پیام کوثر
#فرزندآوری #زایمان_طبیعی #سبک_زندگی #قسمت_سوم زندگی مشترک ما رسما در کانادا شروع شد. اونجا برای
#مادری
#فرزندآوری
#زایمان_طبیعی_در_خانه
#قسمت_چهارم
در دوره ی بارداری دومم از یکی از دوستان پاکستانی ام در مورد «ماما و زایمان در خانه» شنیدم. با تحقیق بیشتر متوجه شدم اونجا امکان زایمان در خانه وجود داره که ماما این کار رو انجام میده. پیش ماما رفتم و چون شرایطم الحمدلله نرمال بود، میتونستم در خانه زایمان کنم. با تحقیق بیشتر و بررسی شرایط تصمیم گرفتیم پسر دومم رو تو خونه به دنیا بیارم.
اواخر کار بود که پسر دومم توی شکم هی میچرخید و معلوم نبود بالاخره سرش پایینه یا بریچه (یعنی سرش بالاست). اونجا زایمان طبیعی بریچ هم انجام میدادند، به خواست مادر یا اینکه امکان این هم فراهم بود که پزشکی سعی میکرد بچه رو از روی شکم بچرخونه تا سر بچه پایین بیاد و طبیعی زایمان کنه.
نهایتا من یک روز نشستم و شدیدا با گریه و زاری به حضرت ابوالفضل العباس متوسل شدم که بچه ام بچرخه و سرش بره رو به پایین. چون خیلی از سزارین میترسیدم و هم اینکه اگر سزارین میشدم دیگه معلوم نبود دکتر خانم میاد بالای سرم یا آقا. فکر اینکه مردی بخواد سزارین کنه انقدر حالم رو بد میکرد که حتی نمیخواستم بهش فکر کنم. خلاصه همون شب که خوابیدم احساس کردم پسرم یک چرخ بزرگ توی شکمم زد. با خوشحالی به همسرم گفتم فکر کنم بچه چرخید.
خدا روشکر فردا که سونو رفتم سر بچه رو به پایین بود و آمادهی زایمان طبیعی. با اینکه زایمان دومم بود و توقع داشتم این پسرم زودتر به دنیا بیاد و راحتتر، باز هم کار به ۴۱ هفته رسید و بدون اغراق ۳ شبانه روز از درد به خودم پیچیدم و نه لحظه ای تونستم بخوابم، نه بشینم و نه بخوابم، فقط در حالت ایستاده و راه رفتن کمی درد برام قابل تحمل تر بود. اما چون میدونستم زایمان نزدیکه تحمل کردم. بالاخره زمانش رسید و ماماها با وسایل و تجهیزاتشون اومدن خونمون.
بودن تو فضای خونه آرامش بی نظیری به آدم میده و خبری هم از دستگاههایی که تو بیمارستان به آدم وصل میکنند و دم به دقیقه ضربان بچه رو چک میکنند و انقباضات رو چک میکنند نیست و همین باعث میشه مادر راحت باشه و آرامش داشته باشه و حتی از دردهایش لذت ببره.
پسر دومم هم الحمدلله اومد تو آغوش من و در همون لحظه تمام دردهای من و خستگی های اون چند روز ناپدید شد، بلکه تبدیل شد به خاطرات شیرینم، هنوزم از یادآوری اون لحظات حس عالی تمام وجودم رو در بر میگیره. جالبه که تو سزارین این فرآیند برعکسه، یعنی مادر خیلی شیک و راحت میره بیمارستان، اما تازه بعد از تولد بچه که باید شیرین ترین لحظات زندگیش باشه و از فرزندش لذت ببره، داره درد میکشه. این رو هم بگم که دوره ی نقاهت زایمان دومم خیلی خیلی راحتتر و سریع تر بود. و در عین ناباوری خودم من کاملا سرپا بودم و کارهای خونه رو میکردم.
پسر دومم خیلی آرام بود و کارهاش راحتتر انجام میشد. فکر میکنم آرامش نسبی که در طول بارداری داشتم و انس با قرآن باعثش بوده و هست. خلاصه پسرم سه ماهش بود که به همسرم اعلام آمادگی کردم برای فرشته ی بعدی.
همسرم اول فکر میکرد شوخی میکنم و جدی نمیگرفت اما بعداً که دید دارم جدی میگم بهم گفت اول وزنت باید کم بشه بعد. آخه متاسفانه سر بارداری اولم خیلی زیاده روی کردم و الکی وزنم زیاد شد، اونم خیلی زیاد!!! پرسیدم مثلاً چقدر وزنم کم بشه؟ گفت مثلاً ۲۰ کیلو!
من که میدونستم تو شیردهی نمیشه راحت رژیم گرفت و کم کردن بیست کیلو برای من حداقل یک سال زمان میبرد، ناخودآگاه زدم زیر گریه، انقدر گریه کردم که همسرم پشیمون شد و حرفش رو پس گرفت😂. خلاصه چند ماهی تونست منو راضی کنه به بهانه ی دفاع دکتری و ... که بی خیال بشم. ولی دیگه بیشتر از ۴ ماه حریف من نشد و تو هفت ماهگی پسر دومم، خدا فرشته ی دیگری رو در وجود من قرار داد.😊
بارداری سومم به خواست خدا شروع شد و ویارها و بداخلاقی های شدید چند ماه اولش🙈 تغییرات هورمونی از یک طرف و دوری از خانواده ام از طرف دیگه، و تنهایی از پس دوتا فسقلی براومدن، حالِ روحی من رو حسابی بهم ریخته بود.
متاسفانه اونجا چون زندگی دانشجویی داشتیم، نمیشد کسی رو برای کمک در کارهای خونه بیارم. ضمن اینکه اونجا این خدمات بسیار گرون تر از ایرانه و کمتر کسی میتونه از امکانات کارگر و پرستار استفاده کنه. اصلا روحیه خوبی نداشتم، الان میفهمم که درگیر افسردگی بارداری و بعد از زایمان شده بودم، ولی اون موقع خبر نداشتم. تنها چیزی که خوشحالم میکرد این بود که فهمیدم این فرشته ی من دختره. یادمه توی اتاق سونو که بودیم و فهمیدم بچه ام دختره از خوشحالی گریه کردم.
👈 این تجربه ادامه دارد....
@payame_kosar
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهارم
🔹فصل دوم
خانة عمویم دیوار به دیوار خانة ما بود. هر روز چند ساعتی به خانة آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانة آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظة کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانة خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همة زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مردة آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانة ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانة ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.» (پایان فصل دوم)
#ادامه_دارد
🌺@payame_kosar🌼
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
راهی ترکیه شدیم
ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه
ونیز هم که نرفتم
چون وسط مدارس بود
عاشق درس و تحصیل بودم
قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور
بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه
زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر
خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه
اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست
من کلا دانش آموز شری بودم
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین
بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز
لج کردم مدرسه نرفتم دیگه
#ادامه_دارد.
╭━━⊰• 🍃🌺🍃 •⊱━━╮
@payame_kosar
╰━━━━━🌺━━━━━━━╯