eitaa logo
پیام کوثر
865 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
186 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ویژگی های خانواده مقتدر ♦️منظور از خانواده سالم، خانواده ای است که کودک را به شیوه ای که در نظر او بخش و است، آزاد می گذارند. ♦️در چنین خانواده ای فرزند به و فکری تشویق می شود، در حالی که نوعی و کنترل از سوی نیز بر او اعمال می گردد. ♦️ در این خانواده ها نظر و ارتباط کلامی وسیعی در کودک و والدین وجود دارد؛ گرمی و که اساس برقراری ارتباط است به شیوه ای و عقلانی اظهار می شود. 🏴 🏴 @payame_kosar
🔴 💠 قبول کردن یکی از روشهای پایداری بنیان خانواده است. با گوش دادن به صحبتهای همسرتان، می‌توانید او را آرام کنید و با اشتباه‌ خود و گفتنِ جمله‌ی "ببخشید"، یک بار دیگر را به زندگی‌تان هدیه کنید. 💠 معنای پذیرش اشتباه این است که شما می‌خواهید خانواده‌تان ادامه داشته باشد. 💠 و از طرفی نشان می‌دهد که در برابر مشکلات، فرد و بدون تعصب هستید. 💠 علاوه بر اینکه کوتاه آمدن و پا گذاشتن روی هوای نفس، پرشی به سمت و عزّت است. @payame_kosar
🔴 💠 پذیرش یکی از راهکارهای پایداری بنیان خانواده است. 💠 شما می‌توانید با گوش دادن به صحبتهای همسرتان او را کنید و با اشتباه خود و گفتن جمله ""ببخشید"" بار دیگر را به زندگیتان هدیه دهید. 💠 معنای پذیرش اشتباه این است که شما خواهان ادامه با همسرتان هستید و برای حل مشکل، فرد و بدون تعصب می‌باشید. 💠 علاوه بر اینکه پا گذاشتن روی هوای نفس و کوتاه آمدن، پرشی به سمت آسمانِ و عزّت است. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┅═✧❁❤️❁✧═┅ @payame_kosar
🔴 💠 فرد بیماری که غذای خوش‌مزه و مورد علاقه‌ی خود را با وجود منع می‌خورد مطمئناً بیماری‌اش تشدید شده و حالش را می‌کند. یعنی با علم به منع پزشک آن را با میل و هوس خود مصرف می‌کند و راهی می‌شود. 💠 بسیاری از رفتارها، گفتارها و افکار طبق میل ما است امّا در واقع سمّ روح ماست. به طور مثال تجسّس و رفتار و مچ‌گیری از همسر سمّ به ظاهر شیرینی است که روح ما را کرده و ویروس‌های جدیدی مثل سوءظن، کینه، منفی‌نگری، تنفّر از همسر و سردی رابطه را وارد زندگی ما می‌کند. 💠 یکی از ارزشمند خدا که عامل مهمی در ایجاد و گرم شدن روابط است آگاهی نداشتن از عیبهای درون انسان‌هاست. در حدیثی داریم "لَو تَکاشَفتُم ماتَدافَنتُم؛ اگر درون یکدیگر را کنید و عیبهای یکدیگر برای شما آشکار شود بخاطر تنفّر و انزجار، یکدیگر را نمی‌کنید." 💠 در صورت به همسر، با رفتار غیر اخلاقی و تجسّس، حال خود را مسموم و خراب نکنید تا بتوانید برای حل مشکل احتمالی با آرامش و با کمک مشاور، تصمیم‌ عاقلانه و بگیرید. @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت روزهای خوبی نبود....😒 بعداز آن ماجرا شده بودم. خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود. کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. دراوقات بیکاری که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعد از پایان کلاس ها به خانه برمی گشتم.... کم کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده.... اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید🍃 بود و کلاس ها تعطیل شده بود... وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای ی خانه تکانی کنم. ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های💡😊 خانه بودم که تلفن زنگ خورد. 📞 مادر گوشی را برداشت : _ الو؟... بله... شما؟ ... گوشی را زمین گذاشت و گفت : _ رضا بیا تلفن باهات کار داره. میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟😟🙁 از شنیدن اسم محمد تعجب کردم.... من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟ چه کار داشت؟😳🤔😟 با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.🏃 _ الو سلام.😟 + سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟😍 _ ممنون. محمد جان تویی؟😊 + آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.😅 _ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟🤔 + فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.😎🌹👣🇮🇷 بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم.... خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با باقی مانده چه کنم و به چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم : _ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟😊 + حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.🕔🌷 خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم.... در فکر بودم چه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت : _ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟😟 + یکی از بچه های دانشگاهه،پسر خوبیه.😊😍 میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم. مادر نگاه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد.... تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم. شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود🕖 که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود....😔 عطر گل و گلاب مزار شهدا 🌹خبر از دیر رسیدنم میداد.با نا امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها شدم. 🌷متولد : 1342 شهادت : 1362 محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر اودقیقا بود که شهید شد.😟 نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد....😕 درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟😟 پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته اش باشد. نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده. حتما همینطور است وگرنه هیچ نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را کند و برود شهید بشود.😕😐 بلند شدم و بین قبرها راه رفتم... و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود. هجده ساله... بیست و هفت ساله... سی ساله... پانزده ساله... پنجاه و سه ساله... اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند.😟 از همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ بین آنها پیدا نمی کردم... 🤔😕
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای و و و آیه و گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم! فرق من و تو این بود که تو ۹ سال، عاشقانه زندگی کردی و من ۳۰ سال با بدبختی و درد... آیه جان دختر قشنگم، من قربونت برم؛ زندگی رو باید عاقلانه ساخت! ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه، دخترتم که راضیه! آیه با بغض گفت: _دل من که راضی نیست، پس تکلیف دل من چی میشه؟ حاج علی: دلت رو بسپر دست اون مرد، اون مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت هست که عاشقت کنه! +نمیتونم بابا! حاج علی: _اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرت‌خواهی میکنم و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار! +به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا... با بغض گلوی دخترک یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو بشکنم؟ از شیشه‌ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن لباس عروس بر تن کرده‌اش، با شادی و خنده بپّر بپر میکند: _نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالی زینب و رضایت مهدی همه کاری میکنم! حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تن بی‌جانش. ***** ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی آیه‌اش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است!من کجا و آیه محبوب سیدمهدی کجا؟ من کجا و نفس حاج‌علی کجا؟ من کجا و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیده‌ای؟ آه دلم را شنیده‌ای؟ خدایا می‌شود مَحرم دل آیه‌ات شوم؟میشود من هم آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمی‌خواهم، آخر میدانی؟ آیه سیدمهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مرد خدا را تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بی‌کس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بیروح مانده‌ی من؟" فخرالسادات به اضطراب‌های ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای مهدی‌اش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند...چقدر عجیب مردی چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطراب‌ها برایش آشنا بود. دوازده سالِ پیش بود که مهدی‌اش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش هم اینها را دیده بود. مهدی‌اش هم اینگونه بیتاب بود. مهدی‌اش هم اینگونه قدم برمیداشت! آخر او هم‌قدم مهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانه‌های ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خوانده‌اند و به ارتش پیوسته‌اند! اینها با هم هم‌قسم شده‌اند.مهدی که رفت؛ این مرد، جایش در سوریه هم پر کرد. جایش را برای مادر به عزا نشسته‌اش، را پر کرد. جایش را برای زینب‌سادات هم پر کرد. حالا وقت آن رسیده جایش را برای آیه هم پر کند. سال‌ها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدی‌اش. اخر مهدی هم سال‌ها منتظر بود آیه‌اش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شده‌ای جان مادر! " محمد در کنار سایه نشسته بود، و با لبخند به مرد پر اضطراب مقابلش، نگاه میکرد. آخر معترض شد: _بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مرد! ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید: _دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد! مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست گرفت: _آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد اینهمه اضطراب نداشتی! یوسف از پشت دست روی شانه‌اش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد: _حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا! محمد به جمعشان پیوست: _والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯