#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۹
-شنيدن داستان به شرط سبزي پاك كردنه. زود بيا مشغول شو ببينم.
خانم جون كه نگاه پر مهري به فرزاد داشت گفت: نه، چيكارش داري بچه رو،خسته اس .
مگه دختره كه بشينه سبزي پاك كنه.
به چشم هاي خانم جون نگاه كردم. محبتش به من توي چشم هايش معلوم بود. ولي دست خودش نبود انگار پسردوستي با گوشت و خونش عجين شده بود.
خانم جون در حالي كه ميخنديد گفت
- خب مادر، كسي به تو ميگه برو ماشين تعمير كن، برو سِركار، برو خريد.
سريع گفتم :
-بله شما مطمئن باشيد من زودتر از فرزاد ميرم سركار. خريد هم اگه لازم باشه خودم
ميكنم.
فرزاد گفت :
-اولندش، شوما همين الانم سركاري. بعد در حالي كه سعي ميكرد اداي مردهايي مثل ستارخان- شوهر عشرت خانم همسايه مان- را در بياورد گفت :
-دومندش حق نداري بري خريد. چه معني داره دختر بره با بقال و چقال حرف بزنه. ببينم رفتي خريد، پاتو قلم ميكنم.
مامان كه خشم و عصبانيت را توی چشم هاي من ميديد به فرزاد گفت :
-شما خيلي بيخود ميكني! بعد يك چشمك به من زد و گفت: خوب حالا بچه ها، يكي
به دو بسه. بذاريد ببينيم خانم جون چي مي گه؟
خانم جون در حالي كه يك شاخه نعنا را از لاي دسته سبزي بيرون ميكشيد گفت :
- آره خلاصه اين سناتور نصيري هم اونطوري، از اوج عزت به حضیض ذلت ميرسه و يك كارمند ساده دولتي مي شه. جليل هم خوشحال و شاد برميگرده حموم، وسايلش رو مي گيره كه بره. ولي جايي نداشته كه بره، هر چي فكر ميكنه اون وقت شب كجا رو داره كه بره، چيزي به ذهنش نميرسه. هي اين پا و اون پا ميكنه كه آميزنصرالله متوجه ميشه و ميپرسه:
- پسرم! غريبي؟ اين وقت شب جايي داري بري؟ جليل بغضش ميتركه و ميشينه از سير تا پياز زندگيش رو واسه آميرزا تعريف ميكنه.
آميرزا هم كه هم دلش ميسوزه و هم دنبال يه شاگرد ميگشته، به جليل اعتماد ميكنه و كليد حموم رو ميسپره بهش، تا هم شب ها تو حموم بخوابه و هم مواظب حموم باشه و صبح زود در حموم رو باز كنه. خود آميزنصرالله هم كه سن و سالي ازش گذشته بوده يه كم
بيشتر استراحت كنه ز قضاي روزگار آميزنصرالله، باباي خدا بيامرز من بوده.
تا خانم جون اين را گفت؛ من و فرزاد كه حالا او هم آمده بود پاي سبزيها و هر از گاهي
چند تا تره پاك ميكرد با تعجب گفتيم، اِ اِ اِ، چه جالب!
فرزاد گفت :
-خب بذاريد از اينجا به بعدش رو من بگم. آره، يه روز كه خانم جون رفته بوده حموم، چشمش به آقا جليل ميافته و يك دل نه صد دل، عاشق آقا جون ميشه.
خانم جون گفت :
- خبه. خبه. بي خودي از خودت، واسه من عيب نذار، من از اون دخترا نبودم. همه، رو
سر من قسم ميخوردن.....
🌺🌺 @payame_kosar🌺🌺
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۰
پيش خودم فكر كردم اگه دختري عاشق بشه از اون دختراست؟ مثلا رويا. بعد با خودم گفتم خب البته رويا به خواستگار پر و پا قرصش علاقه مند شده. اونا هم از همون اول مثل آدم اومده بودن خواستگاريش، يکدفعه با سقلمه ي مامان به خودم اومدم كه ميگفت :
- حواست كجاست؟ چرا ساقه هاي جعفري رو اونجور دراز دراز، داري ميريزي تو سبد؟
خانم جون داشت ادامه ی ماجرا را تعريف ميكرد:
-آقا جليل چهار- پنج سال هم تو حموم باباي من كار كرده بود و به سن سي و يكي - دو سالگي رسيده بود. بابام خدا بيامرز، با جليل در مورد اينكه بايد ازدواج كنه خيلي صحبت
ميكرده، ولي جليل زير بار نميرفته. خلاصه بعد از چهار- پنج سال كه دل جليل يه كم نرمتر شده بود، يه روز كه آميرزا داشته باز در مورد ازدواج و اينكه اصلا خوبيت نداره يه مرد
عذب- اقلي تو حموم كار كنه صحبت ميكرده، جليل برميگرده ميگه آخه آميرزا، حالا گيریم من خواستم ازدواج كنم، كي مياد دخترش رو بده به من يلا قبا. آميرزا تو فكر ميره و خلاصه بعد چند روز من رو كه پونزده سالم بوده، به جليل پيشنهاد ميده.
سريع گفتم :
-حالا دلش واسه جليل سوخته بود، بايد دختر پونزده سالش رو شوهر بده؟ گناه داره. آخه دختر پونزده ساله از زندگي چي ميفهمه؟
خانم جون گفت:
- اوووه! كجاي كاري فرشته جون! اون موقع ها خيلي از دخترا تو اين سن و سال، دو تا هم بچه داشتند. معروف بود ميگفتند: دختر كه رسيد به بيست، بايد به حالش گريست.
فرزاد كه انگار سوژه ي خوبي پيدا كرده باشد. چشم هايش برقي زد و رو به من گفت :
-فرشته تو چند سالته؟ نگاه چپ چپي بهش كردم كه يعني به تو مربوط نيست. بعد زود از روي تاريخ تولدم حساب كرد كه بيست و يك سالمه. رو كرد به خانم جون و گفت
-خانم جون، اگه دختر به بيست و يك برسه چكار بايد كرد؟ خانم جون كه از تعريف خسته شده بود و بدش نمي آمد سر به سر من بگذارد گفت :
- اوه، اوه! بيست و يك ديگه كارش، از گريه گذشته مادر. بايد دنبال خمره ترشي گشت.
همان موقع فرزانه از راه رسيد و سلام عليك كرد.
فرزاد به فرزانه گفت: دخترم قربون دستت، اون چراغ رو خاموش ميكني؟
فرزانه با تعجب گفت
- واسه چي؟ !
فرزاد گفت :
- يه دختر داريم كه از بيست گذشته، بايد چراغها رو خاموش كنيم و همگي زار زار، به حالش گريه كنيم.
ديگر خودم هم خندهام گرفته بود و صدايم توي خنده های مادر و خانم جون گم شده بود .
چند تا تربچه برداشتم و به طرف فرزاد پرت كردم و در حاليكه ميخنديدم گفتم: بشين به
حال خودت زار زار گريه كن.
فرزانه هاج و واج داشت ما را نگاه ميكرد.....
✨ @payame_kosar✨
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۱
تقريبا دو- سه هفته اي بود كه از ماجراي بيماري همسر خانم افتخاري گذشته بود. من و مريم و رويا و خانم افتخاري هر چه فكر ميكرديم به چه بهانه اي پدر رويا را راضي كنيم كه با خانم افتخاري صحبت كند، به هيچ نتيجه اي نميرسيديم. بنده ي خدا خانم افتخاري هر چه به ذهنش رسيد گفت، حتي گفت :
- با خانوادتون يه شب شام بياين خونه ما، ولي رويا گفت:
-از بس اين و اون رو واسطه كردم، بابام حساس شده، به اين سادگي زير بار نميره. آخه به چه مناسبت بيان خونه ي شما؟
روزهاي آخر ترم بود و يكي يكي جلسه ي آخر كلاسها برگزار ميشد. دلشوره و نگراني
امتحان از يک طرف و پيگيريهاي رويا براي اينكه زودتر مشكلش حل بشود، از طرف ديگر برایمان كار درست كرده بود.
گفتم:
-رويا جون، بيا و اين آخر ترمي، بي خيال شو. الان فكرمون خوب كار نمي كنه. بذار
درس هامون رو خوب بخونيم، امتحانها رو بديم، بعد يه فكر اساسي برات ميكنيم.
رويا گفت :
-خيلي نامردين. اصلا به فكر من نيستين. به خدا من نميتونم درست درس بخونم .
ميترسم باز چند تا واحد بيفتم، اصلا تمركز ندارم .
مريم گفت :
-خب اشكالي نداره، ما مي آيم خونه تون با هم درس ميخونيم، كه هم تو تمركز داشته باشي... يكدفعه رويا بشكنی تو هوا زد و با خوشحالي گفت :
-خودشه .
پرسيدم چي خودشه؟
گفت :
-درس خوندن. خيلي فكر خوبي كردي، مامان، عشق اينه كه من بشينم درس بخونم،اونم با دوستام. به هواي درس خوندن، شما و خانم افتخاري بياين خونه ي ما تا باب آشنايي باز بشه. بعدش هم....
خانم افتخاري گفت :
-كي بيايم؟
رويا گفت :
-همين فردا خوبه؟
-گفتم: مرده شور كار عجلهاي رو ببرن. حالا به چه بهونه اي بحث رو به ازدواج و اينا بكشونيم. رويا كه انگار به اين قسمت موضوع فكر نكرده بود، با ناراحتي گفت :
-نمي دونم .
خانم افتخاري گفت
-اونش با من. من هر وقت كارم گير ميكنه، ميرم سر مزار برادرام، تو بهشت زهرا، اونا رو پيش خدا واسطه ميكنم. هيچ وقت دست خالي برنگشتم .
برایم جالب بود خانم افتخاري مشكل رويا را، مشكل خودش مي دانست و ميخواست هركاري از دستش بر مي آید برای رویا انجام دهد .
مريم گفت :
- آخي! خدا بيامرزتشون. برادراتون كي فوت شدن؟ مگه چند سالشون بوده؟
خانم افتخاري گفت :
-علي بیست و شش سالش بود، سال 56 تو عمليات كربلاي 5 تو شلمچه شهيد شد . حسین هم غواص بود و بیست ساله، سال 46 تو عمليات والفجر 8 شهيد شد.
اولين باري بود كه ميشنيدم برادرهایش شهيد شدند. چند لحظه هر سه تایمان سكوت كرديم و تو فكر فرو رفتيم. رويا گفت:
-زن و بچه هم داشتن؟
خانم افتخاري گفت :
-حسین مجرد بود، ولي علي سه تا بچه داره، كه هيچ وقت بچه ي سومش رو نديد. با تعجب پرسيدم، نديد؟! گفت :
-خانمش باردار بود كه خبر شهادت علي رو براش آوردن .
بغض توی گلویم گير كرده بود. ولي مريم خيلي راحت اشك هایش جاري شد. رويا كه خيلي غمگين و عصباني به نظر ميرسيد، گفت....
💥 @payame_kosar💥
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۲
-خدا صدام رو لعنت كنه. زندگي خيلي ها رو به هم ريخت، وگرنه ما الان تو خرمشهر داشتيم زندگيمون رو ميكرديم. شايد هم با هاشم ازدواج كرده بودم و الان داشتم بچه مو بزرگ ميكردم. گير اين عشق و وابستگي لعنتي هم نيفتاده بودم. بيچاره خانواده ي اين شهدا و جانبازا. خصوصا زن هاشون. خوب شد داداش مجتبي من مجرد بود، شهيد شد .
فضا سنگين شده بود. براي چند ثانيه، هيچكس حرفي نزد، هر كسي تو لاك خودش بود .
خانم افتخاري براي اينكه فضا را عوض كند، با خنده رو کرد به رويا و گفت :
-بچه ها رويا رو نگاه كنين، داره از الان اَداي زنهاي شوهردار رو در مياره، يعني ميتونه شرايط همسر شهدا رو درك كنه. حالا بذار ما بيايم، شايد بابات بتونه منو قانع كنه كه اين ازدواج سر نگيره. من هم شدم سرباز جبهه ي مقابل .
رويا كه فضایش عوض شده بود گفت :
-نه افتخاري جون. سربازاي جبهه مقابل خيلي زيادن، تا بن دندان هم مسلح اند. اونم با حق و حقوق پدر و مادري که به گردن شكسته ي من بيچاره دارن. خدا رو خوش نمياد منو تنها بذاري. خونم میفته گردنتون ها. خانم افتخاري با خنده گفت :
-تا خدا چي بخواد .
قرار شد فردا صبح خانم افتخاري برود خانه ي رويا براي درس خواندن و براي اينكه فضا عادي جلوه كند، من و مريم هم همراهش برويم. آن روز تا عصر كلاس داشتم به خانه كه رسيدم هوا كاملا تاريك شده بود. مامان و فرزانه هم كه رفته بودند براي خريد لوازم جهزيه، خسته و زار رسيده بودند خانه. من و خانم جون هم داشتيم با اشتياق لوازمي را كه خريده بودند، زير و رو ميكرديم. مامان داشت توضيح ميداد هر كدامشان را از كجا و چطوري خريدند. چشمم به رو بالشتي ها افتاد. خانم جون گفت :
-خوبه. رنگش به رو تشكي هاش هم مياد .
گفتم:
-راستي خانم جون! كل داستان زندگي آقا جون رو گفتين، ولي نگفتين كوك هاي
تشكش چطوري بوده. خنديد و گفت:
- جک خبرو چند تا چايي بريز بيار، فرزانه و مامانت هم خسته اند، تا بقيه شو برات بگم .
مامان گفت: راستي فرشته جون اين خانمه از طرف الياسي دوباره زنگ زد. هر چي گفتم
نه، زير بار نرفت. به زمين و آسمون قسمم داد كه راضيت كنم. حالا تو هم سخت نگير، بذار
يه بار بيان فوقش ميگيم نه
گفتم:
🌧 @payame_kosar🌧
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۳
نه مامان. تو رو خدا حرفش رو نزن. اعصابم ميريزه به هم. بذار حالا همه خسته ايم،ميخوايم داستان خانم جون رو بشنويم، تو رو خدا حالمون رو نگير .
چايي را كه آوردم، مامان و فرزانه هم لوازم را جمع و جور كرده بودند، هم لباس هایشان را عوض كرده بودند.
فرزانه گفت:
-دستت درد نكنه. ان شاءالله خودم برات جبران كنم. فرزاد هم سريع خودش را رساند و يك استكان چايي برداشت و گفت:
- پير شي دخترم، نه ببخشيد، خوشبخت شي، سفيد بخت شي. بعد روكرد به خانم جون و گفت :
- خوب گفتم خانم جون؟ خوشبخت. سفيد بخت، بابخت؟
خانم جون گفت:
- آره مادر آدم بايد هميشه از خوبي ها بگه، بعد هم، يه خلاصهاي از ماجراهايی كه براي ما تعريف كرده بود براي فرزانه گفت و بعد بقيه ماجرا:
آميرزا كه پيشنهاد ازدواج منو به جليل ميده، ظاهراً جليل هم كه چند بار من رو ديده بوده، بدش نمياد و ميگه هر جور شما صلاح بدونين. آميرزا خدا بيامرز هم، بدون اينكه مثل امروزي ها نظر منو بخواد و از اين جور حرفا، روز بله برون رو هماهنگ ميكنه و به مادر خدا بيامرزم ميسپره كه به من خبر بده .
مادرم هم يه توضيح مختصر به من ميده كه فردا شب، مراسم بله برون من با جليل
آقا، شاگرد بابامه، خاله و دايي و اينا ميان، تو هم اينطوري رفتار كن، خوب پذيرايي كن و اينجور حرفا. سرتون رو درد نيارم دو- سه ماه طول نكشيد كه با جليل ازدواج كردم. اونم با پس اندازهايي كه كرده بود، يه خونه ی كوچيك اجاره كرد و ما رفتيم سر خونه ی زندگيمون .
مرد بدي نبود، فقط يه اشكال خيلي بزرگ داشت، از وقتي اون بلا سرش اومده بود، بدبين و بد دل شده بود. اجازه نميداد پامو از خونه بزارم بيرون. ميگفت: هر جا ميخواي بري، فقط با خودم، اونم شب، كه هيچ كس تو رو نبينه. خونه برام شده بود زندون. اگه چيزي تو خونه
نبود، بايد تا شب صبر ميكردم خودش بياد. حتي اگه نون تو خونه نبود حق نداشتم از خونه برم بيرون. بيشتر روزها، در رو از پشت قفل ميكرد كه نتونم برم بيرون. من هم يه زن تنها،با اون خونه هاي قديمي و اون خرافات كه ميگفتن زيرزمين جن داره. تلفن و موبايل اينجور چيزا هم نبود كه حداقل بتونم با يكي حرف بزنم. هر چي هم گله و شكایتش رو پيش پدر و مادر خدا بيامرزم ميكردم، فايده نداشت. نه تنها چيزي به جليل نميگفتن، ازش تشكر هم
ميكردن. مادر خدا بيامرزم، خاطره ي خوشي از تنها بيرون رفتن نداشت. ميگفت:
- يه بار تو جوونياش رفته بوده حموم پيش پدرم، كه شامش رو بده. وقتي داشته برميگشته هوا تاريك بوده، ظاهراً پاييز بوده و هوا زود تاريك ميشده. از تو كوچه رد ميشده كه چند تا جوون مست كه از تو كاباره اومده بودن، ميفتن دنبال....
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۴
بنده خدا مادرم، يه زن تنها تو اون
تاريكي دستش به جايي بند نبوده. خدا نصيب نكنه شما اين عرق خورها رو نديدين، به زن و بچه خودشون هم رحم نميكردن. ميگرفتن زن هاي خودشون رو تا سر حد مرگ، كتك ميزدن. گرگ دنبال آدم ميكرد خطرش بیشتر از عرق خورها نبود. از صد تا حيوون وحشي ترسناكتر بودن. خلاصه، مادرم نميتونه از دستشون در بره. با اون وضع و قيافه و بوی گند دهنشون، عين گرگ گرسنه، مادرم رو تنها گير آورده بودن و مزاحمش شده بودن. اونم براي اينكه فرار كنه، چند بار با صورت به زمين ميخوره و چند جاي بدنش زخمي ميشه،
تو اون حال و هوا كه چادرش رو سفت گرفته بوده توسل ميكنه به حضرت زهرا(س)، همون موقع چند تا از جووناي مسجدي محل ميان و نجاتش ميدن. خدا رحمتشون كنه، بعداً دوتاشون تو زندون هاي ساواك زير شكنجه شهيد شدن. مادرم تا آخر عمر، خودشو مديون اونا ميدونست و از برادرام بيشتر دوستشون داشت. بعد رو كرد به فرزاد و گفت:
- جوون پاك، كيمياست عزيزم
فرزاد گفت :
- اِ خانم جون! كيميا كه اسم دختره. چرا به من نگاه ميكني؟ به فرزانه و فرشته بگيد .
خانم جون گفت :
- خيلي از اين جوونا رفتن پرپر شدن، كه تو راحت بشيني اينجا سر به سر خواهرات بذاري .
ياد برادرهاي خانم افتخاري افتادم، دلم ميخواست بيشتر در موردشان برایمان تعريف كند،مانده بودم به چه بهانه اي ازش بپرسم. ميترسيدم با آوردن نام آنها و یادآوری خاطراتشان،او را ناراحت کنم. خانم جون ادامه داد:
- برين خدا رو شكر كنين، بساط اينجور چيزا از تو اين مملكت جمع شد. اونائي كه
ميشينن پا ميشن، ميگن زمان شاه بهتر بود، كجا اين چيزها رو ديده بودن. يه چيزي من ميگم، يه چيزي شما ميشنوين. مگه زن امنيت داشت؟ اون از مرداي هوسران و عرق خور كه به زنهاي خودشونم رحم نميكردن، اونم از امثال پسر سناتور كه خودشون رو مالک جون مردم ميدونستن. زنهاي شوهردار هم، دائم دلشون بايد ميلرزيد، كه شب، شوهرشون دير اومده، نكنه رفته تو فلان كاباره و رقاص خونه. يه ِسري زنهاي بدبخت تر هم بودن كه بايد صبح تا شب خودشون رو بزك- دوزك ميكردن و سرخاب و سفيدآب ميماليدن، تا به چشم بيان. بماند كه يه سري رسما بدكاره بودن. تا زنه با شوهرش دعواش
ميشد، مرده مي گفت: تو رو ميخوام چيكار، ميرم فلان جا، صد تا مثل تو ريخته .
گفتم:
- خانم جون! شما تو جامعه نيستين، فكر ميكنين الان همه پاك و مطهرن، اصلا از
اينجور خبرها نيست .
گفت:.....
🦋 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۵
- چرا مادر، ميدونم، هست. بالاخره هميشه بوده، زمان پيامبرش هم بوده، ولي الان قابل مقايسه با زمون اون پهلوي بي غیرت بی.... نيست. ديگه همه چيز داشت علني ميشد .
ميگن گناه هم ميكنين، نريد اين ور و اون َور بگيد. خودتون بدونيد و خداي خودتون. زود هم بريد توبه كنيد. داشت يه جوري ميشد كه ديگه هيچ چي، قباحت نداشته باشه. جلوي چشم مردم تو تلويزيونو چه ميدونم تو اين كثافت خونه هاشون، هرجور كاري رو ميكردن .
بيچاره جوونا، تو اون وضعيت چیكار بايد ميكردن؟
فرزاد گفت :
- حالا كه همون جوونايي كه به قول شما پرپر شدن، تو همون جامعه زندگي ميكردن .
خانم جون گفت:
- آره مادر! ببين اونا ديگه چي بودن. جووناي اين دوره زمونه بايد ياد بگيرن .
فرزانه گفت :
- خانم جون! حالا بحث رو سياسيش نكنين. بقيه شو بگين. خانم جون رو كرد به مادر و گفت :
- وا! سياسي بود اين حرفا كه زدم؟ !
همه خنديديم. فرزاد گفت :
- بله خانم جون! فردا از سازمان سياه ميان ميگيرن، ميبرنتونها. از ما گفتن بود .
خانم جون گفت :
- غلط كردن. مي تونن، بيان بگيرن .
گفتم:
- خب خانم جون! بالاخره چي شد؟ آقا جون چند سال اينطوري شما رو زندوني كرد؟
گفت:
- خدا بيامرز تا وقتي زنده بود، همينطوري بود، البته خب اولهاش سخت گيرتر بود. ولي بعد با صبر و حوصله ي من كمكم بهتر شد. ديگه در رو، روم قفل نميكرد. هفتهاي دو شب،زود مي اومد، منو ميبرد خونه ي پدرم. يه وقتام به خان داداشم سفارش ميكرد بياد دنبالم منو ببره خونه ي پدرم يا خواهر و برادرام. اولها فكر ميكردم، بچه بيارم شايد عوض شه .خودم هم از تنهايي در ميام .
فرزاد گفت :
- بله. بالاخره يه هم سلولي، آدم داشته باشه، بهتر از اينه كه تو انفرادي باشي .
خانم جون گفت
- خب حالا! شما هم خيلي شلوغش نكنين. زندونو، انفراديو....
با اومدن بچه از تنهايي در اومدم، ولي يه وقتا كه بچه مريض ميشد يا دلتنگي ميكرد،خيلي سخت ميگذشت، تا جليل، خودش رو برسونه. از شانس بدم، بچه هام دختر ميشدن....
••••••🦋••••••
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۶
اگه پسر مي آوردم يه كم كه بزرگ ميشد و از آب و گل در مي اومد، ميتونست بره بيرون،برام خريد كنه. خبر ببره، خبر بياره، ولي نشد. قسمتم نبود، پسردار بشم. خدا به دخترام هم،يكي يه پسر بيشتر نداد .
تازه فهميدم چرا خانم جون آنقدر پسر دوست است. شايد حق داشت، اگر من هم جاي او بودم، همينطوري ميشدم .
فرزاد گفت:
- آره خانم جون! پسر كيمياست .
خانم جون گفت:
- بله. ولي نه هر پسري. ان شاءالله تو از اون كيمياهاش بشي مادر .
مادر كه حساسيت من و فرزانه را ميدانست زود گفت :
- خوب بودن و كيميا بودن، به دختر و پسر بودن نيست كه .
خانم جون گفت:
-خوب بله! بعد رو كرد به ما و گفت: آقا جون خدا بيامرزتون، خيلي مهربون و با محبت بود، هر چي داشت براي من و بچه هاش ميذاشت. ولي خوب، اون يه عيب هم، داشت ديگه. شايد اگه تو اين دوره زمونه بود، اونقدر به ما سخت نميگرفت. بعد رو كرد به من و گفت: نپرسيدي اينا چه ربطي به كوك تشك آقا جون داشت؟
گفتم: اونقدر رفتيم تو بحر داستان كه يادم رفت بپرسم. خوب جريان تشك چيه؟ گفت :
-جليل آقا، هميشه پولاشو ميذاشت تو تشكش.
فرزانه گفت :
- آره يادمه فکر کنم يه بار به من گفته بوديد .
خانم جون ادامه داد؛ آقا جون ميگفت: هيچ جا امن تر از تشك، واسه پولاي آدم نيست .
شب، سرتو راحت ميذاري روش و ميخوابي. صبح تا شب هم كه كليدش دست خانم خونه
است كه از همه امين تره. به خاطر همين هميشه به من ميگفت: كوك هاتو درشت درشت به تشك بزن، يه وقت خواستيم پول برداريم، زود بتونيم كوكها رو بشكافيم. يه وقتا كه خيلي دلتنگي و غرغر ميكردم كه چرا منو تو خونه تنها ميذاري و نميتونم بدون خودت جايي برم، ميگفت: من، تو و بچه ها رو از همه دنيا بيشتر دوست دارم. بعد به شوخي ميگفت :
نشونه اش هم اينه كه كليد صندوق خونه ي پولامو دادم دست خودت اون شب خيلي با خودم فكر كردم. چرا بايد خدا زنها را اينطوري خلق كند، ضعيف و تو سري خور، چرا اجازه ي زن بايد دست مرد باشد؟چرا زن بايد زيردست مرد باشد؟ چرا....
مرد ميتواند پيامبر بشود، امام بشود، به درجات بالاي علمي و اجتماعي و كاري برسد،ولي زن بايد بماند كنج خانه و پست ترين كارها مثل شست و شو و عوض كردن پوشك بچه و غذا پختن و دهها كار ديگر را انجام بدهد. فكر ميكردم مردها كه هيچ، خود خدا هم نعوذ بالله، راه كمال زن را مسدود كرده است. مرد ميتواند براي هدف متعاليش، به قول خانم جون پرپر بشود، افتخار آفرين بشود، سردار بشود، شهيد بشود، ولي زن نميتواند حتي پيش خدا، اينطوري خودش را بالا ببرد. الان مثلا زن برادر، خانم افتخاري كجاست و چه كار مي كند؟ بیست سال پيش شوهرش شهيد شده و به بالاترين مقام معنوي رسيده است،ولي زنش چي؟ بايد توی تنهايي بماند و بچه های او را بزرگ كند. آن هم طوري كه بچه ها در آينده پایشان را كج نگذارند كه آبروي پدر شهيدشان را ببرند. باز هم اينجا آبروي پدرشان مهم است، نه سختي هاي مادرشان. اينها سؤال هايي بود كه مدتها ذهنم را مشغول ميكرد و آزارم ميداد، كه چند وقت بعد جواب هایش را از خانم افتخاري گرفتم. البته بيشتراز اينكه چيزي بشنوم، ديدم و با تمام وجودم فهميدم .
خب بالاخره به قول معروف، شنيدن كي بود مانند ديدن. آن چيزي را كه آدم ميبيند،خيلي بهتر قبول ميكند، تا شعارهايي كه ميشنود .
🍃🌺🍃
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۷
آن شب تا دير وقت بيدار بودم، آنقدر از اين فكرها كردم، كه خواب ديدم به زور من را به يک پيرمرد كچل، شوهر داده اند. او هم من را توی زيرزمين خانه زنداني كرده و نميگذارد بروم دانشگاه و ادامه تحصيل بدهم. خوب كه نگاهش كردم ديدم امير الياسي است كه پير و كچل شده است، از قيافه ي جواني اش هم حالم به هم ميخورد چه برسد به اينكه پير هم شده باشد. انگار ميخواست از من انتقام بگيرد. ميگفت: حالا ديگه تو چنگ مني، هر چي
من ميگم، بايد بگي چشم. هر چي فرياد ميزدم و بد و بيراه ميگفتم، فقط ميگفت بيچاره اين كارا رو نكن، بذار حداقل اون دنيات خراب نشه. كسي كه به شوهرش اعتراض كنه و به اون توهين كنه، جاش تو جهنمه .
از خواب كه پريدم، كلافه تر شده بودم. اون از فكرهاي آخر شب، اين هم ازخواب دم صبح!
از پله هاي ساختمانمان كه داشتم ميرفتم پايين، سوسن را ديدم، جارو و خاك انداز دستش بود و یک روسري كج و كوله سرش کرده بود كه گرهش در قسمت چپ چانه اش ديده ميشد، به همراه يك چادر كرم با گلهاي طوسي كه دور كمرش بسته بود. من نفهميدم كه كاربرد آن چادر براي چيست؟ من را كه ديد سريع سلام كرد و گفت :
-دانشگاه ميرين؟
جواب سلامش را دادم و گفتم:
-دانشگاه كه نه ولي با بچه هاي دانشگاه قرار دارم، ميخوايم درس بخونيم .
گفت: خوش به حالتون فرشته خانم. من دانشگاه رو خيلي دوست دارم، ولي بابام نميذاره درس بخونم. بابای شما خیلی مهربونه.
دلم برایش سوخت رفتم كنارش، دستش را گرفتم و رفتيم توي پاركينگ.
گفتم: چرا نميذاره؟ تو كه دختر زرنگ و باهوشي هستي؟
گفت: ميگه دختر رو چه به درس خوندن !
پرسيدم: يعني چي؟ اونوقت با درس خوندن پسرا موافقه؟
يكدفعه چشم هاي سوسن برق زد، لبخندي زد و گفت :
- داداش ساسانم رو ميگي؟
فهميدم سوتي دادم. الان بود كه به خودش بگيرد و فكركند بارقه اي از محبت داداش زاقارتش، توی دل من هست. سريع اخم هایم را توی هم كردم و گفتم :
-نه. چه ربطي داره؟ كلا درس خوندن مردا رو ميگم. منظورم اينه كه فقط با درس خوندن دخترا مخالفه؟
سوسن سريع مفهوم رفتارم را فهميد و لبخند روي لبش محو شد و گفت :
-آقا جونم ميگه دختر بايد بمونه تو خونه، از مادرش خونه داري ياد بگيره. ميگه شماها فردا ميخواين برين شوهرداري كنين، درس و كتاب به چه دردتون ميخوره .
واقعا نميدانستم چه بايد به او بگویم و چطوري دلداريش بدهم. نميشد بگویم بابات غلط كرده. بالاخره پدرش بود و گفتن اين حرف درست نبود. از طرفي هم كار پدرش اصلا قابل تاييد نبود....
__❄️🍉❄️__
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۸
گفتم:خب حالا مگه تو دوست نداري ازدواج كني؟
گفت: چرا خب. حالا كو شوهر؟ اگر هم باشه، دوست دارن با آدماي تحصيل كرده ازدواج كنن .
ما ديپلمه ها رو كه حساب نميكنن. همين داداش ساسانم اگه دانشگاه رفته بود و تحصيل كرده بود، شايد خود شما بيشتر تحويلش ميگرفتين.ديوونه، اونم كه بابام اجازه ميداد درس بخونه، ديپلمش رو نگرفت .
خواستم بگویم آن داداش ساسان تو دكترا هم بگيرد، از نظر من فرقي نميكند. ديدم
حالش خوب نيست و ناراحت است، ترجيح دادم كمكش كنم و دلداريش بدهم. گفتم
- ببين سوسن جون! با سواد و با فهم و شعور بودن، ربطي به دانشگاه رفتن يا نرفتن نداره. خيلي ها هستن كه دانشجوي دكترا هم هستن، ولي آدماي خودخواه و نفهمي هستن .
خيلي آدما هستن كه سواد خوندن و نوشتن هم به زور دارن، ولي آدماي فهميده اي هستن.
سريع گفت: يعني از نظر شما، داداش ساسان من دانشگاه هم نره، آدم خوبيه؟
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلند گفتم:
-داداش ساسانو زهرمار. ميشه همه چيز رو به داداشت ربط ندي. گوش كن ببين چي دارم بهت ميگم. دارم با خودت حرف ميزنم دختر جون .
گفت: آخه ميدوني من خيلي داداشم رو دوست دارم. اگه يكي مثلا مثل شما با سواد و دانشگاه رفته باهاش ازدواج كنه، خيلي خوب ميشه. لااقل شايد بتونه رو افكار بابام تأثير بذاره ما هم بريم دانشگاه. از اين كيف دانشجويي هاي با كلاس بگيرم.... اصلا همين كه بگم، دارم ميرم دانشگاه يه عالمه كلاس داره .
گفتم: اگه دانشگاه رو براي كلاسش ميخواي كه هيچي، ولي اگه دوست داشتي آدم باسواد و با فهم و كمالاتي بشي، به نظر من ميتوني تو خونه هم مطالعه كني،تحقيق كني .
بعد بلند شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- اگه تصميم گرفتي اين طوري با سواد بشي، رو كمك من حساب كن. برات كتاباي خوب مي آرم .
گفت: راست ميگي؟ من كتاب هاي خوب رو نميشناسم. آقا جونم ببينه ما كتاب ميخونيم اصلا انگارحرصش ميگيره. اگه برام بيارين صبح ها كه آقا جونم نيست، ميخونم. ميارين برام فرشته خانم؟
صداي عشرت خانم توی راه پله ها پيچيد:
- سوسن كجايي ذليل مرده، الان آقا جونت مي آد، هزار تا كار داريم؟!
دستش را گرفتم، فشردم و گفتم:
- باشه. حتما برات مي آرم. خداحافظي كردم و راه افتادم .
ساعت 03:9 جلوی در اصلي دانشگاه قرار داشتيم، با چند دقيقه تأخير و با عجله، خودم را رساندم. خانم افتخاري را ديدم كه سرقرار ايستاده بود و برایم دست تكان میداد. ولي از مريم خبري نبود
تا با هم احوالپرسي كنيم، مريم هم رسيد، خواستيم به طرف ايستگاه تاكسي برویم كه
خانم افتخاري گفت :
- من ماشين آوردم. يك پرايد سفيد قديمي بود. سوار ماشينش شديم. آدرس را از مريم گرفت و راه افتاديم.
بعد از چند دقيقه سكوت، خانم افتخاري آهي كشيد و گفت :
- امان از عشق بازي جوونا! ببين چه طوري ما سه نفر، آدم گنده رو مچل خودش كرده، كه فيلم بازي كنيم تا خانم، خانما، مثلا به عشقش برسه .
با اينكه خانم افتخاري، واسطه گري براي ازدواج جوانها را دوست داشت و آن حرفها رااز سر شوخي ميگفت ولي حرفهایش باعث شد تا سؤالي كه برایم بوجود آمده بود را از او بپرسم. اين بود كه گفتم....
°°°°°°°°°🐞°°°°°°°°°
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳۹
-باز ما رو بگيد يه چيزي. شما كه خودتون اين جور كارها رو دوست دارين.
خيلي وقت بود كه دلم ميخواست ازش بپرسم كه او شماره ی ما را به الياسي داده يا نه .اما رویم نميشد. ولي آن بحث که پيش آمد از فرصت استفاده كردم و پرسيدم :
_شما شماره ي خونه ي ما رو به آقاي الياسي دادين؟
خانم افتخاري با تعجب گفت :
-نه! مگه زنگ زده خونه تون؟
گفتم: يه خانمي از طرف آقاي الياسي زنگ زده، خودش رو هم معرفي نكرده. مامانم
نشناخته كي بوده. گفتم شايد شما بوده باشيد .
گفت: عجب آدم زرنگيه. از كجا شماره ي خونه تون رو پيدا كرده؟
گفتم: من هم نميدونم. فكر كردم شما شماره رو دادين .
گفت: من كه شماره ي خونه تون رو ندارم. شماره ي همراهت رو دارم. اگه هم داشتم، هيچ وقت بدون اجازت، شمارت رونميدادم. حالا بگو ببينم چرا مخالفي و هر دفعه يه جوري اين بيچاره رو ميچزوني؟
گفتم: شما ميشناسيدش؟
گفت: حقيقتش نه نميشناسم. اولين ترمه که باهاش هم كلاس شدم. اون دفعه هم كه موضوع خواستگاريش رو باهات مطرح كردم، به خاطر اين بود كه، خودش خواسته بود. وقتي ديدم تو مخالفي، ديگه پي اش رو نگرفتم. اگه موافق باشي ميتونم در موردش تحقيق كنم،ببينم چطور آدميه .
گفتم: نه تو رو خدا اصلا حرفش رو نزنين .
گفت: چرا؟ حالا كه اِنقدر اصرار ميكنه، تو هم يه كم در مورد پيشنهادش فكر كن .
گفتم: اتفاقا هر چي بيشتر اصرار و پيگيري ميكنه، بيشتر ازش بدم مي آد. معلوم نيست و انتخاب و پيگيري ميكنه، فردا بتونه رفتار عاقلانه از خودش نشون بده. البته اين نظر من در مورد شخص امير الياسيه، شايد هم درست نباشه، ولي دليل اصلي و اساسي من اينه كه،الان اصلا هيچ علاقه اي به ازدواج ندارم .
خانم افتخاري گفت: من فكر ميكنم اين نگاه تو به ازدواج و شخص آقاي الياسي، مبتني بر يك سري پيش فرض هاي غلطه. به نظر من، رفتار تو هم در برخورد با اين قضيه درست و منطقي نيست .
بايد در اين مورد، با هم سر فرصت صحبت كنيم. اينكه ميگي آدمهايي كه بدون عقل
و استدلال، ميخوان ازدواج كنن، در آينده هم ممكنه تصميم هاي غيرعقلاني بگيرن رو تا حدي قبول دارم.
خانم افتخاري شروع كرد در مورد عشق هاي دختر و پسرهاي جوان به همديگر صحبت كردن، اينكه اين عشق و عاشقي ها باعث ميشود آدم نتواند درست تصميم بگيرد. داستان چند تا جوان را كه خيلي به هم علاقه مند شده بودند را برایمان تعريف كرد. ازش پرسيدم :
پس چرا دارين براي رويا و مجيد كه گرفتار عشق شدن، پا پيش ميذارين؟
گفت:
- راست ميگي خيلي كار حساسيه، من خودم بعضي وقتا گيج ميشم و نميدونم كه چكار بايد كرد، ازدواج مسأله مهميه، ولي خب براي رويا سعي كردم بيگدار به آب نزنم، باهر كدومشون حداقل سه- چهار ساعت صحبت كردم. دلايل و انگيزه هاشون رو پرسيدم. به نظرم مشكلي نيست. ارتباط و علاقه اونا به هم، اولش درست و با خواستگاري شروع شده،ولي متاسفانه به دليل مخالفت هاي سرسختانه ي پدر و مادر رويا، بعداً به شكل غيررسمي ادامه پيدا كرده. به رويا هم گفتم، كار خوبي نميكنن قرار ميذارن و با هم حرف ميزنن شايد به هر دليلي اين ازدواج سر نگيره، اونوقت اين حرف زدن ها و قرار گذاشتن ها براي چيه؟
ازشون قول گرفتم تا يه هفته هيچ ارتباطي با هم نداشته باشن. حتي پيامك هم نزنن. هر حرف واجبي هم بود، از طريق من به همديگه برسونن. البته هنوز يه هفته شون تموم نشده كه رويا خانم نقشه امروز رو برامون كشيدن.....
🪵 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴۰
پرسيدم: خانم افتخاري! اين چه فرهنگيه كه ايراني ها دارن و اينقدر در مورد ازدواج دخترا،سختگيري ميكنن؟ چرا اينقدر سلايق شخصي شون رو تو ازدواج جوونا دخالت ميدن؟
خانم افتخاري گفت :
- اين فرهنگ ايراني ها نيست، طرز فكر و رفتار غلط بعضي خانواده هاس. همه اينطوري نيستن. مثلا پدر خدابيامرز من، در مورد ازدواج بچه هاش، كه مال يك نسل پيش هستيم، خصوصا من و خواهرم، خيلي رفتار خوب و عاقلانه اي داشت. الحمدلله همهمون هم ازدواج هاي موفقي داشتيم. پدرم حتي در مورد ازدواج خودش با مادرم، اونم زمان اونا كه خانواده ها خيلي سختگير بودن و يه سري رسم و رسومات غلط داشتن و اصلا نظر دختر
براشون مهم نبود و تو خيلي موارد عروس تا روز عروسيش داماد رو نميديد، اصول اخلاقي و ديني رو رعايت كرده، اصولي كه خيلي ها اون موقع ازش خبر نداشتن. پدرم خودش، همه رو تو جوونياش، تو كتابهاي حديث خونده بود. انشاءلله يه بار سر فرصت داستاناش رو براتون تعريف ميكنم. اصلا شايد بردمتون پيش مادرم، خودش براتون تعريف كرد. از زبون مادرم بشنوين بهتره خيلي برایم جالب بود. چون خيلي از موارد ظلم به زن، حداقل آنهايي كه تا آن روز شنيده بودم، بخاطر همين رعايت نكات ديني بود، فقط خجالت کشیدم جلوي خانم افتخاري كلمه
"اسلام" را بگويم و گفتم "فرهنگ ايراني". مثلا اينكه دختر را زود شوهر بدهند، حتي خانم
جون ميگفت: تو خونه اي كه دختر نه سال به بالا مجرد باشه، فرشته ها رفت و آمد نميكننديا اينكه پدر و شوهر اختياردار زن هستند و خيلي چيزهاي ديگر كه بعداً فهميدم خيلي هایش غلط و خرافه است و ربطی به دین ندارد. حالا خانم افتخاري داشت ميگفت؛ آنهايي كه رفتار بد با زن دارند واقعا اسلام را درست نميشناسند و به آن عمل نميكنند ! خيلي از حرفهایش را باور نكردم، ولي چون ميدانستم آدمي نيست كه حرف بيجا بزند، مشتاق بودم كه هر چه زودتر فرصتی پيش بياید و با او در مورد اين مسائل صحبت كنم .
درگير اين فكر و خيال هایم بودم كه ديدم خانم افتخاري به مريم ميگوید....
🍄 @payame_kosar