╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این زن جوان ایرانی توی مراسم فارغ التحصیلیش در یکی از دانشگاههای کالیفرنیای آمریکا، برای اشاره به شخصیتی که الگوی زندگیش و عامل رسیدنش به این موفقیت بوده، پرچم یا فاطمة الزهرا (س) رو بالا برد
سرافراز و سربلند باشی شیر زن ایرانی که با حجاب خودت پرچم زن اصیل ایرانی را بالا بردی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی بیشتر از همه
دوستت داره❓❓❓
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔥 نصّاب! توبه هم کردی؟ 🔥
📡 در یک تحقیق میدانی در ساری از 20 نصاب حرفهای آنتن ماهواره، 18 نفرشان گفتهاند که ماهواره ندارند. از آنها سوال شد چرا ماهواره ندارید؟! گفتند: ما که برای نصب ماهواره برای بار اول میرفتیم، ظاهر خوبی از خانوادهها میدیدیم؛
📡 اما پس از چند ماه که برای تعمیر یا تنظیم آنتن می رفتیم، میدیدیم وضعیت خانواده کاملاً با چند ماه قبل از نظر رفتار، اخلاق، وضعیت پوشش و ... عوض شدهاست. ما برای حفظ خانواده و بچههایمان ماهواره نداریم!!!
📚 ماهی که مهر را برد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ واسه همه مدرسه هات مرسی !😡
🔻پس از منتشر شدن کلیپ رقص دانش آموزان به سراغ والدین دانش آموزان رفتیم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۴۵ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - اگه دوست داری می تونی همین جا بمونی - نه، می رم بیرون، د
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۶
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
-این جماعت رو اصولا باید خر کرد اونوقت ببین برات چه کارا که نمی کنن.
- ارزش خر کردن هم ندارن
- حالا چی بهش گفتی که اشکش رو درآوردی؟
- اشک؟
- از کنارم که رد شد داشت گریه می کرد!
شروین جا خورد.
- جداً؟
- ازت خواستگاری کرده بود که اینجور زدی نابودش کردی؟
شروین چیزی نگفت ...
*
می خواست وارد باشگاه شود که سعید دستش را گرفت.
- پول داری؟
- آره، قلکم رو شکوندم یه 40 – 30 تومنی دارم
سعید دستش را کشید.
- وایسا ببینم. اون دفعه 200 تومن حاال 30_40 تومن؟ می خوای تا عمر داری آرش ولت نکنه؟
- نکنه انتظار داری هر دفعه براش یه تراول بکشم؟ اون دفعه رو کم کنی بود
- احمق جان، این دفعه که بدتره. می خواد تلافی اون دفعه رو هم دربیاره
- بیخود کرده، من پول مفت ندارم
- ولی شروین ...
شروین حرفش را قطع کرد.
- شروین نداره. چیه؟ نکنه معامله جوش میدی یه چیزی هم گیر تو میاد؟
- چند بار بهت گفتم باهاش کل کل نکن؟ حالا بدهکار هم شدیم؟ حالا که اینجوره، خودت برو که یه وقت نگی پولمو تو خوردی
- معذرت می خوام ... تقصیر خودته ... همش طرف اون رو می گیری
- اصلا به درک . هر غلطی می خوای بکن ...
خره! من می خوام کم نیاری ...
شروین اشاره ای به یکی از میزها کرد.
- اوناهاش. دودکشش از یک کیلومتری پیداست. این بابا به تنهایی یکی از عظیم ترین آلاینده های
تهرانه...
سعید یکی از توپ ها را هل داد روی میز و پرسید:
- آرش کجاست؟
بابک جواب داد:
- رفته بوفه، اوناش، داره میاد
بعد رو به شروین گفت:
- بازم می خوای باهاش کل بندازی؟
- من که کاریش ندارم، اون شروع می کنه
- تو هم بدت نمیادها!
شروین خندید. صدای آرش از دور می آمد. همه برگشتند.
- بابک، من دیگه نمی رم از این یارو خرید کنم، می خواد آدمو بخوره ...
با دیدن شروین ساکت شد. بابک بطری ها را از دستش گرفت.
- رفیقت اومده تو رو ببینه
شروین زیر چشمی نگاهی به سعید کرد و با خنده ای شیطنت آمیز دستش را به طرف آرش دراز کرد.
آرش توجهی نکرد و مشغول پوشیدن دستکشش شد. بابک چشمکی به شروین زد و رو به آرش گفت:
- شروین اومده اینجا با تو بازی کنه
- من با هر کی که بخوام بازی می کنم
- منم اگر می ترسیدم ببازم بازی نمی کردم
آرش با عصبانیت به سعید نگاه کرد. سعید سری تکان داد:
- دروغ می گم؟
آرش به زور جلوی عصبانیتش را گرفت.
- کمتر از 230 تا شرط نمی بندم
شروین با لحن موذیانه ای گفت:
- خوبه
مشغول بازی شدند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بی توجه به اطراف سعید دور میز چرخی زد. کمی دورتر از میز کنار بابک ایستاد. خنده تصنعی از
روی لب بابک کنار رفت.
- چی شد؟
- تیزتر از این حرفاست. حاضر نمیشه پول زیادی رو کنه. نمیشه خرش کرد. زمان می خواد
- عیب نداره. اینجوری بهتره، کمتر هم تابلو میشه. کاری کن پاش از اینجا قطع نشه
شروین آنطرف میز بود.توپش را زد و به سعید نگاه کرد. سعید هم لبخندی زد.
- می رم اونور، شک می کنه
بازی بالا و پائین می شد. تفاوت زیادی با هم نداشتند. آرش نگاهی به بابک کرد. بابک با سر تائید کرد.
آرش با یک ضربه دوبل دوتا توپش را انداخت توی پاکت. مغرورانه نگاهی به شروین کرد. شروین چوب را گذاشت و پول را درآورد...
از باشگاه که بیرون آمدند شروین گفت:
- من بالاخره حال اینو می گیرم
- باز خر شدی؟ این بازیش بهتر از توئه. باهاش کل کل نکن
- بهتر؟ خوبه فعلا من بیشتر بردم
شروین چند ثانیه ای مکث کرد بعد پرسید:
- توچی با بابک پچ پچ می کردی؟
- ازت خوشش اومده آمار می گرفت. می گفت بیارش
- از من یا پول من؟ باور کن از این برد و باخت ها یه چیزی هم گیر اون میاد. معلومه استاد خر کردنه.
پشت صحنه کار می کنه. شاید بتونه آرش رو خر کنه اما سر من نمی تونه شیره بماله
- تو هم که به همه بدبینی. اگه اینطوریه نیا
- از اینجا خوشم اومده. ربطی هم به هندونه های بابک نداره. از 100 کاردش 150 تاش بدون دسته
است
- فعلا که با همین چاقوهای بی دستش سر خیلی ها رو بریده
همراه سعید زنگ زد. صدای سعید آرام شد و با لحن خاصی مشغول حرف زدن شد. شروین فهمید که حتما یکی از آن رفیق های مخصوص است. سوار شد و خودش را با موبایلش سرگرم کرد. سعید دورتر ًاز ماشین راه می رفت و حرف می زد. حوصله اش سر رفت.
- میای یا برم؟
سعید دستش را تکان داد. چند کلمه ای صحبت کرد، تماس را قطع کرد و دوید به طرف ماشین.
- چقدر عجله داری، حرفم نیمه موند
- اگر هیچی نگم تا صبح حرف می زنی
استارت زد.
- همه دوست هام به اسم شروین بداخلاق می شناسنت
- تو یکی خوش اخلاقی کافیه
این بار همراه شروین زنگ خورد. سعید خندید. شروین نگاهی به صحنه کرد، اخم هایش درهم رفت.
- بله؟ چه کار داری؟ ... بیرونم! ... الان؟ ... خیلی خب، خیلی خب... خداحافظ
تماس را قطع کرد و ماشین را خاموش کرد.
- یه شب نمیشه راحت باشیم. یه جور باید حال مارو بگیرن. اه!
- تا تو باشی به من گیر ندی
شروین جوابی نداد و سعید که چهره آشفته شروین را می دید ادامه داد:
- این که این همه ناراحتی نداره. نرو خونه
- به همین راحتی؟ همون یه بار که هفتگیم نصف شد برام کافیه. می خواست قطعش کنه. کلی پارتی
بازی کردم. فکر می کنی برای چی مجبورم همه چیز رو تحمل کنم؟
- طفلی شروین کوچولو! پس باید بری البته اگه بتونی از شر این ترافیک لعنتی خلاص بشی!
سعید این را گفت و نگاهی معنی دار به شروین انداخت. کم کم متوجه معنی حرف سعید شد. یواش،
یواش ابروهایش از هم باز شد و قهقه ای سر داد. دست هایشان را به هم زدند و راه افتادند...
توی خیابان ها ویراژ می داد.
- حیف که این دوربین های لعنتی هستن
- همین هم بهتر از روی صندلی نشستن و لبخند ژکوند زدنه. اگر دستم تو جیب خودم بود می رفتم پشت
سرمم نگاه نمی کردم. حیف که محتاج باباهه هستم
- مخ بابات رو بزن بکشش تو تیم خودت
- نمیشه. ثروت بابام مال مادرمه. در واقع کارمند مامانمه. واسه همین اینقدر به حرفشه وگرنه اونم دل
خوشی نداره. مادرم برای همین اصرار داره من با دختر خالم ازدواج کنم، می خواد ثروتش از خانواده خارج نشه. از این خزعبلات عهد قجر. به قول خودش هنوزم خون شاهی تو رگ های ما جریان داره!
یکی نیست بگه اون مظفرالدین شاه پیزوری خودش چی بود که خونش! باور کن اگه سیبیل ها شو می زد
حالش خوب می شد. اگه روش می شد مجبورم می کرد عین اون دوتا دسته بیل بذارم پشت لبم! مامان
بزرگم که اعتقاد داره هیبت مرد به سبیله!
نگاهی به سعید کرد و ادای عکس های قدیمی را در آورد و هر دو قاه قاه خندیدند.
- همه جد دارن، ما هم جد داریم. مرتیکه مفنگی، تو زنده بودنش کم گند زد به مملکت، تو قبر هم ول کن
ما نیست
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۷
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
دوباره همراهش زنگ خورد. گوشی را نگاه کرد و گفت:
- مامانه!
دستش را گذاشت روی بوق و جواب داد:
- الو؟ ... صدات نمیاد ...چی؟ ... ترافیکه ... گیر کردیم ... آره. شما شام بخورید ... باشه ... سعی می
کنم
وقتی تمام شد رو به سعید گفت:
- ما هم باید شام بخوریم
و گاز داد...
ساعت22 بود که رسید خانه. صدای خداحافظی می آمد. خوشحال از نقشه اش، دستی به سر و صورتش
کشید و با قیافه ای حق به جانب و ناراحتی ساختگی دوان دوان از پله های ایوان بالا رفت.
- سلام ... سلام ... وای مثل اینکه دیر رسیدم. شرمنده مگه این ترافیک میذاره آدم زندگی کنه. نمی دونستم می آید. کاش مامان زودتر خبر داده بودن
نیلوفر که عصبانیت از چهره اش می بارید دلخور گفت:
- اگر خبر داشتی هم نمی اومدی
شروین که این دلخوری را با دنیا عوض نمی کرد گفت:
- اختیار دارید، این چه حرفیه دختر خاله؟ شما خبر می دادید، می دیدید چه کار می کردم
- واقعاً؟ حالا دارم بهت خبر می دم. فردا شب یه جشنه. بچه ها می خوان نامزد منو ببینن. اومده بودم که دعوتت کنم
شروین مثل کسی که اژدهای هفت سر دیده باشد نفسش بند آمد. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد.
خودش را جمع کرد و گفت:
- فردا شب؟ با نامزد؟ فردا قرار دارم!
نیلوفر با تعجب پرسید:
- قرار؟
- باره با استادم. باید حتماً برم وگرنه بهم نمره نمیده. خیلی واجبه.
- بذار یه وقت دیگه
- نمیشه
- یعنی استادت از نامزدت مهم تره؟
شروین نگاه عصبانی مادرش را دید. دیگر خراب کرده بود:
سعی می کنم. ببینم می تونم راضیش کنم یا نه
- خب استادت رو هم بیار. البته اگه استادی هست
- من دروغ نگفتم
- حالا می بینیم
نیلوفر خداحافظی کرد و رفت. شروین ماند و دردسر جدید. نگاه مادرش خیلی واضح بود!
فصل نهم
سعید نشست.
- بالاخره دیشب تونستی از ترافیک رد بشی؟
- آره، چه جورم. اگه داری یه ترافیک برا امشب جور کن. گفتم این چرا تنها اومده بود. خدای شانسم
- چرا تلگرافی می حرفی؟
- امشب جشنه. اومده بود منو دعوت کنه
- یه جنتلمن وسط یه گله لیدی! چه شود!
- لیدی؟ یه مشت عوضی رو جمع کرده که پز منو بده. افتخار نامزدی ایشون هم نصیبم شد
سعید داد زد
- وا ووو. چه هیجان انگیز!
شروین زیر لب غر غر کرد:
- چه احمقانه!
در همین حین شاهرخ را دید. یکدفعه مثل برق گرفته ها بلند شد و جیغ خفیفی کشید.
- وای نه!
سعید هم از جا پرید.
- چی شد؟ چیزی گزیدت؟
شروین که زانوهایش شل شده بود نشست. سعید هم مجبور شد بنشیند.
- معلومه چته؟
- حالا اونو چه کار کنم؟
- میشه مختصات بیشتری بدی؟
- دیشب برای اینکه خلاص بشم گفتم با استاد قرار دارم. اونم گفت اگه راست می گی بیارش
- با این راه حل هات. خب بگو نیومد
- دیشب مامانم یک ساعت سر و صدا کرد. بو برده بود قضیه ترافیک ساختگی بوده. اگر نبرمش دخلم
اومده
- به خاطر یه دروغ؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
📣 اگر مستحب بود 📣
🍃 آیت الله مجتبی تهرانی 🍃
📢 انسان الهی بساز، از همان کوچکی، از روز اول کلام الهی به گوشش بخورد. آهنگ الهی را بشنود نه آهنگ شیطانی را. وای به حال آن جامعهای که اطفال آن به آهنگ شیطانی معتاد بشوند.
📢 به خدا قسم اگر میگفتند این آهنگهای شیطانی استحباب دارد، اینگونه اصرار نمیبود. میفهمید چه دارید میکنید؟ دشمنانتان دارند به اهدافشان میرسند.
#هفت_سال_اول
#هویت_مستقل
mojtabatehrani.ir
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزادی
از زبان استاد رحیم پور ازغدی👌
بسیار عالیست 🍃👌🌸
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۸
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- کاری به دروغ نداره. هرکس بر خلاف میلش حرکت کنه دودمانش رو به باد می ده و من این کار رو
کردم. فرقی هم نمی کنه کی باشه. کاش یه کارد بر می داشت آدمو خلاص می کرد. با فریادهاش آدمو زجرکش می کنه
- تو که با این استاده ایاقی، بهش بگو، شاید اومد ... بالاخره این همه مسئله حل کردی باید یه جایی به
درت بخوره
مدتی به سعید خیره ماند. سعید ابرویش را بالا برد.
- ترافیک خوبیه؟
*
از کلاس که بیرون آمد شاهرخ را توی راهرو دید. صدایش زد.
- شاهرخ؟ شاهرخ؟
شاهرخ ایستاد و برگشت. دانشجویانی که آن اطراف بودند متعجب نگاهی به هم انداختند. با هم دست دادند و کنار شاهرخ راه افتاد. قبل از اینکه حرفی بزند شاهرخ گفت:
- توی دانشکده تو آقای کسرایی هستی و من مهدوی. رابطه دوستانه ما مال خارج از دانشکده است یا اتاق من نه در ملأ عام
- می ترسی بگن پارتی بازی می کنه؟
- نباید خودت رو در شرایطی قرار بدی که باعث سوظن بشه. به هر حال ما بین همین مردم زندگی می کنیم. لزومی نداره الکی بهمون بدبین باشن
شروین جوابی نداد. نمی دانست چطور سر بحث را باز کند. توی فکر بود که شاهرخ گفت:
- ازت انتظار نداشتم
- چی رو؟
- که اینجور برخورد کنی
- با کی؟
شاهرخ در اتاق را باز کرد و گفت:
- یادت نمیاد؟
به شروین تعارف کرد که وارد اتاق شود. شروین وارد شد و نشست:
- 20 سوالیه؟
- راجع به دیروز صحبت می کنم
- دیروز رو ولش، فکر امروز باش، اومدم ببرمت جشن!
- جشن؟
- یه جشن خانوادگیه. می خوام تو هم بیای
- اگه خانوادگیه پس من اونجا چه کاره ام؟
- همه می تونن هرکسی رو که دوست دارن بیارن
- این همه رفیق داری. مثلا ًهمین سعید
- آآآ... می خوام یکی رو ببرم که دک و پز درست و حسابی داشته باشه
- مطمئنی؟
- اَه! چقدر گیر میدی! من حال می کنم تو رو ببرم. سعید تکراری شده
شاهرخ در قفسه کتاب هایش را بست. پشت میزش نشست، دست هایش را روی میز گذاشت و در هم
گره کرد.
- ترجیح می دم حقیقت رو بدونم
شروین مدتی در چشم های شاهرخ خیره ماند. بعد ابروهایش را بالا گرفت و گفت:
- خیلی تابلو بود؟
شاهرخ لبخند زد.
!
- تقریباً
شروین سری تکان داد و زیر لب گفت:
- خیلی خب. راستشو می گم
بعد در حالی که با هیجان حرف می زد تا خودش را بی گناه جلوه دهد گفت:
- باور کن تقصیر من نبود. از عمد این کار رو نکردم. فقط خواستم از شر اون جشن لعنتی خلاص بشم.
همین
- حالا قسمت اصلی رو بگو!
شروین نفسش را بیرون داد و درحالی که سعی می کرد به خودش مسلط باشد ادامه داد:
- ازم خواستن برم جشن. منم گفتم با استادم قرار دارم. یعنی تو. اونام گفتن اگه راست می گی استادت رو
هم بیار. حالا من مجبورم تو رو ببرم تا زنده بمونم
شاهرخ دست چپش را زیر چانه اش گذاشت.
- این همه ماجراست؟
- اوهوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۹
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ کمی سرش را کج کرد.
- واقعاً؟ چرا نگفتی قرارت رو بی خیال می شی؟
شروین کلافه جواب داد:
- اوکی، گفتم نمیشه، گفتم اگه نرم بیچارم می کنه
یکدفعه عصبانی شد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد داد زد:
- آره، دروغ گفتم. من نمی خوام برم اونجا، نمی خوام زورکی نامزد کسی بشم. نمی خوام کسی برام
تصمیم بگیره، زوره؟ از دست همشون خسته شدم، به چند نفر باید جواب پس بدم؟
دست راستش را کوبید روی دسته صندلی:
- لعنتی
و ساکت شد. شاهرخ کنارش نشست و لیوانی آب برایش ریخت.
- نمی خوام
- بگیر
سرش را بلند کرد. شاهرخ دستش را روی شانه اش گذاشت و سرش را به عالمت تائید تکان داد. لیوان
را گرفت.
- اونا حرفت رو نمی فهمن، قبول، چرا به من دروغ گفتی؟
- نمی دونم، دیگه مخم نمی کشه. گفتم اونجوری بگم شاید بیای
بعد ملتمسانه به شاهرخ خیره شد.
- می آی؟
شاهرخ از کنارش بلند شد و پشت میزش رفت.
- هرچند اونجور جاها به مذاقم خوش نمیاد و با روحیم سازگاری نداره اما ارزش نجات دادن جون یه
آدم رو داره
شروین خوشحال شد.
- ساعت 6 میام دنبالت
*
چند دقیقه ای به 6 مانده بود که رسید. خواست در بزند که دید در روی هم است. آرام در را باز کرد و
وارد شد. شاهرخ کنار حوض بود.
- علیک سلام. بیا تو
- مگه آماده نیستی؟
نمازم رو بخونم و بریم
- آره بخون. خونه ما قبله نداره!
- تو برو تو الان میام
رفت توی اتاق، سیبی را از ظرف برداشت و لب پنجره نشست و به حوض و شاهرخ خیره شد. شاهرخ
وضو می گرفت. گازی به سیب زد و با صدای بلند گفت:
- من تا حالا وضو به صورت پخش زنده ندیده بودم. فقط تو فیلم ها، اونم دست و پا شکسته
شاهرخ در حالی که آستینش را پائین می آورد لبخند تلخی زد. سجاده ای گوشه اتاق پهن بود. شروین
همان طور که سیبش را می خورد نماز خواندن شاهرخ را نگاه می کرد. پنج، شش دقیقه بیشتر طول
نکشید. سجده ای نه چندان طولانی، با انگشتانش چیزهایی را شمرد ودوباره سجده که شروین آن میان
فقط اسمی را شنید و فهمید که صلوات می فرستد. بعد سجاده را جمع کرد.
- تموم شد؟
- عشا باشه برای بعد. نمی خوام معطل بشی ...
از چراغ های روشن و سر و صدایی که می آمد به راحتی می شد تشخیص داد که کدام خانه است.
شروین در زد. صدایی از پشت آیفن جواب داد:
- تویی شروین؟ بیا تو
و قبل از اینکه آیفن گذاشته شود صداهای دیگری هم شنیده شد:
- بچه ها اومد... پریسا بیا ... اومدش
و صدای جیغ و فریاد . شاهرخ اشاره ای به آیفن کرد، خندید و گفت:
- استقبال گرمی منتظرته
از میان حیاط گذشتند تا به ساختمان اصلی رسیدند. خانه شلوغ بود. 20 الی 25 تا دختر و 7-8 تایی هم
پسر دیده می شد. با ورود شروین صدای موسیقی قطع شد. مراسم معارفه همان جا دم در روی ایوان
صورت گرفت. نیلوفر جلوتر از بقیه ایستاده بود و بقیه اطرافش.
- بچه ها، این شروینه، پسر خاله و نامزد من
شروین نگاهی به نیلوفر انداخت ولی حرفی نزد. نیلوفر یکی یکی دوستانش و احیاناً نامزدهایشان را
معرفی کرد.بعد رو به شروین گفت:
- تو نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟
- ایشون دکتر مهدوی هستن. امیر شاهرخ مهدوی. استاد و دوست من
صدای پچ پچ بالا گرفت. مهمان ها با ابروهایی بالا رفته به هم ایما و اشاره می کردند. شاهرخ جوان با
شخصیتی بود که به راحتی جلب توجه می کرد. ظاهری آراسته و موقر داشت با چهره ای معمولی.
بسیار بودند جوان هایی که چهره ای به مراتب زیباتر و جذاب تر داشتند اما چیزی که در شاهرخ جلب
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۵۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که باعث می شد هر کسی او را جذاب
توصیف کند. نیلوفر که دخترها را می شناخت می دانست که با وجود شروین دیگر او مرکز توجه است
برای همین سعی کرد نشان دهد که صاحب مجلس است. برای همین شروین و شاهرخ را به داخل دعوت
کرد. آنها را سر میز برد و ازشان خواست تا از خودشان پذیرایی کنند. سعی می کرد مرتب با شروین
شوخی کند و خودش را خودمانی نشان دهد تا بیشتر از قبل توجه بقیه را جلب کند. شروین و شاهرخ بعد
از اینکه هر کدام لیوانی آب میوه برای خودشان برداشتند گوشه ای نشستند. شروین که اطراف را می
پائید سرش را نزدیک گوش شاهرخ آورد و گفت:
- خیلی خوبه که هستی. بودنت باعث میشه کاری به من نداشته باشن
شاهرخ کمی از آب میوه اش را سر کشید و با لحنی موذیانه گفت:
- نمی دونستم نامزد داری
- منم نمی دونستم ایکیوت ایکیوی پوست پرتقاله
شاهرخ خندید.
- بیچاره نیلوفر، امشب کلی فحش برای خودش خرید
- چرا؟
- اینایی که اینجان به خاطر تو سعی کردن اینقدر محجبه باشن وگرنه اینجا رقص باله ای برقرار بود که
بیا و ببین. بهشون گفتم اخلاقت چه جوریه تا مگر بی خیال بشن اما گفت عیب نداره. مهمونیشون
کوفتشون میشه
لبخند شاهرخ محو شد. نیلوفر به طرفشان آمد و رو به شروین گفت:
- شروین؟ بچه ها می خوان با نامزدهاشون عکس بندازن، تو هم بیا
- من؟ من دیگه چرا بیام؟
یکی از دخترهایی که آنجا بود با تعجب سقلمه ای به کنار دستی اش زد و لبخندی معنی دار روی لبشان
نشست. نیلوفر هرچند از دیدن این حرکت عصبانی شده بود ولی وانمود کرد اتفاقی نیفتاده و گفت:
- برای اینکه تو هم نامزد منی
شاهرخ دور از چشم بقیه به شروین چشمکی زد و سری تکان داد و گفت:
- راست می گه دیگه شروین. حواست کجاست؟ تو هم باید باشی دیگه
- آ... آره، راست می گی نیلوفر... ببخشید
نیلوفر که گویا این معذرت خواهی کمی آرامش کرده بود لبخندی به شاهرخ زد و رو به شروین گفت:
- کاش یه ذره از فهم استادت رو تو داشتی
شروین که انگار سطل آب یخ رویش ریخته باشند برای لحظه ای خشک شد. فکر نمی کرد نیلوفر اینقدر
راحت تحقیرش کند. پیشانی اش خیس عرق شد. شاهرخ که حسش را می فهمید دستش را گرفت و با
اشاره ای ازش خواست تا آرام باشد. شروین چیزی نگفت اما چهره اش را درهم کشید و در کنار نیلوفر
به طرف جمع به راه افتاد. شاهرخ داشت با نگاهش شروین را دنبال می کرد که صدایی شنید.
- شما نمی آید عکس بگیرید؟
سرش را چرخاند. چند تایی دختر بودند که نزدیکش ایستاده بودند. از قیافه و لبخندهایشان به راحتی می
شد مرضی را که در دل داشتند فهمید. شاهرخ با لحنی جدی جواب داد:
- نه ممنون
و سر برگرداند.
- ایششش! چه بداخلاق!
به خودش نگرفت. شروین که دوست داشت هرچه زودتر خلاص شود. دورادور شاهرخ را می پائید.
شاهرخ دور سالن پرسه می زد و خودش را با تابلوها و مجسمه ها سرگرم می کرد. آنچنان با دقت به
تابلوها نگاه می کرد که انگار آثار بزرگترین هنرمندان جهان را تماشا می کند. شروین که دلیل این رفتار
شاهرخ را می دانست هم خنده اش گرفته بود و هم دلش برایش می سوخت. یکی از دخترها خودش را
به شاهرخ رساند و با لحن خاصی گفت:
- می خواید درمورد این تابلو براتون توضیح بدم؟
شاهرخ بدون اینکه سربرگرداند خیلی کوتاه و قاطع جواب داد:
- نه! خودم دارم می بینم
و کمی از لیوانش را سر کشید و رفت. شروین که از این رفتار به قول خودش کنف کننده خوشش آمده
بود از خوشحالی ذوق کرد. انگار قند توی دلش آب می کردند. شاهرخ همان طور که می چرخید چشمش
به پیانوی بزرگ و روبازی افتاد که گوشه سالن بود. کمی نگاهش کرد و لبخند آرامی زد. شروین که از
عکس گرفتن در فیگورهای مختلف خلاص شده بود خودش را به شاهرخ رساند و گفت:
- بلدی؟
- خیلی وقته نزدم
- دوست دارم بدونم چه جوری می زنی
شاهرخ مدتی متفکرانه به شروین خیره شد، لبخندی زد و پشت پیانو نشست. کمی با دکمه ها ور رفت و
جا پایی ها را فشار داد و بعد آرام شروع به زدن کرد. یواش یواش چشم هایش را بست. انگار دست
هایش خودکار روی پیانو حرکت می کرد. شروین کنار دیوار ایستاد. دست هایش را توی جیبش کرد، به
دیوار تکیه داد و به شاهرخ خیره شد. کم کم همه دور پیانو جمع شدند.گوش می کردند و گاهی در گوشی
پچ پچ. همه پشت سر شاهرخ ایستاده بودند برای همین فقط شروین قطره اشک کوچکی را که ازگونه
شاهرخ پائین غلطید دید. وقتی آهنگ تمام شد همه دست زدند. شاهرخ همان طور که چشم هایش بسته
بود بی حرکت مانده بود. انگار هنوز موسیقی در ذهنش جریان داشت. نیلوفر از شروین پرسید:
- چرا استادت خانمشون رو نیاوردن؟ خوشحال می شدیم ایشون رو هم ببینیم
قبل از اینکه شروین جوابی دهد، صدایی از بین جمعیت گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗