا برای همسر و فرزندانش #آشپزی کند! خدایا شکر که پاهای سالم به همسرم دادی تا برای خرید و امور خانه بتواند رفت و آمد کند! الحمدلله که به من #چشم دادی تا از دیدن همسرم لذّت ببرم! الهی شکر که راهنماییام کردی تا به نعمتهایی که از طریق همسرم به من عطا کردی توجّه کنم! خدایا...
💠 اقرار میکنم بعد چند دقیقه، دلم چنان #لطیف و رقیق شد که اشک شوق، اشک خجالت از خدا بر گونههایم سرازیر گشت و لذّت #مناجات با خدا را چشیدم.
💠 فقط پنج دقیقه در روز این فرمول زیبا را #تمرین کنید!
@payame_kosar
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
✍مقدمه
تقدیم به از جان گذشتگانی که #امنیتآور این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریههای کودکان و زنان بیدفاع میدیدند.
✨تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم✨
امروز که #دنیا درگیر و دار نبردِ بیسرانجام ِ قدرت است،...
امروز که #غرب دست در دست اشرار داده و #امنیت قارهی کهن را در خطر انداخته است،....
امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم،...
و برای #حفظ همین #امنیت، همین آرامش، همین خندهها، مردانی را فدا
میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند...
««آیه»»قصهی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّت ندادند؛ ««آیه»»قصهی کودکانی است که پدر ندیدهاند، که پدر میخواهند؛
««آیه»»
قصهی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیمهای
بسیاری برایش ماند.
قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند....
قصهی زنانی که بالِ
پروازِ مردانشان میشوند و...
بهشت همین نزدیکیهاست.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🦋
🦋 🦋
🦋@payame_kosar🦋
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت42
ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچهش بگذره و بره؟
آیه لب باز کرد:
_ #ایمانش! حس اینکه از جا موندههای کربلاست... بیتاب بود، همهی روزاش شده بود عاشورا، همهی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت حرم
وحشت داشت، یه روز گریه میکرد و میگفت
دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضلالعباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ حرم عمهم رو به خاک و خون کشیدن؛
گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید!
آخه گریههای سر نمازش جگرمو آتیش میزد. آخه هر بار سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بیغیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: _خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: _مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شدهی پدرش، مدیون جگر پاره پارهی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزهها!
ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟
حاج علی: _چون شکمهاشون از #حرام پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، #شنیدن صداش حتی بعد از قرنها هم زیاد سخت نیست!
ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟
حاج علی: _به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیمها؟ اسلام دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین
علیهالسلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچهها سر میبُره؟
ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم!
حاج علی: _فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حقدارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع).
ارمیا: _اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن!
حاج علی: _اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا #بالاترین_علم رو برای
هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا
مُشرف به همه
هستن، به همهی حق و باطلها؛ به همهی هستها و نیستها، به همهی دروغها و راستیها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای #کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای #حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع) #میدونست اونجا همهی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به #هدف_بزرگترش برسه؛ از #عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث #تکلیف و #وظیفهست؛ نتیجهش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفهایم نه نتیجه!
ارمیا: _من گم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه!
حاج علی: _نگاه کن! #چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن، تمام غرق شدههای این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بیبرو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا توبه کارا رو دوست داره.
آیه در سکوت نگاهشان میکرد.
"چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکیهایت کردهای که یار جمع میکنی برای بازیای که برایمان ساختهای؟"
*********
سال نو که آمد، احساسات جدید در قلبها روییده بود.
صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش.
محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانهی خندههایش شده بود؛ انگار سینا بار
دیگر به خانهاش آمده بود...
شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید:
_میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هرچند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی! اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم. حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
رمان عاشقانه شهدایی
🦋جلد سوم؛ #پرواز_شاپرک_ها
🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی"
🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو"
#پارت21
....امروز رفتن من بهای #ماندن توست. بهای #آرامش و #لبخند_فردایت. جانم را میدهم برای آرامش لبخندهایت. #جان میدهم که تو در #امنیت #چادرت را سر کنی.
زینب ساداتم! از پدر نرنج و بدان تا همیشه #حسرتم، دیدار توست...تو را به آیهام سپردم و آیهام را به تو میسپارم. آیهام میداند چطور تو را پرورش دهد. من نیز نگاهم #تا_همیشه با شماست. برایم از خودت بگو. برایم از آرزوهایت بگو.
زینبم! گاهی بر سر مزارم بیا و بگو از روزمرگیهایت. مرا هم پدر بخوان!
فکر میکنم وقت وصیت کردن به تو رسیده است!
تو را سفارش به خوشرفتاری با #مادرت میکنم. تو را وصیت به #حفظ خون شهدا میکنم. من خون دادم تا #چادرت را دست بیگانه از سرت برندارد.
و آخرین وصیتم به تو دخترکم، #راهم را ادامه بده که راِه من راه
#تمام شهداست...به #حرمت این خونی که برای آزادیت دادهام، آزادیت را حفظ کن و حریم
شناس باش...
✍پدر همیشه حسرت به دلت، سیدمهدی علوی
**********
زینب سادات به هقهق افتاد.
آنقدر اشک ریخت، که ارمیا جان به سر شد. زینب سادات را به آغوش کشید.
زینب میان هق هق هایش گفت:
_بابا! بابا! بابا مهدی!
ارمیا زینب را به سمت ماشین برد،
بطری آبی به دستش داد. یاد آن روز آیه افتاد. آیهای که افتان و خیزان میرفت.آیهای که چشمانش خونبار بود. آیهای که خیلی نشانهی خدا بود....
زینب سادات دوباره شبیه همان روزها شده بود و ارمیا منتظر آتشفشان این بار بود.
آن روز زینب سادات به دانشگاه رفته بود.
آیه برای دیدن یکی از دوستانش به دانشکدهی پرستاری و مامایی رفته بود.هنوز به استادسرا نرسیده بود که صداهایی توجهاش را به خود جلب کرد.
دختری با صدای بلندی گفت:
_صدبار گفتم، بازم میگم! الکی صندلی دانشگاه رو اشغال نکن! تو هیچ آیندهای نداری! تو بچه سهمیهای رو چه به درس خوندن! تو اگه سهمیهی بابات رو نداشتی که رنگ دانشگاه رو
هم نمیدیدی!
صدای یک پسر هم آمد:
_آخه عقل هم خوب چیزیه! تو چطور میخوای پرستار بشی؟ به مردا میتونی آمپول بزنی؟
صدای خنده ی جمعیت بلند شد.
صدای همان دختر اول دوباره شنیده شد:
_آخه امل! تو رو چه به دانشگاه!
برو همون شوهر کن، کهنهی بچه عوض کن. هرچند هیچ مردی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه!عقب افتاده...
یک دختر دیگر گفت:
_حتما باباشم از این بچه بسیجیا بوده که به زنشم میگفته خواهر...
دوباره صدای خنده و این بار صدایی که زیادی آشنا بود. به اندازه نوزده سال زندگی آشنا بود...
صدای زینب سادات میلرزید:
_شما حق ندارید درباره پدر من اینجوری
حرف بزنید.
آیه جمعیت را کنار زد و وارد گود شد. زینب ابرو درهمکشیده و دستهایش را مشت کرده بود. بغض راه گلوی دخترکش را بسته بود.
آیه مادری کرد:
_اینجا چه خبره؟!
همه نگاهها به سمت آیه برگشت. تک و توک بچههایی که آیه را میشناختند زمزمه کردند:
_استاد معتمده!
یکی از پسرها محض خودشیرینی گفت:
_چیزی نیست دکتر! بحث آزاده!
صدای خندهی مجدد بچهها بلند شد و آیه چقدر از این دکتر دکتر کردنها در دانشگاه بیزار بود. دانشگاه بود و استادی! این چه خود شیرینیهایی بود که راه انداختهاند، خدا میدانست.
آیه به سمت دخترکش رفت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و به او داد:
_چی شده؟
زینب سادات:
_هیچی.
آیه رو به آن دختر کرد و گفت:
_حرفاتونو شنیدم. پس بحث آزاده؟
دختر گفت:
_بله استاد.
آیه به سمت میز استاد رفت و گفت:
_پس بشینید بحث کنیم!
همهمهای برپا شد. اما بعد از دقایقی تمام صندلیها پر شده و بچه ها از کلاسهای دیگر صندلی میآوردند.
تا آرام شدن جو، آیه تلفن همراهش را درآورد و به ارمیا پیامکی مبنی بر دیر به خانه بازگشت خودش و زینب سادات داد، سپس به رییس دانشگاه زنگ زده و اطلاع داد.هنوز دقایقی
نگذشته بود که رییس دانشکده و چند تن از اساتید هم وارد شدند.
آیه ضمن ادای احترام به آنها، بحث را شروع کرد...
_خب بچهها، شما اول شروع میکنید یا من؟
یکی از پسرها بلند شد:
_ما شروع میکنیم!
آیه سری به تایید تکان داد:
_بفرمایید
همان پسر شروع کرد:
_استاد چرا بعضیا باید با سهمیه وارد دانشگاه بشن؟ چرا حق یک عده بچه درس خون رو میدید به یک سری
بی سرو پا و خنگ؟
آیه که نگاه پسر را به زینبش دید، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اولا این بحث کلی هست و خطاب قرار دادن یک نفر اصلا کار درستی نیست. دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما.....
ادامه دارد... .
📝نویسنده؛ سنیه منصوری
🦋 🦋
🦋@payame_kosar🦋
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»