فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اون کلیپ هایی که دیروز دیدیم حال هممون حسابی گرفته شد حالا چند تا کلیپ میذارم که
در كنار ريزش ها، رويش ها را هم ببينيد.
فيلم جشن الفبای به این قشنگی رو ببینید تا هرچی کلیپ این چند روزه از مدارس دیدید، بشوره ببره...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی مدارسم هستن که از دانشآموزان رو با فرهنگ امام حسین(ع) که فرهنگ ایثار و شهادت هست آشنا میکنن.👌🍏
کدومیک از این دانشآموزان میتونه در آینده برای کشورش مفید باشه؟
اونی که رقص و بی بند و باری رو یاد گرفته یا اونی که فرهنگ ایثار و فداکاری رو یاد گرفته...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۴۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) چهار سال میشه با پول حال کرد، بعدش می فهمی یک چیزای دیگه ه
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بازی را شروع کردند. آرش با نگاه هایش از بابک خط می گرفت. بابک که سیگاری گوشه لبش گذاشته
بود با اشاره هایش مسیر بازی را مشخص می کرد. آرش از نگاه بابک چیزی را فهمید که عصبانی اش
کرد اما سعی کرد خونسرد باشد. شروین آن قدر غرق بازی بود که اصلا متوجه نگاه ها نشد. بازی تمام شد و شروین برد. بابک شروع کرد به دست زدن.
- حالا چی می گی آرش؟
- می گم آدم خر شانسیه، همین!
سعید رو به آرش گفت:
- خودت گفتی پول. چرا مثل بوقلمون باد کردی؟
آرش اخمی به سعید کرد و رفت. بابک پول را درآورد و به شروین دراز کرد.
- من با آرش شرط بستم
- به جای تو ازش می گیرم
شروین پول را گرفت، سعید پول را از دستش قاپید.
- ببینم واقعیه؟
از در سالن که بیرون می آمدند شروین گفت:
- باورش نمی شد هر دو بار ازش ببرم بچه قرتی
- خب راه افتادیا، نه به اولش که به زور می اومدی نه به حالا که شرط بندی هم می کنی
- اشکالی داره؟
- اینقدر که تو با این مهدوی جینگ شدی گفتم دیگه به جای سالن می ری مسجد
شروین خندید.
- گاهی می رم خونش. آرامشش رو دوست دارم
- آخرش با همین آرامشش کار دستت می ده. بپا چیز خورت نکنه
سعید این را گفت و سیگارش را روشن کرد و پاکت را به شروین تعارف کرد. شروین سوئیچ را چرخاند.
- نمی خوام...
*
با هم دست دادند.سعید گفت:
- کجا بودی؟ تو مگه کلاس نداشتی؟
- قراره به تو گزارش روزانه بدم؟
ببین مادر! من باید بدونم بچم کجا می ره، با کی می گرده، چه کار می کنه، فردا بزنن پسرم رومعتاد
کنن تو جوابشو میدی؟
شروین سری تکان داد و خندید:
- ننه جون تو خودت مارو معتاد نکن، بقیه کاری با ما ندارن. از باشگاه چه خبر؟ بیکاری یه سر بریم؟
- من بیکارم اما رفتن یا نرفتن رو جیب تو تعیین می کنه
- آرش؟ آره. پول دارم. از کنف کردنش حال می کنم
-کلاً کنف کردن حال میده
- بریم؟
- الان کلاس دارم
- مثبت بازی در نیار غیبت رو برا همین روزا خلق کردن دیگه
- باور کن جا ندارم. همین جوری هم نمره نمی آرم، بابا تو می خوای انصراف بدی، من که مخم تاب بر نداشته
- خیلی خب، اینقدر َزن َجموره نکن، برو
سعید رفت و شروین رفت سراغ شاهرخ. در زد:
- بیا تو
در را باز کرد. لبخند شاهرخ با دیدنش پر رنگ شد.
- سلام آقای کسرائی، بفرمائید
شروین نشست.
- حال شما خوبه؟
- خوب یا بدش فرقی نداره. مهم اینه که میگذره
- یه روز کاملاسرحال ویه روز هم عین قهوه بدون شکر تلخ. یا صفری یا به سمت بی نهایت میل می کنی. این همه تغییر چطور اتفاق می افته؟
- اگر فهمیدم حتماً بهت میگم
- خب؟
- خب به جمالت
- چه کار داشتی؟
شروین کمی ساکت ماند بعد در حالیکه چشم هایش این سو و آن سو می دوید گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- اِ... راستش ... آها ... اون کتاب ها که بهم دادی، اون جلد سبزه، مال خودته؟
- آره. چطور؟
- دیشب داشتم ورقش می زدم چند تا از برگه هاش جدا شد. تقصیر من نبود. خودش کهنه بود
- آره، زهوارش در رفته. از بس توش چرخیدم تا سئوال پیدا کنم
- سئوال پیدا کنی؟
شاهرخ ابرویش را بالا برد و لبخندش معنی دار شد.
- خیلی خب بابا، تو هنوز دلگیری؟ وقتی به آدم گیر میدی انتظار داری چه کار کنم؟ خب تلافی می کنم
دیگه
- دلگیر نیستم. فقط خواستم راحت باشی. اتفاقاًبرام جالب بود. به اینکه دانشجوها دستم بندازن عادت دارم
اما اینجوری کمتر دیدم. برام جالب بود که یکی مثل خودم پیدا کردم
شروین چیزی نگفت.
- کار دیگه ای نداشتی؟ همین؟
- ببین چقدر گیری
- مسلماً تو نیومدی اینجا که راجع به جلد کتاب سبزه بگی
- روی آدمو کم می کنی. خیلی خب تسلیم.سعید کلاس داشت. گفتم یه سر بیام ببینمت، بهتر از علافیه،
نه؟
- تو فقط با سعید دوستی؟
- حوصله شلوغی رو ندارم از دبیرستان با سعیدم
- چطور پسریه؟
- لنگه کفش تو بیابون نعمته
شاهرخ حرفی نزد.
- اما فکر کنم تو زیاد ازش خوشت نمیاد
- من از هیچ کس بدم نمیاد اما به هرکسی هم اعتماد نمی کنم
- مگه سعید رو میشناسی که اعتماد نمی کنی؟
- وقتی راه درست مشخصه مقدار فاصله از اون نشون دهنده زاویه انحرافه
- من و سعید خیلی شبیه هم هستیم
شاهرخ با همان لبخند همیشگی جواب داد
- تفاوت ها تون بیشتره
شروین که معلوم بود این بحث چندان برایش خوشایند نیست گفت:
- از بحث هایی که مجبور باشم فقط شنونده باشم خوشم نمیاد
شاهرخ همانطور که روی کاغذهایش خم می شد گفت:
- راجع به چیزی بحث کن که دوست داری
- تو اون پائین چه کار می کنی؟
- دارم چیزی می نویسم
- جداً؟ فکر کردم داری پنچرگیری می کنی
شاهرخ سرش را بلند کرد. عینکش را برداشت. دستش را کنار چانه اش گذاشت و صورتش را به آن
تکیه داد و گفت:
- خیلی راحت حرف می زنی
- ناراحت شدی؟
- با همه همین طور حرف می زنی؟
- با دوست هام. اینجوری راحت ترم. دوست داری استاد من باشی؟ خشک و رسمی؟
- اگر می خواستم استادت باشم الان اینجا نبودی. فقط می خوام بدونم چی تو ذهنته
- ترجیح می دم با آدمها راحت باشم. از کلمات دست و پاگیر خوشم نمیاد. چرا راحت حرف زدن بی ادبیه؟ ادب آدم ها رو از هم دور می کنه
- دور شدن همیشه بد نیست. رعایت فاصله ایمنی با ماشین جلویی آدم رو ازش دور می کنه اما حفظش به نفع هر دوئه
- یعنی اگر من به تو نزدیک بشم می خوریم به هم؟
شاهرخ خندید.
- همه تصادف ها جسمی نیست
شروین شانه ای بالا انداخت.
- اینم نظریه
شاهرخ برگه هایش را جمع کرد و توی کیفش گذاشت، بلند شد و گفت:
- ببخشید، من کلاس دارم
شروین بلند شد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- اگه دوست داری می تونی همین جا بمونی
- نه، می رم بیرون، دیگه کم کم سعید میاد
وقتی شاهرخ از پله ها بالا رفت. شروین وارد حیاط شد و روی یکی از صندلی ها نشست. دست هایش
را باز کرد و روی تکیه گاه صندلی گذاشت. پایش را روی هم و سرش را عقب انداخت و چشم هایش را
بست تا آفتاب اذیتش نکند. آفتاب پائیزی گرمای مطبوعی داشت.
- سلام آقای کسرایی
سرش را بلند کرد. چند تا از دخترهای کلاس بودند. از دیدنشان تعجب کرد. جواب سلام را داد. یکی
شان گفت:
- ببخشید، ما چند تا سوال داشتیم، گفتیم شاید شما بتونید جواب بدید
- خب از استاد بپرسید
- کلاس دارن. از چند تا از بچه ها پرسیدیم، نتونستن حل کنن. بچه ها می گن شما مسئله ها رو حل می کنید. شاید بتونید اینها رو هم حل کنید
- بعد از کلاس ازشون بپرسید. تا ابد که کلاس ندارن
- حالا اگه شما جواب بدید چی میشه؟
حوصله نداشت.
- خسته ام. حوصله مسئله حل کردن ندارم
دخترها نگاهی به هم انداختند و درحالی که دور می شدند صدایشان را می شنید:
- برا 4 تا مسئله حل کردن چه کلاسی میذاره!
برایش مهم نبود چه فکری درموردش می کنند برای همین حرفی نزد و دوباره سرش را عقب انداخت.
چند دقیقه گذشت.
- ببخشید آقای کسرایی!
چشم هایش را باز کرد. دختری تنها جلویش ایستاده بود که کیفی در دست راست و دفتری در دست چپش
داشت.
- مزاحم شدم؟
شروین که دختر را نمی شناخت سری تکان داد.
- شما؟
- معینی زاده هستم. درس رو با استاد مهدوی دارم. در واقع همکلاسی هستیم. البته من انتقالی گرفتم
اومدم اینجا
- چند تا سوال داشتم. گفتن شما می تونید راهنمائیم کنید
- چرا از خود استاد نمی پرسید؟
شروین این را گفت و یکدفعه نگاهش به دخترهایی افتاد که چند دقیقه قبل از او سوال کرده بودند. یکی از آنها که انگار شروین را می پائید به محض اینکه دید شروین متوجه اش شده سریع سرش را
برگرداند و شروع به پچ پچ با بقیه کرد و خندیدند. شروین با دیدن این صحنه عصبانی شد. قبل از اینکه
دختر جوابی بدهد با لحن تهاجمی گفت:
استاد کلاس داشتن، نه؟
- حتماً
- بله ...
- از بقیه هم پرسیدید و بلد نبودن، درسته؟
دختر که از این تغییر ناگهانی و حالت صدای شروین هم گیج شده بود و هم ترسیده بود گفت:
- شما حالتون خوبه؟
- بله. کاملاً خوبم. شما هم بهتره تا عصبانی نشدم بزنید به چاک
- این چه طرز صحبت کردنه؟
- همین که هست. برید دروغ هاتون رو به یکی دیگه تحویل بدید
- متوجه نمی شم!
- به دوست هاتون بگید. حتماً توجیهتون می کنن.
چند نفری که رد می شدند نگاهی متعجب به شروین ودختر انداختند. دختر که از ناراحتی سرخ شده بود
سعی کرد آرام باشد:
- فکر نمی کردم دکتر مهدوی من رو پیش همچین آدمی بفرستن. واقعاً متأسفم
و رفت. شروین می خواست دوباره سرش را عقب بیندازد که سعید را دید.
- کلاس دارم، کلاس دارم. همین؟
- انتظار نداری که تا آخرش بشینم. رفتم حضوری زدم
شروین بلند شد.
- این دختره کی بود؟
- مزاحم، فکر کرده من هالوام. سعید تو واقعاً احمقی که باهمچین موجوداتی سروکله میزنی
- بمیرم واسه تو که با عناصر اناث جامعه هیچ گونه مراوده ای نداشتی و نداری. من بودم از پشت تلفن
براشون آواز می خوندم؟
- یه بار یه چهچه ای زدم، کردیم سابقه دار؟ در ضمن آواز خوندن با قربون صدقه رفتن فرق داره
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این زن جوان ایرانی توی مراسم فارغ التحصیلیش در یکی از دانشگاههای کالیفرنیای آمریکا، برای اشاره به شخصیتی که الگوی زندگیش و عامل رسیدنش به این موفقیت بوده، پرچم یا فاطمة الزهرا (س) رو بالا برد
سرافراز و سربلند باشی شیر زن ایرانی که با حجاب خودت پرچم زن اصیل ایرانی را بالا بردی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی بیشتر از همه
دوستت داره❓❓❓
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا