eitaa logo
پیام کوثر
864 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
186 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت روزهای خوبی نبود....😒 بعداز آن ماجرا شده بودم. خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود. کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود. دراوقات بیکاری که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعد از پایان کلاس ها به خانه برمی گشتم.... کم کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده.... اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم. نزدیک عید🍃 بود و کلاس ها تعطیل شده بود... وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای ی خانه تکانی کنم. ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های💡😊 خانه بودم که تلفن زنگ خورد. 📞 مادر گوشی را برداشت : _ الو؟... بله... شما؟ ... گوشی را زمین گذاشت و گفت : _ رضا بیا تلفن باهات کار داره. میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟😟🙁 از شنیدن اسم محمد تعجب کردم.... من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟ چه کار داشت؟😳🤔😟 با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.🏃 _ الو سلام.😟 + سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟😍 _ ممنون. محمد جان تویی؟😊 + آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.😅 _ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟🤔 + فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.😎🌹👣🇮🇷 بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم.... خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با باقی مانده چه کنم و به چه بگویم. چند ثانیه ای گذشت، گفتم : _ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟😊 + حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.🕔🌷 خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم.... در فکر بودم چه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت : _ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟😟 + یکی از بچه های دانشگاهه،پسر خوبیه.😊😍 میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم. مادر نگاه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد.... تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم. حدود ساعت ۵ آماده شدم. شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود. چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود🕖 که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود....😔 عطر گل و گلاب مزار شهدا 🌹خبر از دیر رسیدنم میداد.با نا امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها شدم. 🌷متولد : 1342 شهادت : 1362 محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر اودقیقا بود که شهید شد.😟 نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد....😕 درس و دانشگاهش را چه کرده؟ شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟😟 پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته اش باشد. نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده. حتما همینطور است وگرنه هیچ نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را کند و برود شهید بشود.😕😐 بلند شدم و بین قبرها راه رفتم... و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود. هجده ساله... بیست و هفت ساله... سی ساله... پانزده ساله... پنجاه و سه ساله... اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند.😟 از همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ بین آنها پیدا نمی کردم... 🤔😕
ادامه👇 💭فکرم به سمت پدر محمد رفت.... توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان👨🏻 و بانشاط که شور زندگی😍☺️ در نگاهش موج میزند دیده میشد. چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود. چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها می کرد و می رفت؟ با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم....😊👌 به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده🕗😱 و فقط دو ساعت تا تحویل سال مانده. نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید تا راس ساعت ده به خانه برسم.... اگر دیر برسم حتما ناراحت می شود. به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم... ادامه دارد... ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند.. اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم😕 و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. 🏤 بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شد انواع گران ترین های دنیا بود.😔 در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم بالاتر از هجده سال شده و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد.🍾 در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند... ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم 💭" آنها خانواده ام هستند، چیزی را نمی کنند که به نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود نمی خورم..." هرچقدر با خودم می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم.... گر گرفته بودم. صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت : " هروقت تشنه اش بشه میخوره. " دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : "نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. " دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع به دست زدن کردند و تشویقم کردند. من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت.... چشمهایم را بستم.... ناگهان 🌸که بعد از شستشوی قبر شهدای گمنام فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید.... بلافاصله تصویر آن جلوی چشمم آمد : "ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا ..." چشمهایم را باز کردم... و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد. داد زدم و گفتم : 😠🗣 _" ولم کنین میخوام تنها باشم". و شروع کردم به دویدن.🏃 احساس می کردم سینه ام تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم. آنقدر دویدم تا کنار ساحل🌊 رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود. بغضم ترکید.😢 نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان دیدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت : _چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟😊 ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم : + با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟ _ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. ☕️😋با خانوادت حرفت شده؟ + تقریبا... میخواستن کنن کاری رو انجام بدم که . ولی من نتونستم.😣 ادامه
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅هرکی هرجایی رسیده از دعای مادرش بوده☝️ 🟣قسمت اول 🪴@payame_kosar
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅هرکی هرجایی رسیده از دعای مادرش بوده☝️ 🟣قسمت دوم 🪴@payame_kosar
گروه سرود سراجسرود مهر خدا_(0).mp3
زمان: حجم: 2.85M
پابوس پای مادر میشم الی الله چون جنت خداست زیر پای این زن ای مادر عزیزم دورت بگردم هیچکی نمیشه مثل تو واسه من 🎙 #️⃣ #️⃣ #️⃣ #️⃣ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @payame_kosar
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز مادر را تبریک باید گفت به مادری که پسرش رئیس جمهور بود ولی کسی نمیشناختش...💔💔 🌺 ❤️ (س) 🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @payame_kosar
27.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤩 عایا میدونستین شدن تو سن۴۰ سالگی چه مزایایی داره؟ تجربه بارداری و مادر شدن و مراقبت و تربیت در سنین بالا واقعا تفاوت خیلی زیادی داره... چون توی این سن پدرو مادر به بلوغ روانی و عاطفی رسیدن و تجارب زیادی کسب کردن، هم‌ صبوری بیشتری دارن و هم مهربونتر... مسلما می‌تونن خیلی بهتر و باکیفیت بیشتری از پس این کار بربیان حالا که فکر میکنم‌ بخاطر همین پدرومادربزرگا چطور اینقد با نوه هاشون مهربونن ☺️ البته این دلیل نشه فرزند آوری رو به تعویق بندازیدا...😄این مطلب برای اونهاست که تو این سن هستن و دلشون فرزند میخواد و بخاطر باورهای غلط فک میکنن دیره☺️ ╭━━⊰• 🇮🇷✊🇮🇷 •⊱━━╮ @payame_kosar ╰━━━━━🌺━━━━━━━╯
💠تربیت کودکان مهدوی مؤمنین در دوران غیبت حضرت صاحب(اروحنا فداه) آرزو دارند قدمی بردارند تا زمینه ساز ظهور آن منجی عالم بشریت باشند و چه قدمی اثرگذارتر از تربیت نسل مهدوی؟! عالمی می فرمود: در دوران حکومت علوی، چون فکر علوی بر جامعه حاکم نبود، حکومت علوی از میان رفت، امّا در مورد آخرین ذخیره ی الهی، دیگر این گونه نخواهد بود، تا تفکر مهدوی بر جامعه حکم فرما نشود، حکومت مهدوی نیز تشکیل نخواهد شد و بر ماست که در زمان غیبت، زمینه را برای اشاعه ی تفکر مهدوی و تربیت نسل زمینه ساز ظهور آماده کنیم. ♨️ اشرف کارها در عالم بودن است 🔹 و مادر بودن و اولاد تربیت کردن بزرگترین خدمتی است که انسان به انسان می‌کند. به جامعه ما کردند. مادر بودن را در نظر مادرها منحط کردند. در صورتی که اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت اولاد. امام خمینی (ره)؛ ۲ خرداد ۱۳۵۸ 🔸برخی افراد با به رُخ کشیدن حرفهای ناقص و پوچ درباره نگاه به خدشه وارد می‌کنند. این فریفتگان غافل، خانه‌داریِ زن را تحقیر می‌کنند، در حالی‌که خانه‌داری یعنی ، و تولید والاترین محصول و متاع عالم وجود یعنی بشر. مقام معظم رهبری؛ ۱۳۹۵ ‌‌ ╭━━⊰• 🍃🌺🍃 •⊱━━╮ @payame_kosar ╰━━━━━🌺━━━━━━━╯
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ پارت15 صدرا فکر کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه‌ی شکسته‌ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ 💭به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! 🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه‌ی آیه بی‌قراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای می‌جنگید. مردش گفته بود اگر در بودی چه میکردی؟ جزو بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست. حال چه میگوید مرد من؟ من شوم؟ من پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد:‌ " یا زینب کبری (سلام‌الله‌علیها)..." مردش زمزمه‌اش را شنید. لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دست‌های لرزانش را مشت کرد؛ مردش خواست: _مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره! لبخند مردش عمیق‌تر شد "راضی شدی مرد من..!؟ " مادرشوهرش ابرو در هم کشید: _اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد! _مادرش چرا نیومده؟ حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد: _حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم. آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت : "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!" -آیه! پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: +جانم؟ _تو از پسش بر میای! +برمیام؛ باید بربیام! _به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیه‌گاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره! +شما هم میگید دختره؟ _باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود. +بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه! _تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم! رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش! آیه لبخندی زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @payame_kosar ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی نمیدانست چرا آن حرف را زده بود. از رها خجالت میکشید. نباید آن حرف را میزد. رها چه گناهی کرده بود که درگیر عقده های او شود؟ لعنت به تمام عقده ها! لعنت بر دهانی که بی فکر گشوده شود! هوا تاریک شده بود که خود را مقابل شرکت پدرش دید. با تمام خشم و ناامیدی‌هایش، در شرکت را باز کرد. طبق معمول تا دیر وقت کار میکرد. کار و کار و کار! همه زندگی اش کار بود! کاش کمی برای پسرش وقت میگذاشت! امیر با تعجب به احسان نگاه کرد: _اینجا چکار میکنی؟ چی شده؟ احسان پرسید: _مگه پسرت نیستم؟ تعجب داره دلم برای پدرم تنگ بشه؟ میدونی چند وقت میشه که همدیگه رو ندیدیم؟ امیر از پشت میزش بلند شد و عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت، مقابل احسان ایستاد: _تو خودت این روزها از من هم پر مشغله‌تر شدی آقای دکتر! شب و روزت به هم ریخته! احسان: _این هم تقصیر شماست که بچه دکتر میخواستید! امیر ابرو در هم کشید: _چی شده شاکی اومدی سراغ من؟ احسان: _داری خونه رو میفروشی؟ امیر: _صدرا گفت بهت؟ احسان: _چرا به من نگفتی؟ امیر: _به صدرا گفتم به تو بگه. احسان: _سخته با پسرت حرف بزنی؟ امیر: _تو از خونه رفتی! احسان: _تو بودی که من رفتم؟ تو رفتی، شیدا رفت، من تو اون خونه چکار میکردم؟ عمو صدرا باید بهم بگه داری ازدواج میکنی؟ امیر: _حرف زدن با تو سخته احسان! احسان: _پس چرا عمو صدرا میتونه با من حرف بزنه؟ امیر: _چون اون شرمنده نیست! نه من برات پدر بودم نه شیدا مادر! گاهی فکر میکنم که اگه وقتی بچه بودی، جدا شده بودیم، کمتر به تو آسیب میزدیم. احسان گفت: _بخاطر بود که من اینجوری شدم. بخاطر شما بود که اون حرف رو به رهایی زدم! حاال چطور برگردم به اون خونه؟ چطور تو صورت رهایی و عمو صدرا نگاه کنم؟ روی مبل خودش را رها کرد. امیر کنارش نشست: _چی گفتی به رها؟ احسان: _دیوانگی کردم! به رهایی گفتم، مادرم شو! گفتم مثل مهدی میخوام پسرش باشم. گفتم میخوام لوسم کنه. از روی مبل بلند شد و مقابل امیر ایستاد و فریاد زد: _کاری که تو و شیدا نکردید! شما باعث شدید مثل یک عقده‌ای دنبال محبت بگردم. شما باعث شدید از بچگی عقده داشتن مادری مثل رهایی تو دلم بمونه! شما باعث شدید رهایی رو از خودم ناامید کنم! ای خدا! من میخوام! من میخوام! من میخوام! روی زمین افتاد و صدای هق هق گریه اش در اتاق پیچید. در اتاق باز شد و صدرا سراسیمه وارد شد: _احسان اینجایی؟ تو که ما رو از نگرانی کشتی! رها داره دیوونه میشه از نگرانیت. به سمت احسان رفت و او را از زمین بلند کرد و در بغلش گرفت. احسان زمزمه کرد: _ببخشید عمو! بخدا نمیخواستم رهایی رو اذیت کنم. از دهنم در رفت. ببخشید. به رهایی بگو ببخشید. صدرا با دو دست صورت احسان را مقابل صورت خود گرفت و گفت: _تو حرف بدی نزدی پسر! رها از این ناراحته که برات کم گذاشته! تو پسر مایی! امیر خندید: _اینقدر بچه دار شدن سخت شده که بچه های فامیل رو داری جمع میکنی؟ یا مهدی رفته پیش مادرش، دنبال یکی دیگه هستین؟ احسان غرید: _بی لیاقتی فامیلاشو جبران میکنه. صدرا رو به احسان گفت: _احسان! پدرته! احترام نگه دار! بعد رو به امیر کرد: _خوب بودن خیلی سخت نیست! دست احسان را گرفت: _بیا بریم خونه. رها نگران شده. احسان رفت و امیر نگاه حسرت بارش را روانه پسرش کرد. اگه دوباره بچه‌دار شود، هرگز نمیگذارد مثل احسان پر از حسرت بزرگ شود! رها مثل اسپند روی آتش بود. دلش شور احسان را میزد. احسانی که بی‌هوا رفته بود. احسانی که با حالی ناخوش رفته بود و رهایی که صدرا را خبر کرد. با بیتابی خبر کرد. با نگرانی‌های مادرانه برای پسر گریزپایش، خبر کرد.صدرا از شنیدن حال و روز و حرف‌های احسان، دلش گرفت از که به کودکی های این بچه روا شده. واقعا حال و روز مهدی بدتر بود یا احسان؟ مهدی بی‌پدر پا به جهان گذاشت و مادرش او را رها کرد اما تمام روزهای عمرش در عشقی عمیق زندگی کرد. احسانی که کنار پدر-مادرش بزرگ شد و هیچ محبت و توجهی از آنها دریافت نکرد! تقصیر بچه‌ها چیست که آنها را به دنیامی‌آوریم؟ تقصیر آنها چیست که ما را مهمتر از هر چیز در دنیا میدانیم؟ تقصیر بچه‌ها چیست که بودن را بلد نیستیم و را در خرج لباس و خوراک میدانیم؟ زینب سادات از مهدی پرسید: _چرا آقا احسان اینجوری کرد؟ مامان باباش کجان؟ مهدی آه کشید: _احسان خیلی تنهاست. تنهاتر از من! تنها تر از تو! بدترین اتفاقی که برای یک بچه میتونه بیفته، اینه که پدر و مادر داشته باشه و باهاشون زندگی کنه اما نبینه! پدر و مادرش چند ساله..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری •┈••••✾•☘️🌸☘️•✾•••┈• @payame_kosar ╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
جورجینا همسر رونالدو فوتبالیست معروف.... زنی که به تازگی یه حلقه‌ی الماس گرفت به چه بزرگی!💍 تو اینستاگرامش وقتی خواسته خودشو معرفی کنه، ننوشته من همسر چه کسی هستم....😶 بلکه نوشته «مامان ۶ تا برکت هستم» دقت کنین «برکت» ...😮 اون اینجوری به بودن افتخار میکنه... ولی متاسفانه بعضی از ما که ادعا میکنیم مسلمان و شیعه هم هستیم بچه داشتن بی کلاسی میدونیم...🙃 ~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~ @payame_kosar